راه طولانی تا خانه – نقد و بررسی فیلم Lion

25 March 2017 - 19:00

بعد از پایان لبریز از احساس فیلم که طعم تلخ و شیرین را همزمان به ما می چشاند، جمله‌ای پیش از تیتراژ نمایش داده می‌شود: « سالانه ۸۰۰۰۰ کودک در هند گم می‌شوند » Lion داستان یکی از این بچه‌هاست اما نه فقط داستان یک کودک گمشده و سرنوشت آن. کودکانی در این فیلم به تصویر کشیده شده‌اند که داستان نگفته‌ آن‌ها به اندازه‌ی ماجرای اصلی فیلم تامل برانگیز است. کودکانی که در فیلم حضور داشتند و آن‌هایی که نبودند ولی در هر کجای جهان چنین تجربیاتی را از سر گذرانیده‌اند. بچه‌هایی که شاید خیلی از آن‌ها آنقدر شانس نداشته باشند تا بتوانند داستان خود را بنویسند و ما سرگذشت آنها را در قالب فیلم‌ها یا کتاب‌ها ببینیم. بچه‌هایی که نه فقط از بابت سهل انگاری خانواده، بلکه بیشتر از بابت سهل‌انگاری مردمی که آنها را نمی‌بینند و یا صاحب منصبانی که خیلی برایشان کاری نمی‌کنند، ممکن است سرنوشتی نامعلوم پیدا کنند. کودکانی که اگر هم گم نشوند، یک چیز همیشه گمشده آنهاست و آن چشیدن طعم واقعی دوران کودکی‌ست. این فیلم از معصومیت دوران کودکی می‌گوید و پاکی آن، از عشق افسانه‌ای مادر به فرزند می‌گوید و عشق برادر به برادر. از انسانیت می‌گوید و فقر انسانیت، و در کنار تعریف داستان این سال‌ها و مایل‌ها دوری از موطن، حرف‌هایی می‌زند که به اندازه‌ی ماجرای گمشدن یک بچه اثرگذار است و تأمل‌برانگیز. بچه‌ای که از یک ماجرای ادیسه‌وار پر از خطر عبور می کند و سال‌ها بعد در پی یافتن عزیزانی‌ست که گم کرده و یا بهتر است بگویم در عین داشتن آرامش ظاهری در پی یافتن آرامشی باطنی است که گم کرده. این فیلم داستان “سارو” ست.

فیلم با شات‌های گوگل ارث‌واری آغاز می‌شود که علاوه بر ارتباط معنوی با اواسط فیلم و ماجرای تلاش سارو برای پیدا کردن محل زندگی خود، نشان‌دهنده این است که این داستان فقط یکی از داستان‌هایی است که هزاران مورد شبیه آن ممکن است در هر کجای جهان به وقوع پیوسته باشد. پس از این تصاویر ابتدایی ما وارد زندگی سارو در دوران کودکی می‌شویم. از طرفی رابطه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی از دو برادر (سارو و گودو) را می‌بینیم و از طرفی زندگی محقر آن‌ها را. از طرفی رفتار معصومانه و بازی‌های کودکانه سارو را می‌بینیم و در سوی مقابل پاهای برهنه و جبر فقر را. اوج این تقابل طعم تلخ و شیرین را می توان در سکانس شیر خوردن سارو در کنار خانواده‌اش دید. وقتی مادر سه پیاله‌ شیر را بین فرزندان تقسیم می‌کند، سارو پس از خوردن مقداری از آن، پیاله را به مادر تعارف می‌کند، اما مادر با لبخند از نوشیدن امتناع می‌کند؛‌ اینجاست که می‌توان در دل، از فقر خانواده غمگین بود، اما در مقابل، جریان عشق و زندگی را در چهره‌ی آنها دید و لبخند زد. گرت دیویس بعنوان کارگردان نه تنها در ابتدای فیلم، بلکه در تمام طول آن این تقابل شادی و غم، یا بهتر است بگویم همراهی و همبستگی شادی و غم در کنار یکدیگر را به تصویر کشیده است.
از سوی دیگر، سارو در دوران کودکی همانی است که باید باشد. یک کودک معصوم که شیله پیله‌ای در نگاهش نیست و جهان را همان‌گونه که هست می‌بیند؛ از نگاه کودکی که یکی از آرزوهایش خوردن یکی از شیرینی‌های بازار است. بدون شک انتخاب درست سانی پاوار (Sunny Pawar) برای این نقش تاثیر خود را گذاشته. سانی بازی نمی‌کند، بلکه ادای تمام دیالوگ‌ها و حرکاتش ناشی از همان کودکی و ذات معصومانه‌ای است که دارد و برای همین است که تمام نگاه‌ها، حرف‌ها و رفتارش بی غل‌و‌غش و دل‌نشین از آب در‌آمده است. اوج این ذات معصومانه و تضاد آن با جهان خارج از روستا را می‌توان در لحظات پس از گم ‌شدن سارو دید. تمام اتفاقات بعد از گم شدن سارو تا پذیرفته شدن او توسط زوج استرالیایی، مرا یاد برخی از فیلم‌های مستند راز بقا انداخت! تعجب کردید؟! منظورم آن فیلم‌های مستندی است که یک بچه لاک‌پشت دریایی را در کنار ساحل و در اولین دقایق زندگی‌اش نشان می دهد. آن بچه لاک‌پشت تازه چشم باز کرده و از روی قریضه به سمت آب حرکت (فرار) می‌ کند، در حالی که از بیشتر خطرات اطرافش بی‌اطلاع است؛ مرغان دریایی، سوسمارها، مارها و … منتظر اویند و حتی وقتی به آب برسد، کوسه‌ها از راه می‌رسند. تابحال چشم ها و نگاه آن بچه لاک‌پشت‌ها را دیده‌اید. همان بی‌اطلاعی از دنیای وحشی بیرون و آن سادگی و معصومانگی در نگاه‌ آنها هم وجود دارد. سارو پس از گم‌شدن درست مثل آن بچه‌ لاک‌پشت است در میان کلی خطرات، ولی تاسف‌‌‌بار‌تر این است که شاید بچه لاک‌پشت کمکی نداشته باشد اما اطراف سارو پر است از مردمی که می‌توانند و یا شاید بتوانند به داد او برسند ولی کسی به او توجهی ندارد، کسی او را نمی‌بیند و انگار بود و نبود او اصلا برای هیچ‌کس مهم نیست. نمی‌دانم، شاید این طوری هم نباشد و به تصویر کشیدن بخشی جامعه‌ی هند به این صورت، زیادی اغراق داشته باشد ولی وقتی به اطراف خود نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که خیلی هم دور از واقعیت نیست. دیدن و اهمیت قائل شدن برای غریبه‌ای که از کنار ما می‌گذرد از آن گوهرهای کمیابی است که دیگر کم کم تبدیل به افسانه می‌شود. می‌دانید، بعضی وقت‌ها ممکن است برخی کارها خیلی کم اهمیت و معمولی تلقی شوند؛ مثل راه دادن به یک آمبولانس یا ماشین آتش‌نشانی یا کمکی کوچک به یک بی بضاعت و یا شنیدن صدای بچه ای که مادر خود را صدا می زند، ولی در عین حال انجام دادن یا ندادن همین کارهای به ظاهر کوچک می‌تواند در زندگی فردی یا خانواده‌ای تاثیر عمیقی بگذارد و حتی مسیر زندگی آنها را عوض کند. البته در فیلم افرادی هم یافت می‌شوند که یاری رسان این کودک باشند ولی آنها در مقابل سیل این بی‌توجهی انگشت‌شمارند. آن لحظه پیاده شدن از قطار و قدم زدن یک کوچولوی بهت زده در میان بزرگسالانی که یک بار هم به زیر پاهایشان نگاه نمی‌کنند را بیاد بیاورید. سارو برای دیده شدن متوصل به ستونی می‌شود که از آن بالا رود و گودو و مادرش را صدا بزند. کنایه‌ی معنی دار فیلم به این بی توجهی‌ها آن سکانس مترو است؛ آنجا که تنها یک کودک و آن هم با یک نگاه حال سارو را می فهمد و تنها چیزی را که دارد با او تقسیم می کند؛ یک کارتن برای خوابیدن. اینجاست که فیلم بدون دیالوگ تمام احساس را با تصویر منتقل می کند.
در تمام لحظات بعد از گم شدن سارو، دُز تلخی بسیار بیشتر می‌شود تا آنجا که دیدن بیشتر سکانس‌های آن بخش فیلم برایم تاسف‌بار و غم‌انگیز بود. سارو انگار در دنیای پر از زامبی ول شده بود، با این تفاوت که زامبی‌هایش گاز نمی‌گیرند ولی کاری هم به کارت ندارند، فقط نباید از آنها کمک بخواهی! او گاهی شنل قرمزی‌وار باید از دست گرگ‌ها فرار کند، با این تفاوت که خانه‌ی مادربرزگی را بلد نیست و گاهی هانسل و گرتل‌وار باید از چنگال جادوگری فرار کند که می خواهد او را یک لقمه‌ی چپ کند. گرت دیویس در بیشتر این دقایق تصاویری غم‌انگیز و در عین حال تامل‌برانگیز را پدید آورده است، لحظاتی که گاهی طعم شربت استامینوفن هم در مقابلش کم می آورد. حتی پس از اینکه سارو به طریقی به پرورشگاهی دولتی وارد می‌شود باز هم چیزی تغییر نمی کند و حتی بدتر هم می‌شود. بیرون از اینجا بچه‌ها حداقل می توانستند از دست خطر فرار کنند ولی اینجا باید منتظر سرنوشت بمانند، سرنوشتی که معلوم نیست لبخندش در انتظار آنها باشد یا … . البته پرورشگاه که چه عرض کنم. آن ورود به پرورشگاه مرا یاد سکانس های ورود زندانیان به یک زندان مخوف در بسیاری از فیلم‌ها انداخت؛ رئیس زندان که آن بالا ایستاده و به زندانیان جدید زل زده و زندان‌بانانی که هر کدام یک چوب کلفت در دست دارند. آن پلانی که سارو بهمراه دوست خود در حیاط پرورشگاه نشسته و دوربین نمایی از بالا و از پشت میله های سیمی می‌گیرد، اوج هنرنمایی فیلم برای نشان دادن فضای زندان مانند پرورشگاه و کبوتر‌های در قفس آن است.
تلخی و سیاهی در این لحظات فیلم به چنان حدی می‌رسد که اثرش تا پایان فیلم هم باقی می‌ماند. وقتی که سارو به قیم‌های جدیدش معرفی می‌شود و همراه آنها به خانه جدیدش می‌رود، ما هم مثل او انگار نفسی از آرامش موقتی می‌کشیم ولی مثل او هیچ وقت نمی توانیم آن اتفاقات را فراموش کنیم.

کم دیالوگ بودن و انتقال تمام احساسات با استفاده از تصویر یکی از خصوصیات این اثر بخصوص در یک سوم ابتدایی آن است. از طرفی لوک دیویس بعنوان نویسنده فیلم، بجز یکی دو مورد از فلش‌بک برای تعریف داستان بهره نبرده و تمام ماجرا را به صورت خطی و پشت سر هم روایت می‌کند. اواسط داستان، دروان آرامش نسبی سارو در خانواده ی جدیدش است. دورانی که به ظاهر خوش و خرم به نظر می‌رسد اما در باطن سارو همواره در فکر خانه و موطن قدیمی‌اش است و این پریشانی و تشویش روحی را به صورت محسوس و نامحسوس با خود دارد. تمامی سکانس‌های میانی فیلم به روابط سارو و زندگی جدیدش، تاثیرات آن دوران مشقت‌بار و تلاش برای یافتن خانواده‌اش می‌گذرد. با اینکه فیلم در ترسیم این دقایق تا حدی موفق عمل می‌کند اما با این‌حال این بخش فیلم نسبت به اوایل و اواخر فیلم در جایگاه پایین‌تری قرار می‌گیرد، از طرفی ریتم اثر در این دقایق کمی از نفس می‌افتد یا بهتر است بگویم من تماشاچی دوست دارم سریع‌تر اتفاقات و زمینه‌چینی‌های بعضا خوب فیلم پشت سر هم روایت شوند و سرانجام ماجرا را بفهمم و از سوی دیگر این بخش فیلم جزئیات و اجزای اضافی را در خود می‌بیند که لزومی در وجودشان غیر از وفادار بودن به کتاب مورد اقتباس، حس نمی‌شود. یکی از این جزئیات اضافی، معشوقه‌ی سارو یعنی لوسی (رونی مارا) است که در واقع برای نشان دادن بعد دیگری از شخصیت سارو و تعدیل آن پریشانی روحی وارد داستان می‌شود. حالا از واقعی بودن این شخصیت و اینکه باید در داستان می‌بوده بگذریم،‌ اما لوسی نه پرداخت درستی دارد و نه تاثیر لازم را در فیلم می‌گذارد و برای همین براحتی می توان او را فراموش کرد. اصلا در این ماجرای گم‌شدن و دنبال خانواده گشتن، خود او هم گم است و یکی باید او را برای من تماشاچی کشف کند که چیست و کیست و به چه درد می‌خورد. درست مثل شخصیت پدر، که از او هم فقط تیپی (با ارفاق) نمایش داده می‌شود که گاهی دیالوگ می گوید و لبخند می زند، همین. تنها افرادی که در کنار سارو اواسط فیلم را روی فرم نگه می‌دارند بدون شک مانتوش (برادر ناتنی سارو) و مادرش (نیکول کیدمن) هستند. مانتوش نمادی ازبزرگسالی بچه‌ای است که دچار فروپاش روحی و روانی شده. بچگی ریشه و سازنده شخصیت هر فرد در جوانی و بزرگسالی‌ست و کودک هر ریختی را بگیرد به سادگی در سنین بالا قابل تغییر نیست. مانتوش نماینده‌ی یکی از همان کودکانی‌ است که ما در دقایق ابتدایی فیلم و در منجلاب آسیب‌های اجتماعی می‌بینیم. منجلابی که روح یک کودک معصوم را لگدمال و برای همیشه خود را به قسمتی از قلب و ذهن او سنجاق می‌کند و سال‌ها بعد حتی با وجود تغییر محیط زندگی، آثار آن روزها در رفتارش دیده می‌شود.
از طرفی یکی از تاثیر‌گذارترین اجراهای فیلم توسط نیکول کیدمن رقم می‌خورد. از همان اولین حضور می‌توان نگاه گرم و محبت‌‌آمیز را در وجود او حس کرد و در عین حال با فهمیدن بخشی از گذشته‌اش توسط تماشچی تاثیر آن نگاه و درد و همدردی کنار آن نیز بیشتر می‌شود. ستایش عشق مادر به فرزند در فیلم موج می‌زند و نیکول کیدمن در ایجاد چنین حسی نقش بسزایی دارد. یکی از لحظات تاثیرگذار این نگاه و عشق مادرانه در سکانس غذا خوردن در رستوران است. مادر و پدر بهمراه سارو در رستوران مشغول غذا خوردن هستند و مانتوش نیامده. گارسون می‌خواهد بشقاب مانتوش را بردارد که با درخواست مادر برای ماندن بشقاب بر روی میز مواجه می‌شود مانتوش نخواهد آمد ولی مادر تا آخرین لحظه‌ی حضور در رستوران بشقاب را نگه می‌دارد. فقط یک مادر است که همیشه در فکر فرزند خود است و همیشه منتظر او می‌ماند، حتی اگر این فراغ سال‌ها طول بکشد. این سکانس یکی از استعاراتی است که لوک دیویس بعنوان نویسنده در به تصویر کشیدن این نگاه در قصه‌ی اقتباسی خود آورده است.
اما بدون شک گل سرسبد هنرنمایی‌های فیلم، نقش‌آفرینی دیو پتل با آن گریم با یال و کوپال و شیر مانندش است. پتل که دیگر در چهره‌اش خبر زیادی از آن بازیگر خام و کم سن و سال «میلیونر زاغه نشین» دیده نمی‌شود حالا پخته‌تر از همیشه، آن کشمکش درونی و تقلا برای یافتن موطن گم‌کرده‌اش را به زیبایی به تصویر می‌کشد. البته با اینکه فیلم در نشان دادن احساسات او کمی به مرز زیاده‌روی نزدیک می‌شود؛ مثل تمام لحظاتی که او چپ و راست گودو و مادرش را مابین رویا و واقعیت می‌بیند، اما با اینحال پتل با آن روحیات شرقی، جریانی تاثیرگذار از عواطف را در کالبد کرکترش می‌کند، تا آنجا که در لحظات پایانی ما هم مانند او قلبمان تند تند می‌زند و با راحتی می‌توانیم احساسات او را لمس کنیم.

گرت دیویس در اولین فیلم بلند سینمایی خود به کمک نوشته‌ لوک دیویس که بر گرفته از داستانی واقعی و بر گرفته از کتاب A Long Way Home، فیلمی پر از احساس را خلق کرده است. از عشق مادرانه می‌گوید و معصومیت کودکانه، از جبر زمانه می‌گوید و دنیای کمی دیوانه (یا شاید خیلی)، دنیای و مردمانی که گاه جز خود نمی‌بینند. نمی‌خواهم قضاوت یک‌جانبه کنم، اما اگر در فیلم هم اغراق شده باشد یک چیز واقعیت است و آن کمیاب شدن همدلی و همدردی در این روزگار است. البته همانطور که در فیلم هم می‌بینیم، وجود دارند افرادی که هنوز شعله‌های انسانیت را با تمام توان در میان جوامع روشن نگه می‌دارند و آن را گسترش می‌دهند.
Lion داستان ادیسه‌وار کودکی است برای یاد‌آوری چیزهایی که گاهی فراموش‌مان می‌شود، تلخ است اما در میان تلخی حس شیرینی دارد، درد را در کنار زندگی معنا می‌کند و در ستایش عشق و معصومیت پاک است. شاید این حرفم کمی خنده‌دار باشد ولی امیدوارم روزی تماشای آنچه در یک سوم ابتدایی فیلم دیدیم به جای ژانر درام در زیرمجموعه ژانر تخیلی قرار گیرد!

 

برچسب‌ها:

مطالب مرتبط



مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.