آلیس در سرزمین زامبی‌ها، به دنبال پریز و دوشاخه! – نقدوبررسی فیلم Resident Evil: The Final Chapter

26 April 2017 - 20:30

برای افرادی مثل من که کلی از ساعات زندگی‌شان را با هزاران چهره و هیکل در دنیاهای عجیب و عجیب‌تر بازی‌های ویدئویی قدم زده‌اند، دیدن بعضی اسامی در تیتراژ ابتدایی فیلمی حس متفاوتی دارد؛ مثل پرنس ایرانی، تپه خاموش، هیتمن و کلی نام دیگر که بعد از یدک کشیدن کلی لقب همچون شاهکار و فوق‌العاده و باحال و … در طبقه هشتم هنر، به سرشان زد (البته به سر صاحبانشان) که به یک طبقه پایین‌تر هم سرکی بکشند و آنجا هم خودنمایی کنند. ولی خب، طبقه‌ی هشتم هنر با اینکه از دور خیلی نزدیک و آشنا با طبقه بالاسری‌اش به نظر می‌رسد اما قوانین خودش را دارد. اینجا چیزهایی بیشتر از اینکه حتما کله‌ی هیتمن تاس باشد، شلوار پرنس گشاد باشد و یا در کوچه پس کوچه‌های Silent Hill چندین لیتر مه سرگردان دیده شود، اهمیت دارد. چیزهایی که شمردن و نوشتن در مورد آن‌ها خود مقالاتی متعدد را می‌طلبد. اما چیزی که اهمیت دارد این است که در دنیای بازی‌ها، داستان و … کمکی برای اصل بازی یعنی گیم‌پلی است تا ما را در دام خود اسیر کرده و تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای از حس واقعی بودن در جهانی غیر واقعی را برای ما رقم بزند، جهانی که ما خودمان می‌توانیم در آن قدم زده و گاهی نحوه‌ی اکشن و زوایای دوربینش را به دلخواه بچینیم، اما در سینما باید تصویری متحرک و از پیش تعیین‌شده در رأس امور (و در کنار سایر ملحقاتش) نگاه ما را تسخیر کند. ولی راستش، بیشتر این فیلم‌های اقتباسی از روی بازی‌ها، حتی به درجه قلقلک مختصر ما هم نرسیدند، چه برسد به تسخیر نگاه ما. برای همین خیلی از این اسم‌ها با کلی دبدبه و کبکبه و لقب قلمبه در دنیای بازی‌ها وارد دنیای سینما می‌شدند و حداکثر با لقب یک فیلم معمولی دست از پا درازتر عرصه را دربین غول‌های سینمایی و حتی برخی نیمچه غول‌های سینمایی ترک می‌کردند. حالا چرا؟ جواب این سوال مهم هم خود کلی حرف و مقاله ‌ی جدا میخواهد که واقعا چرا (شاید وقتی دیگر) . . . بگذریم، بهتر است برویم سراغ موضوع اصلی این مقاله؛ یکی از همان نام‌های خاطره‌ساز، ترسناک اما دوست‌داشتنی، یکی برند برای سبک وحشت-بقا و نامی مورد احترام . . . رزیدنت ایول.

تمام این نوشابه‌های درجه یکی که برای «رزیدنت ایول» در آخر بند بالایی باز کردم برای چند تایی از بازی‌های شاخص این سری است که البته بازی‌هایش هم بالا و پایین زیادی دارند، ‌ولی آن خوب‌هایش نه فقط در تاریخ سبک این سری بلکه در تاریخ کل ویدئو‌گیمینگ هم کرسی مخصوص به خود را صاحب‌اند. اما وقتی حرف از سری فیلم‌های رزیدنت ایول می‌شود دستم از نوشابه خالی است، شاید فقط برای یکی دوتا از فیلم‌هایش و یا چند سکانس خوب، آن هم به خاطر نام محبوبش در دنیای بازی‌ها، یک آبمیوه‌ی کوچک مخلوط با آب بتوانم برایش باز کنم! حقیقت تلخ است، ‌ولی انگار این طلسم تبدیل نشدن بازی‌های درجه یک به فیلم‌های درجه یک، واقعی است و یکی از قربانیانش هم رزیدنت اویل. خیلی از این بازی‌ها در سبک خودشان سردمدار هستند ولی در سینما در ژانر خودشان که سهل است، در کنار هم‌خانواده‌هایشان هم خیلی نمی‌توانند قد علم کنند. رزیدنت اویل هم در بین هم‌ژانری‌های خودش یعنی اکشن و علمی- تخیلی و … که بهتر است خیلی حرفش را نزنیم اما حتی در بین فیلم‌ها و سریال‌های زامبی محور‌‌ با کلی آوانس شاید بتواند( آن هم فقط یکی دوتا از قسمت‌های سری) در رده‌های نزدیک به بالا قرار گیرد، فیلم‌های زامبی ‌محوری که خودشان هم خیلی محصولاتی قدرتمند را در بین‌شان نمی‌بینند.

وقتی می‌خواستم این مطلب را بنویسم تمام پنج فیلم قبلی سری را دوباره دیدم، شاید با توجه به تمام چیز هایی که تابحال گفتم فکر کرده باشید که من همه‌ی فیلم‌های سری را ضعیف و بی ارزش و یا حداکثر معمولی می دانم ولی واقعیت این طور نیست. برخی فیلم ها را می‌شود دید و لذت برد (به خصوص این موضوع برای دوستداران فیلم‌های زامبی محور صادق است) و همچنین برخی سکانس‌ها از بیاد‌ماندنی‌ترین‌ها در کل سری هستند که بعضی‌هایشان هم به امضای تکرار شونده در این فیلم‌ها تبدیل شده‌اند؛ مثل سکانس اتاقک لیزر در فیلم اول که به نوعی و با تغییراتی در برخی از فیلم‌های بعدی سری هم تکرار شدند و حتی این موضوع به برترین بازی سری، RE4 هم رسید و چنین مرحله‌ای برای لیان (قهرمان بازی) وجود داشت، که حقیقتش سکانس فیلم اول جذاب‌تر بود. با تمام این تفاسیر باید یک جمله‌ی خیلی کلیشه‌ای بگویم: فیلم‌های رزیدنت اویل می‌توانست خیلی خیلی بهتر از این چیزی باشد که هست. بالاتر گفتم که می‌شود برخی از فیلم‌های خانواده‌ی «ایول» را دید و لذت برد ولی وقتی روی تک تکشان زوم می‌کنی کلی سوراخ و ناهمواری در داستان و کارگردان و بازیگری می بینی تا حتی چیزهای ریزی مثل یک کات بی‌معنی! در این بین مواردی هم هستند که بیشتر حرص طرفداران بازی را درمی‌آورند که به آنها هم در ادامه می‌رسیم. تمام این موارد دست به دست هم می‌دهند تا فیلم‌های رزیدنت ایول به آثاری منحصر به فرد و عمیق تبدیل نشوند و مانند خویشاوندانشان در سرزمین بازی‌ها، پیاپی القاب بهترین و برترین را نصیب خود نکند.
مثلا Walking Dead را که یکی از بهترین آثار نمایش زامبی محور (بخصوص در دو سه فصل ابتدایی‌اش) است، ببینید. این سریال حتی از بیان منشأ پیدایش این آخرالزمان هم فرار می‌کند، کاری که رزیدنت ایول آن را انجام نمی‌دهد، ولی چیزی که سریال را به جایگاه بالایی بخصوص در فصل اول و دوم می‌رساند نه خود زامبی ها و یا علت وجود آنها بلکه روابط انسانی و مشکلات و درگیری‌ها و احساسات انسان‌هایی است که حالا در یک آخرالزمان پر گازگیر و رو در رو با مرگ سرگردان در کوچه پس کوچه‌ها، به امان خدا ول شده‌اند. همین نکته سریال را از یک اثر معمولی به چیزی عمیق تر و دیدنی‌تر تبدیل می‌کند. یا در دنیای سینما فیلم «من افسانه هستم» را می‌توان نام برد، در این فیلم هم با اینکه لحظات پر تنش و پر زامبی کم نیست ولی دلیل اصلی موفقیت فیلم، نشان دادن عمق ترس و تنهایی و سرمای بی‌کسی ویل اسمیت در شهر نیویورکی است که حالا جمعیتش به جای چندین میلیون آدمیزاد چند میلیون زامبی با سرعت بنز است و همین موضوع فیلم را چند پله از یک فیلم زامبی محور معمولی بالاتر قرار می‌دهد. یا در فیلم « Dawn of the Dead » اثر زک اسنایدر که در نگاه اول فیلمی معمولی به نظر می‌رسد، ولی همین معمولی و بی ادعا بودن فیلم است که به آن جان می‌دهد. این فیلم مثل رزیدنت ایول قهرمان‌های بزن بهادری ندارد که یک‌ گله زامبی را یک تنه حریف باشند، ولی به آدم‌های معمولی‌اش که در یک فروشگاه در محاصره‌ی زامبی‌های گرسنه اسیرند هویت می‌دهد و با سکانس‌هایی باور پذیر در حد همین آدم‌های معمولی، فیلمی خوش‌ساخت را تحویل دیدگان مخاطب می‌کند. اما رزیدنت اویل نه در حد «مردگان متحرک» روابط انسانی قوی ارائه می‌دهد، نه ترس‌های مختلف شخصیت‌هایش را مانند ویل اسمیت در I Am Legend عمیق می‌کند و نه اصلا خیلی شخصیت می‌سازد. همین موضوعات است که فیلم‌های این سری را همیشه تق و لق نگه می‌دارد؛ گاهی خوبند و گاهی ناامیدکننده.
خب، بهتر است کمی دست از کتک زدن این سری فیلم‌ها بردارم و مقداری هم به آن روی سکه اشاره کنم. آن طرفی که می‌شود نکاتی در حد «بدک نیست» یا حتی بالاتر در سری پیدا کرد. بدون شک یکی از نکات خوب سری به یک نام بر‌می‌گردد، نامی که در اورجینال بازی‌ها هم نبوده ولی بخوبی خود را بعنوان نقش اول کل سری جا انداخته . . . آلیس.

آلیس درست مثل همان قهرمان بازی‌های این سری است که اینجا در فیلم‌هایش ترمیناتوروار زامبی و غیر زامبی را قلع و قمع می‌کند و در هر قسمت یک قصابی از گوشت زامبی به راه می‌اندازد. ولی چیزی که هست این قصابی خیلی خوب با بازی «میلا یوویچ» بر روی نقش آلیس نشسته و او را به یک نقش اول دوست‌داشتنی برای کل سری بدل کرده است. خب این طرف قضیه‌ خوب است، اما از طرفی این خوی ترمیناتور طور آلیس گاهی آنقدر زیاد می‌شود که تقریبا ابعاد دیگر شخصیت او را (البته اگر آنقدر‌ها هم بعد دیگری داشته باشد) تحت تأثیر قرار می‌دهد. یعنی می‌دانید، وقتی آلیس وارد مهلکه می‌شود همه می‌دانیم که باید منتظر سوراخ سوراخ یا تکه تکه شدن زامبی‌ها به دست او باشیم، ترس و خستگی (همان نوار استامینا در بازی‌ها که گیمرها خوب این موضوع را می‌دانند) برای او معنی نمی‌دهد. همین موضوع باعث می‌شود که آن وجه انسانی او ( که البته تاحدی هم در فیلم دستکاری شده) کم رنگ شود. گاهی دوست داشتم که لحظاتی مثل ارتباط عاشقانه‌ی بی‌رنگ او مثلا با کارلوس در قسمت سوم سری (Resident Evil: Extinction) پر رنگ شود و ما آلیس بزن بهادر ولی انسان‌تری را ببینیم، ولی خیلی از این لحظات در کل سری وجود ندارد و آن‌هایی هم که هستند یا قد یک برکه کوچک کم‌عمق‌اند یا اصلا مجال خودنمایی و شکوفایی ندارند.
آلیس اما در Resident Evil : Final Chapter ترمیناتور‌تر از هر زمان دیگری است، با اینکه رقبای بعضا خوبی) مثل دکتر آیزاک) هم در این فیلم دارد ولی باز با حرکات مختص خودش آنها را شل و پل می‌کند و در پایان هر درگیری، آن قیافه‌ی باحال و خشن‌طورش را به خود می‌گیرد. از طرفی با اینکه در این فیلم بالاخره بخشی از گذشته و هدف اصلی او آشکار می‌‌گردد ولی این نکات هم کمکی به متعادل کردن وجه ترمیناتورگونه او با وجه انسانی‌اش نمی‌کند. خیلی راحت بگویم که آن بخش‌های انسانی اصلا در بین بزن بزن‌های آلیس گم‌اند. ولی یک چیز را می‌دانید،‌ در نهایت وقتی کل سری و حتی همین یک فیلم را جدا نگاه می‌کنم، آلیس تنها (یا حداقل یکی از دو سه تا) شخصیتی است که به کمک بازی میلا یوویچ و با اینکه در خود بازی‌ها حضور نداشته، به خوبی به دل می‌نشیند و از نکات محبوب من در سری است.
اما اگر از دیگر شخصیت‌های فیلم ( البته با عذرخواهی از کلمه‌ی شخصیت! ) خبری بخواهید باید بگویم که زیاد دنبال یک آدم بدردبخور نباشید، شاید تا حدی دکتر آیزاک (با بازی Iain Glen) بتواند پا به پای آلیس پیش بیاید آن هم با کمی ملحقات که به او اضافه شده، مثل صلیب و کتاب مقدس و قابلیت‌های ویژه برای مقابله با آلیس! این موارد و ادای جالب دیالوگ‌های بامزه‌اش او را کمی از بقیه جدا می‌کند . . . اما وای از بقیه! بقیه اصلا ( این اصلا را لطفا بلند و طولانی بخوانید ) با زامبی‌های داخل فیلم توفیری ندارند. مطمئن باشید با کمی مهربانی هم ۹۰ درصد آدم‌های فیلم فقط هستند تا جایی را در فیلم اشغال کرده باشند. مثلا همان گروهی که در فیلم، همراه آلیس عازم Hive ( مرکز تحقیقاتی شرکت آمبرلا ) می‌شوند، آیا مردن و نمردن و حرف‌های آنها برای ما اهمیتی پیدا می‌کند. اصلا یادمان می‌ماند که بوده‌اند، چه شکلی بوده‌اند، برای چه هستند و به چه درد می‌خورند و … و … و … . منظورم این نیست که فیلم بسیاری از گذشته و خاطرات و …. از آنها را برای ما بگوید، ولی تعدادی از نقش‌های فیلم باید دو تا دیالوگ بدردبخور داشته باشند یا نه؟ مثل اینکه نه! مثلا در فیلم‌های قبلی افرادی نظیر «L.J» یا «لوتر وست» را داشتیم که کمی بامزگی یا چهار تا حرکت باحال به فیلم اضافه می‌کردند ولی اینجا در فیلم آخر خیلی از این خبر‌ها نیست.
از طرفی کلیر ردفیلد هم باز (مثل یکی دو فیلم قبل‌تر) در فیلم تشریف دارند. این اسم برای دوستداران بازی خیلی آشناست ولی راستش کاش بانو ردفیلد کلا در سری فیلم‌ها حضور نداشتند. نه ایشان بلکه تقریبا تمام شخصیت‌هایی که از بازی‌ها وارد فیلم شده‌اند. کاملا مشخص است که اکثر آنها فقط برای جلب مخاطب گیمر وارد فیلم شده‌اند و تقریبا همه هم در حد یک نقش معمولی در داستان حضور دارند. حالا وضعیت کلیر باز هم خوب است یا مثلا «جیل» در فیلم دوم (که البته او هم آنجا در سایه‌ی آلیس بود) ولی امان از کریس یا لیان. ای وای که شخصیت محبوب من در بازی RE4 یعنی لیان در فیلم پنجم فقط مترسکی بود که از آن شخصیت باحال بازی فقط موی بور و لخت لرزانش را به ارث برده بود. حتی ایدای فوق‌العاده و خاکستری در بازی که شیطنت از چشمانش می‌بارید با دختری که انگار ترسیده و فقط یک لباس قرمز جر خورده بر تن کرده تعویض شده بود. دیگر باید بی‌خیال توضیحات در مورد وسکر شوید، ولی راستش را بخواهید وسکر در برخی لحظات فیلم‌ها (به جز فیلم آخر) آنقدرها هم بد نیست اما باز هم آن حس شخصیت مرموز بازی (بخصوص RE4 ) را ندارد، یعنی آن آدمی که نقشه‌های شومش و شخصیت ناشناخته‌اش را پشت عینک سیاهش پنهان کرده. این مواردی که گفتم بیشتر برای بازی‌کننده‌ها قابل لمس است ولی برای کسانی که بازی‌ها را انجام نداده‌اند همه‌ی این اسم‌ها شاید حداکثر شخصیت‌های معمولی باشند که خیلی حس خاصی را هم برانگیخته نمی‌کنند.
اما چیزی که بخصوص در فیلم آخر، مهمترین دلیلی است که موجب تبدیل شدن اکثر آدمیزادهای داستان به مترسک شده در سه کلمه خلاصه می‌شود: اکشن، اکشن و اکشن.

پل اندرسون بعنوان کارگردان، در فیلم آخر با توپ پر آمده؛ با توپی پر از گلوله‌های اکشن که از همان سکانس ابتدایی شروع به بمباران می‌کند و تا آخرین لحظات فیلم هم ادامه می‌دهد. به همین دلیل است که داستان این وسط تبدیل به زنگ تنفس بین اکشن ها شده و بیشتر آدم‌های داستان هم تبدیل به مترسک. انگار سکانس‌های اکشن در یک صف طولانی و شلوغ نانوایی پشت سر هم ایستاده‌اند و هی با هم دعوا می‌کنند تا نوبتشان شود و وقتی ما نانوایی را باز می‌کنیم (شروع به دیدن فیلم می‌کنیم) با کله و لنگ و دست می‌خواهند یک‌هو با هم وارد شوند. و داستان و روایت هم زیر دست و پای جمعیت شلوغ و پشت‌ سرهم اکشن نفسش بالا نمی‌آید. از طرفی فیلمبرداری و تدوین بعضا سرگیجه و سردرد‌‌آور را هم به اکشن‌ها اضافه کنید تا حساب کار دست‌تان بیاید. گاهی این تدوین و قرارگیری‌های شات‌های پی‌در‌پی چنان سرعت گلوله‌واری به خود می‌گرفتند که من دقیقا متوجه نمی‌شدم که لگد کِی به فک کی می خورد و بالعکس.
خود طراحی لحظات اکشن هم با اینکه خیلی چیز دندان‌گیری ندارند ولی بازهم بعضا لحظات جالبی را در فیلم به وجود می‌آورند. اما آیا رزیدنت اویل باید فقط اکشن‌محور باشد؟ قضیه‌ی یک دعوا را بازی کننده‌ها خوب می دانند، آن هم دعوای خودشان و کمپانی سازنده بازی سر همین اکشن خالص شدن بازی. زیرا رزیدنت اویل در دنیای بازی‌ها یکی از معانی واژه ترس بود ولی بعد‌ها اکشن و اکشن‌تر شد. از طرفی در سینما اشکالی ندارد که یک فیلم اکشن زیادی داشته باشد (البته اکشنی که سرش به تنش بیارزد ) ولی می‌شد این بین لحظاتی هم ترسناک و هم پرتنش و استرس‌زا وارد فیلم کرد؛ مثل سکانس آسانسور در اوایل فیلم اول سری که چقدر سکانس تنش‌زا وجالبی از آب درآمده بود، با ترکیب ترس از فضای تنگ و ترس از اتفاقی ناشناخته و آن شات گیوتین‌طور آخر. از این جور سکانس‌ها در فیلم RE : TFC‌ یافت نمی‌شود، یعنی اندرسون سعی کرده که از تاریکی و یا موجودات عجیب و غریب استفاده کند ولی ابدا به لحظاتی تنش‌زا تبدیل نشده‌اند، ترسناک بودن را که کلا بی‌خیال شوید.
حالا یک چیز دیگر در مورد سکانس های اکشن فیلم؛ دکتر آیزاک روش رابرت داونی جونیور در فیلم شرلوک هلمز یا دنزل واشنگتن در فیلم The Equalizer (یا فیلم‌هایی شبیه به این دو) را قرض گرفته و با آن روش مبارزه می‌کند البته تکنولوژی‌طورتر! همان قضیه پیش‌بینی حرکات حریف و عکس‌العمل در مقابل آن. این هم یک‌جور اقتباس (بخوانید کپی) از یک اثر دیگر!

( این قسمت از نوشته بخشی از داستان و پایان فیلم را لو می‌دهد و البته اگر تیتر برای شما مبهم بوده و برایتان سوال ایجاد شده، در این بخش به جوابتان می‌رسید)
فیلم‌های رزیدنت ایول یک خوش‌آمدگویی خاص دارند، آنهم نریشن و تصاویر ابتدایی این فیلم‌هاست که از همان اولین قسمت مد شد. حالا آن اولی(فیلم اول) کمی اطلاعات کلی برای مخاطب غیر گیمر داشت( چون برای گیمر‌ها که چیز جدیدی نداشت ) تا کمی با فضای فیلم آشنا شود. ولی در بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قسمت‌ها این بخش تبدیل شد به دادن گزارش کار و خسارت توسط آلیس، که فیلم به فیلم هم با هم فرق نداشتند. اما در RE : TFC کمی قضیه فرق دارد. ایندفعه یک شروع نسبتا بهتر و با اطلاعات بنیادی‌تر این بخش ابتدایی را به قسمتی مهم تبدیل و خیلی از پازل‌های پنهان سری را فاش می‌کند. ولی درکل هیچ وقت این بخش فیلم آنقدر‌ها مهم نبوده و مهم ادامه این داستان است که آیا به سر منزل مقصود می رسد یا نه. در ضمن پایان قسمت قبل و ارتباطش با این فیلم هم همان اول کار سرهم‌بندی می‌شود، آنهم به صورت مبهم. به نظر می‌آید اندرسون یک جوری خواسته تا از دست آن پایان و ارتباطش با شروع فیلم آخر خلاص شود، برای همین با یکی دو تا صحنه‌ی ابتدایی و چند تا دیالوگ در لابلای فیلم قضیه‌ی پایان فیلم قبل و ربطش به این فیلم را هم فیصله می‌دهد.
اما، آلیس در آخرین ماجراجویی‌اش بالاخره چیزی را می‌فهمد که می‌تواند با آن تمام بدبختی‌ها را یکجا ریشه‌کن کند. در واقع او پریز و دوشاخه را پیدا می‌کند، دوشاخه‌ای که با کشیدن آن برق تمامی زامبی‌ها یکجا قطع می‌شود و دنیا ( البته بخشی که هنوز زنده‌اند ) خلاص! بله، یک آنتی‌ویروس استنشاقی انگار وجود داشته که می‌تواند همه‌ی مصیبت‌ها را تمام کند. آلیس هم به کمک دشمن قدیمی که حالا دوستش شده یعنی ملکه‌ی قرمز( همان هموش مصنوعی Hive ، مقر اصلی شرکت آمبرلا ) از این موضوع خبردار می‌شود و برای آخرین مأموریتش(احتمالا) عازم وطن. داستان این قسمت بالاخره می خواهد سرنوشت بعضی چیز‌ها را مشخص کند ولی راستش انگار بخش‌های مختلف داستان RE : TFC از تارهای عنکبوت ساخته شده‌اند که وقتی خیلی پاپیچش بشوی براحتی پاره می‌شود و یا بعضی از بخش هایش هم اصلا دیده نمی‌شود یا بهتر است بگویم مهم نمی‌شود. بگذارید از خود همین پریز و دوشاخه یا همان آنتی ویروس شروع کنیم. چطور یک آنتی ویروس چند صد میلی‌لیتری می‌خواهد کل دنیا را نجات دهد؟ جواب: آن را می‌شکنیم و این آنتی ویروس بوسیله‌ی باد در جهان منتشر می‌شود! من دیگر حرفی ندارم. حتما از لحاظ علمی امکان‌پذیر است دیگر یا در ‌آینده شاید امکان پذیر بشود! البته این فرمول پریز و دوشاخه در بعضی فیلم‌ها هم تکرار شده است. در اولین فیلم انتقم‌جویان ، بعد از اینکه بمب اتم توسط مرد آهنی به سمت سفینه‌ی مادر بیگانگان هدایت می شود و آن را نابود می‌کند، بقیه‌ی بیگانه‌های مهاجم که در زمین هستند انگار یکدفعه برقشان قطع می‌شود و بر زمین می‌افتند. حتما میشود دیگر، آن سفینه منبع انرژی آنها بوده یا ارتباط ابعاد قطع شده. از طرفی در فیلم لبه‌ی فردا( که البته فیلم خوبی بود) وقتی تام کروز امگا را نابود می‌کند بقیه‌ی بیگانگان فضایی باز هم یکدفعه غش میکنند و بر روی زمین می‌افتند و همه چی تمام می‌شود و دست و جیغ و هورا ! بالاخره این هم یک راهش است دیگر، نه؟ فکر کنم این‌بار شما هم مثل من حرفی نداشته باشید!
حالا از این قضیه پریز و دوشاخه که بگذریم به ماجرای هویت اصلی آلیس و دکتر آیزاک می‌رسیم که بمراتب قابل تحمل‌تر از قضیه‌ی آنتی ویروس است. ولی آن هم به آن درجه‌ی تاثیرگذاری لازم نمی‌رسد. می‌دانید، بجز اولین برخورد آلیس با دکتر آیزاک که کمی گیج کننده است( چون آلیس دکتر آیزاک را در فیلم سوم کشته بود) بقیه‌ی نکات کور داستان براحتی قابل حدس هستند، بعضی‌هایشان هم بیشتر از براحتی( مثل قضیه‌ی نفوذی در گروه آلیس). قضیه کلون بودن آلیس هم آن قدرت ضربه‌ای که باید تماشاگر نوش جان کند را ندارد. این فیلم و کلا این دنباله‌ فیلم‌ها از همین چیز‌هاست که ضربه می‌خورد؛ آنجا که باید بدرخشد و در ذهن‌ها حک شود معمولی است.
و اما پایان ماجرا. این آنتی ویروس قرار است همه‌ی مبتلایان را نابود کند که آلیس هم جزو آنهاست. پس در پایان باید منتظر مرگ او باشیم ولی ییهو فقط ویروس در بدن او می‌میرد و خود او زنده می‌ماند. با اینکه آلیس شخصیت محبوب من در این فیلم‌هاست، ترجیح می‌دادم که در پایان با مرگ او روبرو شوم! آن‌هم به طرز حماسی‌وارتری از این چیزی که دیدم، ولی این زنده ماندن ضربه‌ی نهایی خود را بر داستان می‌زند و یک پایان خوش هم به افتخارات فیلم اضافه می‌کند. خب‌، اگر آلیس در پایان فیلم می‌مرد، می‌شد در دنباله‌ای چیزی(احتمالی)، جان اسنو‌وار او را زنده کرد ولی حداقل این مرگ می‌توانست پایانی تلخ اما جذاب‌تری برای سری رقم بزند. می‌دانید، پایانی که می‌گویم با وجود تلخی بهتر از چیزی می‌شد که دیدم، درست مثل تفاوت دو پایان متفاوت «من افسانه هستم» در دو نسخه‌ی مختلف آن که پایان تلخش با وجود تلخی بسیار شیرین‌تر و قوی‌تر است.

اگر تا اینجای مطلب را خوانده‌اید، حتما فکر می‌کنید که من آنقدر فیلم را گوشه رینگ قرار دادم و تا جا داشته مشت و لگد باران کرده‌ام که جای سالمی ازش باقی نمانده، ولی واقعیتش همیشه برای اسامی مورد علاقه ام بی‌رحم‌ترم و رزیدنت ایول یکی از آنهاست. این فیلم را می شود دید و سرگرم شد ولی باز هم یک جمله تکراری را تکرار می‌کنم که رزیدنت ایول‌ها می‌توانستند از دنباله‌های بیادماندنی‌تر سینما در سبک خود باشند یا حداقل نمادی برای فیلم‌های زامبی محور، ولی نتیجه چیزی جز با ارفاق فیلم‌های بعضا معمولی نبوده یا خوشبینانه در بعضی لحظات فیلم‌هایی نسبتا خوب.
حالا که سازندگان بازی‌ها یا فیلم‌ها روی دور ریمستر و ریبوت بازی‌ها و فیلم‌هایشان هستند، امیدوارم روزی این سری هم بازسازی شود و به جایگاه مناسب‌تری از این چیزی که هست برسد. آلیس به یاد ماندنی بود ولی برای بالا کشیدن این فیلم و کل سری کافی نبود.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • alireza12580 says:

    نقد بسیار زیبایی بود مخصوصا مقدمش که بسایر زیبا بود

  • یک انسان says:

    والا من که دیدمش و خیلی هم خوشم اومد
    عالی بود‌. پیشنهاد میکنم ببینید
    مخصوصا پایانش که واقعا ادم رو توی شوک میبره