ام. نایت شیامالان از آن فیلمسازهایی است که گاهی چنان میتواند ما را با دیدن فیلمی به حظ آورد تا ما در پایان فیلم، با لبخندی بر روی لب، سرمان را در محور عمودی، کلی از باب رضایت حرکت دهیم، از طرفی گاهی هم میتواند کاری کند که با دیدن فیلمش، لبانمان را روی هم بفشاریم، چند نفس آهطور بکشیم و اینبار سرمان را از باب ناراحتی در محور افقی به چپ و راست حرکت دهیم. اما در همان فیلمهای معمولی و یا حتی آنهایی که به ضعیف بودن میل میکند، شیامالان باز هم نشان میدهد که فیلمساز با استعدادی است و میتوان تعدادی از رگههای شیامالانی را در فیلمهایش دید. او این استعداد را در اوج جوانی و با برخی از فیلمهایش نشان داده و در بسیاری از فیلمهای بعدیش هم آثاری از یک فیلمساز خوش فکر دیده میشود. مثلا فیلم «نشانهها»یش را ببینید. چطور یک موضوع پر تکرار مثل فضاییها و خطر آمدن آنها به کرهی زمین را با روابط یک خانواده با هم، اشکها و لبخندهای آنها و البته، ایمان و مسائل ماوراالطبیعه قاطی میکند و ترکیب خوشمزهای را تحویل ما میدهد، به طوری که ما در همه جای فیلم میتوانیم نشانههای یک اثر خوب را ببینیم. اما در طرف دیگر ماجرا، مثلا در فیلم «دهکده» The Village موضوعی جالب مثل روستای ایزوله شده از جهان بیرون را دستمایهی کار خود قرار میدهد ولی نتیجه خیلی در حد و اندازههای شیامالان و کارهای خوبش نیست. حالا این موضوع در فیلم «پس از زمین» After Earth که شاید ناامیدکنندهترین فیلمش( نه از نظر من) باشد بیشتر نمود دارد. پس از زمین به خوبی آن وجه تاریک شیامالان را نشان میدهد. این فیلم اثر بدی نیست اما مشکلش این است که میتوانسته و پتانسیل این را داشته که به اثری بسیار بسیار بهتر تبدیل شود ولی نشده، و این گناه بزرگ شیامالان و فیلمش است. گناهی که در برخی فیلمهایش تکرار شده، فیلمهای که معمولیند ولی نباید اینطور باشند و سقفشان این نبوده. میدانید، برخی فیلمها با یک طرح معمولی و داستانی ساده شروع و ساخته میشوند و تهش هم به یک اثر معمولی تبدیل میشوند ولی این معمولی بودن خیلی گناه فیلمساز نیست، اما برخی آثار معمولی شیامالان، ایده و طرح داستانی جذابی دارند ولی نتیجهی کار در حد خود ایده جذاب نیست و این مشکل بزرگ برخی از آثار شیامالان است. مثلا در همان «بعد از زمین» روی پوسترش نوشته: “۱۰۰۰ سال قبل ما زمین را به دلیلی ترک کردیم”. خب، این موضوع شاید کمی تکراری به نظر برسد ولی با اینحال موضوعات مشابه اینچنینی با تغییراتی در فیلمهای بسیاری تکرار شدهاند و نتیجهاش آثار درخشانی شده. اما شیامالان در «بعد از زمین» بین یک فیلم روانشناختی از مبارزهی ترس و شجاعت، فیلم بلاکباستری فضایی و علمی تخیلی و فیلمی در باب روابط پدر و پسرانه گیر کرده و حتی آن بخش جذاب ماجرا، یعنی چگونگی داستان زمینی متفاوت بعد از هزار سال تقریبا در فیلم گم شده! برای همین موضوعات است که میگویم شیامالان در برخی فیلمهایش موجبات افسوس (در پایان فیلم) را فراهم میکند، چون در تعدادی از آثارش آنقدر با موضوعات مختلف ور میرود که در آخر به هیچکدامشان هم نمیرسد، و گاهی هم برخی تمهایی که میتوانسته به آنها بپردازد را اصلا بهشان محل نمیگذارد یا از زیر دستش در میرود یا … . در واقع اینطور بگویم که انگار شیامالان میتوانسته حداقل یک نیمروی عالی بپزد و جلوی تماشاگر بگذارد و او را راضی کند اما خواسته تا پنج جور غذای درجه یک سرو کند ولی هر پنجتایش یک جایشان میلنگد و در نهایت هم تاثیر این سفرهی دومی اندازهی آن نیمروی اولی نخواهد بود. و بخاطر این جور چیزهاست که افسوس قویترین حسی میشود که در پایان برخی از آثار این فیلمساز به سراغم میاید. حالا اینهمه گفتم و صغری کبری چیدم که بگویم، «Split» هم بین فیلمهای خوب و افسوسطور شیامالان گیر کرده، که البته تمایلش به ایجاد افسوس پایانی برای من یکی که بیشتر است.
بگذارید از موضوعی شروع کنم که همان اوایل فیلم اعصابم را خورد کرد و آنهم بازی بد Haley Lu Richardson(کلیر) یکی از سه دختر داستان است که با یک بازی اغراقشده، با آن نفس نفس زدنهایی که الکی بودن از سر و رویشان میبارد و ادا اطوار مصنوعیش دیگر سنگ تمام گذاشته. این بازی از آن نقش آفرینیهایی است که انگار بازیگر یک تابلو در دستش رو به دوربین گرفته که روی آن نوشته: “به بازی جذاب و فوقالعادهی من توجه کنید!” فقط کافی بود بین دیالوگهایش، بعضی اوقات برگردد و بگوید: چقدر بازی من خوبه نه؟ خب، همین یکی از موضوعاتی است که میگویم شیامالان برخی از موضوعات و بخشها و ریزهکاریها را در برخی کارهایش خوب درنمیآورد. بازی یک بازیگر هرچقدر هم که کلهگنده باشد در راستای هدایت دقیق یک بالاسری کاردرست( که همان کارگردان باشد) میتواند خوب از آب دربیاید، ولی در Split متاسفانه Haley Lu Richardson کاملا توی ذوق میزند. میدانید، آخر دو دوست دیگرش هم اندازهی او اینقدر دست و پا نمیزنند و همین موضوع او و بازیش را بیشتر تابلو میکند. از طرفی Jessica Sula(ماریسا) هم بعنوان دوست دیگر کیسی و کلیر ، کمی ملایمتر و بدون اغراقتر بازی میکند اما او هم گاهی در بازیش خارج میزند؛ این موضوع را میتوان در بعضی دیالوگها و نوع رفتارش در صحنهها یافت، مثلا جایی به کیسی و کلیر میگوید: شاید سگی چیزی داره، یعنی میخواد ما رو به خورد سگاش بده؟ درست در پلان بعدی به چهرهی او دقت کنید. اصلا به کسی که چنین سوال مسخره یا شاید ترسناکی پرسیده میخورد. Richardson هم دائم دارد با بازی خودش حال میکند و باز هم چند تا نگاه توام با ترس( مصنوعی طور) یه چپ و راست میکند؛ صد رحمت به بازیگر نقش پدرش در آن دو سه پلان ابتدایی. حالا به کیسی(Anya Taylor-Joy) دقت کنید. خدا را شکر، یکی این وسط باز هم تا حدی میتواند درست کارش را انجام دهد. خدا پدرت را بیامرزد، وگرنه بازی آن دو تا (بخصوص کلیر) تا آخر فیلم اعصاب برایم نمیگذاشتند. کیسی دختری است که از همان ابتدا متفاوت جلوه میکند ولی خود Anya Taylor-Joy هم با ایفای نقشش به این تفاوت رنگ بخشیده. مثلا یکی از اولین سکانسهای فیلم در ماشین را بیاد آورید، که کیسی چگونه شوکه شده و با دهان نیمهباز چند قطره اشک از چشمانش سرازیر میشود درحالی که چشم در چشم فرد ناشناسی است که دو دوستش را همین چند لحظه قبل بیهوش کرده. او در طول فیلم نشان میدهد که باهوشتر و خونسردتر است و ترسیدن و شوکهشدنهایش هم دقیقا در همین مسیر قرار دارند، یعنی نه نفس نفس زدنهای مصنوعی کلیر را دارد نه بعضی اوقات در هپروت بودن ماریسا را. بازی Taylor-Joy قابل قبول، اما آیا شخصیت طراحی شده برای او هم در فیلم به همان اندازه قابل قبول است؟ جواب خیلی راحت است؛ نه! بین این سه دختر ربوده شده توسط کریس دو تای دیگر که کلا دکورند و فقط کیسی اینجا کمی مهمتر است، ولی آیا واقعا برای ما هم مهم میشود؟ در تمام داستان تنها چیزی که کمی به شخصیت کاغذی او فرم میدهد، چند فلشبک است که آنها هم خیلی دردی را دوا نمیکنند. شاید اگر فیلم را دیده باشید، با خود فکر کنید که دیگر دارم زیادهروی میکنم، ولی ما در کل داستان و همراه با آن فلش بکها چه چیزی از شخصیت کیسی نصیبمان میشود. فلشبکها نشان میدهند که پدری داشته کاردرست و منضبط که دختری باهوش بارآورده و عمویی بیمار(از نوع خاص روانیطورش) که از بد حادثه سرپرستی کیسی را هم بر عهده میگیرد. خب، اولی که تا حدودی در فیلم دیده میشود، یعنی اینکه کیسی دختری است که عرضهی انجام کارهایی را دارد که دو دوستش شاید نداشته باشند، به قول خودش در کودکی و در یکی از فلشبکها؛ او از پسرها بهتر است. حالا قضیهی سرگذشتی که در کودکی داشته به چه درد میخورد؟ به درد اینکه در اواخر ماجرا ما و کوین( البته شخصیت ۲۴مش) جای شکنجهها را روی بدنش ببینیم و کوین به او بگوید: نه، تو متفاوتی، تو پاکی، تو با بقیه فرق داری! واقعا!؟ همین. شیامالان میخواسته نشان دهد که کوین و کیسی یکجوری با هم همدردند ولی چنین حسی خیلی در فیلم وجود ندارد. از طرفی ما چرا اصلا باید نگران این دخترهای در بند شویم؟ اصلا باید نگران شویم؟ اصلا اگر برای آنها اتفاقی بیفتد یا نیفتد به حالمان فرقی میکند؟ همین سوراخهای شخصیتی است که این سوالها را ایجاد میکند. خود کوین هم در این چاله چولههای شخصیتی دست و پا می زند. ما از او خوشمان میآید یا نه؟ با احساسات او همراه میشویم یا میخواهیم سر به تنش نباشد؟ اینها را با تعریف یک شخصیت خاکستری اشتباه نگیرید. وقتی یک شخصیت خاکستری باشد یعنی ما در عین اینکه میتواینم از او بدمان بیاید ولی گاهی هم با او یکدل میشویم و حتی در برخی فیلمها به دلیل همین رفتارهای خاکستری، طرف منفی داستان را میگیریم. ولی اینجا چیز آنچنانی از کوین و کیسی دستگیرمان نمیشود که با عواطفشان همراه شویم، جایی طرف این را بگیریم و جایی همراه آنیکی شویم، اصلا در یک کلام، آنها را بفهمیم. خنثی و بیخاصیت بودن آدمهای قصه آخر همین میشود دیگر. هم کیسی و هم کوین یک چیزهایی کم دارند تا به شخصیتهای توپر و تاثیرگذارتری تبدیل شوند، و آن چیزی نیست جز لحظات عاطفی و ضربهزننده، تا دل ما را بلرزاند، تا کمی بیشتر آنها را بفهمیم، تا کمی بیشتر به آنها حق بدهیم یا ندهیم.
جیمز. مکآوویJames McAvoy از بازیگرانی است که در بیشتر فیلمها بازیش را دوست داشتم، او در این فیلم هم خوب است، اما باز هم نتوانسته تمام قدرت بازیگریش را به رخ بکشد و اینجا به مراتب از فیلمی مثل X-Men: Days of Future Past عقبتر است. چرا؟ دقیقا به خاطر همان سوراخهای شخصیتی و نداشتن آن لحظات تکان دهندهی احساسی که مکآووی در بازیکردنشان استاد است. مثلا همان فیلم X-Men: Days of Future Past و آن نقش پروفسور ایکس دوستداشتنی را ببینید. در آن سکانس به یادماندنی ملاقات دو پروفسور( مکآوی و استوارت) آن بغض مکآووی و آن دیالوگهای رد و بدل شده و کلمهی موسیخکن «امید» که از دهان استوارت خارج میشود و آن لبخند پایانی در چهرهی دوباره امیدوارشدهی مکآوی، واقعا حرف ندارد. شاید بگویید، خب اینجا هم مکآووی وقتی در قالب شخصیت هدویگ( همان بچهی نه ساله) فرو میرود حتی در سکانسی، کودکانه شروع به گریه میکند. بله، آن سکانس را من هم دوست داشتم و از معدود جاهای نسبتا خوب فیلم است، ولی میدانید، چیزی که تاثیر یک چنین سکانسهایی را به سقف میرساند، پس زمینهی شخصیتی و داستانی اثر است که در Split خیلی بی رنگ است. مثلا همان پروفسور x را در فیلم Days of Future Past ، بعد از رفتن میستیک و تمام دانشآموزان و بسته شدن مدرسهاش، افسرده میشود و گوشهگیر، حالا وقتی ناامید است و دیگر آن قدرت سابقش را ندارد ما درکش میکنیم و برای همین آن سکانسی که بالاتر تعریف کردم آن سیلی آبدار احساسی را توی گوش ما میزند. ولی در Split آیا ما تکلیفمان با کریس روشن است و حس و حال او را میفهمیم؟ اینقدر از این سوالات بیجواب پرسیدم که تمام نوشته دارد به ورقهی امتحان تبدیل میشود. ولی میدانید چرا این سوالات به وجود میآیند؟ روشن است؛ وقتی فیلم داستان و شخصیتهایش ناقص است و یارای پاسخ دادن به ابهامات را ندارد. و برای همین ابهامات و سوراخها و نداشتن آن سکانس های تاثیر گذار( به مقدار مورد نیاز) است که فیلم را به اثری تبدیل میکند که برای خودش سقف کوتاهی میسازد، سقفی که حقش نیست و میتواند سرش را بالاتر از این بگیرد. با تمام این حرفها اگر بخواهم یک چیز را برای دوباره دیدن فیلم انتخاب کنم، بدون شک دیدن نقشآفرینی مکآووی در نقش کوین و رفقای ذهنیاش است.
کریس(که یکی از ۲۳ شخصیت دیگر آدم قصه ما یعنی کوین است ) سه دختر جوان را میدزدد و آنها را در اتاقی در خانهاش که معلوم نیست کجاست، زندانی میکند. حالا در ادامهی ماجرا ما مواجه میشویم با رنگ و لباس عوض کردن کوین و تبدیل شدنش به شخصیتهای گوناگون و مواجهه با دختران قصه و از طرفی تلاش دخترها برای فرار از بند.
وقتی این طرح کلی را میبینم حس میکنم که این فیلم میتوانست به یک تریلر روانشناختی عالی تبدیل شود یا به یک ترسناک موسیخ کن و یا یک درام و تراژدی تاثیرگذار، ولی نتیجهی نهایی هیچکدام از اینها نیست بلکه مزهپراکنی هر کدام از اینها در طول قصه است. آیا فیلم لحظات و یا مفهوم مضطربکننده و استرس و تنشزا دارد که راحت آن را در زمرهی فیلمهای ترسناک قرار دهیم؟ لحظات ترسناک را کلا بیخیال! البته نه اینکه اصلا نداشته باشد ولی فقط در حد همان مزه پراکنی. اصلا آدمهای قصه برای ما مهم میشوند که ما دلواپس آنها شویم یا چیزی میبینیم یا مفهومی ترسناک را حس میکنیم که وحشت را با تمام وجود ( با بخشی ازوجود هم مشکلی نداشت) بچشیم. یا حتی در بخش روانشناختی قضیه ما در مورد چگونگی بیمار شدن کوین چه میفهمیم( به جز آن پلان کوچولوی گمشده در فیلم) یا اصلا این کلا بیخیال، ما در مورد خود کوین و احساس او نسبت به وضعیتش چه چیزی نصیبمان میشود؟ کوین آیا عذاب میکشد یا در این وضعیت حال میکند، با خودش چند چند است، با بقیه و اطرافیان چطور، آنها با او چگونهاند؟ البته فیلم گاهی اطلاعات میدهد و به جواب این سوالات نزدیک میشود، ولی فقط نزدیک، و بعضی جاها هم از آن طرف پشتبام پرت میشود! مثل آنجایی که در اواخر فیلم، کوین به کیسی میگوید: من را بکش! اصلا ما زجر و رنج کوین را دیدهایم که این جمله را هم بپذیریم.
گفتم که فیلم بعضی جاها به پاسخ سوالاتی که در مورد کوین مطرح است و حال و وضع او نزدیک میشود و او را برای ما توضیح می دهد ولی این کار را با سینما میکند؟ نه، بیشتر اوقات با حرف و دیالوگ و یک سرکار خانم دکتر روانکاو که البته در فیلم هم نقشی اساسی دارد. یکی از مشکلات دیگر فیلم هم همین است که به جای انتقال احساسات و اطلاعات با تصویر، بیشتر با دیالوگ همه چیز را منتقل می کند، با جلسات دونفره کماثر بیمار و دکترش و البته سخنرانی روانکاو محترم در اسکایپ! من مشکلی با اینجور سکانس ها ندارم ولی اینجا در Split به جز یکی( که به آن هم میرسیم) بقیه خیلی بیبخار هستند. حالا در مقایسه، سکانسهای دونفرهی رابین ویلیامز فقید و مت دیمون را در فیام «ویل هانتینگ خوب» Good Will Hunting به یاد بیاورید. چقدر دونفرهها عالی و چه با دیالوگ و بدون دیالوگ، تکاندهنده هستند. نمونهی بینظیر و پر دیالوگش آنجا که ویلیامز و دیمون در کنار استخری در پارک نشستهاند و ویلیامز چنان با احساس حرفهایش را میزند که من هم پشت مانیتور همراه مت دیمون منقلب میشوم، این یعنی یک جلسهی فوقالعاده. یا در مثالی دیگر؛ در فیلم Departed و آنجا که دیکاپریو روبروی ورا فارمیگا نشسته و اوج عصبیت و نگرانی پنهانش را در نوع بیان دیالوگ و لرزش انگشتانش بر روی دستهی صندلی بروز میدهد و با اینکه باز هم سکانس ایستا و دیالوگمحوریست ولی اسکورسیزی جادوی خود را دوباره نشان میدهد. حالا در فیلم Split این سکانسها اصلا این قدرت را ندارند، به جز آخری که دکتر مچ کوین را میگیرد و میگوید که تو احتمالا کریس یا یکی دیگر از شخصیتهای ذهنی کوین هستی. اینجا به کمک بازی مکآووی و دیالوگنویسی نسبتا خوب و فضای حاکم بر سکانس، باز هم لحظهی نسبتا بهتری را در مقابل سایر این مکالمات دونفره شاهدیم ولی کاش اینطور لحظات و بهترش را بیشتر در فیلم میدیدیم، جاهایی که کوین میتوانست احساسات خود را بیرون بریزد و ما هم با او همراه شویم.
Split نه فیلم ترسناک است نه روانشناختی نه درام، بلکه شیامالان میخواسته همهی اینها را با هم داشته باشد ولی فقط به هر کدام یک ناخنک زده. شیامالان میخواسته عذاب درون کوین را به پرده بکشد، می خواسته زجر کیسی و کوین را به هم زنجیر کند، میخواسته کمبودهایی که کوین در دیگر شخصیتهایش جبران میکرده را به ما نشان دهد، میخواسته احساس و تصویر و دیالوگ را به هم پیوند بزند و … ولی فقط میخواسته، آنچه که ما میبینیم اثری کمرنگ از همهی این خواستههاست. شیامالان انگار باز هم خواسته چند غذا را همزمان بپزد و باز هم به هیچکدام نرسیده تا خوب آنها را از آب درآورد. او از این کارها بلد است و قبلا این را نشان داده ولی اینبار که جواب نداده. ولی با تمام این اوصاف شیامالان حداقل در کارگردانی و نماهایی که میگیرد نشان میدهد که خبری از آن استعداد قدیمی هست، بخصوص در اواخر فیلم که چند درجه گرمای فیلم و بدنبالش لذت تماشای آن بالاتر میرود. نمیدانم، ولی فکر میکنم این فیلم هر چه نداشت حداقل نشانههایی داشت، نشانههایی که شیامالان میتواند باز هم به روزهایی آثاری همچون «نشانهها»یش ( حداقل) برگردد. ولی یک حس دیگری هم به من میگفت شاید هم کمپانی Universal با این فیلم به دنبال هیولایی دیگر برای دنیای هیولاهایش میگشته!
نظرات
اول باید بگم انتظاراتى ک شما نقاد محترم از این فیلم دارید زیادى کلیشه اى هست اینکه بیننده نمیتونه با هیچ کدوم از شخصیت ها حس همدردى کنه این فیلمو خاص کرده و دیالوگ هاى تاثیر گذار یا صحنه هاى فوق ترسناک ک با موسیقى و صداپردازى اغراق آمیز همراه هست باز هم زیادى تکراریه من ب شخصه این مدل فیلم ها رو برعکس شما بیشتر جالب میدونم
متشکرم از نقد مفصلتون
برادر شما هنوز نمیدونی اون شخصیت غالب کوین توی فیلم دنیس بود نه کریس!
بعد میای نقد می نویسی برای ما؟!