نقد و بررسی فیلم King Arthur: Legend of the Sword

4 September 2017 - 19:05

مدت‌ها پیش فیلم‌هایی را در مورد افسانه‌ی آرتور دیده بودم و مطالبی را هم در موردش خوانده بودم. البته چیز زیادی یادم نمانده بود، برای همین می‌خواستم قبل دیدن فیلم برگردم و کمی اطلاعاتم را بازیابی کنم. ولی با خودم گفتم که بگذار ببینم خود فیلم چقدر مرا با جهان این افسانه آشنا و رفیق می‌کند. کاری هم نداشتم که سلطنت آرتور در گیشه خیلی دوام نیاورده، چون اینجور چیز‌ها هم کمی غلط‌انداز است و یکجور بدبینی را قبل تماشای فیلم برای آدم ایجاد می‌کند. برای همین بدون هیچ پیش‌زمینه و فکر مزمنی پای فیلم نشستم. راستش را بخواهید از اوایل فیلم هم بدم نیامد، فیل‌های غول‌پیکر قرض‌گرفته شده از ارباب حلقه‌ها: بازگشت پادشاه( چون انگار پسرعموی اولیفانت‌های ارباب حلقه‌ها بودند!) در کنار فضای فانتزی- حماسی، تاریک و کمی تلخ ابتدای فیلم، فضایی که در کنار لحظات حماسی‌اش، از هر جایش بوی خیانت، کینه و طمع می‌آمد و سر و شکلی دیدنی و امیدوار کننده به آن می‌داد و البته کاری می‌کرد تا آن را جدی هم بگیریم، آنهم در کنار یک قطعه موسیقی شنیدنی سلتیک (بخشی از موسیقی زیبای فیلم) بر روی سکانسی که کاملا قواره‌اش بود. همه‌ی اینها دقایق قبل تیتراژ فیلم را به تجربه‌ای جذاب تبدیل کرده بود، تجربه‌ای که حتی پس از شروع تیتراژهم قطع نمی‌شد و به دقایق بعد آن هم سرایت می‌کرد و فیلم را همین‌طور جاندار و سرگرم‌کننده به پیش می‌برد. اما هنوز خیلی تا انتهای فیلم مانده بود که جناب « احساس خستگی » یک انگشتش را درون یکی از چشمانم فرو برد و من هم شروع به مالیدن چشمم ‌کردم. دیگر طراوت ابتدایی فیلم کم رنگ شده بود و گاهی کار به جایی می‌رسید که از برخی سکانس‌های مبهم قیافه‌ی من هم مبهم می شد و از برخی دیگر احساسی مخلوط از تعجب و افسوس پیدا می‌کردم. هنوز می‌شد خرده چیز‌هایی را در طول فیلم پیدا کرد که آدم را مجاب کند بنشید و تا انتهای آن را ببیند، ولی تقریبا تا پایان فیلم دیگر آن جذابیت و خوش‌ساختاری نسبی اوایل، اثر خود را از دست داده بود. انگار « شاه آرتور: افسانه‌ی شمشیر» به جای اینکه آرام آرام اوج بگیرد، یکهو از اوج شروع می‌کند و در مسیری پر از بالا و پایین و دست‌انداز و با شیبی کند به سمت پایین حرکت می‌کند. اما چرا این اتفاق برای فیلم افتاده؟ فیلمی که می‌توان تماشایش کرد و تا حدی هم سرگرم‌کننده است ولی در پایان نمی‌تواند آنچنان تأثیرگذار و ماندگار باشد، حتی در مقابل سایر فیلم‌های صرفا سرگرمی‌ساز این روز‌های هالیوود. با سینماگیمفا همراه باشید.

یکی از چیز‌هایی که به دقایق ابتدایی فیلم وزن می‌دهد بدون شک یک اریک بانای کاریزماتیک است که به نقش یک پادشاه اکسکالیبور به دست می‌خورد و نقش پادشاهی است  که به یک اریک بانای اکسکالیبور به دست می‌خورد.

اما قبل از اینکه به جواب سوال اواخر بند قبل بپردازیم، بیایید به سبک تدوینِ نمکدانِ(!) فیلم کمی به عقب برگردیم و اوایل نسبتا خوب آن را بیشتر باز کنیم. همان جاهایی که شاه آرتور آدم را امیدوار می‌کند که انگار دو ساعت و خورده‌ای تماشایی و راضی‌کننده در انتظارمان است. یکی از چیز‌هایی که به دقایق ابتدایی فیلم وزن می‌دهد بدون شک یک اریک بانای کاریزماتیک است که به نقش یک پادشاه اکسکالیبور به دست می‌خورد و نقش پادشاهی است که به یک اریک بانای اکسکالیبور به دست می‌خورد. اصلا چهره‌ی پر جذبه و در عین حال آرام اریک بانا که انگار غمی فروخفته را همیشه پشت نگاهش پنهان کرده و با آن لحن و دیالوگ محکمش دقیقا ساخته شده برای ایفای نقش یک شاه یا چشمان براق که شمشیری جادویی دستش گرفته و آخرین مرد ایستاده و آخرین امید هم‌قطارانش است. همان کسی که وقتی همه ناامیدند و وقتی برادرش می‌خواهد تا تسلیم شوند، قبلا از رفتن به میدان جنگ، تاج پادشاهی را به دست او می‌دهد و می‌گوید: ” تاج رو نگه دار” و در چشمانش نگاه می‌کند و با همان قیافه‌ی راسخ و در عین خونسردی می‌گوید: ” محکم نگهش دار” . راستش حضور اریک بانا درهمین دقایق کوتاه پیش از تیتراژ و چند پلانی که بعد از آن در فیلم حضور دارد، خیلی اثرگذارتر، قدرتمند‌تر و باورپذیرتر از کل حضور چارلی هونام (آرتور) در تمام طول فیلم است. در کنار ایفای نقش خوب اریک بانا، چیزی که از همان ابتدا آرام و قرار ندارد و هی بالا و پایین می‌پرد و توی چشم است تدوین فیلم است. تدوینی که افسار ریتم فیلم را بخصوص آن اوایل دستش گرفته و گاهی به تاخت می‌رود و گاهی هم آرام می‌گیرد و به برخی پلان‌های فیلم که پشت سر هم می‌آیند معنا می‌بخشد؛ مثلا پایان جنگ ابتدایی در فیلم و جایی که شاه اوثر( اریک بانا) و همسرش به تل‌های آتش گرفته نگاه می‌کنند را به یاد بیاورید، همسر شاه در کلمه‌ای سوالی می‌گوید: ” صلح؟” بلافاصله این صحنه کات می‌خورد به لحظه‌ای که شاه اوثر و برادرش ورتیگرن(جود لا) همدیگر را در آغوش گرفته‌اند و سپس دوباره کات به صحنه‌ی اول، و این بار شاه اوثر می‌گوید: ” برای مدتی”. دیگر لازم نیست که این سه پلان و چرایی تدوین اینگونه و معنای پشت آن را برایتان بگویم، چون اگر فیلم را دیده باشید خودتان مطلب را گرفته‌اید. حالا گاهی همین تدوین به همراهی موسیقی جذاب به نمکدان فیلم هم تبدیل می‌شود، مثلا وقتی پس از تیتراژ، گای ریچی می‌خواهد که خیلی زود آرتور کوچولو را بزرگ کند، تدوین و موسیقی به کمکش می‌آیند و شات‌های پشت سر هم را گلوله‌وار به سمت چشمان تماشاچی شلیک می‌کنند و در چند دقیقه‌ی بدون دیالوگ، کلک بچگی آرتور را می‌کنند و یک جوان تحویل ما می‌دهند. که البته این بخش از فیلم بد هم از آب درنیامده. اما اینجای فیلم تنها جای نمک ریختن گای ریچی خوش ذوق و تدوینگرش نیست و کمی جلوتر تازه این شیرین‌کاری‌های تدوین به اوجش می‌رسد؛ بخصوص در صحنه حرف زدن « چشم جک» با آرتور و رفقایش در مورد وایکینگ‌ها. آنهم با جلو عقب زدن زمان و چسباندن شات‌ها و دیالو‌گ‌هایی که این بین به سرعت نور می‌آیند و می‌روند و گاهی هم سرگیجه می‌دهند. این جور کارگردانی در آن اوایل فیلم لحظات جالب و بامزه‌ای ایجاد کرده، ولی وقتی زیادی نمک داخل فیلم بریزید به نظرتان چه اتفاقی می‌افتد؟ بیایید قبل از پاسخ دادن به این سوال( که البته جوابش معلوم است) به یک مورد دیگر که هم اوایل و گاهی هم در ادامه تاثیری مثبت بر روی فیلم گذاشته اشاره کنم تا مدیون گای ریچی و شاه آرتورش هم نشوم! آن هم دیالوگ‌نویسی بعضا تأ‌ثیرگذار فیلم در کنار همراهی با مزه‌پراکنی‌های کارگردانی و تدوین است. مثلا در همان گفت‌وگوی چشمِ‌جک با آرتور و دارودسته‌اش، این مزه‌پراکنی‌ دیالو‌گها درست هم‌جهت با ریتم و سرعت تدوین و البته موسیقی، در مجموع سکانس بامزه و جالبی را ایجاد کرده است. اما گاهی هم دیالوگ‌ها از بامزه بودن فاصله می‌گیرند و به دیالو‌گ‌های سنگین و در عین حال پرمغز تبدیل می‌شوند که به نظرم بهترین‌شان همان دیالوگی است که ورتیگیرن در قصر خود مقابل آرتور ایستاده و می‌گوید: ” بهشون اجازه می‌دم ازم متنفر بشن، تا که ازم بترسن، وقتی که مردم ازت می‌ترسن، منظورم اینه که واقعا ازت می‌ترسن … این قوی‌ترین حس مست‌کننده‌ای هستش که یه نفر میتونه بدست بیاره. نیرویی تقریبا غیر قابل توصیف درون خونت به جریان می‌افته و تو رو کاملا در بر می‌گیره. ” این دیالوگ که به خوبی روح به شیطان فروخته شده‌ی ورتیگرن و شخصیت حریص و جاه‌طلب او را نشانمان می‌دهد در کنار تصاویر آهسته از مردم تعظیم کرده در مقابل او و البته بازی خوب جود لاو ، از معدود لحظات قابل توجه و خوب فیلم است.
خب، این‌ها درست. اما برگردیم به سوال چند خط بالاتر. اگر زیادی در فیلم نمک بریزید یا بهتر است بگویم یک کار را که در ابتدا جالب به نظر می‌آید، چند بار تکرار کنید، به نظرتان چه اتفاقی می‌افتد؟ دقیقا همان اتفاقی که وقتی یک جُک بامزه‌ را در فواصل کوتاه و پشت سر هم تعریف کنید. فیلم در ابتدا با ریتم و ضرباهنگ سرعتی‌اش و با همراهی موسیقی جذابش چند سکانس نسبتا دیدنی می‌سازد و قبل از تیتراژ هم با عناصری که در موردشان گفتم امیدوارکننده ظاهر می‌شود ولی وقتی که باید چیز بیشتری در ادامه رو کند یکهو پنچر می‌شود و آن بزک‌ دوزک‌های ابتدایی‌اش هم در ادامه کاری از پیش نمی‌برند و تکراری می‌شوند. اما آن چیز بیشتری که می‌گویم باید رو می‌کرد، نهفته و یا بهتر است بگویم گمشده در داستان و منطق قصه و روایت آن وشخصیت‌ها( آدم‌ها و غیر‌آدم‌های) فیلم است که در بیشتر دقایق «شاه آرتور: افسانه‌ی شمشیر» حرفی برای گفتن ندارند.

کلیشه‌ای، مبهم، بی‌ربط، اضافه و حتی پرت و پلا؛ اینها تنها بخشی از صفات برازند‌ه‌ای است که می‌توان برای بخش بخش روایت فیلم به کار برد. شاید بگویید دیگر خیلی زیاده‌روی می‌کنم ولی اگر آن خوشگلی‌های ظاهری فیلم را ازش حذف کنیم بخواهیم تا برای ما یک حرف حساب بزند، در مابقی‌اش همین صفات را تحویل ما می‌دهد. بگذارید دوباره به سبک تدوین بانمک فیلم( که بعضی اوقات با زمان بازی می‌کرد) ایندفعه ما هم از پایان فیلم شروع کنیم و برگردیم عقب. جایی که فیلم در بعضی لحظات در اسفناک بودن سنگ تمام می‌گذارد. در آن رودررویی پایانی و قبل آن، دیگر تدوین هم خودش سرگیجه گرفته، دیالوگ‌ها شعاری و بی‌ربط است و مبارزه‌ای که می‌بینیم فقط یک خوشگلی ظاهری دارد و دیگر هیچ. ناسلامتی اواخر فیلم است و باید در اوج باشد اما برای تکمیل دلسردی ما بدترین جاهایش را برای انتهایش نگه داشته. البته فیلم به یکباره به این حال و روز نیفتاده، بلکه آهسته آهسته و در اثر ضعف‌هایی که آنها را کم کم و پس از ابتدای گول زننده‌اش رو می‌کند، به این بلا دچار شده است. و همه‌ی اینها تقریبا از جایی شروع می‌شود که آرتور شمشیر را از سنگ بیرون می‌آورد که می‌توان گفت یکی از آخرین سکانس‌های نسبتا خوب فیلم است. پس از آن است که ترفند‌های ابتدایی دیگر کار نمی‌کنند و فیلم پر می‌شود از سکانس‌های بی‌معنی که به هیچ دردی نمی‌خورند جز اینکه مثلا آرتور بعد ازاینکه ما ده دقیقه‌ی خسته‌کننده را دیدیم، در یک حرکت سامورایی‌طور گردوخاک به پا کند، یا دوباره بعد از ده دقیقه‌ی نامفهوم، خاطراتش را به یاد بیاورد و مارا آگاه کن. حالا برای اینکه روی هوا حرف نزده باشم، یکی دو تا از این سکانس‌های شاهکار(!) را بیشتر باز می‌کنم تا دوباره از یادآوری آنها فیض ببرید یا اگر فیلم را ندیده‌اید با این تعاریف، هنگام دیدن فیلم کیف‌ِ بیشتری از تماشایشان ببرید! یکی سکانس مجهول‌الهویت دارک‌لند یا همان سرزمین تاریک است. من نمی‌دانم چنین چیزی اصلا در افسانه‌ی آرتور بوده یا نه، ولی اگر هم بوده، این سکانس تمام آبرو و حیثیت آن را به حراج داده. چون در یک کلام، کاملا مبهم و پرت است. انگار گای ریچی( یا نویسنده‌اش) با خودش گفته که: خب، یکم موجودات عجیب و غریب در فیلم کم داریم، حالا چی کار کنیم؟ پس نشسته و با خودش فکرکرده و یک دارک‌لند با چند تا گرگ و مار غول‌پیکر و خفاش و موش‌های جهش‌یافته( شبیه skeever‌های بازی اسکایریم) جور کرده تا به جان آرتور بیندازد و هیجان بیشتری به کار بدهد. البته احتمالا گای ریچی قصد داشته تا به نوعی دعوای ذهنی آرتور و مبارزه‌ با خاطره‌ای که او را آزار می‌دهد در چنین فضایی برای ما مجسم کند، ولی نتیجه‌ای که در فیلم می‌بینیم، فرسنگ‌ها با این ایده فاصله دارد. سکانس دیگری که آن هم از حد بی‌ربطی، خنده‌دار است، بخش مربوط به ترور شاه ورتیگرن است. اینجا اصلا توضیح اضافه لازم نیست. فقط کافی‌ست این سوال را بپرسیم که چرا شاه باید برای دیدن یک عده( حالا هرکی و به هر دلیلی) قصر را ترک کند؟ نمی‌تواند آنها را مجبور کند تا به حضورش بروند؟ همین سوال کل این سکانس و ما قبل و مابعدش را پا در هوا می‌کند. تمام بی‌منطقی اینجای فیلم هم فقط برای این است که اولین حرکات بزن‌بهادری و خفن آرتور را به همراه شمشیر اکسکالیبور نشانمان دهد، همین. راستش اینها تنها گوشه‌ای از روایت بی‌منطق و گاهی نالازم فیلم است، در حالی لازم‌ها فراموش شده‌اند. می‌شود یکی یکی سکانس‌های دیگری را هم کالبد شکافی کرد و باز هم با یک جسد توخالی روبرو شد( بخصوص چند سکانس پایانی فاجعه، که برای اینکه اواخر فیلم را لو ندهم دیگر تفسیر آنها را می‌گذارم به عهده‌ی خودتان، اگر البته تفسیری داشته باشند)

اگر کسی قضیه‌ی این سرکار خانم «بانوی دریاچه» را در فیلم(نه در افسانه) فهمید ما را هم ارشاد بفرماید، خیلی ممنون می‌شوم!

اما اگر از شخص‌های( نمی‌گویم شخصیت چون هر شخصی در فیلم که شخصیت نمی‌شود) شاه آرتور: افسانه‌ی شمشیر و عمق ساخت و پرداخت آنها خبری می‌خواهید، باید بگویم که اخبار خیلی خوشی برایتان ندارم. اصلا بگذارید همین اول یک اعتراف بکنم . وقتی فیلم تمام شد، من با خودم گفتم که چرا چند تا از رفقا و دوروبری‌های آرتور این وسط نمردند و فدا نشدند تا کمی حس و حال واثرگذاری فیلم و انتقام آرتور جان بگیرد. بعد که داشتم برای بار دوم فیلم را مرور می‌کردم تازه یادم افتاد و دیدم که چندتایی از دوروبری‌های آرتور هم این وسط قربانی شده‌اند و من یادم رفته! ولی راستش این موضوع بیشتر از اینکه تقصیر حافظه‌ی من باشد، تقصیر آدم‌های اکثرا نحیف و توخالی فیلم است. آدم‌های که آنقدر مهم نبوده‌اند و مهم نشده‌اند که مرگشان هم یادم رفته بود. حالا وقتی خیلی از اطرافیان آرتور این وضعیت را دارند، نباید انتظار شخصیت‌پردازی خیلی عمیقی هم از خود آرتور داشت. از طرفی اگر خیلی کم هم در مورد افسانه‌ی آرتور اطلاعات داشته باشید، حتما نام جادوگری به نام «مرلین» به گوشتان خورده که نامی عجین با این افسانه است. اما در این فیلم مرلین تبدیل شده به چند دیالوگ که در طول فیلم از زبان چند نفر گفته می‌شود( نمی‌دانم، شاید دوستان سازنده با خودشان گفته‌اند که در دنباله‌های احتمالی بعدی از مرلین بیشتر می‌گوییم و از او پرده‌برداری می‌کنیم!) فقط یک خانم جادوگر(با بازی آسترید برژه-فریسبه، Àstrid Bergès-Frisbey) در فیلم داریم که انگار از سوی مرلین آمده؛ جادوگری که به نوعی می‌خواهد پر کنند‌ه‌ی‌ جای مرلین در این افسانه باشد، ولی به جز یک رفتار بی‌احساس و چهره‌ی سنگی و لحن غضبناک نامحسوسش و چند حرکت جادوگرانه، که مرا هم مثل آرتور خاطرخواهش کرد( که اتفاقا برای همین هم وارد فیلم شده) چیز دیگری برای شناختن نداشت. همین‌هایی هم که گفتم و در فیلم می‌بینیم خیلی بیشتر از کلیشه‌های همیشگی جادوگران مرموز نیست. ولی به هر حال دیدن همین چیز‌های سطحی هم در این فیلم غنیمت است. شاید تنها فردی که خیلی نزدیک بود به شخصیت محکمی تبدیل شود ولی باز هم نصفه و نیمه رها شده، شاه ورتیگرن است؛ آدمی که با شیاطین معامله می‌کند و عشق‌هایش را یکی یکی قربانی می‌کند تا عطش طمع خود را سیراب کند. تصویری که گای ریچی به کمک بازی خوب «جود لا» و دیالوگ‌های بعضا خوب از ورتیگرن می‌سازد، او را در آستانه‌ی تبدیل شدن به شخصیت تأثیرگذار واقعی در طول فیلم قرار می‌دهد. چرا در آستانه؟ چون با اینکه شمایل ورتیگرن یکی از بهترین‌ها در فیلم است ولی در حد خود این فیلم بهترین است. یعنی بین چندین و چند آدم و شخص کاغذی، یکی هست که سرش تاحدی به تنش می‌ارزد که کاش بیشتر به ابعاد مختلفش پرداخته می‌شد تا حداقل یک شخصیت کامل و به یادماندنی را در یک فیلم به یاد نماندنی داشته باشیم. همان قضیه فدا کردن عشق برای رسیدن به هدف و حس برتری‌جویی و طمع سرشار ورتیگرن پتانسیل تبدیل کردن او به آدمی چند لایه و با احساسات متناقض را داشت که در فیلم خیلی از این لایه‌ها و احساسات اثری یافت می‌نشود.
نمی‌خواهم خیلی سرتان را با نام بردن و سپس جراحی همه‌ی آدم‌ها و غیرآدم‌های فیلم درد بیاورم، ‌فقط اگر کسی قضیه‌ی این سرکار خانم «بانوی دریاچه» را در فیلم(نه در افسانه) فهمید ما را هم ارشاد بفرماید، خیلی ممنون می‌شوم!

خیلی از افسانه‌های کوچک و بزرگ فیلم می‌شوند. خیلی‌هایشان آنقدر گفته و شنیده شده‌اند که همین‌جوری کلیشه هستند. اما گاهی فیلم‌ها و فیلمسازانی کار درست همین افسانه‌های تکراری و کلیشه‌هایی را که از اول تا آخرشان مشخص است چنان غیر قابل پیش‌بینی و کوبنده تحویل نگاه ما می‌دهند که اصلا خود افسانه و روایت اولیه‌ی آن‌ها هم یادمان می‌رود. این فیلم‌ها انگار افسانه‌‌های قدیمی را مال خود می‌کنند و آنها دوباره‌ می‌نویسند. اما اینجا در «شاه آرتور: افسانه‌ی شمشیر» گای ریچی نتوانسته این کار را بکند. شاید در فیلم «شرلوک هلمز» و به کمک بازی رابرت داونی جونیور، ترفندهای ریچی در تدوین و مزه انداختن جواب داده، ولی اینجا به جز دقایق ابتدایی و چند لحظه‌ی نادر در مابقی فیلم، این ترفند‌ها که حتی صیقل‌ یافته‌تر هم بودند خیلی ثمر نداده‌اند. در یک کلام، موسیقی شنیدنی، تدوین و تصویربرداری جالب در ابتدای فیلم، دیالوگ‌های گاها با نمک و گاها پر مغز در برخی جاهای فیلم و لحظات حماسی به همراه یک اریک بانای دیدنی و البته یک دیوید بکهام صورت زخمی، همه‌اشان به یک کلمه منتهی می‌شود : هدر رفته!

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.