وقتی در سال ۲۰۰۳ فیلم در جشنواره کن به نمایش در آمد، بازخوردهای به شدت متفاوتی داشت. عدهای آن را یک شاهکار سینمایی نامیدند و منتقدان آمریکایی هم فیلم را به خود گرفتند و رگ تعصب و ناسیونالیستیشان باعث شد فیلم را درک نکنند و مانند راجر ایبرت فیلم را بکوبند و آن را یک تلاش بی ارزش و احمقانه بدانند. با سینماگیمفا همراه باشید.
فون تریه مطمئنا حتی اگر نخواسته باشد داگویل را تمثیلی از آمریکا بداند، در زدن حرف خود و کنایه انداختن به آمریکاییها موفق بوده است چرا که وقتی آمریکاییها فیلم را تمثیلی از خود میدانند این مسئله چیزی جز وجود این واقعیت در آمریکا است؟ اما داگویل تنها در مورد آمریکا نیست، بلکه تمثیلی از تمام تمدنهای بشری است و نیشخندی به مفهموم “انسانیت” است. در داگویل فون تریه نشان می دهد که اجرای عدالت بوسیلهی انتقام بسیار با معنا تر و حتی زیباتر از بخشش است. یک زیباییِ منزجرکننده
در باب فرم فیلم:
فون تریه در داگویل با فرم تئاترگونهی خود و عریان نشان دادن شخصیتها ما را در نقش یک دانای کل و قاضی مسلط به تمام جزئیات قرار میدهد. فون تریه در داگویل جلوی احساساتی شدن را گرفته و تنها ما را به فکر کردن وادار میکند. فیلم به مانند یک رمان روایت میشود. فصل بندی داستان و حضور راوی آن را به مانند یک رمان پریان که در فرم فون تریه بی رحمانه روایت میشود، تبدیل میکند.
در داگویل تکرار های مضحکی وجود دارد و بر مضحک بودن این تکرارها اصرار دارد. بهترین مثال این تکرار، تغییرات نور در هنگام آمدن شب و روز است. فون تریه هرکاری می کند تا به جای غافلگیری از اتفاقات و ایجاد حس تنش، تنها به سیر اتفاق فکر کنیم، پس در هنگام شروع هر فصل با نوشتن اتفاق پایانی آن و بعد نمایش دادن اتفاق جلوی شگفتزدگی و احساسات را میگیرد. یک فاصلهگذاری به سبک برشت که استادانه اجرا شده است.
داگویل در مورد شهرکی به همین نام است که مردم آن در خوشی و آرامش زندگی میکنند ، این شهرک به وسیله ی یک روشنفکر به نام “توماس” اداره میشود ، توماس در پی اجرای تئوریهای فلسفی خود برای هر چه بهتر شدن تمدن کوچک خود است اما با آمدن یک بیگانه با نام “گریس” که دختری معصوم و به شدت بیخطر است و در اصطلاح به او “گلدن هارت” میگویند، اوضاع تغیر میکند و مردم داگویل در آزمون انسانیت قرار میگیرند.
داگویل اسم غریبی است و از دو بخش dog به معنی سگ و ville پسوندی که برای شهر و شهرک بکار میرود تشکیل شده است. اسم فیلم هجوی بر تلاش برای انسانیت و پوشش انسانی است. در داگویل فون تریه میخواهد بوسیلهی یک داستان تمثیلی با تم انتقام اخلاقیت را به چالش بکشد.
در داگویل گریس نقش و نماد کسی است که عشق به انسان بودن دارد، تلاش میکند تا خوبی کند و خوبی ببیند و وقتی هم جواب خوبی را نمیبیند آدم ها را قضاوت نمیکند و توقع خود را نادیده میگیرد چرا که میداند انسان ها تلاش خود را میکنند و شاید شرایط و موقعیت باعث شده است تا جواب خوبیهایش را نگیرد. شخصیت گریس اغراقآمیز نیست چرا که در جهان واقعی هم این تیپ از افراد وجود دارند و بودن آدمهایی مانند او در این دنیا بدیهی است. آنچه باعث میشود “گریس” متواضع و سفید باشد، نداشتن قدرت و مسئلهی “نیاز” است. گریس به کمک دیگری نیاز دارد پس از خود میگذرد و برده ی “جسمی” و “ذهنی” دیگری میشود. از طرف دیگر انسان وقتی این “دیگری” باشد که به او نیاز دارد احساس قدرت میکند، چرا که آن آدم متزلزل و وابسته “دیگری” است نه او! قدرت در تضاد با معصومیت است ، چرا که آدمی وقتی قدرت را در دست دارد وحشی و بی رحم میشود.
فصل بندی داستان فیلم به شدت اینجا هدفمند عمل میکند. در فصل آغازین در داگویل قبل از ورود گریس انسانیت وجود دارد چرا که تابحال سنجیده نشده است. با آمدن گریس تزلزل یافتن انسانیت شروع میشود ولی همچنان چون “نیاز” گریس به آنها درصد بالایی ندارد و با لطف و کمک متقابل از طرف او همراه بوده ، انسانیت در شکلی به مانند نقاب بر چهرهی مردم وجود دارد. فصل بعد از “روزهای خوش داگویل” و حاد شدن نیاز گریس به مردم ، نمایان شدن چهره ی واقعی مردم آغاز میشود ، مردم تغیر میکنند ولی گریس تغیر نمیکند. گریس در آنجا برده است، چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ ذهنی ولی همچنان رنگ عوض نمیکند و انسان باقی میماند. چرا که ببخش را تنها مفهوم باارزش در وجود خود میداند. چون میخواهد انسان باشد ، آن هم وقتی که توسط حیوانهای درنده اسیر شده است و هر لحظه قسمتی از او را چنگ میزنند و زخم میکنند.
فون تریه انسانیت (گریس) را مانند یک بره ی بی دفاع در برابر گرگ های درنده قرار میدهد و همانطور که منطق میگوید بره تکه تکه خواهد شد.
فون تریه میخواهد بگوید اینجا جایی برای انسان بودن نیست. اینجا تمدنی وجود ندارد. اینجا جنگل است و برای این که قربانی نشوی باید بقیه را قربانی کنی. این قانون طبیعت است و تمدن چیزی جز یک دروغ نیست.
پایان فیلم خیلی تلخ است ، چرا که ما انتخاب میکنیم که این پایان اتفاق بیافتد. فون تریه ما را قاضی داستان میکند و ما به جای بخشش ، انتقام را حکم مردم داگویل میدانیم. فون تریه شوخی سختی با مخاطب میکند و سیلی محکمی به صورت او میزند. ما در هنگام دیدن ماجرا فکر میکنیم که این مردم داگویل هستند که قرار است قضاوت شوند ولی این حکمی که ما برای آدم های داگویل میدانیم، این بزم خونین و مرگبار و انتقام به سبک “چشم در برابر چشم” که ما دیوانه وار از فون تریه خواهش میکنیم ، وحشی و حیوان بودن خودمان را بیشتر از همه نشان میدهد. مخاطبی که خود به قضاوت نشسته ، مورد قضاوت قرار میگیرد.
یک بازی ماهرانه با اخلافیات توسط فون تریه و نیشخندی به انسانیت و تمدن.
نظرات
شاهکار قرن!…