نقد و بررسی فیلم The Great Wall

11 July 2017 - 19:00

«دیوار بزرگ» مت دیمون و ما را از همان اول می‌اندازد وسط ماجرا. هی پشت سرهم راهزن و هیولا و چینی بر سر مت دیمون می‌ریزد و کلی لحظات اکشن باحال می‌سازد و ما هم کیف تماشایش را می بریم. این آغاز از آن سکانس‌های چند دقیقه‌ای پیش تیتراژی برخی از فیلم‌ها نیست که می‌خواهند فقط یک چشمه از خفن‌طور بودن خودشان نشان دهند و بعد شروع کنند به مقدمه چینی برای قصه‌اشان. نه، اینجا ژانگ ییمو« Zhang Yimou» وقت تلف نمی‌کند. همان اول ویلیام(مت دیمون) پر از یال و کوپال از دست یک عده در حال فرار است که گیر یک عده‌ی دیگر می‌افتد که تازه این یک عده‌ی دومی با یک عده‌ی دیگر درگیرند. این بلبشوی جذاب با چند حرکت بزن بهادری رفیق ویلیام( تووار، با بازی Pedro Pascal) و چند تا فن رابین‌هود‌طوری از خود ویلیام ترکیب می‌شود و من و شما کلی سرگرم می‌شویم. تا اینجایش خوب و دیدنی و سرگرم‌کننده. بخش عمده‌ای از سینما برای سرگرمی به وجود آمده، اصلا همه‌اش برای سرگرمی به وجود آمده، اما چیزی که هست این است که آثار خوب که هم سرگرمی می‌سازند و هم ماندگارند به این لحظات سرگرم کننده راه درست را نشان می‌دهند تا سر خود حرکت نکنند و به دام بزرگی که در ادامه منتظرشان است نیفتند و این دام بزرگ فقط یک کلمه است … چرا؟ این «چرا» کلمه‌ایست که در ذهن من تماشاچی کم کم ایجاد می‌شود و اثر آن لحظات کوبنده را به حاشیه می‌برد. برخی آثار بزرگ سینما با آجرچینی درستِ همه چیز فیلمشان، ذهن‌ها را از رسیدن به این چراها باز می‌دارند و گاهی حتی با وجود ایجاد شدن این چراها، آنقدر قدرتمند و تأثیرگذار کارشان را ادامه می‌دهند که اثر این چراها کم‌رنگ می‌شود ولی در «دیوار بزرگ» درست پس از تمام شدن سکانس‌های جذاب ابتدایی و جایی که ویلیام، ژنرال و سربازانش و همین‌طور ما را مهمان مهارت تیر‌اندازی خود می‌کند، جادوی فیلم کم کم رنگ می‌بازد، آن جنبه‌ی ضعیف تا اینجا قایم‌شده اش لو می‌رود و از طرفی هم، چراها و سوال‌هایی که در ذهن من شروع به رشد کرده بودند و جواب منطقی برایشان نداشتم، پررنگ‌تر و قدرتمند‌تر می‌شدند و در ادامه هم جوابی نمی‌یافتند.

همیشه ترکیب افسانه و واقعیت(گذشته تاریخی، حال و …) و ساخت دنیا‌های فانتزی یا نیمه فانتزی می‌تواند به نتیجه‌ای جذاب تبدیل شود، اما این قضیه جنبه‌ی تاریکی هم دارد، در واقع بهتر است بگویم این کار یک شمشیر دولبه است. درست است که ما داریم دنیای افسانه و واقعیت را مخلوط می‌کنیم و این قضیه خیلی از منطق‌های دنیای واقعی را خواهد شکست اما خود افسانه‌ها و دنیاهایشان گاها چیز‌هایی دارند که منطقشان با دنیای واقعی فرقی ندارد یا خیلی شبیه و نزدیک به آن است. مثل خوبی، بدی، عشق، نفرت، جوانمردی و خیلی چیز‌های دیگر و البته مهم‌تر از خود اینها، دلیلشان. اصلا در دنیای سراسر افسانه مثل «سرزمین میانه» هم داستان‌ها و موجودات عجیب و غریب هم منطق خود را دارند؛ مثلا وقتی پیتر جکسون آنطور هنرمندانه، قدرت نابودگر حلقه را برای ما ترسیم می‌کند، من و شما هم قانع می‌شویم که یک حلقه‌ی کوچک چقدر می‌تواند فاجعه‌بار باشد. منظورم این است که فیلمساز ما را در دنیای فانتزی و افسانه‌ها رها نمی‌کند و انتظار ندارد که ما هم بی‌منطق همه چیز را بپذیریم. او دنیایش را می‌سازد و پای ما را هم به دنیایش باز می‌کند تا در آن قدم بزنیم و کم کم آن را باور کنیم. حالا چرا این حرفها را می‌زنم؟ برای اینکه فیلم «دیوار بزرگ» وقتی می‌خواهد برای برخی کار‌های قهرمانش یا قهرمانانش دلیل بیاورد، در این کار ناتوان است. دیوار بزرگ مشکلش بخش حادثه‌ای و افسانه‌ای‌اش نیست، مشکلش بخش داستانی و منطق آن است که خیلی جاهایش بدجور می‌لنگد. طوری که این لنگیدن و چراهای بی‌جواب ایجاد کردن، سکانس‌های حادثه‌ای را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد و آنها را به یک سری کلیپ خوشگل که بین داستان‌سرایی کم اثر پخش شده‌اند، تبدیل می‌کند. با اینحال بخش‌های اکشن فیلم همچنان دیدنی است؛ ترکیب جلوه‌های ویژه با طراحی صحنه و بخصوص لباس ارتش چین و قدرت‌نمایی موسیقی شنیدنی رامین جوادی در این لحظات، ترکیب خوشمزه‌ای را تشکیل داده است. ولی همانطور که گفتم، وقتی فیلم وارد بخش قصه گفتن می‌شود و ما هم منتظریم تا رفتار قهرمانش را برای ما توجیح کند یا شخصیتش را برای ما شرح دهد، زبان فیلم به لکنت می‌افتد.

حالا چرا این اتفاق می‌افتد؟ بیایید وارد جزئیات شویم و از یک دیالوگ محوری در فیلم شروع کنیم. «فرمانده لین»(Jing Tian) همان فرمانده‌ی بانوان پیش‌مرگ ارتش، در جایی از فیلم به ویلیام می‌گوید: ” شین رن. شین رن یعنی اعتماد کردن. یعنی ایمان داشتن. ما برای چیزی فراتر از غذا و پول می‌جنگیم. ما جانمان را فدای هدفی والاتر می‌کنیم. شین رن پرچم ماست. اعتماد به همدیگر به هر شکل و هر زمانی. ” این دیالوگ از آن دیالوگ‌هایی است که روی مرز تبدیل شدن به شعار قرار دارد، اما خب، با آن چیزی که تا اینجای فیلم دیده‌ایم، این حرف‌ها هم وارد قلمرو شعار نمی‌شوند. البته من تماشاچی را تحت تاثیر هم قرار نمی‌دهند ولی همین که شعاری نمی‌شوند کافی است. اما چیزی بدتر که بعد‌تر اتفاق می‌افتد و این دیالوگ جرقه‌ی آن را زده، کلمه‌ای است که ویلیام در پاسخ سوال فرمانده لین می‌گوید. پس از فداکاری ویلیام در جنگ و پس از به هوش آمدنش، فرمانده لین بالای سرش از او می‌پرسد که چرا این کار رو کردی؟ و ویلیام در پاسخ فقط یک کلمه می‌گوید:” شین رن! ” عجب، چقدر حماسی و تأثیرگذار! حالا چرا؟! این یکی از همان چراها و در واقع یکی از مهم‌ترینشان است که ابتدای متن بهشان اشاره کردم، از آن‌هایی که کم کم گلوی فیلم را می‌فشارند و رنگ به رخسارش نمی‌گذارند. اما می‌دانید چرا ویلیام این پاسخ را می‌دهد؟ می‌توانیم کلی دلیل و برهان فلسفی و حماسی و احساسی جذاب بیاوریم و بگوییم که به این خاطر بوده. ولی یک جواب دیگر هم وجود دارد که من فکر می‌کنم به واقعیت نزدیک‌تر باشد. نویسنده‌ی فیلمنامه وقتی به اینجا رسیده، با خودش گفته که: ” خب، چی بنویسم که نه سیخ بسوزه نه کباب، خیلی حماسی و جذاب و متفکرانه هم به نظر بیاد و خیلی هم معنی(من درآوردی و نداشته) پشتش قایم شده باشه؟ آهان، یافتم … شین رن. ” شاید فکر کنید که این چند خط را مزاح کردم، ولی اصلا اینطور نیست. آخر فیلم ما را برای خیلی از حرف‌ها و رفتارهای آدم‌هایش قانع نمی‌کند. مثلا چرا ویلیام که هزاران کیلومتر را برای بدست آوردن باروت به چین آمده، یکهو برای این کشور دلسوز و فداکار می‌شود؟ به خاطر دخترک خوش‌چهره‌ی داستان؟ وجدانش درد گرفته؟ قیافه‌اش به این کارها می‌خورد؟ حال می‌کند اینطوری باشد؟ … دلیلش چیست؟ و اینجاست که فیلم را تا انتها می‌بینیم و هیچ دلیل قانع کننده و محکمی دستمان را نمی‌گیرد. شاید بگویید، خب قضیه‌ی دختر خوش چهره هم می‌تواند دلیل خوبی باشد. ولی اگر درکل فیلم چیزی از یک چنین عشقی دیدید که فردی را که این همه راه برای هدفش سختی کشیده به یکباره دیوانه کند، من را هم ارشاد بفرمایید تا متوجه شوم. اصلا می‌دانید، ‌چون ویلیام خوشگل‌تر از رفیقش «تووار» بوده و به او می‌آمده، این کار را کرده!
بیایید یک سکانس دیگر را برایتان باز کنم که بازهم باعث ایجاد کلی چرا در ذهن من شد. در اوایل داستان و پس از حمله‌ی اول هیولاها، خبر می‌رسد که نگبانان یک برج سر پستشان نیستند. حالا در آن سکانس ژنرال اعظم(یعنی فرمانده کل نیروها) بهمراه فرمانده لین و ده پانزده سرباز برای سرکشی رفته‌اند! یعنی چه؟ مگر فرد دیگری نبود که برود. چرا ژنرال؟ حالا فرضا خود فرمانده رفته، آیا فقط باید همراه ده پانزده سرباز برود؟ بگذارید خیالتان را راحت کنم. می‌دانید این سکانس اضافی و بی‌ربط برای چیست؟ اینجا هم نویسنده‌ی ‌محترم قصد جان ژنرال را کرده‌اند و می‌خواهند از شرش خلاص شوند تا فرمانده لین را جایش بنشانند و به اهدافشان در ادامه‌ی فیلم برسند، برای همین یک همچین سکانس تابلویی (که کاملا دست و رد نویسنده ‌در آن مشهود است) را ترسیم کرده اند. هنوز قضیه‌‌ی این چراها تمام نشده ولی بهتر است دیگر این بحث را کش ندهم و به همین دو مثال بسنده کنم؛ کشف بقیه‌اش که کم هم نیستند به عهده‌ی خودتان. اگر هم اصلا از این سوالات برای شما پیش نیامده که خوش بحالتان.
حالا در پایان ماجرا هم دوباره راه حل پریز و دوشاخه( که قبلا در نقد فیلم رزیدنت ایول مفصل در موردش توضیح دادم) برای حل و فصل یهویی ماجرا به کار گرفته می‌شود. یعنی فقط باید ملکه بمیرد تا همه‌ی سربازانش به یکباره از برق کشیده شوند! به همین راحتی و به همین خوشمزگی. راه حلی که البته مختص این فیلم نیست و کلی فیلم دیگر هم از این داروی معجزه‌آسا برای حل یکدفعه‌ای بحران استفاده‌ کرده‌اند. یک دوشاخه را بکش( منبع را نابود کن یا دارویی پیدا کن که در کسری از ثاینه کل دنیا را نجات دهد) و تمام. بالاخره این هم یک راهش است دیگر.

قهرمان یا ضد قهرمان همه فن حریف از المان‌های جذاب هرفیلمی می تواند باشد. اینجا هم در دیوار بزرگ، ویلیام و تووار کارشان خیلی درست است. آنها با حرکات خفنشان کلی هیولا را لت و پار می‌کنند و ما هم این طرف مانیتور یا پرده سینما لذت می بریم. گاهی هم خودمان را جای آنها می‌گذاریم و دوست داریم چند تا تیر و تبر و … را به این طرف و آن طرف پرت کنیم. اصلا خصوصیت قهرمان‌ها یا بعضا ضد قهرمان‌ها این است که ما دوست داریم جایشان باشیم و قدرت و توانایی‌ها و ویژگی‌های خوبشان مثل جوانمردی و شجاعت و حتی خصوصیات دو پهلویشان مثل زرنگی، مکار بودن و … را داشته باشیم. تا اینجایش مشکلی‌ ندارد. مشکل از جایی آغاز می‌شود که رفتار آنها در فیلم از این رو به ‌آن رو ‌شود و از آن سو به این سو بوزد، آن هم بدون دلیل محکم و قانع کننده‌ای. وقتی که این اتفاق بیفتد، قهرمان و خصوصیاتش هم تبدیل می‌شود به ادا اطوار الکی و تقلبی و غیر قابل قبول. ویلیام نه عشقش معلوم است، نه جوانمردی و نه هدفش، نه اصلا آخر کار معلوم می‌شود که چرا آن تصمیم پایان فیلم را می‌گیرد، خیلی رفیقش را دوست دارد؟ من که این را هم ندیدم، شما دیدید من را هم خبر کنید. حالا در طرف دیگر ماجرا تووار قرار دارد که رفتار و سکناتش کمی منطق دارد هدفش یعنی باروت تا اواخر فیلم در کله‌اش است و تمام تلاشش را برای رسیدن به آن می‌کند، حتی به نظرم بامزه‌تر از خود ویلیام است، مثلا آنجا را که ویلیام در حضور ژنرال یک چشمه از مهارت تیر‌اندازی‌اش را به رخ می‌کشد به یاد بیاورید که چطور همه در حال کف زدن هستند و او در حال خمیازه کشیدن؛ انگار در دلش می‌گوید: ” این‌ها را نگاه کن، این کارا برای ما مثل آب خوردنه‌ ” . همه اینها در حالی است که ویلیام شخصیت محوری و اصلی قصه است و باید او برای ما باورپذیر باشد که اینطور نیست.

«دیوار بزرگ» فیلم بدی نیست، سرگرم کننده است و می‌تواند موقعی که هوس یک فیلم با قهرمانان بزن بهادر و کلی صحنه‌ی اکشن کرده‌اید، اشتیاق شما را پاسخ دهد. اما حواستان باشد که خیلی درگیر فیلم نشوید، یعنی فیلم را فقط و فقط برای سرگرمی و لذت بردن از لحظات باحال هیولاکشی ببینید. دیگر نروید سراغ اینکه چرا اینجا اینطوری شد؟ چرا اون رفت؟ چرا اون ‌یکی نرفت؟ چرا این کار را انجام دادند؟ و چراهای دیگر. چون این سوالات لذت همان اکشن‌ها را هم کم می‌کنند. دیوار بزرگ از فیلم‌هایی است که فقط باید ظاهری دید و از آن گذر کرد، چون فیلم عمقی ندارد که بخواهیم دنبالش باشیم و این برای ژانگ ییمو، خالق فیلم‌هایی به یاد ماندنی مثل قهرمان و راه خانه(که من هر دوتایشان را دوست دارم) اصلا قدم رو به جلویی نیست. اگر خوش بین باشیم و نگوییم که قدمی رو به عقب است.

برچسب‌ها: ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.