نقد و بررسی فیلم Gifted

13 August 2017 - 13:51

این اواخر بعد از دیدن فیلم‌هایی پر از هیولا و سرزمین‌های عجیب و غریب، اکشن‌هایی که هر کدامشان یک طرف دنیا را نابود می‌کنند و بلاک باستر‌های پر زرق و برق، دلم هوای یک فیلم درام یا کمدی لطیف، بی‌شیله پیله و در عین حال دلنشین را کرده بود. می‌دانید، منظورم از آن فیلم‌هایی است که بدون اینکه بفهمیم دستمان را می‌گیرند و ما را همراه پستی و بلندی‌های زندگی آدم‌های قصه‌اشان می‌کنند و ما پس از چشیدن طعم خوشی‌ها و حتی ناراحتی‌های آن‌ها، یک لبخند محو اما محسوس بر روی لبمان و احساسی خوب در اعماق قلبمان، برای دیدن دقایقی لمش شدنی از یک زندگی را داریم. هر وقت هوس این جور فیلم‌ها را می‌کنم، سری به آرشیوم می‌زنم و یکی از آن فیلم‌های ناب و یا حداقل چند سکانس فوق‌العاده‌ی آنها را می‌بینم و حال خوبی پیدا می‌کنم. البته معمولا دیدن همان یکی دو سکانس از فیلم‌های درام محبوبم مثل برق مرا می‌گیرد و تا پایان فیلم هم همراه خودش نگه می‌دارد. اما این اواخر در بین فیلم‌های جدید هم دنبال یک ‌چنین فیلمی بودم. برای همین هی پوستر‌ها و تصاویر مختلفی را می‌دیدم و خلاصه‌های متفاوتی را از فیلم‌های تازه اکران شده می‌خواندم. در این بین بود که پوستر یک فیلم نظرم را جلب کرد؛ یک دختر‌بچه در کنار کریس ایوانز(همان کاپتان آمریکای خودمان یا خودشان!). خلاصه‌‌ی داستان فیلم هم با اینکه بکر نبود اما جالب به نظر می‌رسید. موضوع وقتی برایم جالب‌تر شد که فهمیدم کارگردان فیلم مارک وب(Marc Webb) است؛ خالق ۵۰۰Days of Summer ، یکی از بهترین کمدی- رمنس‌هایی که در چند سال اخیر دیده‌ام. البته مارک وب دو تا مرد عنکبوتی خیلی شگفت‌انگیز(!) هم در کارنامه‌اش دارد که راستش هرگز به گرد پای فیلم اولش هم نمی‌رسند. نمی‌دانم، ولی یک حسی به من می‌گفت که Gifted(نابغه) هم ردپایی از جذابیت‌های  ۵۰۰Days of Summer‌ (پانصد روزِ سامر) را خواهد داشت. برای همین تصمیم گرفتم در اولین فرصت ممکن فیلم را ببینم.
حالا که فیلم را دیده‌ام ، نمی‌توانم بگویم کهGifted‌ همان گمشده‌ای‌ست که دنبالش بوده‌ام، نمی‌توانم بگویم که به قدرت و حد و اندازه‌های ۵۰۰Days of Summer  می‌رسد، اما یک چیز را براحتی می‌توانم بگویم و آن این است که: «Gifted» آنقدر لحظات ناب، لطیف، با احساس و همین‌طور کرکتر‌های بامزه و دوست‌داشتنی دارد که می‌تواند همان احساس خوب و لبخند محو اما ملموس را برای تماشاگرش در پایان فیلم به ارمغان بیاورد.

فیلم از همان ابتدا مثل کرکتر کوچولوی داستان، تو‌دل‌برو آغاز می‌شود، به طوری که یک ربع ابتدایی آن ترکیبی‌ است از دیالوگ‌های بامزه، بده بستان‌ها و سر و کله زدن‌های یک دختر بچه‌ی سمج و کله‌شق با دایی‌اش و همین‌طور معلمش در مدرسه و تصاویر رنگارنگی که اوایل فیلم را پر از طعم ساده اما دلنشینی از زندگی و شور و نشاط می‌کنند. اینها در کنار ادویه‌ی محسوس از کمدی یواش، لحظات ابتدایی فیلم را به تجربه‌ی بی‌نظیری تبدیل می‌کند که حرف ندارد و اینطوری ما را همراه ماجرای پری کوچولوی داستانش می‌کند. اشتباه نکنید، فیلم فانتزی و پراز جن و پری نیست، اما Mckenna Grace آنقدر در نقش ماری(دختر کوچولوی داستان) درخشان و دوست‌داشتنی است که دست هر جور پری را از پشت می‌بندد. Mckenna Grace از ماری دختر بچه‌ی هفت‌ساله‌ای را می‌سازد که ترش‌رویی‌اش هم شیرین است، غم و ناراحتی‌اش مملو از احساس است، خنده‌ها و بازیگو‌شی‌هایش جذاب است و حتی اخم‌ها و لجبازی‌هایش هم بی‌نهایت باحال است. اصلا نصف جذابیت فیلم ( شاید هم بیشتر) به خاطر همین پری کوچولوی بامزه است که در عین کودکی یکی از برترین ذهن‌های دنیا را در اخیتار دارد. راستش ماری از همان ثانیه اول حضورش و همان دیالوگ ابتدایی نشان می‌دهد که قرار است قلب انرژی و حرارت فیلم باشد که اینطور هم می‌شود. اما این قلب فیلم بودن علاوه بر درخشش Mckenna Grace در نقش ماری، مربوط به داستانی می‌شود که حول هوش بی‌نظیر و سرشارِ به ارث رسیده به ماری است. ماری نابغه‌ی ریاضیات است و دایی‌اش( فرانک با بازی کریس ایوانز) این موضوع را می‌داند. اما فرانک خیلی دلش نمی‌خواهد که ماری درگیر دنیای خشک ریاضیات شود و قصد دارد تا تعادل را در زندگی ماری ایجاد کند. همه‌ی اینها به خاطر حادثه‌ای است که در گذشته برای مادر ماری پیش آمده. دایان، مادر ماری، خودش از نوابغ ریاضیات بوده، اما اندکی پس از به دنیا آمدن ماری دست به خودکشی می‌زند و پس از این اتفاق، فرانک حضانت ماری را به عهده می‌گیرد. همین خاطره‌ی بد موجب شده تا فرانک نگران سرنوشت خواهرزاده‌اش باشد، چون آینده‌ی خواهرش را در او نیز می‌بیند. برای همین وقتی از طرف مدیر مدرسه، بورسیه شدن ماری برای یک کالج معتبر به فرانک پیشنهاد می‌شود، آن را نمی پذیرد، چون گذشته و وقایعی که بر سر خواهرش آمده را می‌داند و از این می‌ترسد که ماری نه تنها در علم بلکه در سرنوشت هم پا جای پای مادرش بگذارد. اما این پایان کار نیست. مدیر مدرسه، مادر بزرگ ماری که هفت سال به نوه‌اش پشت کرده را از وضعیت ماری و هوش سرشارش آگاه می‌کند و حالا سروکله‌ی مادربزرگ پس از سال‌ها دوباره پیدا می‌شود، چون می‌خواهد خواهرزاده‌اش را به همان راهی ببرد که دخترش را برده …

ماری از همان ثانیه اول حضورش و همان دیالوگ ابتدایی نشان می‌دهد که قرار است قلب انرژی و حرارت فیلم باشد که اینطور هم می‌شود

فیلم‌های نابغه‌دار فوق‌العاده‌ای از جمله؛ «ویل هانتینگ نابغه» و «یک ذهن زیبا» در عالم سینما خودنمایی کرده‌اند. Gifted‌ شاید زورش به آنها نرسد اما از آن فیلم‌های بی‌ادعایی است که در خیلی از لحظاتش چاشنی با احساس بودن را همراه خود دارد؛ از آن فیلم‌هایی که عشق و عاطفه در آنها رنگی‌ترند. خیلی از ما (من جمله من) این جور فیلم‌های حال‌خوب‌کن را دوست داریم، آنهم به خاطر سادگی و صمیمیتی که در بسیاری از لحظاتشان موج می‌زند. Gifted هم یکی از همان فیلم‌های حال‌خوب‌کن است و با اینکه در طول نود دقیقه‌ای که زندگی مار ی و اطرافیانش را برای ما به تصویر می‌کشد بالا و پایین دارد اما در آخر با وجود تمام کاستی‌ها حس خوبی از تماشایش به جا می‌گذارد. یکی از دلایل این حس خوب هم ( همانطور که پیش‌تر هم گفتم) به نابغه‌ی کوچولوی داستان برمی‌گردد. اصلا فیلم طوری است که هر جا ماری نباشد گاهی موتور جذابیتش یک‌جور‌هایی از رمق می‌افتد و هر جا که او هست طراوت و نشاط و بامزگی‌اش چندین درجه بالا می‌رود. ماری درست مثل مت دیمون‌ِ «ویل هانتینگ نابغه» و راسل کرو در «یک ذهن زیبا» مخ ریاضیات است، اما در قد و قواره‌ای فسقلی تر. همین قد و قواره در کنار هوشی که خیلی از آدم‌بزرگ‌ها را توی جیب عقبش می‌گذارد موجب خلق کلی لحظات جذاب در فیلم شده است. اما فیلم تنها در مورد قدرت ذهنی ماری و لحظات خنده‌دارهاج و واج ماندن معلم و استاد دانشگاه در مقابل او نیست، بلکه Gifted در کنار سکانس‌های طنزطورش، با درامش است که به اثری قابل احترام تبدیل می‌شود، درامی که با ماری و آدم‌های اطرافش می‌خواهد طعم یک زندگی ملموس را به ما بچشاند. از طرفی Gifted‌ همان‌قدر که فیلم ماری‌ست فیلم فرانک هم هست. فرانک بقول یکی از دیالوگ‌های خود فیلم آدمی‌ست داغون ودر عین حال جذاب. از آن آدم‌هایی که از همان پلان اول می‌توان فهمید که غمی یا غم‌هایی را پشت نگاهش پنهان کرده است. غم‌هایی که در طول داستان کم کم برای ما هم آشکار می‌شوند و او هم به خاطر چشیدن طعم همین غم‌هاست که تمام تلاشش را می‌کند تا خواهرزاده‌اش زندگی شاد و سرحالی داشته باشد. اما چیزی که به فرانک و حس و حال او جان داده است بدون شک ایفای نقش بسیار خوب کریس ایوانز است. او نشان می‌دهد بدون سپر و لباس خفن ستاره‌دارش و در نقش آدم‌های تا حدی تودار و غم‌زده‌طور هم می‌تواند خوش بدرخشد. اصلا نه فقط Mckenna Grace و کریس ایوانز بلکه اکثر قریب به اتفاق بازیگران فیلم، خیلی خوب از پس خلق کرکتر‌هایشان بر‌آمده‌اند. از معلم مدرسه با بازی Jenny Slate بگیرید تا همسایه‌ی احساساتی فرانک با بازی Octavia Spencer و همین‌طور مادربزرگ قصه(Lindsay Duncan) همگی به آدم‌های تأثیرگذار و ملموسی در طول داستان تبدیل شده‌اند.

گاهی دیدن آدم‌های ساده و بی شیله پیله در یک چنین فیلمی خیلی جذاب‌تر از دیدن کلی آدم پیچیده، تودرتو و لایه‌لایه (یا بقول شِرک، پیاز‌طور) در خیلی فیلم‌های باکلاس‌تر است

اما چرا پیش‌تر گفتم که یک ربع ابتدایی فیلم خیلی خوب است و از بقیه‌اش حرفی نزدم؟ چون درست بعد از آن شروع جذب‌کننده‌ و خوشمزه‌ی ابتدایی، فیلم وارد روندی می‌ود که گاهی کلیشه‌هایی مثل دعوای دادگاهی دو نفر سر یک بچه را در آن می‌توان یافت و یا پایانی دارد که کمی شتاب‌زده و عجله‌ای طور به نظر می رسد. عمق و پرداخت برخی از آدم‌های قصه هم در نگاهی دقیق‌تر کمی می‌لنگد؛ مثلا خود فرانک با آنکه آدمی قابل درک در طول فیلم است اما آن غم پشت نگاهش و در پی آن تلاشش برای سرپرستی خواهرزاده‌اش کمی مبهم باقی می‌ماند. یعنی اینکه بیشتر دانش ما از گذشته، درونیات و احساسات فرانک مربوط به گفت‌وگوهای او و تعریف خاطراتش است. راستش خود من دوست داشتم تا آن خاطره‌ی تلخ(مرگ خواهر) فرانک را در خود فیلم ببینم تا حس و درد او را بیشتر بفهمم، اما این موضوع هم فقط به یک خاطره در طول فیلم تقلیل یافته است. همین نقاط تاریک و مبهم در بوم سفید و جذاب Gifted است که آن را از تبدیل شدن به فیلمی درجه یک باز می‌دارد. ولی با تمام این تفاسیر، Gifted‌ پس از شروع پر انرژی‌، در طول بقیه‌ی دقایقش خیلی کم از نفس می‌افتد و همچنان در بسیاری از ثانیه‌‌ها گرم و با احساس باقی می‌ماند، هر از گاهی لحظاتی عمیق و درگیر کننده و ناب را تحویل دیدگان ما می‌دهد که نمونه اش را در کمتر فیلمی می بینیم و آنقدر ما را با کاراکتر‌هایش صمیمی و رفیق می‌کند که دوست داریم تا انتهای ماجرایشان را دنبال کنیم. همه‌ی اینها به این دلیل است که این فیلم درست مثل خود زندگی ساده است، آدم‌هایش هم آدم‌های ساده‌ای هستند؛ مثل همسایه‌ای که در فیلم هست تا فقط نگران ماری باشد و به او عشق بورزد. دایی‌ای که بزرگترین ترسش خراب‌ کردن زندگی خواهر زاده‌اش است و معلمی که خیلی پی‌گیر حال و احوال شاگردش و البته دایی(!) می‌شود. گاهی دیدن آدم‌های ساده و بی شیله پیله در یک چنین فیلمی خیلی جذاب‌تر از دیدن کلی آدم پیچیده، تودرتو و لایه‌لایه (یا بقول شرک، پیاز‌طور) در خیلی فیلم‌های باکلاس‌تر است. حتی رفتار مادر بزرگ قصه هم که شاید آدم بده‌ی داستان باشد، ‌قابل درک است. او آدمی است شبیه خود ریاضیات، خشک و کم انعطاف؛ کسی که می‌خواهد از نوه‌اش ماشین حل معادلات درست کند. اما او هم در لحظاتی نشان می‌دهد که هنوز در اعماق قلبش یک چیز‌هایی از شور و عاطفه باقی مانده، ولی ذهنش آنقدر در ریاضیات و حل معادله‌ی ناویر-استوکس حل شده که آنها را فراموش کرده. خود دایان(مادر ماری) هم با آنکه فقط چند عکس از او در فیلم نمایش داده می‌شود اما حضورش و نگاه غم‌انگیزش در فیلم قابل لمس است. حتی فرد( گربه‌ی یک چشم ماری) هم به یکی از عناصر بامزه‌ی داستان تبدیل می‌شود که به نوعی انگار با آن یک چشم بازش همیشه در حال چشمک زدن است. چشمک زدن به مادربزرگی که به او و به عبارتی انگار به شادی و زندگی با تمام انرژی و روحش حساسیت دارد. چشمک زدن به ماری و فرانک، که انگار با زبان بی‌زبانش به آنها می‌گوید که زندگی‌تان در عین داشتن مشکلاتی، خیلی باحال است، پس با همین فرمان محبتی که گرفته‌اید به مسیرتان ادامه دهید. و حتی چشمک زدن به مایی که فیلم را می‌بینیم تا با تماشای او، آدم‌های دور و برش و دیدن غم و شادی آنها، لبخندی از رضایت برای سپری کردن لحظاتی ساده اما دلنیشن به لب بیاوریم.
مارک وب یک ۵۰۰Days of Summer دیگر نساخته و فیلمش سوراخ سمبه‌هایی دارد اما با جریان سیال احساسات سرد و گرمی که در فیلمش به راه انداخته و به کمک دیالوگ‌های خیلی بامزه و گاهی پر از معنی Tom Flynn (نویسنده)، اثری را خلق کرده که این روز‌ها در بین هیاهوی هیولاها و مثلا قهرمان‌های رنگ و وارنگ، دیدنش دقایقی مفرح، متفاوت و لذت بخش را برای ما می‌سازد.

Gifted شاید به بهترین فیلم درامی که امسال می‌توانید ببینید تبدیل نشود، اما اگر دنبال یک فیلم جمع و جور ولی باحال و با نشاط و با عاطفه هستید نباید دست رد به سینه‌ی آن بزنید. شاید شما هم مثل من و در هنگام تماشای تیتراژ و گوش دادن به موسیقی شنیدنی پایانی، لبخند به لب از دیدن فیلمی گرم، احساس خوبی داشته باشید. این فیلم گاهی مثل حاضر جوابی ماری در مدرسه، لبخند را مهمان لبانمان می‌کند، گاهی مثل سکانسی که فرانک ماری را به بیمارستان برده، لحظه ای ناب از عشق و احساسات را تحویل دیدگان ما می‌دهد و گاهی هم مثل سکانس غروب آفتاب و گفت و گوی ماری و فرانک در مورد وجود خدا، لحظاتی عمیق در عین سادگی را برایمان می‌سازد. از طرفی، اگر از دیدن فیلم‌های کاپتان آمریکا‌طور این روز‌های سینما خسته شده‌اید و قصد دارید یک فضای جدید را تجربه کنید، حتما سراغ Gifted‌ هم بروید. البته Gifted هم کاپتان آمریکا دارد، اما کاپتان آمریکایی که دیگر سپر و لباسش را کنار گذاشته و همراه خواهرزاده‌‌ی بامزه‌اش و در یک خانه‌ی نقلی، دوران بازنشستگی را در یک زندگی واقعی‌تر و با دردرسر‌ها و لذت‌های واقعی‌تر می‌گذراند.

برچسب‌ها: ، ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • PHANTOM-X2 says:

    تا قبل این شک داشتم که تماشا کنم این فیلم رو یا نه. اما با مطالعهی این نقد علاقه مند شدم ببینمش. لطفا فیلم شاه آرتور رو هم نقد کنید. ممنون

    • سجاد فرازی‌مقدم says:

      خیلی ممنون که نقد رو مطالعه کردید. نقد فیلم شاه آرتور هم در دست اقدام هست.
      موفق باشید

  • kami says:

    ممنون واسه نقد.میبینمش

    • سجاد فرازی‌مقدم says:

      خیلی ممنون از نظرتون
      اگه به درام های لطیف و صمیمی علاقه دارید حتما ببینیدش
      پیروز باشید