میدانید برای لذت بردن از فیلمی مثل «نگهبانان کهکشان ۲ » باید چه جوری آن را تماشا کنید؟ بهترین حالت این است که مثل «بچه گروت» در خود فیلم باشید. یعنی وقتی نگهبانان کهکشان با هیولای خندهدار فضایی که از دهانش آتش رنگینکمانی بیرون میآید مبارزه میکنند، باید درست مثل بچه گروت، در کنار حال کردن با آهنگ شنیدنی روی این مبارزهی مشنگانه، کیف دیدن این لحظات را ببرید. میتوانید برای بالا بردن دُز لذت، چند نفر پایه هم جور کنید و جلوی تلویزیون یا مانیتور، دو ساعت با بگو بخند را بگذرانید. البته لازم نیست مثل گروت، جلوی تلویزیون حرکات موزون بزنید، که البته این یکی میل خودتان، هر جور دوست دارید. یا اصلا میتوانید مثل جای دیگری از فیلم که باز هم نگهبانان دچار دردسر شدهاند، سفینهشان در حال سقوط است و گامورا و درکس بین زمین و آسمان تلو تلو میخورند، شما هم مثل بچه گروت یک بسته دراژه ، پاستیل، چیپس یا هرچی( البته نه هرچی) دستتان بگیرید و حظ لحظات را ببرید. راستش تعدادی از فیلمها ایجاب میکنند که ما برخی شاخکهای حساس خودمان از قبیل، خیلی منطقی بودن، ایرادگیری به هرچیز، دنبال سوراخ سمبه بودن، قیافهی جدی گرفتن و … را خاموش کنیم و مثل یک بچه بنشینیم و فیلم ببینیم تا به چیزی برسیم که هم فیلم و هم ما دنبالش هستیم؛ آن هم چیزی نیست جز سرگرمی و لذت. نگهبانان کهکشان ۲ جزو همین دسته از فیلمهاست. این فیلم شاهکار نیست، پر از عیب و ایراد ریز و درشت است، ادعای بزرگی ندارد و نمیخواهد مثل بعضی از فیلمها در مورد خالق و مخلوق حرف بزند و فلسفه بافی کند( یا بهتر است بگویم ادای فلسفی بودن در بیاورد)، ولی یک کار را خوب بلد است و آن ایجاد لحظاتی خوش و شیرین واقعی برای تماشاگرش است، که یک چنین دستآوردی اصلا کار کوچکی نیست و شایستگی تقدیر و تحسین حسابی را دارد. خب، همین توضیحات برای افرادی که فیلم را ندیدهاند کافی است و بقیهاش مهم نیست، بروید فیلم را ببینید و حالش را ببرید. چون در ادامه من مجبورم آن شاخکهای حساس را فعال کنم و بعضی از نقاط بالا و پایین فیلم را پررنگتر کنم. پس اگر فیلم را دیدهاید همراه من و سینما گیمفا باشید تا برخی از سایهها روشنهای نگهبانان کهکشان رنگ و وارنگ را مرور کنیم.
یکی از رمزهای موفقیت اکثر فیلمهای مارول در این است که آنها بلدند کی شیر فلکهی شوخ بودن را باز کنند و کی شیر فلکهی جدی بودن |
یکی از رمزهای موفقیت اکثر فیلمهای مارول در این است که آنها بلدند چه زمانی شیر فلکهی شوخ بودن را باز کنند و کی شیر فلکهی جدی بودن. تازه نه آنقدر جدی میشوند که با داستان شاید آبکیشان مسخره شوند نه آنقدر شوخی میکنند که دیگر خیلی بینمک شوند. در واقع حد و مرز این دو در خیلی از فیلمهای مارول حفظ میشود و در نهایت هم این کمپانی به چیزی که میخواهد میرسد؛ سرگرم کردن و پول پارو زدن. این موضوع از همان اولین فیلم مارول مشهود بود و همچنان ادامه دارد و احتمالا ادامه هم خواهد داشت. چیزی که سری نگهبانان کهکشان هم از آن بیگانه نیست و در واقع جیمز گان یک نسخه از این رمز موفقیت را در فیلمهای مارولیاش جاساز کرده، به طوریکه از همان اولین فیلم نگهبانان کهکشان و به طور دقیقتر از همان دو سکانس اول آن فیلم، این موضوع کاملا مشخص است؛ جایی که در سکانس اول، گان میتواند ما را در کنار پسربچهای که آخرین نفسهای مادرش را روی تخت بیمارستان نظاره میکند، منقلب کند و درست در سکانس بعدی همان پسر بچهی حالا بزرگ شده را هدفون بر گوش و در حال زدن حرکات موزون نشانمان میدهد و آن وجه بامزهی فیلم را رو میکند. اما فیلمهای نگهبانان کهکشان از همان ابتدا باید خیلی بیشتر از اکثر فیلمهای مارول مراقب کنترل لحظات جدی و شوخی خود میبودند. چون آنقدر دُز فانتزی این فیلمها بالاست که بعضی از فیلمهای مارول با تمام علمی- تخیلی بودنشان جلوی نگهبانان کهکشان، معمولی و رئال به نظر میرسند. برای همین کافی بود تا جیمز گان در فیلمهایش خیلی قیافهی جدی بگیرد یا خیلی در شوخی زیادهروی کند و مسیر درست را در آنها انتخاب نکند تا در آخر فیلمی مسخره تحویل ما دهد. اما جیمز گان کاری کرده که حتی « مسخره بودن » هم به خدمت فیلم درآید. یعنی مثلا دیدن موجوداتی فضایی که بیشترشان شبیه آدمهایی معمولی هستند که فقط رویشان یک گالن رنگ آبی، قرمز، زرد و سبز و … ریختهاند، برای ما ایراد بزرگی نمیشود( که هر فیلم جدی دیگری بود این موضوع را توی مخش میکوبیدیم) بلکه همین طراحیهای خندهدار به درجهی بامزگی فیلم میافزاید. یا اصلا تا حالا از خودمان پرسیدهایم که چرا همهی کهکشان انگلیسی صحبت میکنند؟! اصلا این موضوع مهم میشود؟ آنقدر فیلم در مشنگانه بودن جذاب است که ما منطق را در دنیای فانتزی فیلم فراموش میکنیم و منتظریم یکی به دیگری بپرد و آن یکی جوابش را بدهد و ما کلی بخندیم. جیمز گان خیلی زود ما را رفیق دنیایش میکند، رفیق یک درخت سخنگو، یک راکن حرفهای و همه فن حریف، یک آدم سبز رنگ، یک آدم معمولی رنگ، و یک آدم رنگ و وارنگ! او دقیقا میدانسته که چقدر این فیلم فانتزی و عجیب و غریب خواهد بود و برای همین این قدرت عجیب و غریب بودن را در خدمت فیلم درآورده. او شیرهای فلکهی شوخی و جدی را در دستش گرفته و دقیقا میدانسته که چقدر از هر کدام استفاده کند، و برای همین است که در خیلی از جاهای فیلم، هم میتواند ما را درگیر احساسات شخصیتهایش کند و هم میتواند همراه بگو بخند و لحظات اکشن لذتبخشاش کند.
اما جیمز گان برای چرخاندن دقیق شیر فلکهها و برای تراز کردن و میزان کردن آجر به آجر فیلمش، ابزارآلاتی دستش داشته که حسابی هم جواب دادهاند. یکی خود گروه نگهبانان کهکشان. اگر به شما بگویند که یک چنین موجوداتی را داریم آنهم در یک چنین فضای فانتزیواری، و بخواهند فیلمی از روی آنها بسازید، چه طرحی میریزید؟ احتمالا سریع یک لبخندِ یکطرفی روی لبتان سبز میشود و کلی فکر بامزه و جانگولرطور از این موجودات از همهرنگ در ذهنتان بالا و پایین میپرند. همان چیزی که از ذهن گان هم عبور کرده( که البته بین قشنگ ایده دادن و به همان قشنگی آن ایدهها را پیاده کردن، فاصله از زمین تا سیاره زندارهاست، که خوشبختانه اینجا هم گان سربلند است و تقریبا به خوبی توانسته این فاصله را طی کند). جیمز گان آنقدر روی تضادها و دلبستگیهای بامزهی شخصیتهایش مانور میدهد که این کار، کلی لحظات شیرین در طول فیلم ایجاد کرده. اصلا خصوصیات اولیهی نگهبانان آنقدر جذاب است که کافیست با چند تا دیالوگ خوب و چند بدهبستان قوی تجهیز شود تا نتیجه به سکانسهایی مفرح منتهی شود. از طرفی یک درخت( یا بهتر است بگویم نهال) سخنگو داریم که مثل فیلم اول تمام الفبای حرف زدنش در «من گروت هستم» خلاصه میشود و ایندفعه خیلی کوچولوتر از فیلم قبلیست. تا بحال چند تا کلیپ خندهدار از کودکان دیدهاید که عکسالعملهای معصومانهی آنها را در دورانی که از دنیای اطرافشان هیچ چیز نمیدانند، نشانمان میدهد. جیمز گان انگار یک چنین کلیپهایی را در طول فیلمش با استفاده از معصومیت بچه گروت جاساز کرده که به خوبی هم به خورد فیلم رفتهاند و اینطوری از شیرینی کودکانهی درخت کوچولواش( یا به قول یاندو، تَرکه) بهره برده است. گروت کوچولو وقتی همه ترسیدهاند روی صندلیاش دراژه میخورد، بین مبارزهای که همه کتککاری میکنند، او میرقصد و احوالپرسی میکند، و کلی برایش توضیح میدهند که چه میخواهند و او دست آخر و در حالی که معلوم است هیچ چیز نفهمیده، فقط میگوید« من گروت هستم» . حالا کنار بچه گروت دوستداشتنی ما «درکس» را داریم که هیکل گنده کرده ولی در سادگی دست کمی از گروت ندارد. براحتی هر چه در دلش دارد را بیرون میریزد، سوالش را میپرسد و نظرش را در مورد دیگران میگوید. شاید قیافهی غلط انداز داشته باشد ولی هیچ چیز در دلش نیست و احساسش همانی است که بروز میدهد. گاهی نقش بزنبهادر کله خراب گروه را دارد و گاهی هم یکجا مینشیند و با بغض خاطرات بودن با دخترانش را مرور میکند. حالا در سمت دیگر، «استارلرد» نمایندهی انسانها در این گروه خندهدار است؛ یعنی هم میتواند دوست بامرام باشد و هم آب زیرکاه، هم میتواند مکار باشد و هم با معرفت، هم میتواند سربهسر راکت بگذارد و در عین حال در رفاقت هم کم نگذارد و البته هم میتواند کلی از بانوان را در رنگهای مختلف … ( متاسفانه از گفتن بقیهاش معذوریم!). اصلا وجود یک انسان( یا نیمه انسان) با خصوصیات انسانی در محیطی غیر از زمین و بین اینهمه موجود با خصوصیات و اخلاقیات مختلف باعث ایجاد تضادهای بامزهای میشود که فیلم از این پتانسیلش هم خوب استفاده کرده. به همهی اینها مقداری هم نمک اضافه کنید تا « پیتر» هم در بانمکی از بقیه جا نماند. «راکت» هم اینجا راکون دانشمند و همه فن حریف گروه است که اتفاقا از اینکه او را راکون صدا بزنند بدش میآید. با اینکه همه با انواع و اقسام لقبها، مثل موش و حیوان خانگی و میمون کلهمثلثی و … سربه سرش میگذارند ولی واقعا بدون هوش او بقیهی گروه ول معطلند. همه کار بلد است و از همه بیشتر حالیاش میشود و دست آخر به خاطر قیافهاش صدایش میزنند: راکون احمق. امیدورام کارش به عمل دماغ سربالایی نکشد! گامورا هم این وسط نقش یک عاقل بین سفیهان را دارد تا یکهو از جروبحثهای کودکانهی بقیه اعصابش خورد شود و وسط حرفشان بپرد و بگوید: “ما در حال مردنیم و شما دارید در مورد این موضوع چندشآور بحث میکنید.” البته از روابط او با پیتر و داستان ناپدریاش هم نباید گذشت که بخشی( اساسی) از کل ماجراست. همین خصوصیات که فقط قسمتی از ویژگیهای بامزهی نگهبانان است، نشان میدهد که چه پتانسیلی از سرگرمیسازی در آنها وجود دارد که جیمز گان هم به خوبی از آن بهره برده. اما برای استفادهی حداکثری از این پتانسیل، باید بازیگران هم توانایی خود را نشان دهند که فیلم در این زمینه هم سربلند است. چه کسی فکر میکرد که «دیو باتیستا»، همان کشتیگیر معروف، اینطور در نقش درکس جا بیفتد. نه فقط باتیستا بلکه قریب به اتفاق بازیگران در ایفای نقش خود خیلی خوبند. از طرفی «بردلی کوپر» و «وین دیزل» را داریم که فقط صدایشان بر روی کرکتر CGIمحورشان قرار گرفته اما باز هم عالی هستند و از طرفی «کریس پرت» هم نشان میدهد که برای نقش استارلرد ساخته شده. حتی «سیلوستر استالونه» هم با اینکه نقش کوتاهی در فیلم دارد اما با این حال هنر خود را در تأثیرگذاری نشان میدهد. البته نفشآفرینی خوب بازیگران علاوه بر توانایی خود هنرپیشهها، به فرماندهی درست جیمز گان و بخصوص دقت در انتخاب آنها(کستینگ) هم برمیگردد که عملکرد عالی و کمنقص سازندگان در این زمینه را به رخ میکشد.
این همه کرکتر با خصوصیات و قیافهها و طرح و رنگ و اندازههای گوناگون، دست گان را برای طراحی کلی پلان و سکانس بامزه بازگذاشته و او هم به خوبی از این سفره پربرکت بهره برده است |
این همه کرکتر با خصوصیات و قیافهها و طرح و رنگ و اندازههای گوناگون، دست گان را برای طراحی کلی پلان و سکانس بامزه بازگذاشته و او هم به خوبی از این سفره پربرکت بهره برده است؛ گاهی با طنزهای کلامی و یکی بدوهای کرکترها و گاهی هم با موقعیتهای کمدیطوری که برای آنها ایجاد میکند. حتی پشت شکل و رنگ برخی کرکترها هم هدف طنزی خوابیده؛ مثلا ببینید مردم اهل Sovreign که خیلی افادهای و متکبر هستند و انگار از دماغ فیل افتادهاند، چه رنگی به تصویر کشیده شدهاند ؛ رنگ طلا. موها، دستها، بدن و حتی چشمهایشان طلایی رنگ است. طلایی که خودش احتمالا به خاطر قیمت بالایش و زیبایی ظاهریاش به دیگر عناصر فخر میفروشد. علاوه بر این، جیمز گان جلوههای ویژه و موسیقی فیلمش را چنان با این لحظات میآمیزد که دیگر در فیلم حل میشوند و یک کل واحد را تشکیل میدهند. آنهم در فیلمی که جلوههای ویژه به راحتی میتواند کل فیلم را ببلعد، مثل بلایی که بر سر «ترانسفورمرز: عصر انقراض» آمده بود که در واقع فیلمی با جلوههای ویژه نبود، بلکه جلوههای ویژهی خالی بود با آثاری الحاق شده از یک فیلم به آن. اما نگهبانان کهکشان ۲ با همان قدرتی که میتواند در طنازیاش خوب باشد و لبخند را به لبان تماشاگرش بیاورد، در لحظاتی هم میتواند آن لبخند را پس بگیرد و جایش را با احساس همدردی با کاراکترهایش یا حتی بغض در گلو برای ما عوض کند. یک از مثالهایش هم آنجایی که «درکس» و «مَنتیس» در کنار استخرهای سیارهی ایگو نشستهاند و درکس از خاطرات بودن در کنار دختران از دست دادهاش میگوید، آهی میکشد و در خاطراتش فرو میرود و وقتی مانتیس او را لمس میکند و به کمک نیرویش احساس او را درک میکند، اشک از گونههایش جاری میشود. اوایل همین سکانس دیالوگهای ردوبدل شده خندهدار بود و اواخر سکانس جیمز گان به کمک یک موسیقی سحرانگیز چنان تماشاگرش را از این رو به آن رو میکند که حرف ندارد؛ تماشاگری که چند ثانیه قبل لبخند به لب داشته و حالا در دام بازی خوب باتیستا و موسیقی غمانگیز، احساس را حس میکند( لحظهای که از جاهای محبوب من در فیلم نیز هست) یا برای مثالی دیگر میتوان از لحظات پایانی فیلم گفت؛ آنجا که همه چیز در ظاهر به افتخار «یاندو»ست ولی در واقع همه چیز آن لحظات تماشایی به افتخار و برای قدردانی از تماشاگریست که تا آن لحظه پای فیلم بوده آن را همراهی کرده و حالا لایق یک چنین پایانبندی پراحساسی است.
این چیزهاست که فیلم را بالا نگه میدارد؛ فیلمی که گاهی میتواند خنده را مهمان لبان تماشاگرش کند و گاهی هم احساس غم را مهمان قلبش. فیلمی که اینگونه باشد با وجود تمام کاستیها حقاش است که کلی بفروشد و موفق باشد.
اما اکثر اوقات طلسمی منتظر بسیاری از فیلمهای شاهکار، عالی یا خوبی است که توانستهاند خیلی از تماشاچیان را غافلگیر کنند یا غیرمنتظره ظاهر شده و به فیلم محبوبی تبدیل شوند و آن طلسم شمارهی دوم است. شمارهی دومی که گاهی پشت اسم یک فیلم موفق میآید و آن را دچار این طلسم میکند و با کله به زمین میزند و تمام خاطرات خوب طرفداران را از فیلم اول با خاک یکسان میکند. گاهی هم(که این گاهی در اقلیت قرار میگیرد) تیر این طلسم خطا میرود و فیلم دوم حتی بالاتر از پدرش میایستد و به تنهایی میتواند عرض اندام کند. مورد سومی هم وجود دارد و آن هم دنبالههایی هستند که نه به آسمان بالاتری میرسند و نه در قعر چاه فرو میروند، بلکه با اتکا به قابلیتهای فیلم اول و کمی بسط آنها و تزریق ایدههای جدیدتر، میتوانند آبروی خود را حفظ کنند. آنها شاید مثل فیلم اول سورپرایز نباشند اما خیلی هم با آن فاصله ندارند و میتوانند خود را حداقل تا شانههای فیلم آغازین سری بالا بکشند و تا حدی همان احساس خوب باقیمانده از فیلم قبلی را برای تماشاگران و طرفداران تداعی کنند. قسمت دوم نگهبانان کهکشان در همین دسته سوم قرار میگیرد. این فیلم ایرادات بیشتری از فیلم اول دارد اما جیمز گان نشان میدهد که هنوز کفگیر ایدههای نابش به ته دیگ نخورده و همچنان میتواند فیلمش را روپا و سرزنده نگه دارد، از طرفی خود دنیای فیلم و بخصوص شخصیتهای اصلیاش هم به درجهای نرسیدند که تکراری شوند و هنوز بامزهاند و میتوانند تماشاگران را با خنده پای یکی بدوهای خود بنشانند. ولی همانطور که گفتم این فیلم ایرادات بیشتری از فیلم قبلی دارد. یکی از ایرادات به عنصری برمیگردد که در اصل و در بیشتر موارد نقطهی قوت سری است و آن، بخشهای شوخیوار و طنزطور فیلم است. شوخیهای فیلم اول یا خندهدار و بامزه بودند یا اگر نبودند حداقل خیلی بیمزه و اذیتکننده هم نمیشدند ولی در فیلم دوم موارد نچسب و بیمزه در شوخیها هم پیدا میشود. یکی درست در اوایل فیلم و آنجایی است که دو خواهر(گامورا و نبیولا) اولین بار یکدیگر را میبینند. جملهای که پیتر در آن لحظه میگوید معلوم نیست که چی هست؛ شوخی با آن دو نفر، مسخره کردن آن لحظه، یا … !؟ هر چی هست اصلا خوب از آب درنیامده و راستش بهتر بود که اصلا نبود؛ چون نه به گروه خونی لحظات بامزهی فیلم میخورد، نه به گروه خونی لحظات در ظاهر مسخره اما در عین حال جالب فیلم. از طرفی اصرار فیلم برای شوخی با نام یکی از اعضای سفینهی یاندو، به نام «تیزر فیس» آنقدر کش پیدا میکند و لوس میشود که کم مانده آن بخش فیلم را شبیه بعضی از سریالهای طنز ۹۰ قسمتی تلویزیون خودمان بکند.
اکثر اوقات طلسمی منتظر بسیاری از فیلمهای خوبی است که توانستهاند خیلی از تماشاچیان را غافلگیر کنند یا غیرمنتظره ظاهر شده و به فیلم محبوبی تبدیل شوند و آن طلسم «شمارهی دوم» است |
فیلم در نیمکرهی دیگرش یعنی روند داستانی و بالا پایین و خط و خطوط کرکترهایش هم گاهی لنگ میزند. یکی از دلایل موفقیت فیلم اول این بود که خودش را زیادی جدی نمیگرفت و بخصوص، ادعای داستانی خاص را نداشت و قصه و روندش در خدمت هدفی بود که فیلم میخواست به آن برسد و آن هدف چیزی نبود جز ایجاد لحظات شاد و پر نشاط و حتی گاهی پراحساس، برای تماشاگرش در یک اثر خوشساخت. فیلم دوم هم همان مسیر را دنبال میکند ولی گاهی داستان به جاهایی میرسد که دیگر تماشاگر نمیتواند بیتفاوت آن را بپذیرد و کلی علامت سوال و تعجب روی سرش سبز میشود. بخشی از این علامتهای سوال و تعجب مربوط به «ایگو»(پدر پیتر) میشود. کاری نداریم که ایگو چیست و از کجا آمده، چون با آن چیزهای که در فیلم میبینیم و تعاریف خود ایگو از مبدأ پیدایشاش، معلوم است که خودش هم نمیداند دقیقا چیست، دیگر چه برسد به ما. البته کلیت کرکتر ایگو و چیزهایی که در موردش میبینیم بیشتر از اینکه سوالبرانگیز و مهم باشد در کشوی خصوصیات بامزه و طنز فیلم قرار میگیرد و در واقع در صف خیل موجودات عجیبالخلقه که خیلی نباید در دنیای فانتزی یک چنین فیلمی دنبال دلایل منطقی برای علت و چگونگی وجود آنها باشیم. اما چیزی که من با آن مشکل داشتم دلیل ایگو برای تبدیل شدنش به قطب شرور داستان بود. اینکه او موجودات زنده را دیده وآنها را ناامید کننده دانسته و به یکباره به حقیقت یا به قول خودش «معنا» دست یافته، خیلی کلیشهای، دم دستی و متقاعدنکننده(!) است و توی ذوق میزند. خود معنایی هم که ایگو به آن رسیده اوج کلیشهای بودن است؛ اینکه دنیا را نابود کند و خودش بشود تمام دنیا! علاوه بر این، بعضی از دیالوگهای رد و بدل شده مابین ایگو و پیتر، بخصوص چیزی که ایگو در مورد بیماری مادر پیتر میگوید( که دلیل و انگیزهی خاصی هم در فیلم برای این موضوع رو نمیشود)کاری میکند که این بخش روایت فیلم پر از چاله چولهای شود که بر خلاف فیلم اول اینبار خیلی دستانداز در فیلم ایجاد میکند و به وضوح قابل رویت است.
از طرفی جیمز گان در فیلم دوم تلاش کرده تا شخصیتهایش را بیشتر برای ما شرح دهد و کمی از چپ و راست داستان و احساساتشان را بیش از پیش برایمان آشکار کند. این موضوع گاهی مثل رابطهی پیتر و یاندو، با اینکه کم عمق و سطحی باقی میماند ولی حداقل به پایانبندی خوبی منجر میشود. اما گاهی هم مثل روابط دو خواهر فیلم، خیلی بد از آب در آمده. این تغییر و چرخش شخصیتی نبیولا و ارتباط و علاقهی نسبی خواهرانه که گان میخواسته در فیلم به تصویر بکشد، اصلا به بار ننشسته و راحت بگویم که این رابطهی نسبتا احساسی خیلی مسخره از آب درآمده، که این بار این مسخره بودن دیگر به خورد فیلم نرفته و اتفاقا همانجور «مسخره» با تمام معنی اورجینالش مانده.
اما باز هم با تمام این تفاسیر و ایرادات، قسمت دوم نگهبانان کهشکان ، آنقدر لحظات عاطفی خوب و لحظات بامزه ناب و جذاب دارد که این موارد منفی در اقلیت قرار میگیرند و هنوز قدرتمندترین احساسی که بعد از دیدن فیلم برای بیننده باقی میماند، «لذت» است.
در کنار تمام چیزهایی که گفتم باید به چیزی هم اشاره کنم که بدون شک از عناصر عالی ساختمان فیلم است و به شخصه خیلی دوستش داشتم یا بهتر است بگویم خیلی دوستشان داشتم و آن هم آهنگهای فیلم است. آهنگهایی که عضوی جدا نشدنی از فیلم هستند و به روح نشاط آن جلا میدهند. آهنگهایی که حرارت اکثر دقایق احساسی و خنده دار و هیجانانگیز فیلم را چندچندان میکنند و عمق احساس لذت ما رابیشتر. این آهنگها در کنار بسیاری از عناصر جذاب فیلم( که ذکر خیر تعدادی از آنها در مقاله بود) با تمام کاستیها توانستهاند دمای جذابیت فیلم را روی درجات بالا نگه دارند. «نگهبانان کهکشان: قسمت دوم» شاید به اندازهی قسمت اول غیر منتظره نباشد ولی همچنان در سرگرمکننده بودن قدرتمند است، همچنان میتواند تماشاگرش را با شخصیتهای دوستداشتنیاش همراه کند و همچنان میتواند لحظاتی رنگارنگ و پر از جذابیت را برایشان رقم بزند.
خیلی حرف زدم، اما اگر بخواهم تمام حرفها را در یک جمله خلاصه کنم، به نظرم بهترین توصیف از این فیلم آن هم به زبان گروتی، فقط یک جمله است: « من گروت هستم! »
نظرات