وست ورلد داستان پارکی پر از اندروید های رنگ و وارنگ است که سوژه تفریح مهمانهای ولخرج و راحتطلبی مثل آدمهای پولدار و سرمایهدار هستند. اما روزی میرسد که تعدادی از آنها به ماهیت واقعیشان شک میکنند و خاطراتی را به یاد میآورند که هر بار از ذهنشان پاک میشده و همین باعث افسارگسیختگی آنها میشود. شاید بعد از خواندن خلاصه داستان این سریال با خود بگویید؛ خب که چه؟ چرا باید داستان قیام تعدادی اندروید بر علیه خالقانشان جذاب باشد؟ اما بدانید که کاملا در اشتباه هستید، کافیست اولین اپیزود این سریال را تماشا کنید تا متوجه شوید چه میگویم.
اگر فصل اول وست ورلد، در مورد آگاه شدن اندروید های پارک در مورد دنیای اطرافشان و غل و زنجیری که به آن گرفتار شدهاند بود، فصل دوم درباره آزاد شدن آنها از این غل و زنجیر و رنج و دردی است که باید برای رهایی از آن تحمل کنند. اما آیا فصل دوم وست ورلد به عظمت و بزرگی فصل اول خود است؟ آیا میتواند دوباره ما را درگیر دنیای عجیب و خارقالعادهاش کند؟ در سینماگیمفا بخوانید…
هشدار : این مقاله داستان سریال را لو میدهد!
در آغاز فصل دوم دلورس، تدی و چندی از اندرویدهای خودآگاه پارک با کشت و کشتار عظیمیکه علیه مهمانان پارک راه میاندازند از ما پذیرایی میکنند و موسیقی عجیب اما جالب رامین جوادی این لحظه را همراهی میکند. دلورس در فصل قبل، یک دختر آرام و هنرمند بود که بخاطر گم شدن در خاطرات گذشتهاش زجر میکشید اما نمیدانست که هر دفعه یک قدم به خودآگاهی کامل نزدیکتر میشود. آنگاه که دلورس ماشه اسلحهاش را روی سر فورد میکشد و لبخند مرموزی گوشه صورتش جا خشک میکند، هم غمگین میشویم و هم خوشحال؛ غمگین میشویم چرا که بایستی با محبوبترین کاراکتر این سریال وداع کنیم، خوشحال میشویم چون که دلورس به خودآگاهی دست پیدا کرده و قرار است اندرویدهای پارک را به سوی رستگاری هدایت کند.
شاید در نگاه اول کمی متعجب شویم که دلورس دچار چه تغییر عظیمی شده؛ در صورتی تغییر برای اندرویدها کاملا امکانپذیر است اما برای انسان خیر. دیدیم که دلورس چطور از یک دختر مهربان و آرام به یک رهبر خطرناک و یک ماشین کشتار جمعی تبدیل شد، دیدیم که میو چطور از کسی به خودش بیشتر از هر کسی اهمیت میداد به جادوگری تبدیل شد که جان صدها اندروید از جمله دختر خودش را نجات داد و دیدیم که آکچیتا چطور از سرخپوستی خشن و افسارگسیخته به ناجی جان قبیلهاش و همنوعانش بدل شد. بنابراین گفتن ” میتوانی هر کسی که میخواهی باشی “ برای اندرویدها آسانتر است چرا که ساختهشدهاند تا تغییرپذیر باشند. شاید از خودتان بپرسید که مگر میشود انسان تغییر نکند؟ زیرا افراد بسیار زیادی در تاریخ تغییر کرده و تصمیماتشان را تغییر دادند. چگونه؟ خب اینجا پای نظریهای جالب از علم روانشناسی وسط میآید؛ که رفتار انسان ثابت است و از یک الگوریتم ساده و تغییرناپذیر پیروی میکند و این تغییر تصمیمات و عقاید انسان هستند که او را نسبت به گذشته متفاوت جلوه می دهند. البته اینجا منظور از رفتار، رفتار ظاهری نیست، بلکه مقصود وجود انسان است. این وجود انسان است که تغییر ناپذیر است؛ برخیها فکر میکنند که رفتار انسان بر پایه تصمیمات و افکارش شکل می گیرد اما طبق این نظریه کاملا برعکس است، یعنی عقاید و تصمیمات بر پایه وجود یا همان رفتار شخص شکل میگیرند و با توجه به ظرفیت رفتارش، تغییر میکنند. بزرگان بسیاری زیستهاند که در جوانیشان آن کسی که به آن تبدیل شدند نبودند، خردمند یا عاقل نبودهاند، اما هیچگاه سیاه نبودهاند و وجودشان پاک بودهاست، بنابراین رفتار یا وجود آنها تغییر نکرده، بلکه در تصمیمات و افکارشان تغییر ایجاد کردند. اگر به یاد داشته باشید نسخه های مختلفی از جیمز دلوس در فورج طراحی شده بود اما همه به یکجا ختم شدند؛ به جایی که دلوس پسرش را از خودش طرد میکند، زیرا در فورج هیچوقت رفتار او را تغییر نداده بودند(چون ممکن نبود)، بلکه تصمیمات و افکارش را تغییر دادند. اینجاست که ” انسان تغییر ناپذیر است ” معنا پیدا میکند. اندرویدها تغییرپذیر هستند زیرا الگوریتم سازنده رفتار آنها از پیچیدگی بیشتری برخوردار است و به همین خاطر میتوانند با تغییر در ساختار آن رفتارشان را تغییر دهند. همانطور که ناظر فورج گفتهاست:
دلیل خراب شدن کلون ها در دنیای واقعی سادگی آنها نبود، بلکه پیچیدگی بیش از حدشان بود.
شاید سریال تغییرپذیر بودن اندرویدها را به عنوان ویژگی و برتری اندرویدها نسبت به انسانها نشان بدهد، اما تغییرپذیری به همان اندازه که برای اندرویدها مفید است به همان نسبت برایشان خطرناک است، چرا که با دستکاری چندین کد آنان باید دوباره سیرتغییر خود را پیش بگیرند و به عبارتی سر پلهاول و جایی که از آن شروع کردهاند قرار میگیرند و سختیهای بیشتری بکشند؛ دقیقا همانند اتفاقی که برای تدی افتاد.
وست ورلد پر از نشانهها و درسهای فلسفی، روانشناسی و روانشناختی است و این یکی از مهمترین دلایلی است که بایستی وست ورلد را بخاطر آن ستایش کرد. موردی که در بخش قبل به آن اشاره کردیم فقط یکی از نشانههای بسیاری است که در جای جای سریال یافت میشوند، اما ما به زدن همین مثال بسنده میکنیم تا به بررسی ابعاد دیگر سریال بپردازیم.
معمایی بودن وست ورلد قطعا اساسیترین دلیل شهرت این سریال است. کنار هم قرار گرفتن سکانسهایی از خطوط زمانی متفاوت و پرشهای زمانی متعدد باعث میشود که بیننده همانند میزبان در دنیای سریال غرق شود و احساس غریبی کند. وست ورلد با اسرار و فضای رازآلودش مردم را به مطرح کردن تئوریهای مختلف برای حل معماهایش تشویق میکند اما با پخش اپیزود بعدی به طرز هوشمندانهای اما به راحتی تئوریها و افکار طرفداران را درهم میشکند و آنها را رد میکند. اما اینها صرفا دلیل نمیشود که هر قسمت یا بخشی در آن با فضای رازآلود و معمایی سر و کار داریم عالی باشند؛ متاسفانه گاهی اوقات سریال اینقدر سرگرم مطرح کردن تئوریها و صرف وقت برای معماهایش میشود که پردازش به داستان و کاراکترهای قصه را فراموش میکند؛ چنین مواردی در فصل دوم کمتر به چشم میخورند اما وست ورلد برای حل این مشکل، مشکل دیگری ایجاد کرده و به عبارتی از آنور بوم افتادهاست؛ برای حل این مشکل بایستی دوز معمایی آن را پایین میآوردند، سازندگان سریال متاسفانه در بعضی از اپیزودهای این فصل اینقدر سطح پردازش به معما را پایین آورده بودند که گویا اثر اصلا معمایی نبوده، و انگار صرفا فقط جهت اینکه به بیننده بگویند ” بعدش چه میشود “ ساخته شدهاند؛ که اپیزود های سوم و ششم این فصل در این دسته قرار میگیرند.
وست ورلد در پردازش به کاراکترهای قصه سنگ تمام گذاشته است. شخصیتهای داستان به موقع و به اندازه مورد پردازش و گذشتهشان تحت موشکافی قرار میگیرد که هر کدام از آنان جذابیت خاص خود را دارد. فلش بکها و فلش فورواردهای متعدد نیز در پردازش به کاراکترهای تاثیر مستقیم دارد که در اکثر موارد بسیار خوب ظاهر شدهاند؛ خصوصا در اپیزود چهارم، در پردازش به سرگذشت ویلیام و موسس شرکت دلوس یعنی جیمز دلوس و البته هدف اصلی شرکت دلوس از خریدن پارک وست ورلد. همانطور که گفتیم وست ورلد زمان مناسبی برای پردازش به کاراکترهایش در نظر گرفته، چندین خط داستانی متفاوت که هر کدام به طور خاص خودشان داستان را پیش میبرند. اما نکته اینجاست که بعضی از خطوط داستانی جذابیتی که در فصول قبلی داشتهاند را به مرور از دست دادهاند، که خط داستان دلورس هم تا اپیزود ششم از همین روند پیروی میکرد اما خوشبختانه این مشکل در اپیزود هفتم تا حدودی و در اپیزود فاینال کاملا برطرف شده است. اما خط داستانی میو کاملا روند مخالف آن را طی میکند، چرا که تا اپیزود هشتم شاهد جذابیت خاص و پیشرفت بهسزای خط داستانی او نسبت به فصل اول بودهایم، خصوصا در اپیزود پنجم؛ اما متاسفانه آنچه که انتظار داشتیم در اپیزود فاینال از او ببینیم را ندیدیم و تیربارهای نگهبانان دلوس نهتنها کاراکترهای داستان را به خاک و خون کشید، بلکه رضایت بیننده را نیز (در آن مورد) از خود گرفت. نمیخواهم بگویم که مرگ میو و دار و دستهاش اشتباه بوده؛ منظورم این است شاهد آن رویارویی عظیم و تاثیرگذاری که انتظارش را میکشیدیم نبودیم.
خط داستانی دار و دسته میو و راهی که پیش گرفتهاند بسیار جذاب و جالب است و همهشان نقشی برای بازی کردن دارند و به غیر از فیلیکس و سیلوستر همه نقش مهمی در پیش بردن داستان ایفا میکنند. فیلیکس و سیلوستر بیشتر حکم بار اضافهای را داشتند که بود و نبودشان در طول قصه تفاوتی نداشت، به غیر از اپیزود فاینال سریال که به زمینهچینی برای فصل آینده کمک کردند.
اما قطعا بیشترین پیشرفت در خط داستانی و شخصیت برنارد بوده است، دیدن هر قدمی که برنارد برای نزدیک شدن به خودآگاهی برمیدارد یادآور دلورس در فصل اول است. و البته گمشدن برنارد در خاطرات گذشته و ندانستن زمان حال نه تنها بهتر از فصل اول و دلورس به تصویر کشیده میشود، بلکه روندی جذاب و به دیوانهواری اینسپشن ( Inception ) را تقدیم بیننده میکند که جذابیت آنرا دوچندان میکند.
فصل دوم وست ورلد پر از اشاره و ادای احترام به فصل اول است. اگر به یاد داشته باشید پس از اینکه برنارد برنامه فورد را از ذهن خود پاک کرد به کمکش احتیاج پیدا کرد، و در کمال تعجب او بازگشت تا برنارد را راهنمایی کند. در نهایت برنارد فهمید که فورد تنها تصویر خیالی بوده که برنارد برای خود ساخته بود تا به او کمک کند، آن فورد نبود که به برنارد کمک میکرد، خود برنارد بود. این مورد اشاره مستقیم به رابطه آرنولد و دلورس دارد. دلورس تمام مدت فکر میکرد این آرنولد است که به او کمک میکند در صورتی که آرنولد نیز همانند فورد تصویر خیالی بوده که دلورس با توجه به شناخت قبلی که از او داشته ساخته است و نهایتا آگاه شد که تمام مدت خود به خود کمک میکرده نه آرنولد؛ که هر دو نهایتا به خودآگاهی کامل دست پیدا کردند.
زمانی که دلورس در فورج کتاب های کتابخانه را بررسی میکرد شاهد خطوطی بودیم که در واقع هنگام نواخته شدن موسیقی در فصل اول دیده میشدند. حال بایستی این جمله فورد را یادآور بشوم که میگفت:
موتزارت و بتهوون هیچ وقت نمردهاند، بلکه به موسیقی تبدیل شدند
هر کدام از آن خطوط بخشی از شخصیت و رفتار شخص را نمایان میکنند، در واقع آن خطوط روشی برای نوشتن نتهای موسیقی بوده؛ فورد یکی از عظیم ترین راز های پارک را قبل از قیام اندرویدها فاش کرده بود طوری که احدی متوجه نشد. منظور فورد از تبدیل شدن موتزارت و بتهوون به موسیقی، زنده ماندن یاد آنها به وسیله آثارشان نبود، بلکه منظورش بازسازی و شخصیت و رفتار و آنها به وسیله نتهای موسیقی و جایگزینی آنها بود.
حال که صحبت از موسیقی شد، بد نیست کمی هم درمورد موسیقیمتن سریال صحبت کنیم، گرچه تا نام رامین جوادی( Ramin Djawadi ) بر زبان میآید دیگر حرفی باقی نمیماند. خالق موسیقی گیم آو ترونز بار دیگر شاهکار خلق کردهاست. رامین جوادی موسیقی هایی برای این سریال ساخته طرز دیوانهواری اسرار آمیز و به طرز اسرار آمیزی دیوانهوار هستند! بعضی از ترک های فصل دوم در واقع حکم بهروزرسانی ترک های فصل قبل را دارند و به خوبی با فضای سریال هماهنگ میشوند. وست ورلد از پس مسائلفنی همچون جلوههای ویژه و فیلمبرداری نیز به خوبی برآمده کم و کاستی در این موارد دیده نمیشود.
نوبتی هم که باشد نوبت میرسد به ضدقهرمان محبوب این سری، یعنی مرد سیاهپوش با بازی محشر اد هریس( Ed Harris ). همانطور که کمی قبلتر اشاره کردم سریال اطلاعات زیادی از چگونگی تبدیل ویلیام جوان به مرد سیاه پوش به ما دادهاست. وی قبل ها در پارک به وسیله دلورس و وست ورلد به ذات واقعی و سیاه خود پی برد اما نهتنها تلاشی برای جلوگیری از بروز آن نکرد، بلکه به آن اجازه فوران و پیشرفت داد، تا به آدمی که امروز میشناسیم تبدیل شد. ویلیام میانسال یا همان مرد سیاهپوش، زندگی و خانواده خود را کنار میگذارد تا در وست ورلد به بازی کردن بپردازد، همانند گیمری که به ویدئوگیم اعتیاد دارد. حتی هر چیزی را که در وست ورلد میبیند را بخشی از بازی فورد میداند، پس آنرا پس میزند تا به برد بازی نزدیک تر شود. همانطور که خودش هم به همسرش گفته:
من به تو یا به این دنیا تعلق ندارم
اما در مورد ویلیام و خط داستانیاش اوضاع زمان جالب میشود که زمانی که انتظار داریم او را در فورج ببینیم اما ناپدید میشود و به خط داستانی مربوطه اضافه نمی شود. کمی بعدتر ویلیام با نسخه مسنتر دخترش روبرو میشود، زمانی که به نظر میرسد فورج کاملا نابود شدهاست. کمی بعدتر متوجه میشویم که ویلیام در واقع یک کلون میزبان است اما مشخص نیست از چه زمانی. اکنون وی بایستی به سوآلاتی پاسخ میداد تا وفاداریاش به اصل تایید شود، همانند کاری که خود قبلا بار ها با کلون جیمز دلوس انجام داد. لیزا جوی از کارگردانان این سریال تاکید کرده که صحنه رویارویی کلون ویلیام و دخترش در آن اتاق در آیندهای دور رخ میدهد و با پایان فصل دوم اختلاف زمانی بسیار زیادی دارد، در واقع این بخش بیشتر حکم تیزری برای فصل آینده را دارد تا اینکه بخشی از فاینال باشد و خیلی خوب برای فصل آینده زمینهچینی میکند. حال باید صبر کرد و دید سازندگان این سریال چه آشی برای ما خواهند پخت.
فصل دوم وست ورلد ثابت میکند که داستان اندرویدهای افسارگسیختهای که بر علیه خالقانشان قیام میکنند قرار نیست به این زودی جذابیت خود را از دست بدهد. دومین فصل این سریال هر انتظاری که از یک دنباله تمامعیار دارید را برآورده و شما را وادار میکند که به تماشای ادامه و حتی بازبینی آن بپردازید. وست ورلد تلاش میکند تا در دسته آثار بینقص تلویزیون قرار بگیرد، و به هدف خود نیز میرسد. اگر دنبال یک علمیتخیلی عجیب و غریب با تم معمایی هستید که با افکارتان بازی کند، دیدن وست ورلد خالی از لطف نیست.
نظرات
فصل دوم بار اکشن سریال افزایش پیدا کرد اما نولان متاسفانه در فصل دو از بار معمایی سریال کم کرد و می خواست جوری فصل ۲ پیچیده بشه که بر خلاف فصل یک قابل حدس نباشه وبرای همین هدف فیلم ضربه بدی خورد.
اگه کسی قسمت ۱۰ سریال رو دیده باشه می فهمه چه اش شعله قلم کاری ساخته شده
به نظر من بهترین اپیزود این فصل قسمت ۸ بود که گره های بزرگ و مهمی رو از سریال باز کرد
در مورد ضعف فصل دوم در بخش معمایی همانطور که در مقاله گفتم، با شما موافقم. با توجه به اینکه فصل سوم تا حدودی از حالت جنگی خارج شده انتطار میره که سریال بتونه دوباره حال و هوای معمایی خاصش رو بهتر از این فصل به تصویر بکشه.
ممنون از شما بخاطر به اشتراکگذاری نظرتون …