«کلاه خود فولادی» اثر میلیتاریستی و اغراقآمیز فیلمساز درجهی دوم آمریکایی است که در کارنامهاش شاید سرهمبندی شدهترین اثرش محسوب شود. ساموئل فولر سینماگر هالیوودیای که در دوران دیکتاتوری رسانهای حاکم بر هالیوود بنام «مکارتیسم» برای ورود به کارزار و خودی نشان دادن با سابقهی ارتشی بودنش تصمیم میگیرد اثری پروپاگاندا در رسای دخالت نظامی ایالات متحده آمریکا به خاک کره بسازد تا در کشمکشها و سالهای آغازین جنگ سرد میان دو ابر قدرت دنیا (شوروی و آمریکا) برای حاکمیت توتالیتاریستی کشورش یک تبلیغ نظامی برای سرپوش گذاشتن بر دخالتهای بیخود کشوری باشد که همیشه داعیهی دموکراسی دارد. در دههی پنجاه در دل نظام استدیویی هالیوود که برخی از فیلمسازان دگراندیش فقط بخاطر افکار چپ (بعضا نه کمونیستی) ممنوع الکار میشدند، شاهد فیلمی هستیم که دقیقا پیام رسمی حاکمیت را تبلیغ کرده و همین امر مسبب فروپاشی و درون تهی بودن «کلاه خود فولادی» میگردد. اثری در باب دستهای از سربازان ارتش آمریکا که در ناکجا آبادی بنام کره گمشدهاند و در این بین قرار است شاهد پردهای از حقانیت یک قطب از جبهه که احیانا طرف حق هم هست باشیم.
فیلم از همان اول شروع به معرفی تک تک تیپهای سطحیاش کرده و با قرار دادن یک گروهبان از جنس فیلمهای وسترن، او را نمایندهی خشونت و وطنپرستی و در نهایت پروتاگونیست آمریکایی میکند. گروهبان زاک (جین ایوانز) قهرمان آشنا و کهن الگوی آثار میلیتاریستی هالیوودی که به طور جالبی هم میتوان رد او را در فیلمهای جنگی آمریکایی امروز هم دید، با هیبتی دژم ولی دوستداشتنی و خاصیتی جان وینیوار و ساحتی کابوی گون قدم به خاک کشوری میگذارد که در دوزخ کمونیستهای چشم بادامی است و اینبار به همراه یک کودک کرهای که اتفاقا انگلیسی را هم خوب حرف میزند و مانند آن سرباز ژاپنی، ورسیونی از یک نیروی دو هویتی (حقیقتا بیهویت) را بازی کرده که حتی در موطن خود هم عشق به سربازان آمریکایی در وجودش موج میزند، همراه میشود. گروهبان زاک به همراهی این کودک آواره و یک امدادگر سیاهپوست که در اوج انتخاب دموکراتیک قبول دارد که سیاه است و یک نژاد ردهی چندم در کشور خودش به حساب میآید (در دیالوگهایش با سرباز کمونیست شعارش را میدهد)، در یک سرگردانی میان جنگلهای مصنوعی ساخته شده به دست استدیو برای خود ول میچرخند تا اینکه به یک دستهی کوچک از نیروهای خودی برخورده که ماموریت دارند به یک معبد بودایی بروند که تا به آخر هم مشخص نمیشود ماموریتشان در آن معبد چه بود. آیا گرفتن یکی از نیرویهای دشمن یا آن نمایش باسمهای پایانی؟؟ مهم نیست….
«کلاه خود فولادی» یک فیلم ابتر و خام و شعاریای است که نه بر ساختاری درست بنا شده و نه عملکرد هدفمندی در باب ایجاد ارتباط با تماشاگر دارد. البته شاید این نوع فیلم که سفارشی بودنش از سر و شکل آن مشخص است، بسیار باب میل سیاستمداران و اتاق رسانهای هالیوود بوده تا کمی بر دخالت نظامی خود در کشور کره و جنگ با کمونیستها سرپوشی باشد. به بیانی مردم با دیدن اثری که کمی هم آتش بازی و میدان نبرد و بکش بکش نشان میدهد به این نتیجه میرسند چه خوب است که ارتش در آنسوی کرهی زمین با کمونیستها میجنگد تا پای آنها به وطن باز نشود. در داخل معبد یکی از سربازها دیالوگ با مزهای دارد. ما می جنگیم برای آزادی وطنمان و در هنگام مرگ هم از قداست خانه به دوست سربازش تاکید میکند. یعنی به سطحی ترین شکل ممکن و آبکی ترین نوع روایت، فیلم میخواهد برایمان پیام پروپاگاندا بدهد و انقدر وجناتش ناقص است که گویی ساختار و فرم اهمیتی نداشته و فقط نمایشی آرمانی به صورت تبلیغی برای مقابله با کمونیستها و احیانا امید دادن به نیروهای حاضر در خاک کره، تنها هدف ساخته شدن این اثر بوده است.
سببیت کنشها و اکتها و بازیها با دوربین ابتدایی و میزانسنهای تصنعی و در نهایت دیالوگهای شعاری، از «کلاه خود فولادی» یک خورشت تبلیغاتی بد طعمی ساخته است که نه طعم دارد و نه بو، در این بین فیلمساز هم برای ادامهی سیر مدون کاریاش و برای ساخت سومین اثرش در نظام استدیویی هالیوود تن به این اثر مخدوش و مذبذب داده است. برای نمونه در سکانسهای داخلی معبد، دوربین در جاگیری مکانهایش کلا گیج میزند و نمیتواند بین درون و بیرون کنتراست ایجاد کند. به بیانی تصنع و محیط استرلیزهی استدیویی با دکورها و اکسسوارهای غیر طبیعی، نه به ما زیستی از کره نشان میدهد و نه توان این را دارد تا اتمسفر برای مخاطبش خلق کند. در نماهای داخلی، اغتشاش در جایگیری بازیگران و نبود تنظم بصری و بسیط نبودن انتظام میزانسنها همه چیز را منفعل کرده است.
از آن سرباز کمونیست کرهای گرفته که چقدر بچهگانه گیر میافتاد و در ادامه مثلا نقش کاراکتر منتقد سیاستهای داخلی آمریکا را بازی میکند که توهین به شعور مخاطب در باب شناخت سیطرهی کمونیسم و سوسیالیسم است تا بازیهای بیجا و منفعل و تخدیری بازیگران که هیچ کنتراستی میانشان جریان نداشته و فقط در شلوغی صحنه همانند اکسسوار به این سو و آنسو میروند و میجنگند و کشته میشوند. از کشتن گفتیم به یاد فراز پایانی فیلم افتادیم که لشگری از دشمنان همچون ارواحی سرگردان به سمت معبد آمده و اینجا قرار است سکانسهای رشادت سربازان آمریکایی علیه قوای باطل را تماشا کنیم.
در این قسمت عمق فاجعه و مستهلک بودن فیلم لو میرود. همانطور که در سطور اولیه به آن اشاره کردیم، بیشتر نماها مشخص است که در استدیو و مکانهای مصنوعی و دشتهای فرض شده فیلمبرداری شدهاند، در سکانس پایانی فیلمساز چندین پلان متضاد را کنار هم مونتاژ کرده است چون مثل اینکه کمپانی زیاد نمیخواسته برای صحنههای نبرد هزینهی زیادی نماید. فولر مجبور میشود از پلانهای مستند آتشبار در توپ خانهی خودی در نبردهای واقعی جنگ کره (البته به قول فرانسوی ها در گیومه) استفاده کرده و آن را کنار صحنههای فیلمبرداری شدهی خود بگذارد. در میان تقابل و تصادم این دو کونترپوان مونتاژی، تخطئهی حس و عدم تجانس نماها به طور واضح نمایان میگردد. از یک سو با آتش توپخانه در پلانهایی مستند روبرو هستیم و از سوی دیگر با صحنههایی از کشت و کشتار سربازان کمونیست که همچون چوب خشک و در خزعبل ترین شکل ممکن توسط همان سربازان غیور داخل معبد از پا در میآیند. در میدان نبرد در نماهای داخلی نحوهی مرگ افراد هم بیشتر تبدیل به آکسیونهایی کمیک است. اکتها و کنشهای مصنوعی با بازیهای غیر کنترل شده و آن شعارهای وطن پرستانه که سر آخر از یک دسته در مقابل یک لشگر چهار نفر هم زنده میمانند و بر روی تصویر نوشته میشود «این پایان این داستان نیست.»
فیلمساز در کل در این اثر دم دستی و بسیار هدر رفته ی پروپاگاندایی بیشتر با مخاطبش شوخی کرده و اثر به ظاهر میلیتاریستی مخمورش به درد شعارهای تو خالی سیاست مداران زمانه میخورد. شاید بتوان گفت «کلاه خود فولادی» بدترین اثر ساموئل فولر است. فیلمسازی که زمانی مورد پسند کایه دوسینما به عنوان یک فیلمساز خوب و مولف آمریکایی قرار گرفت.
نظرات