ساختمان دوستداشتنی یک داستان. اگر کل مجموعه «خانه پوشالی» را یک ساختمان در نظر بگیریم، اولین فصل آن به مثابه یک پیریزی مناسب و بیشیلهپیله به حساب میآید. و اگر اولین فصل خانه پوشالی پایه و ستونی مستحکم باشد که بقیه سریال بر آن سوار شود، فصل دوم، مسیر خود را پیدا میکند و با تماشای این فصل است که متوجه میشویم سریال میداند دارد چکار میکند و از همان اول میدانست درحال انجام چه کاری بود. این نکته مهمی است که سازندگان میدانند میخواهند چکار کنند. ایده آنها اینگونه نیست که صبح از خواب بلند شوند و بگویند: «خب، امروز هم یک سریال جدید بسازیم.» بلکه با دقت، ظرافت و حساسیت، سریال را ذره ذره میسازند و بالا میبرند. زمانی که فصل دوم را تماشا میکنیم، یک نقشه برج را تصور میکنیم که بخش مهمی از اجرای آن (فصل اول) تمام شده است و حال در باقیماندهاش (فصل دوم) قصد دارد ارتفاع بگیرد و برجش را به زیباترین شکل ممکن به تمام شهر بشناساند. فصل دوم همچنین فصل پویاتر و کاملتری نسبت به فصل اول است و از هیچ تلاشی برای بهروز کردن خود دریغ نکرده است. المانهایی جدید به فصل دوم افزوده شدهاند. برخی المانهای قدیمیتر تقویت شده و به پختگی لازم رسیدهاند. فرم روایی داستان نیز سر و شکل یافته که از ویژگیهای مهم دومین فصل سریال است. به همراه روایت خوب و دوستداشتنیِ فرانک و دوستان، داستان سریال به نقطه عطف مهمی در پایان این فصل میرسد. البته اگر سه فصل بعد را در نظر نگیریم، داستان سریال میتواند همینجا در اوج تمام شود و پازل دوقسمتی (دو فصلی) داستان سریال را پایان دهد. این آگاهی سریال از کاری که درحال انجام دادن آن است، یک اعتماد در مخاطب ایجاد میکند و البته کار سریال را هم سختتر میکند. چرا که درکنار اعتماد، انتظار نیز بالا میرود و اگر سریال سطحش پایین بیاید، یا حتی در این سطح باقی بماند، برای مخاطب ایجاد زدگی و ناامیدی میکند. البته فصل دوم، نسبت به فصل اول سیر صعودی در پیش گرفته است. اما این سیر صعودی را باید حفظ کند و بالا و بالاتر برود.
درگیری دو قطب همنام. فصل اول، ماجرای پشت پا زدن فرانک آندروود و به نوعی «تلافی» کردن کار رییسجمهوری مظلوم، بیریا و صادق، یعنی «گرت واکر» بود. فرانک مانند موم همه چیز را در دست میگرفت و به حالات مورد علاقهاش در میآورد؛ سیاستمداران کاخسفید و کنگره را مانند مهرههای شطرنج در صفحه جابهجا میکرد و برای کیش و مات کردن خودشان نقشه میریخت. درحالی که حتی خود رییسجمهور هم از کارهای برنامهریزی شده فرانک خبر نداشته است. اما فصل دوم بسیار متفاوت است و روند تکاملی مناسبی را پیموده است. اینجا فرانک درحال دست و پنجه نرم کردن با یک مولتیمیلیاردر چغر و بد بدن است که با اینکه سرمایهدار و فعال اقتصادی است، اما دوز و کلک سوار کردنش دست کمی از فرانک ندارد. «ریموند تاسک» با یک دستور میتواند کل برق آمریکا و حتی و حتی کاخسفید را قطع کند و با دوستی صمیمانهای که با رییسجمهور دارد، علاوه بر نفوذ اقتصادی در زمینه انرژی، نفوذ سیاسی هم به دست میآورد. خواه ناخواه، آمریکا به انرژی و سرمایه او نیاز دارد و او هم از این مسئله به عنوان اهرم فشار میتواند استفاده کند. در واقع برای اولین بار در سریال، یک «آنتاگونیست» درست و حسابی مشاهده میکنیم که شخصیتپردازی مناسبی هم دارد. دوربین به دست به مناظر جنگل نگاه میکند و تکنیکهای گفتگو کردنش ردخور ندارند. عاشق صدای پرندهها است و کلی پرنده دارد و البته ذره ذره با آن دوربین شکاری روی اعصابمان میرود. البته اگر پروتاگونیست خانه پوشالی فرانک آندروود باشد، آنتاگونیست باید یک شخصیت خوب و باوجدان باشد! اما ریموند اینگونه نیست. خوب بلد است جلوی فرانک مقاومت کند و به حملههای فرانک ضدحمله بزند، روی ذرهذرهی سلولهای عصبی بدنمان رژه برود و حتی به وسیله کارهای خطرناکش فرانک را سرنگون کند. ریموند مانند فرانک بر سر به دست آوردن قدرت میجنگد و سعی میکند قدرتش را حفظ کند. برای او مهم نیست تمام شصت میلیارد دلار داراییاش را تمام و کمال بسوزانند. به قول فرانک: «ریموند شخصیتی است که از صفر شروع کرده و به میلیاردها دلار پول رسیده است.» پس حتی اگر دوباره به صفر برسد، دوباره میتواند از همان صفر شروع کند و دوباره به میلیاردها دلار پول برسد. بنابراین حتی میتوان آن دو نفر را در این مسئله مشترک دانست. فرانک و ریموندی که رو به روی یکدیگر قرار گرفتهاند، هر دو از زیر خاک سر برآوردند و به قله باشکوهترین کوهها رسیدهاند.
الگوی روایی. «خانه پوشالی» در دومین فصل خود یک روایت جذاب و جالب به ارمغان میآورد و به نوعی روایت نزدیک به «معما»ی فصل اول را کامل میکند و آن حس و حال پر از راز و معما را (که تازه تا اواخر فصل هم متوجه نمیشدیم رگههایی از معما دارد!) تبدیل میکند به تعلیق و در هوا و بین زمین و آسمان معلق ماندن. الگویی که خصوصا در زمینه داستانهای سیاسی ردخور ندارد و اگر هوشمندانه و بادقت و وسواس اجرا شود، غوغا به پا میکند و ارزش اسپویل کردن داستانش بالا میرود. خب حال روایت آن چگونه است؟ ابتدا فرانک را آسوده خاطر میبینم. مقام جدیدی را که میخواسته به دست آورده و جای پایش را در آن مقام سفت کرده است. خیالش راحت است که به این سادگیها آن را از دست نمیدهد و حفظ کردن مقامش برایش راحت است. اگر تهدیدی هم وجود داشته باشد طبعا با چنگ و دندان جایگاهش را حفظ میکند و نمیگذارد جایگاهش متزلزل شود. پس از رسیدن به مقام کنونی، نقشه بعدی را اجرا میکند، که دستیابی به جایگاه و مقامی بالاتر است. درواقع جاهطلبیاش او را نیشگون گرفته است و بلندش میکند تا دوباره یک مقام بلند بالاتر و خوشگلتر را تصاحب کند و جای پایش را بالاتر ببرد. پس دست به کار میشود و نقشههایش را پیش میبرد و با قدرتهای مهم کشور درگیر میشود. اما خب سیاست است دیگر. حمله میکند و ضدحمله میخورد. معمولا این ضدحملهها در اواخر فصل آنقدر زیاد میشوند که فرانک تا گردن در گل و لای و لجن فرو میرود. اما در پایان فصل، با یک حرکت باحال و هوشمندانه هم خودش را خارج میکند، هم با دستش، کله دشمنانش را تا ته در گل و لای و لجن فرو میکند و آنها را خفه میکند. مسئله همین است. در فصل اول نیز ابتدا مشکلات فراوانی برای او و پیتر روسو پیش میآید. اما ناگهان میبینیم تمام این موارد نقشه بود و فرانک دارد برای منصب جدیدش آماده میشود. پس کوتاه و خلاصه روایت اینگونه است: تا پیشانی در لجن فرو رفتن، اما در انتها با یک کلک شگفتانگیز از آن خارج شدن و دشمنان را تا نوک موهای سر راهی لجن کردن.
دوباره پیرنگ. دوباره جاه طلبی. اساس و بنیان «خانه پوشالی» همین است. مردی که مانند زالو، به جای خون، قدرت میمکد و رشد میکند و بزرگ میشود. مردی که برای تکتک کارها و ریزترین پیشرفتهایش، شبانه روز درگیر است و با تیمش نقشه میریزد و اجرا میکند. «خانه پوشالی» یعنی قدرت و سیریناپذیر بودن عطش فرانک آندروود برای تصاحب آن. یعنی مالکیت ساختمان کنگره و کاخسفید. یعنی کنترل صدها سناتور و نماینده مجلس و سیاستگذار و قانونگذار و مجری قانون. یعنی هرشب در خانه روی تخت دراز کشیدن و لذت بردن از تمام دستاوردهایی که توانسته رقم بزند و صفحاتی که توانسته در کتب تاریخ ثبت کند. پس اگر داستان جاهطلبانهای روایت نشود، سریال چیزی برای گفتن ندارد. (درحالی که سریال تماما جاهطلبی را به نمایش میگذارد.) همانطور که گفتم، سریال قطعه دوم یک پازل را تکمیل میکند. پازل دستیابی به برترین جایگاه قدرت کشور. در فصل اول، بخشی مهم از راه را میپیماید، و در این فصل، در باقیمانده مسیر قدم به قدم پیش میرود. یکی از ویژگیهای چشمگیر و درخشان «خانه پوشالی» همین پیرنگ جذاب و گسترده آن است. اگر سریال «۲۴» را به خاطر آورید، یکی از جذابیتهای آن، ارتباط مستقیم جک باور با رییسجمهور آمریکا بود و ۲۴ ابعاد بسیار گستردهتری نسبت به یک واحد ضد تروریستی ساده میگرفت. خانه پوشالی هم همین است. دیگه حوصله مخاطبان از جرمهای کوچه و خیابانی ساده که اوج داستانشان به کلانتری محل ختم میشد و یک پلیس یا نگهبان ساده شهر و روستا معما را به طرزی شگفتانگیز حل میکرد سر رفته است. حال باید بشینیم و ببینیم جرمهایی که در سریال خانه پوشالی رخ میدهند چگونه توسط رسانهها حل میشوند. چگونه بزرگترین مجرمان سیاسی روز آمریکا، مورد تعقیب بزرگترین خبرنگاران روز سیاسی آمریکا قرار میگیرند و در نهایت این همه قوس و کشمکش به کجا میرسد؟ دیگه نمیخواهیم ببینیم چگونه یک کلانتر یا رییس پلیس در یک ایالت و یک کشور معروف میشود. میخواهیم ببینیم چگونه یک نماینده مجلس یا یک سیاستمدار مهم و تاثیرگذار یک پله فراتر میرود و با یک کشور درگیر میشود و در دنیا هم معروف میشود. خانه پوشالی یک روند صعودی در پیرنگ است. پیرنگ آن به ایدهآلترین شکل ممکن رشد میکند و بالا میآید.
جلوتر. فرانک آندروود سیاستمدار زیرکی است و یک قدم جلوتر میایستد. پس همیشه باید انتظار داشته باشیم با کارهایش ما را غافلگیر کند. اصولا سرتاپای فرانک غافلگیری است. اما این اتفاق همیشه رخ نمیدهد. درست است که فرانک نقشههای فراوانی میریزد. اما بالاخره همیشه همه چیز طبق خواستههای او پیش نمیروند. پس اصولا سریال یک بازی با مخاطب راه میاندازد. یک بازی جذاب که در آن باید بفهمیم فرانک چقدر جلوتر بوده یا عقبتر قرار داشته است. همان بازی جذاب همیشگی داستانهای جنایی که در آنها موش و گربه بازی بین نویسنده و مخاطب به راه میافتد. نویسنده حکم موش را دارد. در جاهای کاملا ظریفی از داستانش قایم میشود و برعکس دیگر موشها، منتظر است تا گربه او را بگیرد و از گرفته شدن توسط گربه شاید حتی لذت هم ببرد، البته اگر گربه نیز لذت ببرد. (چرا که گربه مخاطب است و مخاطب باید لذت ببرد.) در آن سو گربه (مخاطب) پریشان خاطر یا آسوده خاطر، به دنبال سرنخ و ردیابی کردن موش است. اما یک سرنخ فقط وجود ندارد و باید بسیاری چیزها را به هم ربط و پیوند بدهد. آخر سر، دست به سینه میشیند و منتظر میماند تا موش، خود از لانه خارج شود. (سریال، خودش بگوید که در داستان چه خبر است.) البته باید این مژده را بدهم که جلوتر بودن فرانک در فصلهای بعد نیز تکرار خواهد شد. در فصل پیشین هم این قضیه به اثبات رسیده است. این کار از فرانک کارکرد جالبی در سریال ارائه میدهد. فرانک علاوه بر اینکه در سریال یک قهرمان است و به جستجوی اهدافش است، یک حالت استادگونه نیز پیدا میکند. (در بسیاری از فیلمها، اساتید چند پله جلوتر هستند.) بنابراین سریال بیش از آنکه قهرمانی بسازد که دوستش داشته باشیم یا با او احساس همدردی کنیم، کاری میکند که فرانک را تحسین کنیم، و البته در لا به لای این تحسینها، به ما یادآور میشود که فرانک یک انسان است، پس این اجازه را دارد که اشتباه کند. پس ممکن است بسیاری از نقشههایش پیش نروند. پس نباید گمان کنیم که فرانک اسطوره است. برای ما او فوق العاده است. اما از ۱۰۰، خیلی شاهکار کند و گل بکارد، میشود ۹۹/۹۹٫
شخصیت. البته منظور از این پارگراف شخصیت، همان پارگراف نقد فصل اول نیست. بلکه منظورمان، اضافه شدن شخصیتهای جدید به سریال است. سریال ابایی از افزودن انواع و اقسام شخصیتهای باحال و جذاب ندارد. کارش هم در این زمینه ردخور ندارد. یک «ریموند تاسک» خرفت و روی اعصاب تحویلمان میدهد که عاشق پرنده و دوربین و جنگل و دید زدن حیوانات مختلف است. جهانبینی و تواناییهایش فوقالعاده است و اگر برای فرانک کابوس محسوب نشود، کمتر محسوب نمیشود. یک «ست گریسون» جالب و با اعتماد به نفس تحویلمان میدهد که مشخص است عاشق کارش است و شخصیتی است که پیشرفت میکند. اما پیچش شخصیتی خاصی ندارد و فقط هست که باشد. گاه گداری شاید به لطف درگیریاش با دیگر شخصیتها (مثل خبرنگاران و بچههای رسانهای) بتوانیم فراز و فرودهایی در شخصیتش ببینیم. اما درکل شخصیتش ساده است، و البته همین او را جذاب میکند. سریال یک «گوین اورسِی» تحویلمان میدهد. نابغهای جامعهستیز که از هیچ تلاشی برای سرنگون کردن آمریکا دریغ نمیکند و در یک گوشه تنها با حیوان خانگیاش زندگی میکند و این تنهایی دیوانهاش کرده. با این حال مجبور است تنها باشد تا دستگیر نشود و اتفاق بدی برایش رخ ندهد. البته شخصیت جالب دیگری هم که وارد میشود آیلا صیاد است. روزنامهنگاری که واقعا هم «صیاد» است و صید میکند. سمج، روی اعصاب و یک دنده، مانند هر خبرنگار دیگری. البته شخصیتی ناپخته دارد و فقط سمج است. اما نمیداند سماجت به چه کارش میآید. هنوز بسیاری موارد را درک نکرده است و راه بسیاری تا تبدیل شدن به یک خبرنگار درست و حسابی دارد. سریال با افزودن این شخصیتها به سریال رنگ و بوی خاص هر فصل را میدهد. عطر و عطم خاص هر قسمت را میدهد. به تکامل سریال کمک میکند و اجازه میدهد گسترهی سریال به جاهای دور و درازی کشیده شود، و البته اجازه نمیدهد این گستره، محیطهای طبیعی تخریب شده مانند جنگلهایی باشد که درختانشان قطع شده است. بلکه جذابیت و زیبایی طبیعت این گستره را حفظ میکند و تلاش میکند این گستره، حتی از مرکزش که فصل اول سریال است نیز زیباتر، دوستداشتنیتر و باحالتر باشد.
نظرات