نقد فصل سوم سریال خانه پوشالی | House of Cards

24 October 2018 - 10:00

فصل سوم خانه پوشالی، آن فصلی نیست که انتظار می‌کشیدیم پس از فصل اول و دوم ببینیم. به طور کلی فصل بدی نیست، اما عملکردی کاملا متفاوت دارد و اشتباهات عجیب و غریبی مرتکب می‌شود که نمی‌دانیم با دیدن آن‌ها فکر کنیم سازندگان ناگهان افت کرده‌اند، یا فکر کنیم کلا عوض شده‌اند. اگر عاشق فصل اول و دوم شده‌اید و منتظر یک فصل طوفانی دیگر با کلی بریز و بپاش آندروودی هستید، بهتر است دلتان را صابون نزنید. بلکه باید خود را برای فصلی آماده کنید که کلا می‌زند توی یک جاده دیگر، مسیر دیگری را طی می‌کند و کلا شکل و حالت متفاوتی به خود می‌گیرد. باز هم تکرار می‌کنم، فصل بدی نیست، بلکه متفاوت است، و نسبت به فصل اول و دوم ایرادات بیشتری دارد که به جای جزئی بودن و توی چشم نبودن، کاملا خود را نشان می‌دهند. می‌توان آن را یک فصل انتزاعی‌تر و متفکرتر نسبت به دو فصل پیشین دانست. فصلی که می‌خواهد اساس و بنیان شخصیت‌های درونش را واکاوی کند و بسیاری از درگیری‌هایی که انسان‌ها هر روز با خود دارند را به نمایش بگذارد. البته در این فصل باز هم شخصیت جدید به داستان اضافه می‌شود و سریال شخصیت‌های جدیدش را به خوبی می‌پروراند. کاری که خانه پوشالی هیچگاه در آن افت نمی‌کند. این فصل برای کسانی بسیار جذاب است که شخصیت‌پردازی برایشان حرف اول را می‌زند، یک عمر در سایت‌های گوناگون کامنت زده‌اند که «چرا شخصیت‌پردازی ندارد؟» و با نبود شخصیت‌پردازی مناسب در فیلم یا سریال، حکم اعدام اثر را صادر کرده‌اند با اینکه فصل سوم اشتباهات بیشتری نسبت به دو فصل پیشین دارد، اما باز هم فصل ضعیفی خطاب نمی‌شود و بسیاری از جذابیت‌های دو فصل پیش را حفظ کرده است. مانند سکانس‌های شوکه‌کننده و ضربه‌زننده به مخاطب که شخصیت‌ها در آن کارهای غیرمنتظره می‌کنند، (نظیر کارهایی که رییس‌جمهور روسیه بارها در طول سریال انجام می‌دهد و با کارهایش فرانک نمی‌داند عصبانی شود یا اینکه همانجا از تعجب خشکش بزند.) یا گفتگوهای فرانک با دوربین (که البته اندازه‌اش کمتر از دو فصل پیش است و بیشتر داریم فرانک را «می‌بینیم» تا اینکه او با ما سخن بگوید.)

زمانی که دوفصل در خانه پوشالی تماشا می‌کنیم و به فصل سوم می‌رسیم، متوجه یک نکته می‌شویم. فرانک قهرمان سریال نیست که پی‌درپی در مشکلات گوناگونش غرق شود و برای خارج شدن، سختی‌های غیرممکن و باورنکردنی تحمل کند. بلکه درواقع «استاد» سریال است که در قالب قهرمان ظاهر شده است، سختی‌هایش را کشیده است و حال درحال گرم کردن و دست و پنجه نرم کردن با مشتی انسان کم‌تجربه‌تر و ساده‌تر از خودش است. فرانک قهرمانی نیست که در حال آموختن و به دست آوردن تجربیات جدید باشد، بلکه غول آخری است که دارد تجربیات گرانبهایش در تمام سال‌های زندگی‌اش را استفاده می‌کند و به اجرا می‌گذارد. درگیری‌های دراماتیک فرانک بیرونی هستند، نه درونی. برای هر حادثه، او قربانی نمی‌شود، بلکه آنقدر زیرک و باتجربه است که یک راه حل (هرچند در ظاهر غیرممکن) پیدا کند و به کار بگیرد. درواقع سریال، تمام درگیری‌های درونی‌اش را برای دیگر شخصیت‌هایش گذاشته است. برای مثال داگ استمپر یا زویی بارنز. حتی کلیر آندروود نیز با وجود هم‌سطحی‌اش با فرانک از نظر تاثیری که بر داستان و سریال می‌گذارد، طوری با خودش درگیر می‌شود که بسیاری از انسان‌ها توانایی رسیدن به این نقطه از درگیری را ندارند. کلیر و داگ با یک اتفاق به ظاهر ساده چنان درگیر خود و مسئله می‌شوند که تعادل روانی خود را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهند. اما فرانک به راحتی، کثیف‌ترین راه‌حل‌ها را انتخاب می‌کند و بدتر از آن، آنقدر آن‌ها را راحت به اجرا می‌گذارد که ردخور ندارد. مانند نفس کشیدن که کار هر روز است آن‌ها را انجام می‌دهد و ابایی از هیچ بنی بشری ندارد. اگر با حل یک مسئله، وارد منجلاب دیگری شود مشکلی وجود ندارد. فقط کافی است ابتدا مشکل اول حل شود، برای مشکل دوم هم راه‌حل می‌اندیشد. با کمی دقت و توجه، متوجه می‌شویم ویکتور پتروف نیز مانند فرانک است. غول آخر بازی گویا تنها نیست و یک همراه در کنار خود دارد. پتروف با کارهایی که می‌کند، مشخص است می‌خواهد به قلب اعصاب فرانک بزند و او را به‌هم بریزد. می‌خواهد با اجرای کارهای رو اعصاب مختلف، نقاط ضعف فرانک را شناسایی کرده و از همان نقاط به او حمله کند. حتی اگر کمی دقیق‌تر شویم، پتروف از این کارها لذت هم می‌برد. به کاخ‌سفید نمی‌آید تا مذاکره کند و به روابط دو کشور اهمیتی بدهد. در کنار فرانک، در کاخ‌سفید قدم می‌زند تا خوش بگذراند و تفریحات سالم و غیرسالم داشته باشد و با روی اعصاب رفتن فرانک، جگرش حال بیاید؛ سپس در کنار تمام این‌ها، قدرت و اقتداری از خود نشان می‌دهد و «شاید» به روابط دیپلماتیک دو کشور نگاهی هم بیندازد. سریال دو غول آخر بازی «تجربه» را در کنار هم نمی‌گذارد، بلکه مقابل هم قرار می‌دهد تا این حملات و ضدحملات آن‌ها به یکدیگر به یکی از مهم‌ترین و لذت‌بخش‌ترین بخش‌های سریال تبدیل شود و انتظاری برای ادامه یافتن و بیشتر کشش داشتن قضیه در مخاطب به وجود آید.

_DG20446.NEF

فصل سوم، بیشتر از آنکه برای مخاطب عام‌پسند و بلاک‌باستردوست ساخته شده باشد، محفلی برای دورهم نشستن کسانی است که بیشتر به «اندیشیدن» و «فکر کردن» علاقه دارند. داستان‌های فصل سوم شکل و شمایل انتزاعی‌تری به خود می‌گیرند و به مسائل فلسفی‌تر و بالاتری نسبت به مسائل مادی می‌پردازند. این مسئله با شخصیت‌پردازی دقیق‌تر و ظریف‌تر سریال در فصل سوم ترکیب شده و معجون ناب و خالصی برای دوست‌داران این جنس از هنر ارائه می‌کند. مهم‌ترین شخصیتی که در این فصل دچار پیچش و چالش می‌شود، داگ استمپر است که با شروع فصل، تلاش می‌کند تا از واقعه فصل دوم جان سالم به در ببرد و دوباره خودش را بازیابد. او میان کار و زندگی روزمره گیر افتاده است. البته او خودش را وقف کارش می‌کند. برای او، عشق اول و آخر زندگی‌اش کارش است و بس. دلش می‌خواهد از صبح تا شب با دفاتر و پرونده‌ها و اشخاص گوناگون سر و کله بزند و اگر زندگی عادی با خانوده و دوستان را انتخاب کند (که البته هیچ دوستی هم ندارد و خانواده چندان بزرگی هم ندارد) زندگی کردن برایش تقریبا غیرممکن می‌شود. اما مزه زندگی با خانواده به خاطر «ریچل» بدجور زیر دندانش رفته است و حال با این مسئله درگیر شده است و باید انتخاب کند: کار یا عشق و زندگی؟ فصل سوم پر از چنین شخصیت‌پردازی‌هایی است. اپیزود اول، همان ابتدا با یک سکانس و پلان غافلگیرکننده و البته ماندگار، رابطه فرانک و پدرش را نشان می‌دهد، رابطه تنفر فرانک از پدرش را نشان می‌دهد و البته می‌گوید که فرانک چه تفاوت‌های بزرگی با پدرش دارد. رابطه کلیر و فرانک نیز در این فصل بررسی می‌شود و البته رویارویی پتروف و فرانک واقعا تماشایی است. هردو از اسراری نزد هم صحبت می‌کنند که هیچگاه جرئت بیانشان نزد رسانه‌ها و عموم مردم را ندارند. زندگی سخت و پریشانشان را بیشتر درک می‌کنیم و متوجه می‌شویم، و البته کلیر آندروود! ادویه خوش طعم و بوی سریال، کلیر است و دوگانگی انکارناپذیرش میان خوبی و بدی. هر بار که او را می‌بینیم، یا در بدی مطلق غرق می‌شود یا در خوبی و آرمانگرایی؛ و گاه میان این دو گیر می‌کند و نمی‌داند کدام را انتخاب کند. به همین دلیل، در چنین مواقعی تبدیل به یک انسان تقریبا نیمه دیوانه می‌شود. فصل سوم خانه پوشالی، جان می‌دهد برای آشنایی با شخصیت‌های جدید و تر و تازه و البته وجوه تر و تازه‌ای از شخصیت‌های قدیمی‌تر.

بریم سراغ همان غرغر ابتدای مطلبمان، یعنی نقص‌های عجیب و غریب و متحیرکننده که نمی‌دانیم اصلا چرا در سریال وجود دارند، و البته مشخص است کاملا ارادی و به خواست سازندگان در فصل سوم وجود دارند. چرا؟ شاید به خاطر همان شخصیت‌پردازی و داستان انتزاعی. اما در هر صورت غیرقابل چشم‌پوشی است. مشکل، همان فرم روایی است که در فصل اول و دوم، از بزرگ‌ترین نقاط سریال به شمار می‌رفت و حال کاملا از پایه فلج است. اگر بهترین نقطه قوت سریال همان شخصیت‌پردازی و مفهوم‌گرایی‌اش باشد، بهترین نقطه ضعغش روایتش است. اولا داستان سریال به طرز عجیبی نصفه و نیمه تمام می‌شود و اصلا پایان‌بندی مشخصی ندارد. (بروید سریال را نگاه کنید! عمرا اگر دروغ بگویم!) ثانیا همان داستانی که نصفه نیمه تحویلمان می‌دهد هم مشخص نیست چه هدف و چه سوژه‌ای را دنبال می‌کند. انتخاب سریال چه چیزی است؟ روابط دیپلماتیک آمریکا و روسیه؟ احتمال بازگشت داگ استمپر به گذشته سیاه و تاریکش؟ خوددرگیری‌های کلیر آندروود؟ گذشته فرانک و پتروف؟ شاید هم تمام این موارد، یا شاید هم هیچ‌کدام. سریال به تمام این موارد اشاره می‌کند. به داستان‌ها و سوژه‌های دیگری نیز اشاره می‌کند. اما اسکلت اصلی داستان سریال مشخص نیست. مشخص نیست داستان سر چه چیزی را گرفته و آن را دنبال می‌کند. البته سریال ترس ما را در پایان فصل دوم به واقعیت تبدیل می‌کند. زمانی که فرانک بر صندلی ریاست جمهوری تکیه زد، با خود فکر کردیم حال سریال می‌خواهد چکار کند؟ فرانک رسید به نقطه آخر. دیگر چه چیزی برای ارائه وجود دارد؟ فرانک چگونه می‌تواند دوباره رشد کند؟ نکند سریال در فصل سوم افت کند و گند بزند؟ و ما اینگونه از خانه پوشالی پاسخ می‌گیریم: «بله! فعلا ته‌دیگ‌مان به کف دیگ خورده است، تا ببینیم چه می‌شود.» حتی قضیه از چیزی که باید باشد بدتر هم می‌شود. فرانک رییس‌جمهور محبوبی نیست. بدتر از آن، اصلا رییس‌جمهور منتخب نیست. بلکه رییس‌جمهور جانشین گرت واکر است. و دوباره بدتر از آن، با توجه به تجربه‌مان از دو فصل پیشین هر دم و هر لحظه منتظریم ببینیم فرانک دوباره چه تدبیر شگفت‌انگیزی برای بالا بردن محبوبیت‌اش می‌اندیشد و چگونه باز هم بالاتر و بالاتر می‌رود. اما سریال هیچ پاسخی به ما نمی‌دهد. فرانک تا پایان فصل سوم، همان رییس‌جمهور منفوری باقی می‌ماند که دست و پا می‌زند تا با طرح‌ها و لایحه‌های جدید خود و به قول خودش «انقلابی»، جایگاهش را میان مردم به دست آورد، اما به نتیجه نمی‌رسد.

البته اگر حرف از اصالت و ریشه‌های سریال باشد، خانه پوشالی بسیاری از این ریشه‌ها حفظ کرده است. برای مثال، افزودن شخصیت‌های جدید که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم. کار آسانی نیست که شخصیت‌های جاافتاده در ذهن مخاطب را گاهی اوقات نگه دارید و گاهی اوقات بیرون بیندازید، و همزمان شخصیت‌های تازه‌ای وارد سریال کنید، به نحوی که کاملا با اتمسفر و حس و حال و فضای سریال همخوانی داشته باشند و توسط مخاطب پس زده نشوند. سریال‌های کمی توانسته‌اند به شکلی جذاب این کار را انجام دهند. مانند افسارگسیخته، مظنون یا بازی تاج و تخت که شخصیت‌هایش مانند مور و ملخ از همان ابتدا به مخاطب هجوم می‌برند و آنقدر زیادند که مخاطب پس از مدتی، به دوستانش به جای اینکه نام شخصیت را بگوید، می‌گوید: «آن قد کوتاهه.» یا می‌گوید: «همانی که فلان کار را انجام داد.» (فلان فصل را نمی‌گویند بس که داستان سنگین و شلوغ است.) خانه پوشالی هم در همین دسته‌بندی قرار می‌گیرد. البته شخصیت‌هایش مور و ملخی نیستند. بلکه با آرامش کامل و مسلط بر شرایط وارد سریال می‌شوند. شخصیت‌ها آنقدر متفاوت از هم نیستند که از سریال بیرون بزنند و در عین حال به هیچ وجه کلیشه‌ای نیستند تا در سریال محو شوند. شخصیت‌پردازی و افزودن شخصیت‌ها به داستان در خانه پوشالی خروجی خوب و مناسبی دارد، اما قطعا روند سخت و چالش‌برانگیزی را طی می‌کند تا به این مرحله برسد. سایر ویژگی‌های همیشگی سریال اعلبا حفظ شده‌اند. شیمی فوق العاده میان شخصیت‌ها حتی قدرتمندتر از گذشته جریان دارد و شخصیت‌ها با شیمی خوبی که دارند با هم واکنش می‌دهند. دیالوگ‌های باارزش فرانک و دیگر شخصیت‌ها، یا شما را به فکر وامی‌دارد، یا یک لرزه از میان کتف‌هایتان، تا نوک پایتان می‌دواند. دکوپاژ صحنه و حرکت دوربین درکنار رنگآمیزی کم‌کنتراست با رنگمایه‌های بالا و تیره، همان حس و حال قدیمی سریال را زنده می‌کند. موسیقی پویا و پرانرژی سریال، هر دم و هر لحظه بر ترکیب سازهای بادی و موسیقی الکترونیک تاکید می‌کند. خانه پوشالی در حفظ این جنس از اصالت‌هایش کاملا سرافراز از زیر عنوان «فصل سوم» عبور می‌کند.

یک ویژگی دیگر سریال که در دو فصل پیش وجود داشت، اما در فصل سوم بر شدت آن به علت انتزاعی بودنش افزوده می‌شود، پلان‌ها و شات‌های شگفت‌انگیز و ماندگار و پر از خاطره است که بعدها در موردشان با دوستانتان بارها و بارها صحبت خواهید کرد. می‌توان دانه دانه مثال زد و جلو رفت. اپیزود اول را به خاطر بیاورید و قبرستان پشت خانه‌ای که پدر فرانک در آن دفن شده بود و فرانک آنگونه با قبر پدرش برخورد کرد. اپیزود دوازدهم را به خاطر بیاورید که آن همه کش و قوس به خاطر مایکل لنیگن به چنان سرانجامی دچار شد و به علت آن اتفاق ناگوار، چه فشارها و مشکلاتی بر سر کلیر نازل شد. اپیزود دهم را به خاطر آورید که به خاطر اقدام پتروف و لجبازی‌های اعصاب‌خردکن‌اش، فرانک مجبور شد رو در رو در چنان شرایط سختی با او به گفتگو بنشیند و مذاکره کند، درحالی که تا آن لحظه اصلا پا به میدان جنگ واقعی نگذاشته بود. کمی برگردیم عقب‌تر. زمانی که پتروف فقط یک بار زمان ریاست‌جمهوری فرانک به کاخ‌سفید آمد و خاطرات فراوانی برای او ساخت. سکانس سیگار برگ کشیدن فرانک و پتروف در زیر زمین کاخ‌سفید را به خاطر آورید که پتروف در ادامه چگونه با سیگار برگ خودش اعصاب فرانک را به هم ریخت. مهمانی‌ای که در کاخ‌سفید برگزار شد و پتروف در آن با نوشیدنی‌های اصل جنس و گران قیمت خودش همه را مهمان کرد به خاطر بیاورید که چگونه با چند جرعه نوشیدنی، هر آمریکایی حاضر در مهمانی نزدیک بود بزند زیر آواز و شجریان بخواند. انواع و اقسام دعواهای فرانک و کلیر را به خاطر آورید که چگونه سر موضوعات کوچک، بی‌ارزش و کم‌اهمیت با هم درگیر شدند و به مجادله پرداختند. فصل سوم از این جنس صحنه‌ها پر است. خوراک دوباره تماشا کردن بعد از چندین ماه است تا با دیدن صحنه‌های مورد علاقه‌تان، دوباره ذوق کنید و سرحال بیایید، لبخند بزنید، زیر خنده بزنید یا شاید هم گریه کنید. فصل سوم همان فصلی است که می‌توانید در آن، به معنای واقعی کلمه زندگی کنید و تجربیاتی را که تاکنون نداشته‌اید و احتمالا هیچگاه به دست نخواهید آورد را به دست آورید.

البته درست است که گفتیم خانه پوشالی پس از ریاست‌جمهوری فرانک، پیشرفت چندانی نمی‌کند. اما بالاخره در برخی نقاط ایده‌ها و جرقه‌های خوبی دارد که به جریان افتادن داستان کمک می‌کند. هرچند باز هم این ایده‌ها محو و کمرنگ هستند و به چشم نمی‌آیند. در این فصل، به جای درگیری‌های همیشگی میان کنگره و کاخ‌سفید، سری می‌زنیم به درگیری‌های جهانی که نمونه‌هایشان تاکنون در سریال وجود نداشته است. این بار اشاره‌هایی به ارتش ایالات متحده می‌شود و همگان و در راس‌شان فرانک، همواره دودل‌اند که نیرو بفرستند یا نفرستند؟ پای سازمان ملل وسط می‌آید و شروع به دخالت در مسائل صلح جهانی می‌کند و تلاش می‌کند تا صلح را بازگرداند. آمریکا و روسیه بارها و بارها به جان هم می‌افتند و دنبال سوژه پیدا کردن از یکدیگر هستند تا همدیگر را تحت فشار بگذارند و سکه را به سود خود برگردانند. علاوه بر نمایش درگیری‌های جهانی، جرقه‌هایی از پیشرفت کلیر می‌بینیم. بالاخره او کلیر آندروود است. نباید یک گوشه بنشیند و فقط برای فرانک دست بزند. باید آستین بالا بزند و خودش کاره‌ای بشود تا در کنار فرانک، با هم تبدیل به یک زوج قدرتمند بشوند. قدرتمندتر از گذشته. در این فصل کلیر برای تبدیل شدن به سفیر آمریکا در سازمان ملل تلاش می‌کند و با انسان‌های بسیاری کلی کلنجار می‌رود تا اجازه دهند سفیر شود. چرا که از این نظر (فعالیت سیاسی و فعالیت در زمینه صلح) کاملا بی‌تجربه و بی‌سابقه است. تمام سوابق کلیر به حفظ محیط زیست و تامین آب تصفیه شده و امثال این موارد برمی‌گردد. نه دست و پنجه نرم کردن با دیگر سفیران سازمان ملل برای صلح در دره اردن. به طور کلی این ایده‌ها برای شخصیت‌پردازی و ایجاد یک شیمی عالی میان شخصیت‌ها فوق العاده است. اما هیچگاه در داستان احساس نمی‌شوند و در تمام طول فصل سوم، حس می‌کنیم همان فرانک آندروودی که در انتهای فصل دوم، دو بار بر میز ریاست‌جمهوری کوبید را مشاهده می‌کنیم. حتی از آن هم کمتر. نه تغییر خاصی کرده است، نه با چالش «خیلی» خاصی مانند ریموند تاسک مواجه شده است. بلکه فقط گذشته او و دیگر شخصیت‌ها را دیدیم. اگر هم تغییری کرده باشند و با چالشی مواجه شده باشند، تماما بدتر شده‌اند و شکست خورده‌اند.

برچسب‌ها: ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.