نقد و بررسی فیلم Two Lovers؛ تنهایی عشاق مدرن

«دو عاشق» ساخته‌ی جیمز گری، فیلمساز آمریکایی، اقتباسی آزاد و مدرن از «شب‌های روشن» فئودور داستایوفسکی، نویسنده‌ی مطرح روس، است. تا به حال سه فیلم از این داستانِ حیرت‌انگیز داستایوفسکی اقتباس کردند، فیلم‌هایی چون «چهار شب از زندگیِ یک خیالباف» (روبر برسون)، «شب‌های روشن» (لوچینو ویسکونتی) و «شب‌های روشن» (فرزاد موتمن) که در واقع دو فیلم اول از دو تا از بهترین اقتباس‌های سینما هستند. اگر رمان «شب‌های روش» داستایوفسکی یکی از زیباترین و خاص‌ترین داستان‌های عاشقانه است و با پایان تلخ و به شدت دراماتیک‌اش خواننده را از نفس می‌اندازد خوانده باشید، روایت پسر مستاصلی است که با دختری در خیابان آشنا می‌شود، عاشق دختر می‌شود ولی دختر در هنگام گفتگو از رازش که عشق به مردی بزرگتر از خود است می‌گوید و از پسر می‌خواهد که واصل بین او و مرد شود، مرد که حتی ذره‌ای عشق خالصانه به دختر ندارد. داستان شب‌های روشن روایتی تلخ از زندگی است، اینکه معشوق برایش میزان خالص بودن عشق مهم نیست، او کسی را که خود عاشق‌اش است انتخاب می‌کند. جیمز گری این رمان داستایوفسکی را به فضای مدرن شهر نیویورک در می‌آورد، جایی که حس و حال عاشقی مطمئنا متفاوت‌تر از فضای زمانی رمان است، فیلم در همان اول نشان می‌دهد که قرار نیست روایتی وفادار به رمان باشد و فقط از پلات اصلی رمان بهره می‌برد و اگر فکر کنیم جیمز گری بسیار هوشمندانه عمل کرده است، چراکه تاثیرگذاری و حس هر فیلم اقتباسی، قبل از اینکه وفادار بودن یا نبودن‌اش سنجیده شود، باید دید که آن حس داستان در فضا و زمانی که الان در آن زندگی می‌کنیم و لحنی که برای تاثیرگذاری حسی ساخته شده چگونه است، جیمز گری مدرنیته را درک می‌کند، پس داستان داستایوفسکی را مورد بازاندیشی قرار می‌دهد و آن را در فضای شهری نیویورک می‌سازد، جایی که ارتباطات با برقراری تماس ممکن است و از وسایل نقلیه‌ی مدرن مثل مترو، تاکسی و… به عنوان محرک جلوبرنده‌ی داستان استفاده می‌کند.

سکانس افتتاحیه فیلم حیر‌ت‌انگیز است، سکانسی که جدا از وجه زیبایی‌شناختی، کاملا شخصیت خود و خلق و خوی وی را نشان می‌دهد و ما با این شخصیت مستاصل به زیبایی آشنا می‌شویم، در سکانس افتتاحیه، لئونارد (با بازی درجه‌یک خواکین فینیکس) با پریدن به درون رودخانه سعی در خودکشی دارد ولی کمی بعد بالا می‌آید و برای نجات تقلا می‌کند و چند نفر به او کمک می‌کنند و نجات می‌یابد، در اینجا ما متوجه می‌شویم که این اولین باری نیست که شخصیت قصد خودکشی کرده است و بارها تا نیمه‌ی راه رفته است ولی زندگی دوباره او را به بالای آب آورده است، شناخت ما از لئونارد در ادامه‌ی سکانس بعد است جایی که ما شخصیت او را در خانواده به واسطه‌ی واکنش شخصیت‌های دیگر و همینطور میمیک‌های شخصیت در همنشینی و جدایی با والدین‌اش برایمان عیان می‌شود، سر میز غذا، هنگامی که مهمان برایشان آمده، دختری هم آنجا نشسته که دو پدر دو خانواده مطمئنا می‌خواهند از فرصت استفاده کنند و برای محکم‌تر شدن رابطه کاری‌شان، دو تک فرزند خود را به هم معرفی کنند، هم دختر و هم لئونارد هر دو شخصیت‌هایی اجتماعی نیستند و هر دو طبع‌شان سرد است و در واقع همین ویژگی مشترک باعث شکل‌گیری شیمی رابطه‌ی آن دو می‌شود. حال ما با دو تمهید روایی در فیلمنامه، در این این سکانس، بیشتر لئونارد را می‌شناسیم، اینکه لئونارد عکاسی می‌کند و دو اینکه دختر را به اتاقش می‌برد، اتاق که در واقع دریچه‌ای به درون شخصیت است، اتاقی که مانند شخصیت از هم گسیخته و بهم ریخته است، جایی که گذشته و حال به هم پیچیده‌اند و نمی‌توان آینده را در این شلوغی یافت. یکی از نکات که از ماهیت مدرن بودن در داستانی که جیمز گری شکل داده وجود دارد آشنایی‌پنداری به واسطه‌ی آپارتمان‌نشینی و معماری آپارتمان‌ها است (آشنایی دو شخصیت در راه‌پله و همینطور تماشای «دیگری» از پشت پنجره در هنگام مکالمه) که جدا از اینکه فضای شهری را می‌سازند در حرکت داستان هم نقش دارند.

گذشته‌ی شخصیت و این فغان و دردی که در او نهادینه شده به خاطر پایان تراژدیک رابطه‌ی عاشقانه‌ی او با زنی است که قبل از ازدواج متوجه می‌شوند گروه خونی‌شان یکی است و دختر ناگهان ناپدید می‌شود و از آن موقع لئونارد دیگر درب ورود به قلب‌اش را بسته و با هیچ دختری رابطه نداشته و حال ساندرا در حال ایجاد یک ارتباط با او است. حال جیمز گری شخصیت دختر اصلی داستان داستایوفسکی را وارد داستان می‌کند تا پیچش داستانی شکل بگیره و دگردیسی شخصیت لئونارد بیش‌تر می‌شود، در داستان داستایوفسکی دختر کم سن‌تر است، ریز اندام‌تر است و به جای پدر از مادربزرگ‌اش نگه‌داری می‌کند، در فیلم جیمز گری ما اصلا پدر میشل را نمی‌بینیم، دختر ابدا مانند داستان داستایوفسکی عفیف نیست، بلکه بی بند و بار است، اعتیاد دارد و با مردی متاهل رابطه دارد، با وجود تمام این‌ها لئونارد که او را در راه پله می‌بیند و برای نجات او از پدرش به خانه دعوتش می‌کند، به خاطر شباهت فلاکت‌ها و مشکلات روحی جذب میشل می‌شود و سعی می‌کند با او پیوند دوستی ایجاد کند و میشل هم از او خوشش می‌آید ولی به عنوان یک برادر و نه یک عاشق. حال چیزی که جالب است در فیلم دو مثلث عشقی شکل می‌گیرد (ساندرا، میشل، لئونارد و میشل، رونالد و لئونارد) و جالب تر اینکه نه ساندرا از وجود میشل با خبر می‌شود و نه میشل از وجود ساندرا. بعد از سکانس رستوران که میشل به عنوان دوست لئورنارد را به قرارش با رونالد می‌برد تا بتواند به او بگوید که رونالد حاضر است زن و بچه‌اش را رها کند و با میشل برود یا نه، لئورنارد دچار یک یاس درونی می‌شود که میشل او را اصلا نمی‌بیند برای همین با ساندرا تماس می‌گیرد. دقیقا دو نکته‌ای که در داستان داستایوفسکی نیست، یک راحت شدن ارتباطات به وسیله‌ی گوشی و دومی اینکه در دنیای مدرن آدم‌ها آنقدر تنها نیستند که با وجود رد شدن عشق‌شان دیگر کسی نباشد.

لئونارد بعد از اینکه می‌فهمد رابطه‌اش با میشل به جایی نمی‌رسد با ساندرا به رابطه می‌پردازد و ارتباطی مابین آن‌ها شکل می‌گیرد ولی دلیلی که لئونارد بی‌نهایت میشل را دوست دارد این است که میشل مانند او شخصیت مستاصل و درمانده‌ای است، چیزی که دقیقا حسی معکوس در میشل می‌سازد و او کسی را می‌خواهد که از خود برتر است نه کسی که مانند خودش ناتوان است، تفاوت دیگر که قابل توجه است وجه اروتیک داستان گری و داستایوفسکی است، در داستان گری هم‌آغوشی‌ها وجود دارد، هنگامی که میشل رابطه‌اش را با رونالد تمام می‌کند، لئونارد عشق‌اش را به او بروز می‌دهد و در پشت‌بام و در سرما به گرمی هم‌آغوشی می‌کنند ولی در داستان داستایوفسکی ابدا چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد و همین باعث می‌شود تا شخصیت عاشق داستایوفسکی رنج بیش‌تری بکشد ولی گری به عاشق فیلم‌اش موقعیت‌های لذت از معشوق و نزدیکی را می‌دهد ولی آن جدایی و بی‌رحمی معشوق را هم نشان می‌دهد. برای درک کیفیت کارگردانی فیلم کافی است دو سکانس پشت‌بام را توجه کنید، جایی که در سکانس اولِ پشت‌بام گری با استفاده از معماری جدایی، دور بودن و فردیت را نشان می‌دهد، اینکه هر دو در یک قاب قرار نمی‌گیرند و با ستون‌های آن مکان که در پشت‌بام مثل یک اتاق می‌ماند فاصله‌ها را نشان می‌دهد. ولی در سکانس دوم پشت بام هر دو به داخل آن اتاق می‌روند و هر دو در یک قاب هستند و هم‌آغوشی می‌کتند و این یک روایت داستان و پرداخت رابطه به زبان سینما است، با استفاده از میزانسن و دکوپاژ مفهمومی.

در سکانس پایانی، لئونارد بارش را می‌بندد، عکس نامزد سابق‌اش (گذشته) را به سطل آشغال می‌اندازد و آماده‌ی شروع زندگی‌اش با میشل می‌‌شود ولی هنگامی که به دنبال میشل می‌رود، میشل می‌گوید که رونالد همه چیز را برای او رها کرده و حال باید به رونالد فرصت بدهد، سکانسی که کاملا مانند داستان داستایوفسکی است و از لحاظ فرم هم شباهت وجود دارد، حال در داستان داستایوفسکی، عاشق به خانه می‌رود و تنها می‌ماند و مدام آن یک روز عاشقی را به خود یادآوری می‌کند ولی گری اینکار را نمی‌کند، ما در دنیای مدرن زندگی می‌کنیم، جایی که با وجود تنها نبودن و حضور آدم‌ها همه تنها هستیم، پس لئونارد حلقه‌ی نامزدی که برای میشل خریده بود را به ساندرا می‌دهد و زندگی که باید با میشل شروع می‌کرد را با ساندرا آغاز می‌کند، هنگامی که ساندرا را بغل می‌کند، دوربین نمای بسته‌ی لئونارد را می‌گیرد و لئونارد با نگاهی ناامید توام با تردید به دوربین نگاه می‌کند و این همان تنهاییِ آزاردهنده‌ی دنیای مدرن است. فیلم گری با شناخت قضای مدرن با اقتباسی آزاد که ماهیت و داستان اصلی دچار دگردیسی شده، یک روایت شخصی و عاشقانه در دنیای مدرن را می‌سازد و نشان می‌دهد که گاهی وفادار نبودن به اثر مرجع علل موفقیت در اقتباس است.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • DR.STRANGE LOVE says:

    نقد ، بسیار کوتاه و عالی بود . فیلم به یک نکته خیلی خوب اشاره کرد . اینکه در یک رابطه همیشه کسی هست که بیشتر عشق می ورزه . و آن یکی کمتر . و کسی که کمتر عشق می ورزه همیشه در دل خودش کسی رو تجسم می کنه که دیوانه وار دوستش داره پس اگر روزی فردی مثل همون شخص رو ببینه ، شاید با او رابطه برقرار نکنه ولی همیشه او رو در دل خواهد داشت . و دل هرگز جای دو نفر نیست …
    دقیقا مثل نیکول کیدمن در فیلم eyes wide shut کوبریک . تام کروز اون را دیوانه وار دوست داره ولی نیکول همیشه در دلش یک ملوان خوش تیپ رو که روزی دیده بوده ( با اینکه ملوان هیچ اهمیت به اون نداده و محلی به نیکول نداده ) به خواطر میاره … حتی موقعی که در همبستری تام کروز باشه
    ازتون خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و نقد و دیدگاهتون رو درباره ی فیلم نوشتید . منتظر نقد های بعدیتون هستیم :)

  • luccck says:

    واقعا نقد خوبی بود.
    به نظرمن جیمز گری دیده نشده‌ترین کارگردان آمریکاست! از دو عاشق تا مهاجر تا اد استرا؛ هرسه بسیارعالی بودند! اد استرا که رسما اوج پختگیشه! یکی این شخص و دیگری جناب پل توماس اندرسون باعث میشوند هنوز به آینده سینمای آمریکا امیدوار باشیم…