درحالی قسمت چهارم از فصل هشتم و پایانی سریال پرطرفدار Game of Thrones «بازی تاج و تخت» روز دوشنبه پخش شد که سریال به چند قسمت پایانی خود رسیده و باوجودی که رکوردهای مختلفی را هم پشت سر گذاشته، انتقادات و جنجالهای زیادی نیز به پا کرده. در ادامهی مطلب با نقد و بررسی قسمت چهارم این فصل در سایت سینمافارس همراه باشید.
هشدار: ادامهی متن دارای اسپویل بسیار شدید است و داستان این قسمت را لو میدهد.
اپیزود «شب طولانی» که هفتهی پیش پخش شد، با وجودی که به آن انتظاراتی که برایش درست شده بود، ابدا پاسخ نداد و مشکلات کوچک و گاه بسیار بزرگ و درشتی داشت، اما حداقل توانست در قالب خود یک اپیزود هیجانانگیز و خوشساخت از نظر کارگردانی باشد و البته موسیقی آن نیز بهیادماندنی بود. نمیخواهم از آن قسمت زیاد حرفی بزنم، چرا که در نقد قسمت قبل بهصورت مفصل دربارهی آن صحبت کردم. چیزی که برای من در اپیزود «آخرین استارکها» دردناک است، این است که نمیتواند حتی این هیجان و جذابیت را بهدرستی انجام دهد و به جز لحظاتی، کاملاً عقب مانده است. حدوداً از فصل شش به بعد، جریان سریال از نزاع بر روی پادشاهی وستروس به جنگ علیه نایت کینگ تغییر مسیر داد. سریال سعی کرد حالت فانتزیتر بگیرد و سمت مثبت و منفی مشخصش را تعیین کند. با این حال، بهزودی متوجه شدیم که «بازی تاج و تخت» ابداً به اندازهای که توانایی به تصویر کشیدن بازیهای سیاسی و دسیسهچینیها و توطئههای انسانها برای رسیدن به قدرت را دارد، نمیتواند در یک داستان فانتزی حماسی موفق ظاهر شود؛ حداقل در سریال. وقتی اپیزود قبلی که اوج یک نبرد خیر و شر مطلق (در این سریال) بود، با تمام خوبیها و بدیهایش به پایان رسید و بعد پرومو قسمت بعد را دیدم، حداقل به یک نکته امیدوار شدم. هرچند فرصت کوتاهی تا پایان سریال باقیمانده بود اما آن موقع به خود گفتم که حداقل میتوانم امید داشته باشم که سریال قرار است به روند گذشتهی خود که در آن بیشتر تبحر داشت، بازگردد. اما اپیزود چهارم بعد از پخشش، رسماً به یک یاس و نومیدی تبدیل شد. درست است، دوباره در این قسمت گریزی به آن بازیهای سیاسی و دسیسهچینیها میِزنیم و البته اتفاقات غیرمنتظرهای هم داریم اما هیچکدام از آنها باعث نشده تا سریال دوباره منطق داستانیاش را باز پس گیرد و حتی میتوان گفت این مشکل را در این اپیزود بهطرز خندهداری بیشتر کرده است. ظاهرآ برای نویسندگان، چگونگی دغدغه نبوده و صرفاً همه چیز را بر پایهی سورپرایز و اتافاقات غیرمنتظره بنا کردهاند. مهم هم نیست که چقدر این اتفاقات اشتباه و در منطق داستانی مضحک باشند!
بگذارید ابتدا از نام اپیزود شروع کنم، نامی که گمان میکنم اولین بلاتکلیفی و سردرگمی سازندگان سریال را مشخص میکند. این اپیزود با نام «آخرین استارکها» منتشر شد که اشاره مستقیم به یکی از سکانسهای این قسمت دارد اما مسئله این است که به صورت کلی این قسمت (به جز آن سکانس خاص که مهمترین سکانس هم نیست) بیشتر از اینکه به استارکها و بازماندگانشان توجه داشته باشد، بر روی دنریس تارگرین و تحولات شخصیتی او تمرکز میکند. اتفاقاً این تمرکز بر روی دنریس و شخصیت او در این اپیزود، یکی از محدود نکات مثبت آن است و تاثیری محوری هم دارد. البته شتابزدگی در اتفاقات این اپیزود کمی به نزدیکی حس ما با شخصیت دنریس لطمه میزند اما با این وجود توانسته که زمینهچینی نسبتاً مناسبی برای تغییر شخصیت دنریس از یک شخصیت مثبت به یک ملکهی دیوانهی احتمالی در قسمت بعد باشد. به همین خاطر است که میگویم نام این اپیزود چندان با آن مطابقت ندارد و احتمالا نویسنده خودش هم نمیدانسته عنصر اصلیاش در این قسمت ه بوده. این درحالی است که در قسمت دوم که با نام «شوالیه هفته پادشاهی» منتشر شده بود؛ دقیقاً این مطابقت نام با قصه و ماجرا را شاهد هستیم.
تقریباً نیمهی اول این اپیزود در وینترفل جریان دارد و دقیقاً دربارهی چیزی است که پس از پیروزی یک نبرد میتواند اتفاق بیفتد. سوگواری برای کشتگان و سپس جشن و میهمانی برای پیروزی. بعضی از لحظات و گفتگوهای این میهمانی مانند گفتگوی کوتاه سندور کلگین و سانسا استارک جالب درآمده و برخی از آنها هم یادآور لحظاتی از فصلهای آغازین است اما مشکل اساسی بخشهای میهمانی و نیمهی اول این قسمت، طولانی بودنش است که پر است از سکانسهای بیخاصیت و اضافی که صرفاً برای پرکردن وقت سریال و سپری کردن زمان گنجانده شده است. آن هم در شرایطی که سریال تمام اتفاقات مهم را به سرعت روایت میکند و مجالی به پرداخت دقیق آنها نمیدهد. تحول شخصیتی دنریس در این قسمت هم از همان سکانس میهمانی و توجههای زیاد شمالیها به جان اسنو شروع میشود که در ادامهی اپیزود و در شرایط مختلف، این قضیه بیشتر نمایان است. یکی از اتفاقات مهمی که در نیمهی اول رخ داد، فاش شدن راز پدر و مادر واقعی جان اسنو بود. نمیخواهم چندان به این که سانسا به چه سرعتی این راز را برملا کرد، اشاره کنم. چون این قضیه خودش به اندازه کافی بامزه است و نیازی به اشاره دوباره ندارد! با این حال دوست دارم گریزی به سکانسی که جان میخواهد این قضیه را به خواهرانش بگوید، بزنم. قبل از این قسمت، در این فصل دو بار و توسط دو شخص مختلف این قضیه گفته شده و هیچ کدامش هم نتوانست بهصورت درستی حق مطلب را ادا کند و تاثیرگذار باشد. اما در اینجا حتی به طرز عجیبی بدتر از آن دو دفعهی قبلی این موضوع گفته میشود یا بهتر است بگویم برای راحتی کار، کلاً گفته نمیشود. لحظهی آشکار شدن این راز برای دو خواهر جان اسنو که به قول سریال آخرین استارکهای بازمانده هستند، میتوانست بسیار مهم و تاثیرگذار باشد. نه فقط یک سکانس احساسی، بلکه سکانسی که میتوانست به شخصیتپردازی شخصیتها در ادامه هم کمک کند. اما بهطرز عجیبی نویسنده و کارگردان از آن فرار میکنند. از آنجایی که دوبار مشابه این سکانس را دیدهایم (که هر دوی آنها هم بد بودند)، انگار کارگردان خودش هم میداند که قادر نیست که یک سکانس تاثیرگذار و یک تکرار قوی خلق کند، پس راه چاره چیست؟ مشخص است، جان به برن میگوید به آنها بگو (بالاخره برن هم باید در داستان کاری انجام دهد!) و بعد سکانس به ناکجا آبادی کات میخورد. لابد بعدش هم کارگردان و نویسندگان با خود گفتهاند: چقدر عالی و تاثیرگذار!
اولین سورپرایز و یکی از دو اتفاق بسیار مهم این اپیزود، کشته شدن ریگال، یکی دیگر از اژدهایان دنریس، بود. تصمیم نویسنده برای کشتن اژدها خود قابل بحث است و صرفاً قصد دارد تا تعادل را بین ارتشها شکل دهد یا حتی ارتش سرسی را قویتر کند تا در صورت شکستش، حس بهتری به مخاطب بدهد، ولی با این حال من تصمیم D&D برا رای کشتن ریگال زیر سوال نمیبرم، اما مشکلم در جایی است که آنها فقط سورپرایز کردن مخاطب را در نظر داشتهاند و عملاً هیچ توجهای به چگونگی انجام و نوشتن این لحظه نکردهاند. به همین خاطر مرگ ریگال هیچ منطق داستانی ندارد و با عقل جور در نمیآید. همین مسئله حس دردناک بودن این مرگ را بلافاصله نابود میکند. کشتیهای یورون مثل فصل قبل در مدت زمان کمی هرجا که دلشان بخواهند میروند، سهتیر را از پشت تخته سنگ (که زاویه را بسته) به اژدها میزنند هر سه بدون خطا به او برخورد میکند و بعد تیرهای متعددی که به دروگون از فاصلهی نزدیکتر میزنند، هیچکدام برخورد نمیکنند، چون که نویسنده نمیخواهد او بمیرد. به هیچکدام از این چیزها کاری نداریم و با لبخندی از آنها گذر میکنیم و حتی به اینکه توصیف سریال و کتاب دربارهی اژدهایان و قدرتشان اینگونه به سخره گرفته میشود هم کاری نداریم. اما یک چیز را من نفهمیدهام که امیدوارم سازندگان سریال آن را فهمیده باشند. کشتیهای یورون نامریی بودهاند که کسی آنها را ندیده، یا دنریس ناگهان نابینا شده که قادر نبوده سوار بر اژدهایش در فراز آسمان، کشتیهای فراوان یورون را ببیند. مضحک است، نه؟ قضیه وقتی برای مخاطب خندهدار و حتی توهینبرانگیز میشود که شورانر و نویسندهی سریال در گفتگوی کوتاه خود که بعد از هر اپیزود نشان داده میشود، میگوید دنریس ناوگان یورون گریجوی را فراموش کرده است! صبر کنید، شوخی میکنید؟ فراموش کرده؟ در همین اپیزود لرد وریس به ناوگان یورون اشاره میکند و از آن سو در کل چرا باید این ناوگان که این قدر خسارت به دنریس زده را فراموش کرده باشد؟ اگر هم این تنبلی در نوشتن فیلمنامه را قبول کنیم و بگوییم که فراموش کرده، به همان سوال اول بازمیگردیم. چرا سوار بر اژدها آنها را ندیده؟ موضوع از اینجاست که تصمیم بر آن بوده ریگال بمیرد اما هیچ تفکری بر اینکه سیر وقایع داستان چگونه منجر به آن شود، صورت نگرفته و هدف فریب مخاطب با اتفاقی ناگهانی بوده است.
سکانس مذاکره پایانی جلوی دروازهی کینگزلندینگ هم تقریباً این ایرادات داستانی و منطقی را در خود میبیند. هر چند با غلظت کمتر و البته با چاشنی بازی بسیار خوب پیتر دینکلیج. چنین مذاکرههایی قبل از نبرد مرسوم است و از این بابت کاملاً طبیعی است، اما مسئله این است میزانسن این سکانس و موقعیت سربازان کاملاً به نفع سرسی است و این در حالی است که دنریس آمده تا پیشنهاد تسلیم شدن سرسی را بدهد. آن هم سرسیای که با شخصیتپردازیاش در سریال بعید میدانم اندک شرافتی برای آسیب نرساندن به دشمن در این موقعیت داشته باشد. دو مورد عجیب در این سکانس دیده میشود. اول اینکه دوباره نویسنده سعی کرده مثل فصل قبل تیریون را احمق نشان دهد. آن هم بعد از آنکه در قسمت دوم این فصل تیریون پس متوجه شدن اشتباهش و اینکه سرسی فریبش داده، خود به این اشتباه اذعان داشت. اما مگر این ها مهم است؟ نویسنده تصمیم گرفته دوباره مثل فصل هفتم و شروع ماجرا تیریون را نادان کند. چیزی که اگر در فصل قبل انجام نمیشد، بهانهای برای پیشروی داستان، تصاحب یک اژدها توسط نایت کینگ و عبورش از دیوار و متعادل شدن نیروهای سرسی و دنریس هیچ کدام شکل نمیگرفت. پس برای شورانرهای سریال مهم نیست که این اتفاقات با شخصیتپردازی شخصیتها و منطق داستانیشان جور باشد یا نه. مهم این است که آن کاری که میخواستند را انجام بدهند! موضوع دوم، درباره کار سرسی است. تیریون که جلو میآید و دوباره اشتباهش را تکرار میکند و از سرسی برای تسلیم شدن خواهش میکند. سرسی که میتواند دستور کشتن او را بدهد، دست نگه میدارد. طبیعتاً او از تیریون متنفر است اما میتوانیم به قتل نرساندن تیریون را هوشمندی او به خاطر خشمگین نکردن دنریس قلمداد کنیم. اما لحظهای نمیگذرد که سرسی، دستور مرگ بیرحمانهی میساندی را میدهد و دنریس را به نقطهی اوج خشمش میرساند. اگر سرسی قصد خشمگین کردن دنریس را داشت، چرا تیریون را نکشت؟ و اگر قصد این کار نداشت، پس چرا میساندی را به قتل رساند؟
میخواستم حرفم را خلاصه کنم که یکی از سکانسهای اپیزود «آخرین استارکها» به یادم آمد. سکانسی که به حدی مضحک، مسخره و خارج از فضای این قسمت است که داشت به کل فراموشم میشد. بله، منظورم آن صحنهای است که بران میآید و تیریون و جیمی را تهدید میکند و آن پیشنهادی که سرسی در قسمت اول به او داده بود را مطرح میکند. این که خود سناریو کاملاً عجیب و غیرمنطقی است به کنار، اجرای سکانس هم به شدت مبتدیانه و سطحی است. به گونهای که انگار جمعی از طرفداران آن را نوشته و بعد اجرا کردهاند. قرار هم نیست که دوباره کسی به ما پاسخ دهد چگونه یک فرد ناشناس با یک کمان پر زرقوبرق وارد وینترفل و از قضا اتاقی که تیریون و جیمی درون آن نشستهاند، میشود. نکند بران هم یکی از قاتلین بیچهره بوده و ما تاکنون نمیدانستیم؟
بسیاری از بدیها و چند تا از اندک خوبیهای این اپیزود را گفتم اما جا دارد تا از لحظههای خوب دیگرش هم صحبتی شود. بالاخره بعد از چند فصل و دقیقاً پس از آنکه وریس به خدمت دنریس در آمد، تقریباً نصف بیشتر قدرت و تاثیر او در سریال نادیده گرفته شد و به یکباره فراموش شد. یکی از باهوشترین و مرموزترین افراد وستروس و ارباب زمزمهها (که البته دیگر فکر نمیکنم چنین چیزی باشد) بسیار عملکرد خنثیای داشت. هرچند که دیر است، اما در این اپیزود بالاخره یادمان آمد که لرد وریس هم در میان شخصیتهای زندهی سریال حضور دارد و میتواند در این دو قسمت نقش خاصی داشته باشد. یکی دیگر از چیزهای راضیکننده برای این قسمت، همسفر شدن دوبارهی آریا استارک و سندور کلگین بود. دو شخصیتی که ماجراجوییشان در فصل سه و چهار بهیادماندنی است و یکی از دلایل کلیدی رشد شخصیتی هر دوی آنها بود. حال هر دوی آنها راهی کینگزلندینگ شده و برای ماموریت و هدفشان خواهند جنگید. موضوعی که احتمالاً بیشتر دربارهی سندور کلگین و هدفش از کشتن برادرش گرگور مانتین باشد. برادری که در این اپیزود باز هم برایمان منفورتر شد.
تغییر ریتم و نوع روایی این قسمت به نوع روایی قدیمی و قدرتمند سریال برایم خشنودکننده است اما چیزی که در این قسمت با آن مشکل دارم، این است که حتی در حد سایهای از آن قدرت و روایت فصلهای نخستین هم ظاهر نمیشود. داستان بهطرز عجیبی خام و بیمنطق نوشته شده و دیالوگها نسخهی سطح پایین از دیالوگ فصلهای اول است. دیالوگها متوسط یا بد شاید در اپیزودی مثل «شب طولانی» که دیالوگ محور نیست، چندان به چشم نیاید و اذیت نکند اما در این اپیزود که اساسش بر همین گفتوگوهاست کاملاً واضح است. هرچند دیر است و فقط دو قسمت تا انتهای سریال باقیمانده، اما باز هم امیدوارم که این دو قسمت مثل این قسمت ما را ناامید نکنند و چیزی باشند که از «بازی تاجوتخت» انتظارش را داریم.
شما میتوانید نقد و بررسی قسمتهای قبلی سریال Game of Thrones «بازی تاجوتخت» را در سایت سینما فارس مشاهده کنید.
نظرات