نقد و بررسی قسمت پنجم از فصل هشتم سریال Game of Thrones

18 May 2019 - 11:30

دوشنبه‌ی گذشته اپیزود پنجم از فصل هشتم سریال Game of Thrones «بازی تاج و تخت» پخش شد و به طرز عجیب و تاحد غیرمنتظره‌ای به یکی از جنجال‌برانگیزترین قسمت‌های کل سریال تبدیل شد. تا جایی که تحمل بسیاری از طرفداران به سر رسید و باعث شد تا بسیاری از آن‌ها درخواستی برای بازسازی فصل ارائه دهند و آن را امضا کنند. هرچند که این درخواست را نباید چندان جدی گرفت اما چیزی که مشخص است، این است که صبر عده‌ی زیادی از مخاطبان به سر رسیده. با نقد و بررسی این قسمت همراه سینما فارس باشید تا ببینیم این قسمت به دور از حواشی خودش چه چیزهایی برای گفتن دارد و در چه چیزهایی عقب می‌ماند.

 هشدار: ادامه‌ی متن دارای اسپویل بسیار شدید است و داستان این قسمت را لو می‌دهد.

چیزی که مشخص است و کسی نمی‌تواند آن‌ را انکار کند، افت به‌شدت عجیب سریال در فیلمنامه و سیر آن‌ و همینطور منطق داستانی سریال است. نکته‌ای که تا حدی برای من عجیب است، این موضوع است که این مشکل بزرگ که اساساً لطمه‌ی عظیمی به بزرگ‌ترین و مهم‌ترین قوت این سریال زده، مربوط به این قسمت یا به طور بزرگ‌تر این فصل نبوده است. شروع این قضیه شاید از فصل پنجم و جداسازی داستان سریال از داستان کتاب‌ها شروع شد و بعدها به‌طور ویژه در فصل هفتم بسیار برجسته شد. بخواهیم به اتفاقات و منطق داستانی این فصل به صورت دقیق نگاه کنیم، این نکته را خواهیم فهمید که سیر کلی داستان و شخصیت‌ها از همان فصل قبل و آن نقشه مضحک برای آوردن یکی از وایت‌واکرها از آن سوی دیوار برای راضی کردن سرسی، نشئت می‌گیرد. البته، حتی با توجه به این بنیان بد و اشتباه که از فصل‌ قبل می‌آید، این فصل به‌تنهایی هم می‌توانست عملکرد بسیار بهتری داشته باشد و مسیرهای داستانی را بسیار بهتر پیش ببرد اما از آنجایی که پی‌ریزی ساختمان داستانی اثر از قبل مشکل داشته، طبیعتاً آن نتیجه کاملاً دلخواه هرگز حاصل نمی‌شد. عمده‌ی مشکل این قسمت و به‌طور کلی فصل هشتم، حاصل این موضوع است. اینجا یک سوال مهم پیش می‌آید، چرا این اعتراضات گسترده اکنون به سریال وارد می‌شود؟ در فصل هفتم هم بعد از قسمت ششم اعتراضات فراوانی به سریال وارد شد اما نه حجم اعتراضات به این حد بود و نه خشم طرفداران به این اندازه؛ چرا که علیرغم تمامی خشم و ناراحتی‌ طرفداران، یک روزنه‌ی کوچک امیدی هم به فصل آخر وجود داشت. یک ندایی وجود داشت که همه‌ را مشتاق فصل آخر می‌کرد و می‌گفت قرار است همه‌ی این‌ها جبران شود. اما اکنون ما در فصل آخر و در آستانه‌ی پخش قسمت آخر سریال هستیم. اول این که تمامی ایرادهای ساختاری داستان، چه ایرادهای مختص این فصل و چه ایرادهای فصل‌های قبل، همگی در پایان راه به یک نقطه رسیده‌اند و این اشکالات به‌صورت عمده و یکجا برای همه عیان شده. از آن سو، امید طرفداران هم از بین رفته چون بعد از قسمت سوم این فصل دریافتند که دیگر واقعاً همه چیز به پایان نزدیک شده و فرصت بازگشت و جبرانی برای سریال و نویسندگانش وجود ندارد.

بگذارید همین ابتدا رک بگویم، اپیزود پنجم که با نام «ناقوس‌ها» منتشر شد، ضعف‌های آشکار و مهمی دارد و احتمالاً بزرگ‌ترین گناهش لطمه‌ای است که به شخصیتی مثل دنریس تارگرین وارد کرده؛ اما با همه‌ی این‌ها، «ناقوس‌ها» شایسته‌ی این همه انتقاد نیست، بلکه شاید با ارفاق بتوانیم آن را در کنار اپیزود ۲ یا حتی به‌تنهایی بهترین اپیزود این فصل ضعیف بنامیم. در واقع، غالب این انتقادات از چیزی حاصل شده که در بالا به آن اشاره کردم. مشکل اصلی سریال از جایی شروع شد که دیوید بنیاف و دی. بی. وایس که یکی از مقصرین اصلی وضع کنونی سریال هستند، با فیلمنامه‌ی ضعیف و زیرسوال بردن منطق داستان، حرمت و عزت سریال را شکستند و به ما آموختند که چگونه سریال را مسخره کنیم و بدتر از آن این کار را تاحدی ادامه دادند تا برایمان عادی شود. اپیزود «ناقوس‌ها» در کنار مشکلات خاص خودش، بیش‌ترین ضربه را از این موارد خورده است. مواردی که باعث شده عده‌ای چشم‌های خود را بر روی کارگردانی فوق‌العاده درگیرکننده و هیجان‌انگیز آن ببندند.

اپیزود پنجم، با دسیسه‌چینی و خیانت لرد وریس به دنریس آغاز می‌شود. جایی که متوجه می‌شویم وریس می‌خواهد دنریس را مسموم کند و از آن طرف نامه‌هایی که هویت واقعی جان اسنو در آن نوشته شده را احتمالاً برای لردهای بزرگ وستروس بفرستد. وریس ناکام‌ می‌ماند (البته ممکن است بعضی‌ از نامه‌ها را فرستاده باشد) و به سزای خیانتش می‌رسد و سرنوشت یکی از مهم‌ترین اشخاص وستروس با آن راز قدیمی‌اش که هیچ‌وقت هم فاش نشد، به اتمام می‌رسد. با این حال در اواسط اپیزود می‌فهمیم که ظاهراً در مورد دنریس حق با او بوده است. هرچند فکر می‌کنم همه، همچون خود او، امیدوار بودند که او درباره‌ی دنریس اشتباه کند و سرنوشت دنریس در داستان به‌گونه‌ای دیگر رقم بخورد.

مهم‌ترین اتفاق این اپیزود که بیش‌ترین انتقادات از آن هم به همین خاطر بود، تبدیل شدن دنریس به مد کویین یا همان «ملکه دیوانه» بود. با توجه به چیزی که از شخصیت دنریس در این فصول دیده بودم، دوست نداشتم سرنوشت شخصیت او اینگونه شود و قطعاً این سرنوشت را برای او انتخاب نمی‌کردم؛ چرا که او را بسیار بیش‌تر از یک شخصیت منفی و یک آنتاگونیست می‌دیدم. او قطعاً به اندازه‌ی جان اسنو شخصیت خوبی نبود اما حداقل هدف خوبی را در سر داشت و کارهای نیکش در طی داستان به وضوح بیش‌تر از کارهای منفی و جنون‌آمیز اندکش بود. با این حال، هرچند که این تصمیم را درست نمی‌دانم ولی می‌توانم قبول کنم که دنریس به نوعی «ملکه دیوانه» تبدیل شود؛ زیرا ما زمینه‌سازی‌های در طی این فصول و به خصوص در همین چند قسمت از او دیدیم که حدس زدیم می‌تواند نتیجه‌اش به انجام کارهای دیوانه‌وار توسط او ختم شود. اما بحث اینجاست که این دیوانگی تا چه حد برای شخصیت او قابل قبول است؟ همانطور که نام اپیزود هم به ما هشدار می‌دهد، به صدا در آمدن ناقوس کینگزلندینگ لحظه‌ی کلیدی و مهم این قسمت بود. لحظه‌ای که شهر تسلیم می‌شود اما قهرمان و تا حدی منجی داستان به شخصیت منفی اصلی بدل می‌گردد. دوربین برای آخرین لحظات با دنریس همراهی می‌کند و کلوزشاتی از چهره‌ی او می‌گیرد. هرچند در بسیاری از اپیزودها با بازی امیلیا کلارک در نقش دنریس مشکل داشتم، اما باید اقرار کنم که در این اپیزود بسیار درخشان ظاهر می‌شود و آشفتگی درونی شخصیت او را به‌خوبی به تصویر می‌کشد. اوجش هم شاید در همین چند ثانیه باشد که با چهره‌اش می‌توانیم حدس بزنیم اتفاق وحشتناکی در شرف رخ دادن است. اینجا به نظر می‌رسد یکپارچگی بین متن نویسنده و کار کارگردان وجود نداشته. سربازان لنیستر تسلیم شده و ناقوس به صدا در می‌‌آید. سکوت مشوش و پرتردیدی حکم‌فرماست و همه را تحت تاثیر قرار داده. جان و تیریون را به یک طریق، سرسی را هم به یک طریق و در نهایت دنریس را به طرز دیگر. چیزی که من از صحنه و تکنیک کارگردان متوجه شدم، صدای زنگ‌ها بود که به طرز عجیبی در ذهن دنریس آشوب ایجاد می‌کند، و در کنار نمای ردکیپ او را یاد خاطرات کودکی‌اش می‌اندازد و به جنونی عجیب ختم می‌شود. ولی چیزی که نویسندگان بعد از پخش اپیزود گفتند، این بود که دنریس با دیدن ردکیپ به این تصمیم و جنون رسید و ربطی هم به آن زنگ نداشت. حال آنکه هر کدامش هدف سازندگان بوده، مسئله این است که در اجرا باز مانده‌اند. می‌توان درک کرد دنریس به‌شدت آشفته شده، مخصوصاً بعد از تمامی کسانی که از دست داده و بعد از اینکه فهمید هیچ عشقی از سوی مردم در وستروس ندارد اما چیزی که از دیوانگی شخصیت دنریس در این قسمت دیدیم، زیاده‌روی بود و بی‌رحمی نویسندگان در حق شخصیتش را نشان می‌داد. حداقل با این روند شتابزده و درهم سریال، دنریس به هیچ وجه نمی‌تواند به چنین جایگاهی رسیده باشد. اگر قرار بود چنین چیزی را ببینیم، باید این حجم از شتابزدگی در سریال را نمی‌دیدیم.

بین عصبانیت و جنون دنریس با این کاری که در این اپیزود انجام داد تفاوت بسیار زیادی وجود دارد. ما این را پذیرفته‌ایم که اگر دنریس قرار است به جنونی برسد، آن را به خاطر تاج و تخت انجام می‌دهد. اگر دنریس در حال شکست بود، یا شهر و سربازان تسلیم نمی‌شدند و مقابلش می‌ایستادند، و او اینکار را انجام می‌داد، باز هم کارش شوم و بی‌رحمانه بود و همه آن را سرزنش می‌کردند اما مسئله‌ این است که هدفی به نام تاج و تخت پشتش خوابیده بود. اما او در اینجا صرفاً شهر تسلیم شده را به آتش می‌کشاند؛ بدون چنین هدفی. حتی مد کینگ، پدر دنریس، هم که مدت‌ها به جنون عظیمی دچار شده بود، آن حرکات جنون‌آمیزش و دستور آتش‌زدن شهر با وایلدفایر را هنگامی می‌دهد که می‌بیند در حال شکست است. دنریس در اینجا به‌راحتی پیروز شده و دلیلی برای اینکار ندارد. کاری که او را به ویلین واقعی تبدیل می‌کند؛ درحالی که شخصیت دنریس برای این پردازش نشده بود. البته کارگردان به‌درستی با فیلمنامه همراه می‌شود و از این به بعد سمپاتی را از دنریس دور می‌کند. دوربین تا قبل از بلند شدن دنریس و حمله به سوی مردم کینزلندینگ، در سکانس‌هایی نزدیک به اوست و گاهی از دید او دنبال می‌‌شود. حتی موقع سوزاندن کشتی‌های یورون یا اسکورپیون‌هایی که کایبرن ساخته بود. اما از آن پس، دوربین دیگر با او نیست و علیه او کار می‌کند و از آن پس او و اژدهایش را در حال آتش‌زدن از راه دور نشان می‌دهد. حتی تیریون و جان هم دیگر با دنریس نیستند و نگاه بهت‌آمیز و بلاتکلیف جان بعد از حمله دنریس و همینطور حمله آنسالیدها و سربازان شمالی، بسیار خوب از آب در آمده.

یکی دیگر از مهم‌ترین خط‌های داستانی این نسخه، خط داستانی جیمی لنیستر است. اولین سکانس جیمی در این قسمت، گفتگوی او و تیریون درون چادری است که جیمی در آن زندانی شده بود. هرچند فراری دادن جیمی توسط تیریون کمی ساده‌لوحانه به نظر می‌رسید اما سکانس گفتگوی این دو، به‌شدت درست و اصولی اجرا شده بود و توانست به عمق احساسات برادرانه این دو شخصیت نفوذ کند. بازی بسیار خوب هر دو بازیگر به خصوص بازی فوق‌العاده پیتر دینکلیج در این صحنه خودنمایی می‌کند و ما را با این دو شخصیت همراه می‌سازد. در ادامه جیمی راهش را به کینزلندینگ پیدا می‌کند و در بین راه به یورون گریجوی برمی‌خورد و یکی از ضعیف‌ترین سکانس‌های این قسمت رقم می‌خورد. سکانسی که برخلاف اکثر سکانس‌های این قسمت حتی از نظر کارگردانی و از جنبه‌های اکشن هم قوی نیست. چه برسد به نگاه داستانی که به طرز مسخره‌ای شخصیت یورون گریجوی را به نقطه‌ پایانی می‌رساند. شخصیتی که نه در طول داستان به‌درستی به او پرداخته شد و نه در انتها.

آریا استارک و سندور کلگین دیگر شخصیت‌هایی بودند که خط داستانی آن‌ها را در این اپیزود دنبال کردیم. آریا و سندور با هم وارد شهر می‌شوند و با هم به‌سوی هدف خود که انتقام است، حرکت می‌کنند. اما در یک سکانس خوش‌ساخت و تاثیرگذار برای هر دو شخصیت به خصوص آریا، سندور درباره‌ی انتقام به آریا هشدار می‌دهد و مسیر این دو شخصیت از هم جدا می‌شود. مسیری که البته با وداع احساسی دو شخصیت از هم همراه هست. این لحظه، هم وجه تمایز دو شخصیت آریا و سندور کلگین را نشان می‌دهد و هم باعث می‌شود تا مسیر این دو در ادامه‌ی اپیزود به‌گونه‌ای پیش رود که هر کدام بخشی از قصه را به تصویر بکشند. آریا در راه فرار از کینزلندینگ با مردم بیگناهی رو به رو می‌شود که برای زنده ماندن از این جهنمی که بر رویشان می‌بارد، در حال تقلا هستند. کارگردان به‌خوبی با دنبال کردن آریا، حس او و همینطور وضع دلخراش و ناراحت‌کننده مردم را به‌صورت بی‌پرده نشان می‌دهد. در آن سمت سندور انتقام را پی می‌گیرد و بالاخره یکی از قدیمی‌ترین تئوری‌های طرفداران به واقعیت می‌پیوندد؛ نبرد برادران کلگین. نبردی که قبل از شروعش، با شوک کشته‌شدن کایبرن همراه هست. خالقی که توسط مخلوقش کشته می‌شود. ایستادن دو برادر در مقابل یکدیگر، پرواز اژدها و نور آتش اژدها یکی از زیباترین و حماسی‌ترین شات‌های این قسمت و این فصل را به ارمغان می‌آورد. دوئلی که قطعاً یکی از قوی‌ترین سکانس‌های این قسمت بود و مخاطب را در لحظه لحظه‌‌اش هیجان‌زده و درگیر خود می‌کرد. شاید همه دوست داشتیم سندور کلگین زنده از این نبرد بیرون بیاید و لبخند پس از انتقام را بر چهره‌اش ببینیم اما استثناً در این مورد انتخاب نویسندگان سریال قابل دفاع و ارزشمند بوده است. تنها راه سندور برای کشتن برادرش، پرت کردن خود و برادرش از بلندی به درون آتش است و او بی‌ دریغ برای تحقق انتقامش، بزرگ‌ترین ترس خود که آتش است را به جان می‌خرد تا هدفش را به اتمام برساند. سکانس در اوج شروع و در اوج هم تمام می‌شود.

یکی از فوق‌العاده‌ترین جنبه‌های این اپیزود که البته تعریف از آن در طول این سال‌ها تکراری شده است، موسیقی آن است. رامین جوادی علاوه بر حفظ قدرت همیشگی موسیقی، برای چند سکانس کار بسیار هوشمندانه و ظریفی را انجام داده است. سکانس‌هایی که غالباً برای سرسی انجام شده است. اولین صحنه، در لحظه‌ای است که سرسی در جایی ایستاده که در فصل ششم هنگام آتش زدن سپت بیلور، همانجا ایستاده بود و نظاره‌گر سوختن و منفجر شدن سپت بیلور بود. اما اینجا تناقضی ایجاد شده و این بار او شاهد نابود شدن خودش و کینزلندینگ توسط کسی است که پیش‌گویی معروف، هشدار آمدن این ملکه‌ جوان‌تر را داده بود. پس از بازی خوب لینا هدی، موسیقی عنصری است که مخاطب را درگیر می‌کند. اما این کار خارق‌العاده‌ی موسیقی این قسمت نبود؛ کار خارق‌العاده موسیقی به سکانس مرگ سرسی و جیمی برمی‌گردد. بازی لینا هدی به اوج خود می‌رسد. اشک و زاری و التماسش برای زنده ماندن در مقابل جیمی کاری می‌کند که حتی اگر مثل من از او نفرت داشته باشید، لحظه‌ای برایش دلسوزی کنید. شاید می‌توانست رستگاری جیمی بهتر رخ دهد اما این پایانی تراژیک برای هر دوی آنان بود. پایانی که در گذشته جیمی آرزویش را کرده بود که در آغوش زنی که دوست دارد، بمیرد. اما مقصود من از کار خارق‌العاده موسیقی در اینجا چیست؟ اگه به یاد داشته باشید، در نقد اپیزود اول و لحظه‌ی ورود جان به وینترفل این را گفتم که جوادی دو موسیقی «ورود پادشاه» و تم اصلی استارک‌ها یعنی «خداحافظ برادر» را با هم ترکیب کرده است. در این جا هم چنین کاری را انجام داده. این دفعه شگفت‌انگیزتر از دفعه‌ی قبل و با دو قطعه از بهترین موسیقی‌های کل سریال. دو قطعه‌ای که بیش‌ از همه مربوط به لنیسترها و در اینجا بیش‌تر مربوط به سرسی است؛ نخست؛ «The Rains Of Castamere» و دوم، قطعه‌ی «Light of The Seven». اولی آهنگ معروف لنیسترهاست و مربوط می‌شود به بلایی که تایوین لنیستر بر سر خاندان رین آورد و آنان را نابود کرد. حتماً با این قطعاً در عروسی خونین هم خاطرات فراوانی دارید! و دومی هم قطعه‌ای است که هنگام منفجر کردن سپت بیلور با آتش، نواخته شد. حال در لحظه‌ی مرگ دو فرزند تایوین لنیستر، ترکیبی از این دو قطعه پخش می‌شود. این بار باران نه، بلکه آتش در سراهای کینزلندینگ در حال باریدن است و کسی هم صدای اشک‌های سرسی و لنیسترها را نمی‌شنود. البته ترکیب کردن آهنگ‌ها در تیتراژ پایانی هم ادامه دارد و در آنجا همین دو آهنگ بالا به اضافه‌ی آهنگ مخصوص دنریس را با هم ترکیب شده تا یک ترکیب دیوانه‌وار ایجاد شود.

سکانس پایانی این اپیزود، ابتدا بسیارخوب شروع می‌شود اما در ادامه آن را با چند شات نابود می‌سازد. پس از آتش‌سوزی، آریا در کینزلندینگ به‌هوش می‌آید و به خرابه‌ای که از شهر مانده، نگاه می‌کند. آتش هنوز دیده می‌شود و خاکستر سرتاسر شهر را گرفته، به اطراف نگاه می‌کند و جسد سوخته‌ی آن مادر و دختری را می‌بیند که او را نجات دادند. موسیقی استارک‌ها بار دیگر به‌گوش می‌خورد و آریا با افسوس و درماندگی به شهر خیره می‌شود و در این میان خشمی عمیق از دنریس به دل می‌گیرد. تا اینجا حد سکانس نگه داشته شده و عملکرد خوبی دارد اما ناگهان مشخص نیست از کجا اسب سفیدی می‌آید و مثلاً می‌خواهد سکانس را شاعرانه و زیبا کند. شاید به‌طور مجزا و در نگاه جزء در مقابل همان جزء تصویر زیبایی باشد اما اگر بخواهیم این جزء را در مقایسه با کل در نظر بگیریم، کاملاً بی‌ربط و مسخره ا‌ست و معلوم نیست که چه بوده و برای چه بوده. تلاش کارگردان و نویسنده‌ برای متوسل شدن به نمادها و استعاره‌های آگاهانه و زوری، بسیار مبتدیانه و مضحک است. برخی هم می‌گویند این اسب سفید همان اسب فرمانده کشته‌شده گلدن کمپانی است. حال اگر بخواهیم بپذیریم این همان اسب بوده و زنده مانده و بقیه ماجرا، در آخر چه؟ باز چه فرقی می‌کند اسب فرمانده گلدن کمپانی بوده یا نه؟

باز هم می‌گویم اپیزود پنج مشکلات داستانی خودش و همینطور مشکلات داستانی گذشته سریال را با خود حمل می‌کند اما از نظر کارگردانی کار بسیار عظیم و قابل‌تحسینی است. ساپوچنیک یکی از مشکل‌ترین و جنجالی‌ترین اپیزودهای سریال را به‌طرز هیجان‌انگیزی کارگردانی کرده که حداقل در بسیاری از سکانس‌های آن بتوانیم درد عظیم ناشی از فیلمنامه‌ی سطحی و مبتدیانه سریال را کمی فراموش کنیم. شاید همچنان منطقی‌ترین قسمت این فصل قسمت دوم باشد، اما «ناقوس‌ها» خوش‌ساخت است و بیش‌تر از بقیه‌ قسمت‌های فصل هشتم هیجان‌انگیز است و حرف برای گفتن دارد و این را از کارگردانی و موسیقی وام می‌گیرد، نه اتفاقات داستانی و کار بی‌رحمانه‌ای که با دنریس انجام شد.

شما می‌توانید نقد و بررسی قسمت‌های قبلی سریال Game of Thrones «بازی تاج‌ و تخت» را در سایت سینما فارس مشاهده کنید.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • MJHM73 says:

    به نکته بسیار درستی اشاره کردید . جدا شدن کتاب از سریال
    البته در این اشتباه خود مارتین هم مقصره . متاسفانه بعد از این همه سال کتاب ششم رو منتشر نکرده !

    • محمد زمانی says:

      حق با شماست. مقصر اصلی شاید d&d‌ باشند اما مارتین هم بی‌تقصیر نیست. این مورد و یکی دیگه از مشکل‌ها عمده‌ی این فصل رو توی نقد قسمت بعد مفصل تر میگم.