فصل پنجم سریال «آینه سیاه» آنقدر احمقانه است که اگر تیتراژ پایانی هر اپیزود نبود، باور نمیکردم که همان چارلی بروکر (Charlie Brooker) خودمان این اپیزودها را نوشته است. در ادامه و بررسی پنجمین و ضعیفترین فصل این سریال همراه سینماگیمفا باشید.
«آینه سیاه» تبدیل به قربانی موفقیت خودش شده است. موفقیت از پیشبینی دقیق وضعیت آینده جامعه بشری در فصول اولیه. فصلهای ابتدایی «آینه سیاه» چنان آینده ترسناک و تکنولوژیزدهای را بهمان نشان میداد که باور نمیکردیم داریم به این سمت میرویم اما، الان به نقطهای رسیدهایم که آن پیشبینیها با واقعیت فاصله چندانی ندارد و برخی، اصلا تبدیل به خود واقعیت در پوستهای متفاوت شدهاند. با این اوصاف، انتظار میرود بروکر، حالا و در شرایط کنونی، بتواند با «آینه سیاه» عمیقتر از پیامهای سطحی و شعارزده ظاهر شود، اتفاقی که در فصل پنجم نیافتاده و متاسفانه، «آینه سیاه» به جای تمرکز روی تاثیر تکنولوژی روی کاراکترهایش (به جز اپیزود دوم) تبدیل به پلتفرمی برای به نمایش گذاشتن تکنولوژیهای خفن شده و حتی نمیتواند به یک نتیجهگیری درست و حسابی برسد.
افت فنی سریال از فصل سوم و زمانی که نتفلیکس حق تولید و پخش آن را در اختیار گرفته بود، شروع شد اما حداقل در فصول سوم و چهارم حداقل نیمی از اپیزودها در حد و اندازه استانداردهای بالایی که خود «آینه سیاه» تعیین کرده بود، ظاهر میشدند. Shut Up and Dance «خفه شو و برقص»، San Junipero «سن جونیپرو» و Hang the DJ «دیجی را حلقآویز کن» همه در پیوستن به جمع بهترینهای «آینه سیاه» موفق بودند. فصل پنجم حتی در بهترین اپیزودش هم از این مهم باز میماند.
Strking Vipers «استرایکینگ وایپرز» نام اولین اپیزود از فصل پنجم سریال است. «آینه سیاه» بیشتر از اینکه در مورد تکنولوژیهای جالب توجه و فکاندازش باشد، در مورد تاثیر آن تکنولوژیها روی انسانهایش بوده اما بروکر در «استرایکینگ وایپرز» آنقدر در به تصویر کشیدن زندگی حومه شهری شخصیت مکی کلیشهزده و «زیبای آمریکایی»گونه رفتار میکند که مخاطب، بیشتر دست به تحسین تکنولوژی نشان داده شده بزند و آن را به خاطر نجات دادن مکی از این وضعیت اسفبار، ستایش کند. «استرایکینگ وایپرز» نمونه بارز برداشت بد سازندگان از دلیل موفقیت سریالشان است. مشکل اصلی «استرایکینگ وایپرز» این است که میخواهد به «سن جونیپرو» بعدی تبدیل شود اما تنها درسی که از آن اپیزود گرفته، این است که خب، مردم پایان خوش دوست دارند. الهامگیری از یک اپیزود موفق یا پایان خوش داشتن هیچ کدام چیز بدی نیستند. اما «استرایکینگ وایپرز» نه مثل «دیجی را حلقآویز کن» موفق به الهامگیری درست و خلق شخصیتهای و شیمی جذاب میشود، نه اصلا از قاعدهای منطقی در خلق تکنولوژی بهره میبرد.
نتیجهگیری «استرایکینگ وایپرز» هم آنقدر عجیب و غریب و بدون مفهوم است که مجبور میشوید پس از اتمام اپیزود، چند ثانیه به مانیتورتان خیره شوید. معلوم نیست بروکر اصلا با این پایان چه هدفی در ذهن داشته است. «آینه سیاه» با این اپیزود سعی کرده به مانند «سن جونیپرو» به پایانی خوش برسد و در آن از خوبیهای تکنولوژی هم بگوید اما اگر این طور است، چرا در تمام اپیزود علیه تکنولوژی جبهه میگیرد؟ همین اپیزود شاید به خوبی بتواند وضعیت کلی فصل پنجم «آینه سیاه» را بازگو کند: چارلی بروکر دیگر چیزی برای گفتن ندارد. هر ایدهای که میشد از ذهن این نویسنده تبدیل به اپیزودی از «آینه سیاه» شود، گفته شده و «آینه سیاه» اکنون فقط به دنبال تکرار نصفه و نیمه موفقیتهایش است.
اپیزود دوم که Smitheerens «اسمیترینز» نام دارد، تنها اپیزود فصل پنجم است که میتواند برچسب «آینه سیاه» روی آن گذاشت و با این که این اپیزود هم موفق به رسیدن به بهترین روزهای سریال نمیشود، اما حداقل یادآور خوبی است. حداقل مثل «استرایکینگ وایپرز» خوابآور نیست و کمی هیجانانگیز است. «اسمیترینز» فرمتی شبیه به Dog Day Afternoon «بعد از ظهر سگی» دارد، یعنی شرایط لحظه به لحظه بدتر میشود و به لطف خلق موقعیتی که برای کاراکترش انجام میدهد، تنشآفرینی جالب توجهای دارد. گروگانگیری کریس و شرایطی که به وجود میآید حتی مخاطب را به یاد فیلم Fargo «فارگو» میاندازد، شرایطی که در حین خندهدار بودن، غمانگیز است. نکته مثبت دیگر در مورد «اسمیترینز» این است که این اپیزود در زمان حال جریان دارد و دیگر به جای تمرکز روی تکنولوژی، روی تاثیر تکنولوژی تمرکز شده و تا حدودی با یک اپیزود «آینه سیاه» واقعی طرف هستیم.
اندرو اسکات که بیشتر با نقش موریارتی در سریال Sherlock «شرلوک» شناخته میشود، نمایش قابلتحسینی در نقش کریس دارد و موفق میشود تصویر مردی سمپاتی برانگیز که به مرز جنون رسیده را به خوبی القا کند. گفت و گوی نهایی کریس با مدیر عامل شرکت اسمیترینز (که به نوعی فیسبوک یا اینستاگرام امروزی است)، بیلی باوئر (Billy Bauer)، تبدیل به زمین بازی برای نمایش استعدادهای اسکات و توفر گریس (Topher Grace) میشود. با این حال، مشکل اصلی «اسمیترینز» که جلوی آن را از تبدیل شدن به «خفه شو و برقص» دوم میکند، همین گره گشایی آن است. موضوع این است که از جذابترین ویژگیهای «آینه سیاه»، عدم تلاش برای نصیحت کردنشان بوده است. «آینه سیاه» هیچوقت نخواسته از خود تکنولوژی بد بگوید، بلکه با نشان دادن استفاده نادرست مردم از آن و تاثیر آن روی زندگی، به نوعی نقدی بر جامعه وارد کرده است. با این حال گره گشایی «اسمیترینز» مانند پیرمردی است که نوهاش را نشانده و به زور، سعی میکند او را متقاعد کن که «موبایلبازی بد است»! از چارلی بروکری که با اپیزود Fifteen Million Merits «پانزده میلیون امتیاز» با زیرکی تمام دست به نقد تاثیر تبلیغات بر روی جامعه میزند، این چنین بیخلاقیتی بعید است.
البته «اسمیترینز» با سکانس تاثیرگذاری تمام میشود. بروکر نشان نمیدهد که چه کسی در ماشین تیر میخورد و بعد ما میفهمیم، کریس و همه داستان تراژیکش، تبدیل به یک نوتیفیکیشن از میلیونها نوتیفیکیشن دیگر برای سایر مردم میشود.
«ریچل، جک و اشلی تو» آخرین اپیزود فصل پنجم «آینه سیاه» است که با اقتدار، تکرار میکنم، با اقتدار لقب بدترین اپیزود تاریخ این سریال را میگیرد. «ریچل، جک و اشلی تو» که مثلا دو خط داستانی مجزا دارد که به هم متصل میشوند، مواد تشکیل دهندهای معادل یک پدر بیخاصیت دارد که جز پدر بودن هیچ ویژگی شخصیتی دیگری ندارد و هرگز استفادهای، جز استفاده ابزاری به واسطه شغلش، از او نمیشود، یک شخصیت اصلی دارد که اصلا شخصیت نیست که بخواهد پرداخت شخصیتی داشته باشد و فیلمنامهای دارد که حتی در اصلیترین موارد لنگ میزند. اصلا چرا باید مایلی سایرس از اشلی تو، نسخه هوش مصنوعی خودش که از روی حافظه او ساخته شده، نظرش را در مورد یک سالن کنسرت که در آن اجرا داشته بپرسد؟
اصلا شخصیت ریچل برای چه وجود دارد؟ در ابتدای اپیزود مشکل او این است که هیچ دوستی ندارد، بعد با ورژن روباتیک خواننده مورد علاقهاش اشلی اُ (Ashley O) دوست میشود و میرود که در یک مسابقه استعدادیابی شرکت کند و؟ ریچل کشمکش دراماتیک خاصی ندارد که بخواهد به نتیجهگیری و گره گشایی خاصی منجر شود. یک جایی میان این ۶۷ دقیقه بی هدف و اخته «ریچل، جک و اشلی تو»، بحثهایی در مورد جایگزین کردن ستارههای پاپ با یک نسخه هولوگرامی از خودشان (!) و اهمیت آزادی در هنر پیش میآید اما کل ماجرا آنقدر کارتونی و بچگانه است که جدی گرفتناش از سخت هم سختتر است. از حماقت و عدم هوشمندی شخصیت سایرس تا سکانس تعقیب و گریز خندهدار پایانی، همه مواردی هستند که نمیگذارند شما این اپیزود را جدی بگیرید.
اگر بروکر در آینده تصمیم بگیرد که «آینه سیاه» بدون اضافه شدن افراد جدید به تیم نویسندگی، پتانسیل کافی برای ساخت یک فصل دیگر را دارد، میراث این سریال حتی بیشتر از این صدمه میبیند. منطقی است که ۲۰۱۹، آخرین سال این دهه، آخرین سال یکی از بهترین سریالهایش هم باشد. در غیر این صورت، بروکر باید افراد جدیدی را به تیمش اضافه کند تا «آینه سیاه» به چیزی که نیاز دارد برسد، ایدههای تازه.
نظرات
اون دوتا دختر بچه تو سکانس اخر فیلم کیا بودن توی کلاب