برای خارقالعاده و بینقص خطاب کردن “فارست گامپ” دلایل و توجیهات بیشماری وجود دارند، اما همین که فیلم در غالب ساختار روایی به شدت سادهاش داستانسرایی فوقالعاده، میخکوبکننده، زیبا، هیجانانگیز و دیوانهواری که نظیر آن تقریبا در سینما وجود خارجی ندارد را به ارمغان میآورد و به زبان سادهتر؛ با سهولت تمام در به تصویر کشیدن قصهی قهرمانش یعنی فارست گامپ دست بسیاری از فیلمهای پیچیدهی تاریخ سینما را نیز از پشت میبندد، به خودی خود راه را برای تجربهی آن هموار میسازد. در وصف “فارست گامپ” همین بس که این فیلم یکی از بهترین گزینهها برای نزدیک کردن مخاطبهای سینمای حال حاضر به سینمای کلاسیک و حرفهایتر شدن آنهاست. در سینمافارس بخوانید.
“فارست گامپ” (Forrest Gump) چنان از ایدههای هوشمندانه و خردمندانه، نکات ریز و درشت و المانهای زیبا و دوستداشتنی لبریز است که در بررسی آن به نحوی، علاقه و احساسات به طور ناخودآگاه دخیل میشوند. البته برای تحلیل چنین فیلمی که تکتک لحظاتش با فرم عاطفی زیبا و قابل لمسی گره خورده، بایست احساسات و عواطف را به نوشتار راه داد تا حق مطلب ادا شود و فیلم به آن فوقالعادگیای که هست توصیف شود. این فیلم در عین برگزیدن روایت سادهانگارانه و بیشیلهپیلهای که حتی برق آن چشم مخاطبان بلاکباسترپسند را نیز میگیرد؛ در عمق و ژرفای قصهاش به خوبی به معضلات نهان و آشکار جامعه طعنه میزند، با ارزشها و افراد مشهور در جامعه شوخیهای پرملاتی میکند و نگرش مخاطبش به بسیاری از مسائل درگیرکنندهی دوران معاصر را دستخوش تحول انکارناپذیری قرار میدهد که به سادگی میتواند موجب تغییر پیدا کردن دیانای و سلیقهی سینمایی مخاطبش شود! اگر قرار باشد در این مقاله موضوعی محور نقد و بررسی قرار گیرد، آن مسئله بدون شک خود شخصیت فارست گامپ است. صحبت کردن درمورد فارست دقیقا به معنای تحلیل فیلم و مقاصد و اهداف آن است، چون گویا داستانسرایی و تمامی سکانسها و شخصیتهای فیلم به گونهای در خدمت و اختیار فارست گامپ هستند و رسما با وجود او پیوند خوردهاند. دیگر از نقشآفرینی دیوانهوار تام هنکس (Tom Hanks) در قالب فارست نگویم که انگار وجود او به این کاراکتر موجودیت بخشیده، در آن روح و جان دمیده است و ما را مجاب کرده تا باورش کنیم و عاشقش شویم. طوری که انگار احدی به غیر از او از پس ایفای این نقش برنمیآمد، و به عبارتی اگر تام هنکسی در کار نبود شاید هرگز شخصیتی چنین دوستداشتنی و مجذوبکننده در سینما خلق نمیشد.
یکی از شاخصههایی که به طرز دیوانهواری در عموم آثار سینمای کمدی شایع شده، بهرهجویی از فرم و الگوی شخصیتیِ ابلهانه برای خلق لحظات طنزآمیز است. متاسفانه فیلمسازهای آماتور با قرار دادن این فرم به عنوان محور محصولشان، علیالخصوص در سینمای ایران سبب تکرارزدگی، کلیشهای شدن و به نوعی رسوا شدن این فرم جالب شدند و همین مسئله موجب شده که برخورد با فیلمی کمدیدرام که این شاخصه را یدک بکشد ناگزیر تصویر ناخوشایندی را پیش از تماشای آن در ذهن منِ منتقد شکل بدهد. زیراکه چنین فیلمسازانی در عوض خلق شخصیتی کمدی، به احمق و ابله جلوه دادن آن بسنده میکنند و ارزش و جایگاه حقیقی کمدی جای خود را به خفت و خواری تمسخرآمیزی میدهد که شاید در از نگرش عموم مخاطبان “به طرز احمقانهای خندهدار” یاد شود، ولی حتی اندیشیدن به آن نیز برای امثال بنده بسیار دردآور است. کاراکتر اصلی فیلم “فارست گامپ” دقیقا و بدون اغراق شخصیتی است که کمبود عقلی دارد و از توانایی درک مسئله به آن شکل و شمایل معمول برخوردار نیست. اما علی رغم آن فارست چنان از پس برانگیختن حس همذاتپنداری، عشق و دلسوزی در مخاطبش برمیآید که حتی او نیز خود را مجاب میکند که از به کار بردن لفظ ابله در قبال شخصیت فارست شدیدا اجتناب کند و حتی، او را عمیقا دوست بدارد. شاید عشق و علاقهی مخاطب نسبت به فارست میزان قابل ملاحضهای از دلسوزی را یدک بکشد، اما جنس دوست داشتن حقیقی او در واقع همان نوع رایج از احساس علاقهای است که میتوانید نسبت به دیگر کاراکترهای سینمایی و یا حتی برخی از مشاهیر و اطرافیانتان داشته باشید. از طرفی نمیتوان فارست گامپ را شخصیتی دانست که پا از کشش و گنجایش خود فراتر بگذارد و به حدی برسد که تماشاگر نزد خود نتواند عقبماندگی ذهنی او را بپذیرد؛ بلکه حقیقت امر این است، که تماشاگر با پذیرفتن کمبودی که فارست به آن دچار است و تمیزی که باید میان او و دیگر کاراکترها قائل شد، به او عشق میورزد. زیرا همین تفاوت او با دیگران است که او را منحصر به فرد جلوه داده و حتی زمینهی موفقیتهای بیشماری را برای او فراهم ساخته است. اشتباه نکنید؛ چرای دلسوزی مخاطب نسبت به کاراکتر فارست صریحا در عقبماندگی ذهنی و نگاه سطحی و سادهانگارانهی او به زندگی نیست. چراکه اتفاقا نگریستن به نیمهی پر لیوان زندگی و نادیده گرفتن فراز و نشیبهای زندگی دست یافتن به موفقیت را برای فارست ممکن ساخته است. حقیقت این است که آنچه واقعا در مخاطب نسبت به فارست احساس غم را برمیانگیزد، یا مرگ نزدیکان و اتفاقات غمانگیز طبیعیای است که با تلفیق شدن با ساختار داستانپردازی “فارست گامپ”گونه بار شدیدی از غم را به دوش مخاطب میگذارند؛ یا رفتارها و اعمال بیرحمانه و ناخوشایندی هستند که او را توسط اطرافیانش تحتالشعاع قرار میدهند. علی رغم اینکه او هیچکدام از این رفتارها را جدی نگرفته، کینهای از آنها به دل نمیگیرد و کماکان با ایشان با محبت رفتار میکند و حتی، منجر به تحت تاثیر قرار گرفتن آنها میشود.
شخصیت فارست گامپ ظاهر ساده و بیشیلهپیلهای دارد. اما در پس ظاهر مسئله، دستورالعمل و کدنویسی به غایت ژرف و پیچیدهای نهفته است که سرنخها و جزئیات فراوانی از آن لا به لای دیالوگها و سکانسهای فیلم پنهان شدهاند و انتظار مخاطبان را میکشند تا شکارشان کنند. چراکه در حقیقت تماشای سکانس به سکانس فیلم، حکم گوش سپاردن به داستانگویی راوی قصه که خود فارست باشد و شریک شدن نگاه خاص و دوستداشتتی او به زندگی را دارد. مخاطب [همچون شنوندگان او در ایستگاه اتوبوس] گام به گام در گذشتهی فارست همراه با او پیش میرود، همزمان با او ابراز شادی میکند و از زندگیاش لذت میبرد، همگام با او احساس سردرگمی میکند و طعم غمی که وی لمس کرده و با آن دست و پنجه نرم کرده را میچشد و لحظه به لحظه غرق در عواطف و افکار فارست، آنها را با احساسات خود تطبیق میدهد و با چشمان فارست به چیزها مینگرد. اینگونه است که جزءجزء فرم و تمثیل شخصیتی فارست در تار و پود قصهسرایی فیلم بافته میشود و هر حسی که فارست در طول فیلم تجربه کرده و یا در ذهن او تداعی میشود؛ به شکلی همسان به مخاطب القا میشود و او با تاثیر پذیرفتن از آن قدم به قدم به درک و همذاتپنداری تمام و کمال با او، نزدیکتر میشود. اگر پس از تماشای “فارست گامپ” به کمی تفکر و تامل بپردازیم و واقعبینانهتر به رخدادهای اثر بنگریم، درمییابیم که شاید همهچیز واقعا آنطور که فکر میکردیم نبوده و در حقیقت ما تحت تاثیر روایتهای فارست، حدسیات و گمانهای که لذت کامل از لحظات فیلم را از ما سلب میکردند پس زدیم و زدودیم و مانند او به قصه نگاه کردیم. فرمول مذکوری که در فیلم به طرز هوشمندانهای به کار گرفته شد، یکی از نابترین و خالصترین حالات همذاتپنداری برای مخاطب را به ارمغان آورده که کسی نمیتواند منکر آن شود.
“فارست گامپ” ساختهای شاخص است و این بدون شک در زمینههای بصری و فنی نیز صدق خواهد کرد. اگر سریال “وستورلد” (Westworld) محصول شبکهی اچبیاو را تماشا کرده باشید حتما این جمله از کاراکتر فورد با نقشآفرینی بهیادماندنی آنتونی هاپکینز (Anthony Hopkins) را به یاد دارید که در آن نتها و ضربآهنگهای موسیقی را وسایلی برای توصیف شخصیت یک انسان میدانست. الن سیلوستری (Alan Silvestri) با موسیقیمتن خارقالعاده و شاعرانهی “فارست گامپ” به گونهای مهر تاکیدی بر این گفتهی عمیق میزند و با وصف و تحلیل شخصیت فارست با هر ضربآهنگ موزیک، ارزش و تاثیر حقیقی موسیقی بر سینما را برای بار چندم یادآوری میکند. از طرفی فیلم با جلوههای بصری خیرهکننده و جلوههای ویژهی پرجزئیات و اقعگرایانهاش که حقیقتا از زمان خودش جلوتر بود، یکی از مهرههای طلایی دیگر و برگهای برندهاش را به نمایش میگذارد. بیخود نیست که این فیلم در جشنوارههای بسیار منجمله اسکار، جوایز فراوانی را در زمینههای فنی و بصری به خانه برد.
{از این پس در این مقاله، بخشهای مهمی از داستان اثر طی نقد و بررسی فاش خواهند شد، چنان چه اگر تابحال این فیلم را تماشا نکردهاید ترجیحا از مطالعهی ادامهی متن صرف نظر کنید}
“فارست گامپ” نهتنها کلاسی درسی هنرمندانه و جزئینگرانه برای فیلمسازی است، بلکه یک الگو و راهنمای عالی برای برداشتن قدمهای صحیح در مسیر زندگی و شیوهی حقیقی انسان بودن است. فارست شخصی کندذهن است و همین، موجب شده که تمامی ابعاد و وجوه زندگی دنیوی برای او آشکار و قابل رویت نباشند. شاید برخی در لحظه با خواندن این جمله به حال او دلسوزی کنند و با خود بگویند که چه ظلمی در حق او شده. اما حقیقت امر این است که نگرش پاک و بیآلایش او از زندگی نهتنها حاکی از بیچارگی و بدشانسی او نیست، بلکه نعمتی بزرگ است که به اعطا شده. چراکه او تنها به نیمهی پر لیوان مینگرد و هیچ مانعی برای ازبین رفتن اعتماد و صداقت او نسبت به اطرافیانش وجود ندارد و او کماکان وفادار و باصداقت است. شاید هیچ انس و صمیمیت خاصی میان او و کاراکتر بوبا (Buba) وجود نداشت و اوج تنوع در سخنانشان به شیوهی صید، خرید و فروش و بازاریابی میگو خلاصه میشد! اما فارست بخاطر همان لطف کوچکی که بوبا حین سوار شدن به اتوبوس به او کرده بود و اجازه داده بود که کنار او بنشیند، به سخنانش گوش میسپارد. او حتی مسیر پرخطر جنگ را طی میکرد تا او را از زیر توپ و تانک دشمن نجات بدهد، با وجود اینکه در همان حین بر وی جراحتی ناخوشایند وارد شد. حتی پس از مرگ او نیز بخاطر جایگاهی که برایش داشت، به قول دیرینهاش به او عمل میکند و شراکتی که قرار بود بر سر صید و تجارت میگو میان آن دو به وقوع بپیوندد را شخصا انجام میدهد. و جالبتر اینجاست که هنگامی که به ثروت هنگفتی از این شغل دست مییابد، سهم بوبا را نیز به خانوادهاش میپردازد! و یا دربارهی رابطهی او با جنی؛ علی رغم اینکه او بارها با کمی خشونت و رفتاری ناپسند او را از خود طرد میکرد و از دست او میگریخت، اما فارست در هر یک از این دفعات چون قهرمانی به سراغ او میآمد تا از شرایط به ظاهر بدی که در آن قرار گرفته نجاتش دهد و در بدترین شرایط نیز، با او با مهربانی و عشق رفتار میکرد و در موقعیت اسفناک جنگ ویتنام نیز برای او نامه ارسال میکرد. و یا حتی درمورد ستوان دن که بدون تشکر از او بخاطر نجات دادن جانش، او را مورد تحقیر و تمسخر قرار میداد و به دلیل کاری که در جنگ برایش کرد (نجات دادنش و دچار شدندش به این شرایط سخت) او را سرزنش میکرد، اما فارست دائما با برخورد با او شوق و ذوق فراوانی بروز میدهد و ابراز خوشحالی میکرد. جالب اینجاست که هر دوی این افراد، به مرور با پی بردن به اشتباهات بزرگ خود و بدرفتاریشان با فارست، به انسانیت او ایمان میآورند و نگاهی به زیبایی نگاه او به زندگی را بر میگزینند که عاری از هر پلشتی و آلایش است. ستوان دن به رفیق صمیمی فارست بدل میشود و در صید میگو به شریک و یار دیرینهی او تبدیل میشود. جنی نیز با او ازدواج میکند و یک خانوادهی عالی تشکیل میدهد. فارست تکتک کاراکترها و حتی تماشاگران خود را مجاب میکنند که با نگریستن به نیمهی پر لیوان همچون فارست یک زندگی آرمانی و بشردوستانه را در پیش بگیرند. به واسطهی شرایط خاصی که فارست به آن دچار بود از دیگران انتظار میرفت که زندگی خوبی را برای او بسازند، اما او علی رغم عقبماندگی ذهنیاش و تنها با حمایت مادرش زندگی دور و اطرافیانش را میسازد و این بدون شک حیرتانگیز است!
فارست مقالهای بلندبالا در مورد صداقت و اعتماد نمینویسد که خود را به دیگران اثبات کند و در عوض با نحوهی رفتارش با دیگران، ناگزیر دور و اطرافیانش را بر چنین مسئلهای متفق میسازد. فارست بخاطر نرسیدن به عشق زندگیاش از رفتارش شکایت نمیکند، بلکه نشان دادن علاقهاش به او به شیوهی صادقانه و مختص به خودش، وی را با سوی خود باز میگرداند. فارست با جملات قلمبهسلنبه قصد ندارد به ستوان دن کمک کند که با داسنتن شرایط دشوارش وضعیت خود را درک کند، بلکه با شریک ساختن او با نگرش ساده و انسانیاش به دنیا امر را ممکن میکند. فارست بیخود و بیجهت شعارهای ضد سیاسی نمیدهد که بگوید تعصبات سیاسی اثری بر تصمیمها و عقاید او نمیگذارد، بلکه او با بیدلیل فرض کردن ترور چهرههای سیاسی و اظهار بیربطی مقاصد سیاسیای که مردم جامعه درگیر آن هستند با اتفاقات بیرون، بیاهمیتی و موثر نبودن سیاست بر روند زندگیاش را صریحا اثبات میکند. فارست در زندگیاش لزوما نمیدود که به مقصد خاصی برسد؛ بلکه با دویدن و به عبارتی، کوشش و تلاش تماموقت با صداقت و انسانیت به هر آنچه که میخواهد و نمیخواهد میرسد. شعاری که مدام و در لحظات بسیاری بر زبان جنی میآمد این بود: “بدو فارست، بدو” (Run Forrest, Run)، اما مقصود و منظور حقیقی نه صرفا به دویدن، بلکه به چنین چیزی اشاره داشت: “بدو، تلاش کن تا تمام قلههای موفقیت را فتح کنی و هیچچیز و هیچکس هنگام دویدن، جلودار تو نیست. پس بدو فارست، بدو”. و این دقیقا کاری است که فارست در طول فیلم انجام میدهد. در حقیقت دویدن فارست به مدت سه سال و دو ماه و چهارده روز و شانزده ساعت (!) استعارهای از مسیری بود که وی در کل زندگیاش طی کرده که کمی قبل درمورد آن صبحت کردیم و میشد، مفهوم کلی فیلم را در سکانسهای مرتبط با دویدن او خلاصه کرد و یافت. کما اینکه فیلم با نشان دادن چهرههای هاج و واج همراهانی که پس از دویدن با فارست به مدت طولانی، از شنیدن جملهی “من خستهام، میخوام برگردم خونه” به حیرت و تعجب وا داشته میشوند، به تقلیدهای کورکورانه از مدها و موارد اینچنینی طعنهی شدیدی میزند و برای بار دیگر گوشزد میکند؛ که برای رسیدن به موفقیت باید خود بود و خود ماند، نه اینکه به تقلید از شخص دیگری پرداخت. همانگونه که ما فارست را به همان شکلی که هست دوست میداریم و پیروزیهایش را تحسین میکنیم. البته این تنها دفعهای نیست که رابرت زمکیس با قرار دادن مصداق و استعارهای از مفاهیم و فلسفههای فیلمش به ساختار روایی آن انسجام میبخشد و حتی در مواردی با بهرهگیری از عنصر تکرار و تلفیق آن با این فرم، به بار تاثیرگذاری آن ارتقا میبخشد. به عنوان مثال ما در دقایق نخست فیلم از جنی میشنویم که میگوید دلش میخواهد روزی پرنده شود. و فیلم بعد با نشان دادن پرندگانی که دور و اطراف مقبرهی او میگردند او را به آرزویش رسانده و قسمتی از گذشتهی فیلم و این کاراکتر را در ذهنمان تداعی میکند. در واقع آن دانهی پری که در لحظات اولیه و پایانی فیلم در فضای فیلم میچرخید نیز مصداقی برای توصیف شخصیت فارست بود که با شخصیت صاف و سادهاش مسیری که در زندگی پیش رویش است را میپیمود. و در نهایت کارگردان در پایانبندی فیلم به به تصویر کشیدن لحظهی دور شدن پر در افق، به ما اطمینان میدهد که فارست در مسیر زندگیاش درخشان خواهد ماند و همچنان به دویدن ادامه خواهد داد.
همانطور که پیش از این خواندید، “فارست گامپ” بستری برای متحول کردن نگاه مخاطبانش به بسیاری از مسائل و افراد داغ و مهم جامعه است. چه بسا که سازندگان با بهرهگیری از زاویهی دید نافذ و موثر فارست در داستانپردازی، تمامی فلسفههای مقصودشان را بررسی کرده و افکار و عقاید رایج و مرسوم بسیاری از مخاطبان را دستخوش تغییر و تحول اساسی قرار میدهد. این تغییر، گسترهی چنان وسیعی را در بر میگیرد که تنها ابتداییترین و کوچکترین کاری که فیلم در این زمینه انجام میدهد، دگرگونی انکارناپذیر دیدگاه عوام نسبت به عقبماندههای ذهنی است. واقعا به نظر شما ممکن است که فارست بخاطر کمبود مادرزادیاش، خود به خود و بدون هیج توجیهی به یک قهرمان و اسطورهی ملی بدل شده باشد و موفقیتهای کمابیش فراوانی را در کارنامهی اعمالش به ثبت رسانده باشد؟ پاسخی رابرت زمکیس در پس فیلمنامهی “فارست گامپ” قرار داده، یک “نه”یِ زیرکانه و هدفمند است. چرا؟ بگذارید یک بار دیگر با هم مرور کنیم. فارست گامپ از کودکیاش بخاطر آرامش و صمیمیت خاصی که در رفتارش به خرج میداد برای کاراکتر جنی (Jenny) به دوستی نزدیک و پشتوانهای قوی تبدیل شد که برای آرامش یافتن و فرار از شرایط سختی که در آن میزیست، به او پناه میبرد و به او متکی میشد. فارست نیز با محبت، صداقتش در دوستی را به او ثابت میکرد و همین بود که موجب جریان یافتن این رابطهی دوستانه میشد. جنی با بزرگتر شدن و رشد کردن، به این نتیجه میرسد که باید با جدیت بیشتری به مسیر زندگیاش بنگرد و با تطابق دادن خود با فضای جامعه دیده شود و به رویاهایش دست یابد. که خود فکر میکرد این امر با کمرنگ ساختن رابطهاش با فارست ممکن میشود و در شرایط فراوانی میکوشد تا فارست را از خود براند. اما شرایط سخت دنیای بیرون به او فشار آورده و او مثل قبل، کماکان به فارست رجوع میکند تا او را از منجلابی که گریبانش را گرفته بیرون بکشد. او بارها و بارها این روند را تکرار میکند و حتی در لحظات میانی فیلم و در یکی از سکانسها، چون فارست غافل از همهچیز و همهکس بدون اهمیت به حرفها و سخنان مردم به سوی او میشتابد و فارست نیز علی رغم اینکه در همان سکانس در جایگاه افسر ارتش در حال سخنرانی است، میکروفون و تریبون را رها کرده و با پس زدن جمعیت در مقابل چشمان همه، جنی را یافته و در آغوش میگیرد.
جنی با دیدن موفقیتهای پیاپی فارست، درمییابد که نهتنها سادهدلی فارست و دنیای افکار عاری از کینهتوزی و جدیت او مانع پیروزیاش در زندگی نشد، بلکه او را به موفقیت تمام و کمال رساند! چراکه در دنیای فارست نه ناآرامی و کینهای هست، و نه اضطراب و توجهی به سخنان و حرفهای مردم و رفتارها و رسومی که بیخود بیجهت مرسوم و به اصطلاح، مُد هستند. بلکه فقط و فقط آرامش، عشق، صداقت و تلاش بوده که یک زندگی آرمانی را برای او شکل داده و وی بدون تقلید از چیزی و کسی، و بیتوجه به آنچه در جامعه عملا مُد است به همهچیز دست یافت. نگریستن به سرگذشت کاراکترهایی نظیر جنی و ستوان دن (Lieutanant Dan) برای مخاطب به طور کلی، حس زننده و مشمئزکنندهای را به وجود میآورد که او به طور ناخودآگاه رغبت به خلاص شدن از شرشان را پیدا میکنند. زیرا این دو، نمایندهای از جامعهی تهوعآور دور و اطرافشان بودند؛ جامعهای که در باتلاقی که خود با درگیریهای فکری و عصبی برای خود ساختند، غرق شده بودند و هر سعی و تلاششان برای دست و پا زدن و خلاص شدن و رسیدن به شهرت، بیش از پیش آنها را در عمق کثافت زندگیشان فرو میبرد و شکستهای پیشینشان را بر سر و صورتشان میکوبید. اما هر دو در نهایت با آرامش خاطر و سپردن روح و روان خود به فارست از منجلاب قیرگون و کثیفی که گرفتارشان کرده بوده نجات مییابند و با پیش گرفتن مسیر زندگی با نگاه صاف و سادهی فارست به تمام آنچه که میخواستند دست یافتند؛ یک زندگی آسوده و باطمانینه. به عبارتی شخصیتهای داستان نیز همچون تماشاگران تحت تاثیر او از رفتارهای نادرست و افکار ناخوشیندشان دشت کشیده و نزدیک شدن به او، برای یکدیگر زندگی زیبایی را به ارمغان آوردند و از آن لذت بردند.
“فارست گامپ” ظاهری سادهانگارانه، پاک و بیآلایش دارد که گویی چیزی فراتر از یک ساختهی بلاکباسترپسند پاپکورنی نیست؛ اما ساختهی فاخر رابرت زمکیس از چنان قدرت، نفوذ، کیفیت و ارزش والایی برخوردار است که هر چقدر تحلیل و بررسی از آن بخوانید، کماکان نمیتوانید آن حسی که حین تماشای آن برای نخستین بار تجربه کردید را مجددا دریافت کنید. این فیلم با گردهم آوردن عناصری از سینمای کلاسیک و سینمای قرن بیست و یکم حکم فیلمی را پیدا کرده که تماشا کردن آن برای هیچگونه مخاطبی از سینما خالی از لطف نخواهد بود. همانطور که پیش از این متذکر شدم این فیلم نهتنها کلاس درس هنرمندانهای برای فیلمسازی، بلکه الگویی برای برداشتن گامهای صحیح و انسانی در زندگی است که با سبک و سیاق دوستداشتنی و بخصوصی از کمدی و درام تلفیق شده است! پس ابدا به سادگی و به طور گذرا از آن عبور نکنید.
شما چه فکر میکنید؟ آیا از تماشای آن لذت بردید؟ آیا مطالعهی مقاله برای شما مسرتبخش بوده است؟
نظرات