نقد فیلم Enemy | حس عمیق تنهایی

3 July 2019 - 22:00

یک روز زیبا و روشن که تمام شهر پوشیده از برف است، یا یک روز آفتابی و زرد و تکراری که خورشید مثل برج زهر مار وارد آسمان می‌شود. فرقی ندارد مخاطب عام باشید یا خاص. این روزها همه «دنیس ویلنووا» را با فیلم‌های عجیب و غریبش می‌شناسند. استاد خلق اتمسفرهای نفس‌گیر. نه آن فضاهای پر زرق و برق و شکیل هالیوود که کاغذ کادو روی فیلم‌های تکراری و پوک می‌کشند و تقدیم مخاطب می‌کنند. نه فضای تعلیق‌های نفس‌گیر اکشن‌های عظیم الجثه. بلکه ویلنووا اتمسفری خلق می‌کند که آینه روزمرگی‌های انسان است و آنقدر این فضای دست‌ساز خودش را برای ما تنگ ترسیم می‌کند، که ناگهان ما خودمان را در چرخه‌ی احمقانه‌ی روزمرگی‌هایی می‌بینیم که درگیرشان شده‌ایم. تماشای کارهای ویلنووا نفس‌گیر است. اما نه آن نفس‌گیر ناشی از بزن بهادر بازی قهرمانان قوی هیکل. نه آن نفس‌گیر ناشی از انفجار دومینو وار ده‌ها دینامیت پشت سر هم. نفسی که فیلم‌های ویلنووا می‌گیرد، ناشی از تماشای دایره‌ای است که هر روز داریم دور آن قدم می‌زنیم. این نفس، ناشی از به چشم دیدن زنجیری است که روزمرگی بر گردن ما انداخته و پاره کردن آن کار بسیار سخت و طاقت‌فرسایی است. ویلنووا این توانایی را دارد که از دریچه‌های گوناگون این روزمرگی را نمایش دهد. در فیلم Prisoners از یک شهر زیبا و کریسمسی و برفی استفاده کرده که بچه‌ها در آن خوشحالند و برف خوراک آدم‌برفی و گلوله‌های ریز و درشت برای پرتاب کردن است، و اکنون در فیلم Enemy این روزمرگی را وارد شهری بی‌روح و مزخرف کرده است. شهری که نه می‌توانیم در آن نفس بکشیم و نه می‌توانیم در آن قدم بزنیم و حتی یک لحظه هم نمی‌توانیم آن را تحمل کنیم شاید در نگاه اول به نظر برسد که فضای کارهای ویلنووا کاملا ناشی از تکنیک صرف باشد و کاری که این فیلمساز انجام می‌دهد، ارائه یک فضای سینمایی انتزاعی و کاملا ذهنی است. اما به مرور در ذهن مخاطب روشن می‌شود که این فضای دل‌مرده و غمگین، ناشی از دغدغه شخصی ویلنووا است و آن دغدغه، همانطور که گفتم، درگیر شدن انسان با کارهایی است که هر روز آن‌ها را انجام می‌دهد و نمی‌تواند خودش را از این درگیری رها کند.

اما فیلم Enemy با فیلم پیشین ویلنووا تفاوت بزرگی دارد. اگر «زندانی‌ها» یا همان Prisoners در جهانی جریان داشت که همه دوست داشتیم در آن زندگی کنیم و حداقل چند هفته‌ای در آن وقت بگذرانیم، Enemy دنیایی دارد که حال‌مان از آن به هم می‌خورد. حال و هوای «دشمن» یک ذره هم رحم و مروت ندارد. ویلنووا آنقدر فضا را تند و تلخ خلق کرده، که پس از تمام شدن فیلم، تازه باورتان می‌شود که جهانی دیگر هم وجود دارد که در آن زندگی می‌کنید. اصلا وقتی به این فیلم فکر می‌کنیم، تنها چیزی که به ذهن‌مان می‌رسد، حس تنهایی است. تنهایی در تمام لوکیشن‌های فیلم وجود دارد. حتی در داستان هم این را می‌توانید حس کنید. جیک جیلنهال وارد دفتر کار شخصی دیگر می‌شود و به جز یک نگهبان، هیچکس حضور ندارد. از سیاه لشگر در فیلم اصلا استفاده نشده است. فقط جیلنهال حضور دارد، به همراه همسرش، نگهبان ساختمان و البته مادرش. وقتی جیلنهال وارد آپارتمان شخصی‌اش می‌شود، به تلویزیون و رادیو توجهی نمی‌کند. روزنامه برایش اهمیت خاصی ندارد. در واقع هیچ سرگرمی قابل توجهی برای این بشر پیدا نمی‌شود. فقط کلید داخل سوراخ می‌اندازد و پس از یک روز کاری سخت، به ساختمان بر می‌گردد، می‌خوابد و روز بعد به سرکار می‌رود و روز از نو، روزی از نو. ویلنووا تمام تلاشش را می‌کند که مهم‌تر از آنکه فیلمش داستان داشته باشد، از لحاظ بصری قابل توجه باشد و پیام‌هایش را در قالب صدا (که خیلی از مخاطب دور است و صدای گنگی دارد)، موسیقی و تصویر ارائه دهد. اگر زندانی‌ها با تمام خاک و خونی که هیو جکمن در آن به پا کرده بود، جهانی خواستنی بود و آدم دوست داشت در یک ماشین، در یک خیابان در این فیلم لم بدهد، بخاری را روشن کند و درون کاپشن گرم و نرمش فرو برود، اینجا اصلا کسی دوست ندارد پایش را درون خیابان‌ها و ساختمان‌های خلوت و تنهای فیلم بگذارد. اگر بخار بستن بر شیشه ماشین‌ها، یا خیس آب شدن همین شیشه‌ها بر اثر باران در فیلم زندانی‌ها لذتی دیگر داشت، اینجا هیچ چیز معنی ندارد. اصلا چیزی به نام معنی هم وجود ندارد. همه چیز خالی و تهی و پوچ است.

به کمک بررسی برخی المان‌های ساده می‌توان به این خفگی در اتمسفر دست یافت. وقتی صحبت از این فیلم می‌شود، اولین و اولین چیزی که در ذهن همه نقش می‌بندد، رنگ زرد غلیظ و پر و پیمانی است که تمام ساختمان‌ها و راهروها و آپارتمان‌های فیلم را رنگ‌آمیزی کرده، مثل چسب آکواریوم به فیلم چسبیده است و به سختی تغییر می‌کند. ویلنووا برای نمایش روزمرگی رنگ «زرد» را انتخاب کرده است. در پایان فیلم، به واسطه اوج گرفتن داستان، این رنگ مدتی تبدیل به قرمز می‌شود، اما قبل از پایان‌بندی، دوباره به این رنگ زرد باز می‌گردد. لوکیشن‌های فیلم به شدت انتزاعی و عجیب و غریب هستند. فیلم تاکید زیادی بر ساختمان‌هایی کرده که کنار همدیگر قرار گرفته‌اند و یکدست و یکنواخت ساخته شده‌اند. نظم در تمام فیلم وجود دارد. از همان ساختمان‌هایی که گفتم، تا واحد آپارتمانی که جیلنهال در آن زندگی می‌کند، و حتی پارکینگ‌های این ساختمان‌ها، همگی و همگی از یک نظم تند و غلیظ برخوردارند که در این نظم زیاده‌روی شده است. نکته خیلی جالبی که به شخصه آن را پس از پایان فیلم متوجه شدم، نمایش متعدد صدها ماشین و ساختمان است، بدون آنکه یک ذره ترافیک و شلوغی در این نماها به تصویر درآید. جمعا ۱۰ نفر در فیلم وجود ندارند، اما ماشین‌ها و خانه‌هایشان حضور دارند. این نکته باعث تشدید همان حس تنهایی می‌شود که گفتم. حتی موسیقی فیلم هم با اینکه اثر شاخص و به‌ یاد ماندنی‌ای نیست، اما در تشدید یا ایجاد این تنهایی دلگیر و غمگین تحسین برانگیز است. البته تنهایی را در فیلم زندانی‌ها هم می‌توان جستجو کرد و یافت. همین نشستن در ماشین و لم دادن هم تنها ماندن است. اما Enemy با وجود اینکه می‌داند درحال ارائه یک فضای مرده به مخاطبش است، دست از این کار بر نمی‌دارد و تعداد شخصیت‌هایش حتی از Prisoners هم کمتر است. برعکس زندانی‌ها که هوایش هوای برفی بود و فضایش دلپذیر و دلگشا، دشمن گلوی مخاطب را با تمام قدرت می‌فشارد و او را خفه می‌کند. درست است که از اتوبان‌ها و برخی خیابان‌ها در فیلم استفاده می‌شود و کلاس‌هایی وجود دارند که دانشجوها در این کلاس‌ها گوش به استادند، اما تعدادشان کم است و کمکی هم به ما نمی‌کنند تا حضور اشخاص دیگری را در فیلم احساس کنیم.

بازی بامهارت جیک جیلنهال، همان چیزی است که شخصیت سردرگم فیلم نیاز دارد. این بازی با داستان عجیب و غریبی که فیلم را معمولا به آن می‌شناسند، عجین شده و فیلم یکپارچه با لحن مشخصی تحویل می‌دهد. داستان فیلم در مورد استاد دانشگاهی است که متوجه می‌شود یک بازیگر درجه دو وجود دارد که بسیار شبیه به اوست. با گذر زمان این دو نفر به ماهیت خود شک می‌کنند و شروع به جستجو و کاوش در مورد شخصیت خود می‌کنند. استاد دانشگاه آدم بسیار خجالتی و آرامی است؛ درحالی که بازیگر بسیار پر شر و شور و پر از حرارت و انرژی است. این بازی درونگرا و برونگرای جیلنهال در دو نقشی که به او سپرده شده، فیلم را کامل می‌کند و در خلال اتمسفر فشرده و سختی که در فیلم وجود دارد، همین بازی جیلنهال است که قطعه آخر پازل را می‌چیند و تصویر نهایی را تحویل‌مان می‌دهد. رابطه جیلنهال و ویلنووا، همان رابطه دیکاپریو و اسکورسیزی است که بارها و بارها در فیلم‌های این دو نفر خود را نمایان کرده است. بازیگر و کارگردانی که شناخت مناسبی از همدیگر دارند و توانایی انجام کارهای بزرگی به کمک یکدیگر در آن‌ها وجود دارد. این رابطه منجر به بازیگری فوق‌العاده جیلنهال شده که از همان اول فیلم در چشم مخاطب خودش را نمایان می‌کند. داستان فیلم، داستانی بحث برانگیز و پر از جنجال است که در حوصله این مطلب نمی‌گنجد و نیاز به مقاله‌ای مفصل برای تحلیل و موشکافی وجود دارد. پایان‌بندی این فیلم نیز از آن موارد عجیب و غریبی است که نمی‌توان به سادگی در مورد آن نظر داد. اما اگر طرفدار فیلم‌های سخت و پیچیده هستید، این فیلم انتظار شما را می‌کشد.

فیلم «دشمن» از آن فیلم‌هایی نیست که بتوانید به دوستان و آشنایان پیشنهاد کنید یا همراه با آن‌ها تماشایش کنید. حتی نمی‌توان صفت«سرگرم‌کننده» را به این فیلم نسبت داد. مشخص است که ویلنووا به دنبال دستاورد هنری بزرگی در فیلمش بوده، اما چیزی که در نهایت به دست آمده، فیلمی کاملا تجربی و تند و تلخ است که مخاطب عام ندارد و هرکسی تاب و توان تماشای آن را هم ندارد. اما اگر از کسانی هستید که از فیلم‌های عجیب و غریب و تجربی سینما لذت می‌برید و به دنبال تجربیاتی می‌گردید که در یک فیلم جریان اصلی یا بلاک باستری به دست نمی‌آید، بدون اتلاف وقت سراغ تماشای ساخته‌ی این فیلم‌ساز متفاوت و منحصر به فرد بروید.

برچسب‌ها: ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

پاسخ به دیدگاه AriaDjawadi1991 لغو

Your email address will not be published.

  • AriaDjawadi1991 says:

    ویلنوو از جمله کارگرداناییه که وجودش ما رو به بهتر شدن وضعیت هالیوود امیدوار می‌کنه. دشمن هم بخاطر فضاسازی جذاب و سبک روایت پیچیده‌اش واقعا فیلم ارزشمندیه. نقد‌تون بسیار مفید بود و به خوبی فرمول صحیح فضاسازی در این فیلم رو تحلیل کردید. فقط ای کاش کمی بیشتر روند فیلمنامه‌ی اثر رو بررسی می‌کردید تا ابهامات درمورد داستانی هم برطرف بشه. خسته نباشید.