نقد فیلم The Mule| شکوفایی راستین و پیرمرد پرمدعا

7 July 2019 - 22:00

در مواجهه‌ با آخرین اثر کلینت ایستوود، Mule، خود را کمی سردرگم می‌بینم. دو شخصیت رو به رویم نشسته‌اند و خود را برای یک بحث حسابی پیرامون فیلم آماده می‌کنند. هر دو نقد‌هایشان را از قبل آماده کرده‌اند و قرار است آنها را برایم بخوانند تا من نظر خود را در موردشان اعلام کنم. یکی‌شان خجالتی به نظر می‌رسد و هنگام حرف زدن هیجان زده می‌شود و خیلی زود تمرکزش را از دست می‌دهد. سر به زیر است‌؛ اما خوش برخورد و خنده رو و دیگری بر خلاف او، ظاهری عبوس دارد؛ جدی است و مطمئن و سخنانش را بسیار قاطع ادا می‌کند.

نفر اول نقد خود را برایم می‌خواند. لازم به ذکر نیست که این آدم شیفته‌ی فیلم شده است و به خاطر آن روحیه‌ی خجالتی‌اش، به طرز عجیبی به نفس نفس می‌افتد و وقفه‌هایی طولانی ایجاد می‌‌کند. من در اینجا از تمام این موارد ناچیز و بی‌اهمیت چشم پوشیده‌ام و متن او را شسته رفته همان طور که خود او نوشته (البته به طبع، با اندکی اصلاحات)، تقدیم شما می‌کنم.

نقد اول: شکوفایی راستین

«ایستوود همچنان می‌درخشد و در اوج است؛ فیلم می‌سازد و شاهکار هم می‌سازد! به نظرم باید او را در نوع خود، یک فیلمساز درجه یک به حساب آورد.

اینک به قطع با یکی از بهترین آثار او رو به رو هستیم؛ فیلمی به غایت باشکوه، بانشاط، سرزنده و پرشور. آدم حیرت می‌کند از اعجاز این کارگردان بزرگ با آن بازی درخشان در نقش ارل که سخت است از یاد بردنش. ارل باغبان است و پس از پیش آمدن یک سری اتفاق عجیب و غریب، به عنوان حمل کننده مواد مخدر شروع به کار می‌کند و پول هنگفتی به جیب می‌زند. در گذشته، او چندان به خانواده اهمیت نمی‌داده و به قول زنش، اغلب سرگرم کار کردن بوده است. به همین خاطر حالا با زن و دخترش رابطه‌ی خوبی ندارد و هر دو از او متنفر هستند. در گفت و گویی که میان ارل و زنش در عروسی نوه‌‌شان درمی‌گیرد، پیرزن در مورد گل‌ها می‌گوید: “هیچ وقت درک نکردم چجوری این همه وقت و پول براشون هزینه می‌کنی؟”

ارل پاسخ می‌دهد: “عاشقشونم، منظورم اینه اونا بی‌نظیرن. یه روز شکوفه میزنن و تموم میشه. اونا ارزش وقت و تلاش رو دارن.”

و وقتی که پیرزن رک و صریح به او می‌گوید: “همونطور که خونواده‌ات داشت.” ارل شوک زده به عقب می‌جهد و در بهتی عظیم فرو می‌رود.

در واقع این گفت و گوی اساسی و مهم – که در وهله‌ی اول، چندان به چشم نمی‌آید-، در سرتاسر فیلم نمود می‌یابد، بر آن چیره می‌شود، و اساسا در قلب ارل نفوذ می‌کند و او را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد و مقدمه‌ای می‌شود بر تغییر ارل، که اصلا فیلم بر همین مبنا ساخته شده است.

ارل شخصیتی است بسیار دوست داشتنی، شوخ طبع، سرحال و جسور. شروع فیلم را به یاد بیاوریم: موسیقی دلنشین و ساده‌ای به گوش می‌رسد. چند نمای درشت از گل‌ها داریم و آرام آرام به پیرمردی خنده رو و بانشاط نزدیک می‌شویم‌. در حال باغبانی است و با لطافت و مهربانی گل‌هایش را می‌نوازد. با خود می‌گوییم این پیرمرد زنده است و این جهان اطراف نیز با او زندگی می‌کند. به واقع همین طور است؛ فیلم پر است از این لحظات پرشور و زنده، که اتفاقا فیلم حتی با تمام تلخی‌هایی که دارد، پرامید و سرزنده پایان می‌گیرد. اصلا یک چیز بگویم: تلخی و شیرینی این فیلم با هم است، جایی از فیلم نیست که ذره‌ای ملال آور و خسته کننده شود‌، هر کجا که ذره‌ای ثقیل به نظر برسد، خیلی زود ارل و ایستوود با شوخ طبعی بی‌اندازه‌‌شان، ما را سرحال می‌آورند و فیلم را تحمل‌پذیر می‌کنند. و حالا می‌توانم بگویم که این فیلم، فیلم شخصیت است و بعد موقعیت. اگر هم موقعیتی دارد، به واسطه‌ی شخصیت‌ها و روابط بین آنهاست؛ نه اینکه به زور به فیلم چسبانده شده باشد‌. اصلا ایستوود استاد همین است‌‌. استاد شخصیت پردازی است و استاد پرداخت این روابط انسانی. در شاهکارهای دوست داشتنی‌ او از عزیز میلیون دلاری گرفته تا گرن تورینو و نابخشوده، یک چیز را به وضوح می‌شود دید: شخصیت اصلی در صدد آن است که گذشته‌ی خود را پشت سر گذاشته و به استقبال آینده رود. در آن‌ها خبری از فلاش بک نیست، گذشته علیرغم بار سنگینی که دارد، آدم داستان قادر می‌شود تا آن را از دوش خود برداشته و دمی بیاساید. اما این آسودگی دیری نمی‌پاید و گذشته اینبار سنگین تر از همیشه، خود را نمایان می‌سازد؛ با این تفاوت که آدم داستان، دیگر آدم قبل نیست؛ او تغییر کرده و می‌تواند حتی با گذشته‌ای که از آن مدتی دراز گریزان بود، سازش کند. این نگاه ایستوود است به جهان و جالب است که این‌بار در این واپسین اثر خود، اینگونه می‌پذیرد که گناهکار است و باید مکافات گناهان خود را پذیرا باشد؛ تاوانی که با تغییر او حالا سخت به امید آغشته شده است.

بالاتر اشاره کردم که فیلم پر است از لحظات شوخ و شنگی که ما را عمیقا سرگرم می‌کنند. یک نمونه‌ی عالی آن اولین برخورد ارل با پلیس است. ارل بعد از رساندن موفقیت آمیز دو محموله، بالاخره وسوسه می‌شود تا نگاهی به محتویات درون آن بیندازد. ابتدا از حجم بزرگ آن تعجب می‌کند. در طول راه نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد و بنابراین کنار می‌زند و پشت ماشین را باز می‌کند. نمایی لوانگل از درون ماشین او را در وسط قاب نشان می‌دهد. گوشه‌های تصویر سیاه‌ است و نما ضد نور شده و ما را کمی مضطرب می‌کند. رنگ غالب بر سکانس نیز تیره و خاکستری است و این بر تشویش صحنه می‌افزاید؛ اما از آنجا که در این سکانس، تدوین با ریتم تند صورت گرفته و طول پلان‌ها نیز اکثرا چند ثانیه بیشتر نیستند، ما متوجه این تشویش پنهان نمی‌شویم. نمای اورشولدر ارل، یک کیف سبز را در کنار چند کیسه‌ی قرمز نشان می‌دهد. باز همان نمای لوانگل را داریم و سپس همان نمای اورشولدر را که حالا جلوتر رفته و کیف را در نمایی درشت‌تر تصویر کرده است. کیف باز می‌شود و برای نخستین بار، هم ما و هم ارل متوجه خطر بزرگی که او درگیر آن است، می‌شویم. ببینید چگونه فیلم ما را پا به پای شخصیت جلو می‌برد، کنجکاومان کرده و متوجه بحران می‌سازد؛ آن هم در کوتاه‌ترین زمان ممکن که هم ما شوک می‌شویم و هم شاید حتی می‌ترسیم. اما صبر کنید! تشویش ادامه دارد! صدایی از پس زمینه به گوش می‌رسد: “کمک می‌خواید عالی جناب؟” و پیرمرد و ما با هم برمی‌گردیم. یک پلیس، درست در پشت سر او ایستاده است. پیرمرد کمی نگران؛ اما با تسلطی مثال زدنی، کیسه‌های قرمز را نشان پلیس می‌دهد و شوخی بامزه‌ای می‌کند که اینها را برای خواهرزاده‌اش می‌برد و هم برای شوهرش و هم گردوها ناراحت است چرا که قرار است شاهد یک کیک بدمزه باشند. بله، هم ما می‌خندیم و هم پلیس؛ در اوج تشویش حاکم برصحنه، ایستوود می‌تواند ما را بخنداند و البته همچنان بترساند! نمای لوانگل از درون ماشین حالا با فاصله‌ای که از پلیس و ارل گرفته، تبدیل به یک نمای آی لول شده است‌ و با حفظ عمق میدان، ماشین پلیس را در مرکز قاب نشان می‌دهد. پس از آنکه آن شوخی بامزه را می‌شنویم، بلافاصله صدای سگ به گوشمان می‌رسد که در واقع در ماشین پلیس نشسته است. پلیس می‌رود تا به سگ برسد، خیلی سریع ارل وارد ماشین می‌شود، یک چیزی -دقیقا نمی‌دانم چه، شاید خمیردندان؟- برمی‌دارد، در نمایی درشت از دست او، می‌بینیم که کمی از آن را بر دستش می‌ریزد، فیلم کات می‌شود به سگ و خطر او را بیش از پیش متوجه ما می‌کند. در یک نمای مدیوم لانگ، ارل از ماشین پیاده می‌شود، وانمود می‌کند که سگ را نوازش می‌کند اما در واقع آن ماده را به سگ می‌دهد تا بو بکشد تا از مواد مخدر موجود در ماشین غافل شود‌. پلیس خیلی سریع به پیش می‌آید و شتاب زده از اینکه پیرمرد سگش را لمس کرده، او را از ارل دور می‌کند و در حالیکه از او دور می‌شود، می‌گوید: “راستش خیلی شبیه جیمی استوارتی” و ارل با لبخندی عصبی به آرامی به خود می‌گوید: “آره، گند بزنن بهش!”

این ایستوود است و مهارت او را در تلفیق لحظات جدی و کمیک به رخ می‌کشد. در همان حالی که ما را سخت ترسانده، عجیب ما را می‌خنداند و یادآور آن حرف اوست که: “از زندگی لذت ببر، مثل من!”  آری! از زندگی باید لذت برد و از این فیلم هم!

و اما از این لحظات در فیلم فراوان است. چیزی که مرا سخت مجذوب خود کرده، روابط عمیق انسانی درون فیلم است که ارل علیرغم غبار زمانی که بر پیشانی‌اش نشسته، می‌تواند به خوبی از آن استفاده کرده و حالا با تجربه‌ای عمیق، نزدیکانش را در آغوش کشد و پس از یک سفر ادیسه‌وار، تغییر کرده و بگوید: “خانواده مهم ترین چیزه.” باید تاکید کنم که این حرف شعاری نیست؛ بلکه در جان فیلم رسوخ کرده است. رابطه‌ی ارل با خانواده‌اش علی‌الخصوص با زنش را به یاد بیاوریم.»

هشدار اسپویل

دوستان توجه کنند که در این قسمت از متن، داستان فیلم اسپویل می‌شود. هر چه به این آقای به ظاهر خجالتی گفتم، گوش نداد که آقا جان اسپویل کردن کار خوبی نیست؛ اسپویل نکن! نه، گوشش به این حرفها بدهکار نبود. ابدا!

«پس از آنکه ارل آن ماموریت آخر و مهم‌اش را به خاطر مریضی زنش رها می‌کند و عملا جان خود را در معرض خطر قرار می‌دهد، شاهد یک گفت و گوی صمیمانه و به یاد ماندنی بین او و زن در حال مرگش هستیم:

ارل تلفن همراه‌اش را که بلد نیست با آن کار کند، چک می‌کند. می‌فهمیم تعداد زیادی تماس و پیام پاسخ داده نشده به دستش رسیده و این یعنی یک اخطار جدی به او. در یک نمای متوسط از ارل می‌بینیم که او با بی‌اعتنایی گوشی‌اش را به کناری می‌گذارد. شب است و تاریک و تنها نور زرد کم‌سو و بی‌رمقی فضا را روشن کرده است. زن، درست یک سوم پایینی قاب را با لحافی سفید پر کرده است. او به خواب فرو رفته و درد می‌کشد. ارل متوجه درد کشیدن او می‌شود و خیره به او می‌نگرد. دوربین روی این نما، مکثی، می‌شود گفت طولانی می‌کند. اساسا این سکانس با تدوینی کند صورت گرفته و جان دادن و مرگ را به بهترین شکل ممکن می‌نمایاند. در نمایی از روبه رو، زن را می‌بینیم که ارل برای تسکین رنج‌های او به آرامی دستانش را لمس می‌کند و زن با این عمل آرام می‌گیرد. در نمای بعد، به ارل نزدیک‌تر می‌شویم و صورت نگران او را بهتر می‌بینیم. او حالِ زن‌اش را می‌پرسد. دوربین به زن نزدیک می‌شود و چند‌ ثانیه‌ی طولانی روی او مکث می‌کند تا حرفش را بگوید: “چیزی نیست… تو عشق زندگیم بودی… و درد زندگیم…” ارل را در همان نمای نزدیک می‌بینیم. زن ادامه می‌دهد: “می‌خوام بدونی قدر یه دنیا ارزش داره که اینجایی” ارل با آزمندی می‌گوید: “من عاشقتم مری” و زن می‌پرسد: “امروز بیشتر از دیروز؟” و ارل پاسخ می‌دهد:”نه به اندازه فردا” در اینجا چند نمایی که از ارل داریم، کوتاه‌تر از طول نماهای پیرزن هستند. مری سخت آرام است؛ اما ارل نگران و دلواپس می‌نمایاند. مری با شنیدن این حرف ارل، لبخند می‌زند، دمی‌ می‌آساید و بعد آرام می‌گیرد. با کات به نمای متوسطی که در ابتدای سکانس دیده بودیم، با دیدن چهره‌ی خیره و دلواپس ارل که به مری زل زده است، می‌فهمیم که زن جان سپرده.

یک سکانس ساده، به شدت ساده؛ اما عمیق و انسانی را شاهدیم. سکانسی که در آن برای هیچ کس دل نمی‌سوزانیم اما با آدمهایش هم‌دردیم و آنها را درک می‌کنیم‌. اساسا به نظر من یکی از کارهای ستودنی فیلم نیز همین است که به دید تحقیر و دلسوزی به کسی نگاه نمی‌کند و اساسا دیدش به آدمها هم سطح و انسانی است. و این سکانس را باید عالی‌ترین نمود این نگاه بدانیم، که به حتم در خاطرمان خواهد ماند؛ علی‌الخصوص آن گرفتن دست‌ها و لمس آن‌ها که سخت آرام بخش است… و آن وداع آخر، که با سادگی تمام پایان می‌گیرد اما عمیقا در جان ما نفوذ می‌کند.

در جایی، دختر ارل، پس از آنکه تغییر پدرش را می‌بیند و اندکی به او نزدیک می‌شود، حرف جالبی به او می‌زند: “تو فقط دیر شکوفا شدی!” آری به واقع ارل شکوفا می‌شود و چه شکوفایی راستینی!»

بسیار خب، نقد ایشان اینگونه به اتمام رسیده است. در هنگام خواندن آن، آقای دیگر، که قبلا با او آشنا شدیم، گاه لبخند می‌زد و گاه سرش را به نشان تاسف تکان می‌داد. حالا نوبت به او رسیده تا نقدش را برایمان بخواند.

نقد دوم: پیرمرد پرمدعا

«و اما Mule به نظرم فیلم خوبی نیست. فیلمی است کسالت آور، خسته کننده و شعاری. فیلمی پرمدعا و پرگو اما در نهایت هیچ ‌گو که حتی قادر نیست از پس قصه‌ی خود برآید که واقعا خارج از فیلم، داستانی جذاب و سرگرم کننده به نظر می‌رسد. همانطور که می‌دانید داستان فیلم واقعی است اما این ماجرای تعقیب و گریز تا حدی از دست رفته است که از فیلم چیزی جز یک سری شخصیت و رابطه‌ی الکن باقی نمانده است؛ حال آنکه در همین موارد هم ناتوان است و متاسفانه باید بگویم این فیلم هدر شده از یک کارگردان پیر و مطرح به نام کلینت ایستوود است.

ضعف‌های آشکار فیلم، حتی در آثار دیگر کارگردان که دیگران آنها را شاهکار می‌خوانند، وجود دارد و در این فیلم به اوج خود رسیده است. رقیب اصلی قهرمان قصه، که از قضا باید پلیس اصلی فیلم باشد با بازی بد بازیگرش، بردلی کوپر-که پارسال یک فیلم بد هم کارگردانی کرده بود-، باید بسیار بسیار بهتر از این در می‌آمد. اصولا هرچقدر آنتاگونیست قوی‌تر باشد، راه برای پروتاگونیست بازتر می‌شود تا عرض اندام کند و قوی‌تر شود. کوپر اما شخصیتی است عقیم و ناتوان و اصلا پرداخت نشده. حتی مشکل جدی‌ای هم برای پیرمرد محسوب نمی‌شود و از این رو هم بخش‌های پلیسی فیلم را هیچ کرده است. آخر از همان ابتدا و آن خوش شانسی پیرمرد که خب ما اصلا درکش نمی‌کنیم، به واضح معلوم و مشخص است که او دستگیر نمی‌شود و به دام پلیس‌ها نمی‌افتد. من مانده‌ام چرا فیلم تا این اندازه وقت خود را سر این ماجراهای واقعا بی‌اهمیت تلف می‌کند.

و اما این پیرمرد! چرا او تا این اندازه خل وضع و خوش‌ شانس است؟ اصلا چرا باید باغبان باشد؟ به خاطر آن حرف‌ شعاری دخترش که دیر شکوفا شده؟ آخر کدام شکوفایی؟ و کدام تغییر؟ ما حتی باور نمی‌کنیم که این آدم بد بوده باشد؛ از بس که خوش خنده و خوش مشرب است. بالاخره باید تغییری در رفتار او ببینیم، باید بفهمیم که چه شد که خانواده‌اش از او متنفر شدند؛ علی‌الخصوص دخترش که حتی با او یک سلام احوال پرسی ساده هم ندارد! و تازه بعدا پیرمرد به دیگران نصیحت هم می‌کند که بله، خانواده مهم است و…! در سینما باید دید تا باور کرد. به یک حرف پیرزن که اصلا نه به جایی برمی‌خورد و نه به کار می‌آید، نباید اکتفا کرد. و شکوفایی باید نمایان شود، باید از ابتدا ما چیزی ببینیم که هنوز شکوفا نشده، هنوز تغییر نکرده، و بنابراین لازم است تا کارهایی بکند یا رنج‌هایی ببرد که این تغییر محیا و آماده شود. حال آنکه شکوفایی و باغبان بودن پیرمرد فقط به درد پایان فیلم می‌خورد تا بفریبد و مثلا امید بدهد.

در باب سطحی بودن فیلم کافی است ماجرای درگیر شدن پیرمرد با این حمالی مواد مخدر و… به یاد بیاوریم تا بفهمیم با چه فیلم شتاب‌زده و شلخته‌ای رو به رو هستیم. ناگهان یک پسر لات و لوت به پیش پیرمرد می‌آید و به او با آن ماشین قراضه و به درد نخور، آن پیشنهاد به آن شدت جدی را می‌دهد و پیرمرد هم می‌پذیرد. بعد اصلا این پیرمرد چرا اینقدر احمق است؟ و چرا به آن زودی این مسئولیت را می‌پذیرد؟ فیلم‌ساز با ما شوخی دارد؟ ما حتی چیز خاصی از حمالی او نمی‌بینیم، هیچ‌گاه این حرف قاچاقچی‌ها را نمی‌فهمیم که می‌گویند این پیرمرد کارش خیلی درست است و اصلا به دام نمی‌افتد؛ مگر یکی دو قسمت که خیلی بد نیستند و علیرغم آنکه تعلیقی با خود ندارند اما اندکی می‌توانند ما را بترسانند و دلهره ایجاد کنند، که البته خیلی زود هم ول می‌شوند.

در مورد قاچاقچی‌های فیلم چند نکته بگویم. آن پسر قاچاقچی فیلم و اصلا قاچاقچی‌های فیلم هیچ کدام پرداخت کافی ندارند. ما حتی رابطه‌ی درستی از آنها با خودشان نمی‌بینیم، رابطه‌شان با پیرمرد که بماند! به ناگهان یکی‌شان که مثلا رییس است کشته می‌شود و ما ذره‌ای برایمان مهم نیست! چرا؟ به این علت که این آدمها برای فیلم مهم نیستند، بلکه چیزی که برایش اهمیت دارد، پیرمرد است که کمی خوش گذرانی کند و کمی هم شبیه جیمز استوارت باشد. همینجا بگویم که ایستوود ابدا در قد و قواره‌ی استورات نیست و از این مقایسه‌ای که خودش در فیلم کرده باید شرم کند.

فیلم به واقع کلیشه‌ای است. از این دست فیلم‌ها در سینمای جهان فراوان می‌شود پیدا کرد و نمونه‌های عالی و فوق‌العاده‌ای از آن وجود دارد. در این فیلم حتی به ایده‌ی خوب جاده‌ای بودن آن نیز توجه نشده، که نمونه‌ی خوب آن را سال گذشته در فیلم “Green Book” دیده‌ایم و واقعا هم لذت برده‌ایم. فیلمی که می‌تواند رابطه بسازد، تغییر و تحول شخصیت‌هایش را بسیار ملموس و باورکردنی، در آورد و در خاطرمان ثبت نماید. حال آنکه “حمال” -بهترین ترجمه‌ای که برای نام فیلم پیدا کردم، همین بود!-اصلا از این خاصیت جاده استفاده نمی‌کند. آن رابطه‌ی پسر قاچاقچی که از همان ابتدا ساز ناسازگاری با پیرمرد می‌زند و بدخلقی‌هایش یک تضاد جالب توجه با پیرمرد ایجاد می‌کند، می‌توانست کارآمد و به درد بخور باشد؛ حال آنکه خیلی زود ول می‌شود و پسر هم به سرعت رابطه‌ای دوستانه با پیرمرد برقرار می‌کند. این تغییر ناگهانی پسر اصلا پذیرفتنی نیست، و به نظرم جای پرداخت خیلی بیشتری داشت، ای کاش فیلم‌نامه تا این اندازه سرسری نوشته نشده بود.

و اما اینک نقد خود را ذکر این نکته به پایان می‌برم که فیلم با وجود اینکه به هیچ وجه خوب نیست؛ اما لحظاتی می‌تواند بخنداند و کمی شادمان کند؛ چه حیف که چقدر اندک و ناچیزند این لحظات. به هر جهت ایستوود هشتاد و هشت ساله است و دیگر به نظرم زمانش فرا رسیده که فیلم‌سازی را کنار بگذارد.»

نقد این آقا هم به پایان رسیده است. آقای مثلا خجالتی، علیرغم شخصیت توداری که دارد، حین شنیدن این نقد، گاه حتی فریادهای خفیفی کشید و گاه رو به من کرد و گفت دیگر نمی‌تواند طاقت بیاورد و آقای جدی هم پوزخندی به نشانه‌ی تمسخر به او زد و با صدایی بلندتر به خواندن نقد خود ادامه داد. حالا که نقد تمام شده، به نظر می‌رسد که آقای خجالتی، که نشان داده بی‌طاقت هم هست، حرفهایی برای گفتن دارد. از جای خود بلند شده و به طرف من آمده و به آرامی می‌گوید:« اصلا درست نیست، حرفهایش را باور نکنید. من نمی‌فهمم چرا تا این اندازه تند به این فیلم تاخته است!» و من از او خواهش می‌کنم که بر جایش بنشیند و گفت و گویی مسالمت آمیز با این آقا داشته باشد. حقیقتش را بخواهید، وقتی که نقد اول خوانده شد، کمی به وجد آمدم و گاه حتی او را تشویق کردم. به نکاتی اشاره کرده بود که من حین فیلم دیدن، متوجه آن‌ها شده بودم. اما می‌دانستم که فیلم آنطور هم که این آقا می‌گوید شاهکار نیست و اشکالاتی دارد و در نقد دوم، گرچه با زبان تند، این اشکالات گفته شد. حالا دوست دارم به گفت و گوی آنها که آقای هیجان‌زده با نفس نفس زدن، شروعش کرده، گوش فرا دهم.

بحث

+ من نمی‌دانم چرا تا این اندازه غیرمنصفانه با فیلم برخورد می‌کنید، آخر ببینید فیلم اتفاقا بسیار خوب پرداخت شده و به شدت سرزنده و پرنشاط از آب در‌آمده است!

-عزیز جان، غیرمنصفانه نیست؛ نقد است و خب تند. تمام آنچه که در حین تحلیل فیلم به نظرم آمده به روی کاغذ آورده‌ام. فیلم ابدا آنطور که شما می‌گویید سرزنده نیست. اصلا مشکل من نیز با همین مسئله‌ است. چرا فیلم که در این ژانر به این شدت جذاب و سرگرم کننده ساخته شده، تا این حد کسالت آور است؟ چرا تعلیقی وجود ندارد؟ چرا ما حتی لحظه‌ای به وجد نمی‌آییم؟

+شما فیلم را نابود کرده‌اید! اصلا حرفی را که در مورد ژانر می‌زنید قبول ندارم. ژانر را ما خودمان تعریف می‌کنیم. برای فیلم‌ساز این چیزها هیچ اهمیتی ندارد. این از آن تعاریف کهنه و به درد نخوری است -ببخشید دیگر اما واقعا اینطور است- که فقط دست و پای آدم را می‌بندد.

-هوم. بله. اما پس آن لحظات پلیسی فیلم چه هستند؟ من توجه کردم اما شما در نقدتان به این نکته اشاره نکرده بودید.

+ آخر چیزی که در این فیلم مهم است، نه پلیس و نه آن لحظات تعقیب و گریز؛ بلکه آن لحظات شوخ و شنگ و روابط ارل است که اهمیت دارد. ببینید چطور آن رقصیدن ارل و خوش‌گذرانی‌اش به فیلم نشسته و حقیقتا سرگرم‌مان می‌کند! سرگرمی فیلم در تعقیب و گریز نیست، بلکه در روابط انسانی آن است.

-بسیار خب، حرف شما در مورد تعقیب و گریز درست؛ بله با آن موافقم. اما این در حالی‌ است که بخشی از فیلم، که ابدا نمی‌شود انکارش کرد، به همین موضوع اختصاص یافته. اما چرا از زیر این موضوع طفره می‌روید که فیلم نمی‌تواند شخصیت‌های پلیس‌اش را بسازد؟

+ به یک دلیل ساده آقا! یک دلیل بسیار ساده و آن هم اینکه چیزی که در فیلم اهمیت دارد شخصیت‌هاست نه موقعیت‌ها و ماجراها. اتفاقا کالین خیلی اندازه از آب درآمده است و به موقع هم پرداخته می‌شود. باید دانست که کالین بیشتر یک نقش مکمل است، یک آدمی که به شخصیت اصلی کمک می‌کند که حتی رقیب او هم نیست.

-اما پس آن لحظات پلیسی چه…

+ ببینید شاید چندان به درد این بحث‌ها نخورند و مثلا نقدمان را خوشگل نکنند اما خوب می‌دانیم که وجودشان در فیلم ضروری‌ است، اصلا باید باشند!

-و این همان چیزی است که من می‌گویم. باید باشند اما به اندازه‌ی کافی پرداخت نشده‌اند تا جانی به فیلم ببخشند. اگر پرداخت شده بودند، فیلم تا به این اندازه بی‌رمق و خسته کننده نبود.

+گفته بودم که نظراتتان غیرمنصفانه است! البته ببخشید، واقعا عذر می‌خواهم اما فکر می‌کنم که شما به لحظات فیلم بی‌توجهید! آخر نگاه کنید که چقدر ارل دوست داشتنی و حتی فراموش نشدنی از آب درآمده. آخر چطور می‌توان به آن لحظه‌ی مرگ همسرش بی‌توجه بود؟ چطور می‌توانیم خندیدن‌هایمان حین فیلم دیدن را از یاد ببریم و عذر می‌خواهم اما؛ با این چهره‌ی عبوس فیلم را نقد کنیم؟

-در نقد فیلم به این لحظات عام کاری نداریم؛ بلکه به آنچه که بعد از آن لحظات باقی می‌مانند، اهمیت می‌دهیم. به تاثیری که با ما خواهد ماند و اساسا هم ناخودآگاه است. هنگامی که ما نقد می‌کنیم، این اثر را در واقع به خودآگاهی می‌آوریم. اصلا لذت نقد کردن هم در این است؛ پی بردن به آنچه که از آن لذت برده یا نبرده‌ایم. بهترین راه تحلیل و نقد فیلم نیز در این است که بی‌توجه به احساسات لحظه‌ای، فیلم را نقد کنیم؛ چرا که لحظات رفتنی‌اند و اثری که بر هم می‌گذارند، ماندنی.

+اما می‌دانیم که اتفاقا این «احساسات لحظه‌ای» که شما می‌فرمایید ابدا رفتنی نیستند. گاه تا مدتها با ما می‌مانند‌ آن هنگام که ارل دست مری را می‌گیرد و آرامش می‌کند، به یاد بیاورید. چقدر درست است و چقدر انسانی! این آرام گرفتن مری، حتما ما را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد، گرچه که «لحظه‌ای» است!

-هوم… بله، یکی از لحظات خوب فیلم همین است، اما در کمال تاسف باید بگویم، که جزیی است که به کل نمی‌رسد و اساسا در خدمت کل نیست. بلکه در فیلم تک می‌افتد. اینکه می‌گویم لحظات رفتنی‌اند، مقصودم همین است. اینکه اساسا فرم کلی و منسجم فیلم در ناخودآگاه ما نفوذ می‌کند، نه یک فیلم بدشکل و قواره که باید همه‌ جایش را به زور به هم وصل کنیم.

+اما اثر می‌گذارند! چطور می‌شود با گفتن این جملات کلی، این لحظات فیلم را که اتفاقا کم هم نیستند، از یاد برد؟ حتی آن گفت و گوی درخشان ارل با کالین و حرفی که ارل در مورد گوشی‌ها می‌زند بسیار خوب است!

-بله، اما مشکلش این است که پیرمرد است و عاشق نصیحت کردن و عمل نکردن!

+اینطور نگویید،به قول ارل «از زندگی لذت ببر، مثل من» واقعا بیایید از این فیلم به مثابه‌ی یک زندگی لذت ببریم.

-یعنی می‌گویید به خودم دروغ بگویم؟ آن هم به خاطر یک فیلم؟ حال آنکه می‌دانم دقیقا از چه لذت نبرده‌ام؟

+خیر، این را نمی‌گویم… اما… اما من هم دقیقا می‌دانم از چه لذت برده‌ام!

به نظرم همینجا باید صحبت‌های این دو را به پایان ببریم. بالاخره همه‌ ما می‌دانیم که از چه لذت برده و از چه لذت نبرده‌ایم و به خاطر این دوستان حالا تا حدودی چرایش را می‌دانیم و آیا این برای یک نقد کافی نیست؟ البته من به شخصه، باید بگویم بیشتر با آن آقای کم‌رو که البته دیدیم، که اصلا کم رو نبود، و بیشتر هیجان‌زده بود، هم نظرم؛ گرچه که با برخی نکات که آن آقای عبوس -که به نظرم البته خیلی هم عنق نبود(!)- گفت، موافقم؛ علی‌الخصوص در مورد آن پلیس‌ها… راستی شما چطور؟ با کدام نظر بیشتر موافقید؟ به نظرتان دلایلشان کافی بود؟ آه، فعلا بدرود!

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

پاسخ به دیدگاه امیرعلی محمدیان پور لغو

Your email address will not be published.

  • VHD360 says:

    بسیار عالی.
    فکر میکنم، آقای خجالتی و آقای عبوس، دو شخصیت ساختگی بودن تا در قالب اونها نکات مثبت و منفی فیلم رو بیان کنید. درسته؟
    اینطور نظر همه مخاطبین با هر نظری، نسبت به نقد جلب میشه.

    • محمد علیایی says:

      ممنونم. بله همینطوره. امیدوارم تونسته باشم از عهده‌اش بر بیام.

      • VHD360 says:

        بله حتما همینطوره و از پسش بر اومدید. طوری که تا اواخر متن، هنوز متوجه نشده بودم.
        البته این سبک از نقد نویسی جای کار و پتانسیل پیشرفت زیادی داره.
        موفق باشید.

  • امیرعلی محمدیان پور says:

    اقدام جالب و هوشمندانه‌ای بود که دو شخصیت با افکار نسبتا متضاد را محور بحث قرار دادید در نقدتون، هرچند که درمورد انواع فیلم‌ها کارساز نیست! به این شکل تمامی تنش‌ها و مخالفت‌هایی که ممکنه مخاطب با یک نقد فیلم داشته باشه روی متن آورده شده و به همین خاطر راحت‌تر می‌تونه با مقاله ارتباط برقرار کنه. انشالله که مقالات بیشتری از شما ببینیم. موفق باشید!

    • امیرعلی محمدیان پور says:

      ولی خب از طرفی ممکنه بخش‌هایی برای مخاطب گنگ به نظر برسه و نتیجه‌ی واحدی به وجود نیاد. حس می‌کنم اگر در آینده پردازش بیشتری به این بخش صورت بگیره شاید نتیجه‌ی بهتری بگیرید، به هر حال هر طور خودتون صلاح می‌دونید.

    • محمد علیایی says:

      متشکرم. باهاتون موافقم. این طور نقد نوشتن، برای همه فیلمها بدردبخور نیست. باید این تضادها در ذهن کسی که می‌نویسه هم وجود داشته باشه؛ و در واقع من حین نوشتن، مدام بین این دو آدم در نوسان بودم، هرچند که در نهایت یکی از اونها بر دیگری پیروز شد. و بعضی از دیدگاه‌ها هم برمی‌گشت به دیدگاه‌های خودم در چند سال پیش، که حالا با این شکل همون دیدگاه ها رو هم نقد کردم. در واقع فکر میکنم علیرغم اینکه دو نظر متضاد با هم وجود دارند، اما نقد، نقد خنثایی نشده… چون نظرم در مورد فیلم نظر خنثی‌ای نیست. و تو نقد سعی کردم این جنبه هم رو هم بهش بپردازم…
      به نکته‌ی خوبی اشاره کردید. سخت بر این نکته واقفم که این شکل از نقدنویسی به شدت به تحقیقات و تجربه‌ و سواد بیشتری نیاز داره (و خب من یه لقمه‌ی خیلی خیلی بزرگتر از دهنم برداشتم؛ با توجه به سواد بسیار اندک و ناچیز خودم) و در نظر دارم که اگه به فیلمی برخوردم که چنین نقدنویسی‌ای توش به کار می‌اومد، بیشتر کار کنم و با یه سری ایده‌های دیگه هم تلفیق کنم.

  • Reza Shakeri says:

    خداقوت.نقد جالبی بود.خواستم بگم اره واقعا درست گفتید که فیلم ماجرای جالبی دارد اما واقعا فیلم با چنین ژانری اصلا ما را به دنبال خود نمی کشاند.بخش زیادی از فیلم اتفاقاتی میافتد که هیچ جذابیتی به فیلم تزریق نمیکند مثلا برخورد ارل با زنان یا گفت و گوی کوتاهش با خانواده سیاه پوست.خوش بختانه فیلمساز تا انتهای ماموریت اول شخصیت را به خوبی به ما نشان میدهد اما متاسفانه یک سری ویژگی را تا انتها بر سر مخاطب میکوبد که کسل کننده میباشد.به جز شخصیت ارل که تا حدودی کارگردان از پسش برآمده بقیه جز کسانی که بیایند جلو و دوربین و دیالوگ بگویند جلوتر نمیروند به خصوص پلیس ها که معمولا برای ملموس شدن فیلمها کارگردانان بسیار روی آنان کارمیکنند ولی اینجا اصلا توجهی بهشان نشده.برای کسانی که میگویند این اثر شاهکار است پیشنهاد میکنم که فیلم ریچارد جول را که کلینت ایستوود ساخته را ببینند! گرچه همان هم شاهکار نیست اما به خوبی از پس موضوع خود بر می آید.ریچارد جول هم فیلم اقتباسی است و ایستوود خیلی جذاب تر به شخصیت اول فیلم میپردازد و او برای ما شخص محترم تری است.اما ضعف هر دو این اثر از ایستوود این است که واقعا او توانایی اینکه در دل مخاطب دلهره ایجاد کند را ندارد و در لحظاتی که باید شخصیت داستان در مشکلات فرو رود خیلی سطحی از آن میگذرد و اثر را به یک ملودرام خانوادگی تر تبدیل میکند و همین باعث میشود که به سراغ مفاهیمی چون وجدان،سابقه، سابقه و نیت برود. به هر حال پس از یک سال ایستوود موفق شد فیلم ریچارد جول که خیلی از این بهتر و سرگرم کننده تر است را بسازد.