نخستین فصل “چیزهای عجیب و غریب” چنان با قدرت بسیاری سریالهای همقطار و همجوار خود را درهم شکست و با جا کردن خود در دل مخاطبان تلویزیون به اساسیترین برگ برندهی نتفلیکس تبدیل شد؛ که احدی قصد نداشت فکری جز عالیتر و خیرهکنندهتر شدن فصلهای آینده را به ذهن خود راه بدهد و اوقات خود را با محتمل دانستن شکست آن، تلخ کند. فصل دوم این سریال هرچند که سیر نزولی نسبیای را به واسطهی تکرارزدگیاش تجربه کرد؛ اما کماکان نسبت دادن عبارت “ضعیف” به آن در فکر هیچ کس نمیگنجید و البته که سریال، ابدا رنگ و روی شکست را به خود ندیده بود.
فصل سوم “چیزهای عجیب و غریب” شاید همچنان حافظ میراث هفده قسمت پیشین مجموعه باشد؛ اما به هیچ وجه دنبالهروی همان دستورالعمل آشنا که تاریخ مصرف آن گذشته، نیست و این دقیقا همان شاخصهای است که فصل سوم را چند پله بالاتر از قبل قرار میدهد. درمورد تازهترین فصل این سریال حرفهای فراوانی برای گفتن وجود دارد، اما من همان چیزی را به شما میگویم که مشتاق شنیدن آن هستید؛ فصل سوم دیوانهوارتر، مجذوبکنندهتر، احساسبرانگیزتر، خونبارتر و دوستداشتنیتر از قبل بازگشته تا دوباره افکارتان را به تسخیر خود درآورد و کاری کند، که خودتان را لا به لای تکتک لحظات جنونآمیزش گم کنید. در سینمافارس بخوانید.
نام سریال “Stranger Things” در حقیقت از دید لغوی ترجمههای متعددی دارد؛ چراکه واژهی “Thing” میتواند همزمان به جانور و یا واقعهای اشاره داشته باشد و از آنجایی که هر دوی این موارد فضای قابل ملاحضه از این سریال را در اختیار گرفته و به خود اختصاص دادهاند، ما به طور کلی نام این سریال را به فارسی به عنوان “چیزهای عجیب و غریب” برگرداندیم تا حق مطلب به خوبی ادا شود.
بدون تردید دنبالهسازی برای سریالی که بلافاصله پس از انتشارش با چنین شدت از استقبال منتقدان و تماشاگران مواجه شد؛ امری شدیدا دشوار و طاقتفرسا است. در دورانی که سینما و تلویزیون مدام در بهرهگیری از عناصر و المانهای داستانی وحشتناک با درونمایهی هیولایی که گویی استیفن کینگ (Stephen King) بر تخت سلطنت آن نشسته شکست میخورد؛ “چیزهای عجیب و غریب” حکم یک احیای دوباره را داشت. این روزها کمتر کسی را میتوان یافت که بتواند منکر تاثیرات استیفن کینگ بزرگوار بر دنیای ادبیات، علیالخصوص ادبیات داستانسراییهای ترسناک و دلهرهآور شود. حال آنکه زانوی اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی از رمانهای درخشان کینگ، یکی پس از دیگری به خاک مالیده میشود و تنها کارگردانان انگشتشماری چون استنلی کوبریک (Stanley Kubrick) ما را وادار به استثنا قائل شدن میان آثار سینمای کینگ میکنند؛ چه بهتر از ساختهی اوریجینالی که با الهام از فضاسازی و قصهسرایی رمانهای او، رنگ و بوی دنیای آثارش را در ذهنمان تداعی کند و در عین حال، با بهرهجویی از ایدههای مستقل و نو میراث تازه و نوآورانهای از خود را برای تلویزیون به ارمغان بیاورد.
“چیزهای عجیب و غریب” مصداق بارز تمام آنچه هست که متذکر شدیم، با این تفاوت که داراییها و دستاوردهایش کمی بیشتر از توقعات و انتظاراتمان است. وحشتی از جنس استیفن کینگ، نوستالژی دههی هشتادی، و کاراکترهای دوستداشتنی با تعاملات دوستداشتنیتر موجب شدهاند که “چیزهای عجیب و غریب” حکم ارمغانی از دوران درخشان و طلایی سینمای دههی هشتاد را پیدا کند که به خوبی به مزاق مخاطبان قرن بیست و یکمی سینما و تلویزیون نیز خوش میآید. فصل دوم هرچند که ایدهها و کاراکترهای جدیدی را به دنبال داشت و تا حدودی موفقیت فصل نخست را تکرار کرد؛ اما مهر تاکید محکمی بر چرایی موفقیت فصل اول، و توانایی و مهارت سازندگانش یعنی مت و راس دافر (Matt And Ross Duffer) در فیلمسازی نبود و کمابیش با دست یافتن به جایگاه پیشین خود فاصله داشت. چراکه حکم یک بازنگری از فصل اول را داشت و اساس داستانی آن به علت تشابه انکارناپذیر با گذشتهی مجموعه، هرازگاهی به دام کلیشه میافتاد. اما فصل سوم ابدا اشتباه فصل دوم را تکرار نمیکند، زیرا در پی تحولی قابل ملاحضه است و به نحو احسنت آنرا به انجام میرساند. به قول شعاری که روی پوستر فصل اخیر نوشته شد؛ یک تابستان میتواند همهچیز را دستخوش تغییر قرار دهد و این تغییر، دقیقا همان چیزی است که ثابت میکند چرا تلویزیون کماکان به سریالهایی چون “چیزهای عجیب و غریب” احتیاج دارد و این سریال، دوباره به دوران اوج خود بازگشته است.
بدون شک “چیزهای عجیب و غریب” تجربهای شدیدا اعتیادآور و درگیرکننده است. در سکانس به سکانسش به گونهای ذهن مخاطب را به بازی میگیرد که هر لحظه، در هالهای از تعلیق و تلاطم محو میشود. شاید در وحلهی اول به نظر برسد که این حجم از تعلیق تنها صدقه سری مهارت سازندگانش در خلق محیطهای اتمسفریک باشد. البته که وجود چنین شاخصهای خالی از لطف نیست اما شیوهی شکلگیری و پر و بال پیدا کردن فضاسازی سریال و شدت نفوذ و کنترلی که بر روی احساسات مخاطب دارد در حقیقت از جای دیگری منشعب میشود. زیرا دافرها برای حفظ و انسجام بخشیدن به تار و پود داستانپردازی جهان سریالشان از یک عنصر واحد و مرکز ثقل استفاده کردند تا مانع فروپاشی استحکام و انسجام بدنهی کلی سریال شوند و به عبارتی؛ همهچیز را در حد اعتدال نگه دارند. اگر سریال را ساختمانی وسیع در نظر بگیریم و قصد داشته باشیم تا با انداختن بار قسمتهای مختلفی از ساختمان بر مرکزی واحد، منجر به ایجاد تعادل شویم؛ این مرکز بیتردید شخصیتپردازی و کاراکترمحوری آن است. سریال برای غالب کردن اتمسفر طاقتفرسا و رعبآور جهان قصهاش بر مخاطب لزوما به دنبال بیپرده و خشنتر جلوه دادن سکانسهای تنشزایش نیست؛ بلکه با متمرکز شدن بر چگونگی برانگیخته شدن عواطف تماشاگر نسبت به کاراکترها و ایجاد وحشت و دلهره نسبت به آسیب دیدن آنها، این درخت را به ثمر مینشاند.
بگذارید تا این مسئله را با مثالی برای شما عزیزان روشنتر کنیم. فرض کنید که شخصی از اطرافیانتان که نسبت به او احساس نزدیکی و صمیمیت خاصی میکنید، روزی دچار حادثهای میشود. چه حسی پیدا میکنید؟ آیا ممکن است که حس تشویش و نگرانی نسبت به جدی بودن آسیب او به سراغ شما نیاید؟ و یا اینکه این رخداد اصلا هیچ حسی را در شما برنمیانگیزد؟ واکنشی که اغلب برای شخصی در شرایط شما روی میدهد، حس ترس و اضطراب انکارناپذیری نسبت به از دست دادن اوست که به ذهن سرایت میکند و همین مسئله، امواج متلاطمی از افکار کوچک و بزرگ را به سمت ذهن او حملهور میسازد. زمانی که چنین حادثهای شما را مضطرب میکند؛ فکرش را بکنید اگر این اتفاق در مقیاس به مراتب عظیمتری رخ میداد و او با چیزی همچون دموگورگنهای جهان “چیزهای عجیب و غریب” روبرو میشد چه حسی به شما دست میداد! اینجاست که دافرها اوج زیرکی خود را آفرینش لحظات تعلیقزا به نمایش میگذارند. آنها با معطوف کردن احساسات و عواطف تماشاگر بر روی تکتک اکتهای کاراکترهای قصه به زیبایی تمام؛ منجر به شکلگیری شخصیتهایی چنان پرجزئیات و دوستداشتنی میشوند که هرکدام، علیالخصوص کاراکترهای جوانتر قصه چون اِلون (Eleven) و مایکل ویلر (Michael Wheeler) در نوع خود منحصر به فرد و قابل لمس جلوه میکنند و مخاطب را ناگزیر، به دلسوزی و همذاتپنداری وا میدارند. ناگفته نماند که یحتمل رمان شاخص “آن” (It) که مخلوق استیفن کینگ بزرگوار بوده است، در پیگیری این سیر و فرمول داستانی توسط دافرها موثر بوده؛ چون خود نیز به همین شکل از کاراکترهای نوجوانش بهره میگیرد و یکی از ترسناکترین تجربههای دنیای ادبیات را رقم میزند. اینک که شخصیتهای قصه از دید عاطفی چنین جایگاهی نزد مخاطب پیدا میکنند، چرا باید به خلق اتمسفری ترسناک بسنده کرد و از تشویش و استرسی که مخاطب ممکن است نسبت به احتمال مرگ کاراکترهای داستان پیدا کند، بهره نگرفت؟
فصول اول و دوم سریال علی رغم اینکه اساسا از این فرم بهره میگرفتند؛ اما نمیشد تاثیر جامپاسکیرها، و محیطهای اتمسفریک و وهمانگیز بر جوّ کلی سریال را ابدا نادیده گرفت. به زبان سادهتر میتوان اظهار کرد که فرم مذکور و فضاسازی نفسگیر سریال در کنار تاثیر متقابلی که بر دیگری داشتند، به نحوی مستقل بودند. اما در فصل سوم دیگر خبری از این شمایل نیست و بُعد وحشتانگیز سریال به کلی از شیوهی شخصیتمحور پیروی میکند به زبان سادهتر؛ ترس پیشتر جای خود را به تشویش داده است و درک این مسئله، بیتردید راه را برای فهم تغییر قابل ملاحضهای که فصل اخیر را تحت تاثیر قرار داده به شدت هموار میسازد. شاید منِ تماشاگر به دلایلی به زنده ماندن کاراکتری از قصه، تا اپیزود پایانی قطع یقین داشته باشم و بدانم که کلک او به این زودیها کنده نخواهد شد. اما سریال در سکانسی چنان او را به لبهی پرتگاه مرگ نزدیک میکند که به ناگاه دودلی در تعیین سرنوشت او، چون خوره به جان روح و روانم میافتد و رعشه بر اندامم میاندازد. از طرفی “چیزهای عجیب و غریب” در فصل سومش بیپردهترین و خونینترین روی خود را برای مخاطبش به نمایش میگذارد. آن هم به حدی که گویی در برخی ثانیهها کوچکترین ابایی از رساندن دیوانهوارترین زجر و آسیبها به کاراکترهایش ندارد و با نواهایی دردناک و وصفناشدنی گوش مخاطبش را نوازش میکند؛ که گویی اصلا با کسی شوخی ندارد. اما متاسفانه تاثیر این نوای خشونتآمیز بر چندی از خطوط داستانی به ندرت به چشم میخورد و همین نقص نهچندان کوچک، ضربهی بدی به نتیجهی نهایی وارد میکند؛ هرچند که سریال به خوبی سبب نادیده گرفته شدن آن توسط مخاطبانش میشود.
صحبت از تشویش و خشونت شد، بد نیست کمی هم درمورد آنتاگونیست قصه یعنی مایند فلایر (Mind Flayer) سخن بگوییم. فصل نخست “چیزهای عجیب و غریب” در خلق یک آنتاگونیست هیولایی پر و پیمانی چون دموگورگن، بینظیر عمل کرده بود و کمتر کسی هست که منکر این قضیه بشود. اما هیولای فصل دوم یعنی مایند فلایر کم و بیش، مشکلاتو نقایصی را یدک میکشد که مهمترین آنها، شکستناپذیر و دستنیافتنی به نظر رسیدنش بود. چراکه مخاطب نزد خود حتی نمیتوانست تصور رویارویی وجه مثبت و منفی داستان را بپذیرد و آن نیز بخاطر برتری و چیرگی عجیب بعد منفی بر مثبت بود و همین امر، شدیدا از شدت هیجان نشات گرفته از مقابلهی صریح وجه مثبت و منفی داستان که در فصل نخست در اوج خود به سر میبرد، کاست. زیرا تا زمانی که فاصلهی فاحشی میان قدرت و تواناییهای قطب پروتاگونیستی و آنتاگونیستی داستان وجود دارد و میدانیم که بُعدی میتواند بُعد دیگر را همچون موشی زیر پاهایش له و لورده کند، طبعا سطح هیجان اثر به شدت کمتر از زمانی است که سطح این دو به دیگری نزدیکتر است! فصل سوم نیز بدون شک نمیتوانست مایند فلایر را به سادگی پشت سر بگذارد و دست به ایجاد هیولایی بزند که کاملا تازگی داشته باشد. پس دافرها با استفاده از ایدههای نو ابعاد تازهای از آنتاگونیست قصه را بر مخاطب آشکار میکنند و از همه مهمتر، سطح آنرا بدون اینکه اُبُهتش پایمال شود، تا حد قابل توجهی پایین میآورد تا بتوانیم به سادگی از تصور تقابل این دو به هیجان بیاییم! اقدام دافرها به آشکارسازی ابعادی نو از شخصیت آنتاگونیست قصه، مسیرها و درزهای تازهای جهت الهام از آثار همجوار را برای این دو برادر باز کرد و ما به مرور، میتوانیم الهاماتی از آثار شاخص و کمنظیری چون “تهاجم ربایندگان جسم” (Invasion Of Body Snatchers) را به چشم ببینیم. از طرفی آنتاگونیست قصه در فصل اخیر بر خلاف دو فصل پیشین در عوض مرموز و رازآلود جلوهگر شدن، به شکل جنونآمیزی مشمئزکننده و تهوعآور است! فرم و تم تازهای فصل سوم به خود گرفته در شکلگیری همان هویت مستقلی که پیش از این متذکر شدیم تاثیر بهسزایی داشته است و از جمله خصوصیات و شاخصههای مهمی است که برای فصل سوم خصوصیات منحصر به فردی به ارمغان آوردهاند.
فصل سوم “چیزهای عجیب و غریب” نهتنها کاراکترهای جدید و متنوع بسیاری را به زیبایی تمام به جهان سریال و سیر داستانی آن تزریق میکند؛ بلکه پای بسیاری از شخصیتهای کمابیش غیرضروری فصول پیشین را نیز به عرصهی بازی، باز میکند. فصل اخیر در یک کلام، سرشار است از تعاملات رنگارنگ و باطراوت میان کاراکترهای قصه و داستانکهای جدیدی، که هر کدام به نحوی سزاوار تحسین و تقدیر هستند. هر یک از این خطوط داستانی با یدک کشیدن خصوصیات بیهمتای مختص به خود، چون قطعات پازل کنار یکدیگر قرار میگیرند و گرههای داستانی سریال را با نظم و سنجیدگی خاصی از هم باز میکنند. کاراکترهایی که هریک به شکلی هدفمند در سیر اتفاقات داستان دخالت، و ایفای نقش میکنند و برهمکنشهایی که بستر شکوفایی را برای هر یک از شخصیتهای داستان فراهم میکنند. از طرفی کاراکترهایی نظیر موری بومن (Murray Bauman) با نقشآفرینی برت گلمن (Brett Gelman)، کارن ویلر (Karen Wheeler) با نقشآفرینی کارا بونو (Cara Buono)، بیلی هارگراو (Billy Hargrove) با نقسآفرینی دیکر مونتگامری (Dacre Montgomery)، اریکا سینکلر (Erica Sinclair) با نقشآفرینی پریا فرگوسن (Priah Ferguson) و مکس میفیلد (Max Mayfield) با نقشآفرینی سیدی سینک (Sadie Sink) که در هفده اپیزود پیشین مجموعه درخشش چندانی از خود نداشتهاند و تاثیرشان بر سیر قصهسرایی سریال کم و بیش لیاقت توجه را نداشت، حال چنان درخشش پرنفوذی از خود ساتع میکنند و در وقایع جهان سریال به طرز موثری دخیل میشوند که در بسیاری از سکانسها از منظر مخاطب به کاراکترهایی لایق ارزشگذاری و حتی، جدی گرفته شدن تبدیل میشوند.
اما فصل سوم پیش از عرضهی کاراکترهای جدیدش به مخاطب، با ایجاد تعاملات نو میان کاراکترهای قدیمی سریال و اصطلاحا به وجود آوردن پلهای ارتباطی تازه جذابیت اثر را دوچندان کرده و ابعاد پنهان قابل ملاحضهای از شخصیت کاراکترهایش را را فاش میکند. علی رغم اینکه رومنسها و شیمیهای داستانی فصل گذشته به واسطهی تجربهی سرنوشتی رضایتبخش و سرخوشانه، ممکن بود در پردازش دو وجه مونث و مذکر به شکلی یکسان که سبب شکلگیری هویتی مستقل برای هر دو بشود و از وابسته ساختن یکی به دیگری اجتناب کند، کمکاری کند؛ اما پس از گذر چند اپیزود به ما اطمینان میدهد که به چنین دامی نمیافتد و این قدم را با جداسازی خط داستانی پسران (مایک، لوکاس و ویل) و دختران قصه (اِل و مکس) برای مدت کوتاهی، و صدالبته ایجاد تعاملات جدید و باطراوت میان شخصیتهای الون و مکسین برمیدارد. جالب اینجاست که این اقدام به ممانعت از کلیشهزدگی سریال کمک بزرگی کرده است و نگذاشته که روابط پایدار فصلهای پیشین خود را به تمثیل نخنماشدهای بروز دهند و از ریتم بیافتند. برادران دافر به علت فراوانی کاراکترها، با تقسیم آنها میان گروهکها و خطوط داستانی متعدد پردازش تمام و کمالی را به اکثر شخصیتهایش اعطا میکنند. این خطوط داستانی گهگاهی با توجه به سیر داستانی اثر با دیگری تلفیق شده، و یا اقدام به تبادل برخی از شخصیتهای قصه میکنند.
همانگونه که پیش از این بارها و بارها اشاره کردیم، فصل سوم “چیزهای عجیب و غریب” این سریال را به کلی وارد عصر تازهای از جذابیت و خیرهکنندگی میکند و پنجرههای نوی فراوانی را، به روی آن باز میکند. شکی در این نیست که فصل سوم نسبت به فصل قبل، پیشرفت ارزشمند و قابل ملاحضهای به حساب میآید. اما قرار دادن فصلهای اول و سوم مجموعه در تقابل با دیگری و مقایسه آنها به صریحترین حالت چندان عقلانی و قابل پذیرش نیست. چراکه این دو فصل در فرم و جوّی شدیدا متمایز از همدیگر جریان پیدا میکنند و فاصلهی بین حال و هوای این دو به حدی اجتنابناپذیر است که نتوان از آن به سادگی گذر کرد. گویا حال و هوای سریال همگام با کودکان قصه که حالا برای خود لقب نوجوان را دست و پا کردهاند، رشد میکند و گستردهتر میشود. البته که دافرها چه به صورت مستقیم و چه به صورت استعارهای، مسائلی که در دوران نوجوانی، کاراکترهای داستان را تحتالشعاع قرار میدهد را با شیرینی و دلپذیری خاصی به تصویر میکشد و از این حیث، از قائله جا نمیماند.
شاید نتوان فصل اخیر را رسما برترین فصل تاریخ سریال قلمداد کرد، ولی شکی نیست که فصل سوم برای روند کلی سریال چند گام رو به جلو محسوب میشود و بیتردید در اعتیادآور، مجذوبکننده و فان جلوه کردن دست دو فصل پیشین را از پشت میبندد. از طرفی بار کمدیدرام سریال نسبت به قبل برتری غیرقابل اغماضی پیدا کرده و جالب اینجاست؛ که همین لحن کمدیدرام اثر لزوما نه فقط در پی افزایش جذابیت آن، بلکه به دنبال القای منسجمتر و مستحکمتر اتمسفر و فضای اثر به مخاطب پیگیری میشود و با در بر گرفتن مقیاس وسیعی از احساسات، گهگاهی به برونریزیهای احساسی دارک و تلخ، و یا عاطفی و احساسبرانگیز منجر میشود. از بعد دیگر، یکی از انتقادهای مهمی که به داستانسرایی فصل سوم وارد است کمبود ایفای نقش و نفوذ روسها بر داستان و قرار داشتن اهداف و مقاصد حقیقی شوروی در هالهای از ابهام است. چراکه به زبان سادهتر، ما واقعا نمیدانیم که هدف روسها از باز کردن پرتالی بین دو جهان چه بوده و حتی کمابیش وجوه مهمی از کلیت وجودی روسها بر مخاطب کماکان پنهان است. این کمبود چنان در اپیزودهای نخستین این فصل به وضوح آشکار است، که تصویر اولیهی ما از آنها به طرز عجیبی کاریکاتوری به نظر میرسد. البته امید است، در فصلهای آینده بیش از پیش دستخوش تحلیل و بررسی قرار گیرد.
سومین و تازهترین فصل سریال “چیزهای عجیب و غریب” هرچند که دنبالهروی دستورالعملی جدید و بخصوص است و لحن قصهگویی آن نسبت به فصلهای پیشین تغییرات فراوانی را به خود دیده؛ اما تردیدی نیست که سریال به چشمگیرترین و عالیترین تمثیل ممکن ریشههای خود را نزد مخاطب حفظ میکند و خوب میداند که ماهیت و ذات حقیقیاش چیست، و چگونه باید آنرا به نحو صحیح با اتمسفر داستانش همگام و همسنخ سازد و اینگونه است که سومین فصل این سریال، به نحوی روی دست دو فصل گذشتهی آن برمیآید. فصل سوم “چیزهای عجیب و غریب” با شخصیتهای کاریزماتیک و دوستداشتنیاش، فضاسازی میخکوبکننده و خاطرهانگیزش، و هیولاهای وحشتانگیز و رعبآورش که همگی رنگ و بویی نوستالژیک و یادآور سینمای کلاسیک دههی هشتاد را به خود گرفتهاند، بار دیگر رایحهی خوش نوستالژی را به مشاممان میرساند و به اوریجینالترین شکل، یاد و خاطر آن حس و حال آشنا را در ذهنمان تداعی میکند.
شما چه فکر میکنید؟ آیا از تماشای این سریال لذت بردید؟ آیا مطالعهی مقاله برای شما مسرتبخش بوده است؟
نظرات