نقد فیلم Teen Spirit| حس مرا نکش!

20 July 2019 - 22:00

«حس مرا نکش!» آقای کارگردان، لطفا کمی رحم کن! بگذار بفهمم وایولت کیست. لااقل اجازه بده اجرایش را خوب ببینم، اینقدر نور نپاش، بگذار حس و حالش را بفهمم، حس او را نکش!

نه خیر! گوش این کارگردان‌های به ظاهر جوان به این چیزها بدهکار نیست. اگرچه تِرَک «حس مرا نکش» در فیلم وجود دارد و کارگردان جوان «روح جوانی» طبیعتا باید به این نکته‌ توجه می‌کرد که  این حس و حال همه چیز هر فیلم و هر اثر هنری است؛ اما او به بهترین شکل ممکن و به طرزی باورنکردنی قادر می‌شود حس و حال فیلم را هیچ کند، بکشد و بی‌اینکه حتی برایش مرثیه‌ای بخواند، زنده به گورش کند! فیلم حقیقتا پر است از لحظاتی که می‌توانستند خوب و سرزنده در بیایند، اما حیف که فیلم‌نامه نویس هم با کارگردان هم‌دست است. هر دو به شکلی خام‌ دستانه، زشت و بسیار سطحی‌ با شخصیت‌هایشان مواجه می‌شوند، و در عوض آنکه آنها را در آغوش خویش کشند – چنانکه هر هنرمندی چنین می‌کند – هم از خود و هم از ما دور کرده و به یک سری موارد ناچیز از قبیل نورپاشی‌ها، یک دوربین مضحک و البته چند خاطره‌ی بچگی متوسل می‌شوند.

فیلم قرار است قصه‌ی یک دختر جوان و مستعد خوانندگی به نام وایولت را روایت کند که وارد یک مسابقه‌ی استعداد یابی شده و برای کسب مقام اول تلاش می‌کند. بسیار خب، چنین داستانی پتانسیل‌های فراوانی دارد و البته با توجه به اینکه نمونه‌های بسیار خوبی هم از آن وجود دارد، باید این تلاش‌ها و موانع و کشمکش‌های درونی و بیرونی را که شخصیت اول با آنها رو به رو می‌شود، نشان دهد. و تازه اگر یک مربی هم در اینجا حضور داشته باشد، حتی می‌تواند به فیلم جذابیتی مضاعف بخشد. اما جالب اینجاست که تمام این‌ها در فیلم عملا رها می‌شوند. ما اصلا تغییر و بهبود وایولت را نمی‌بینیم، حتی می‌توانم بگویم که اجرای اول او در آن بار بیرون شهر، بهتر از تمام اجرهای بعدی او هستند. ما رابطه‌‌ای درست و عمیق بین او و مربی‌اش و کشمکش‌هایی که می‌توانست بر اثر تقابل آنها بوجود آید نیز شاهد نیستیم. حتی ما یک رقیب درست و حسابی هم نمی‌‌بینیم. به طبع می‌بایست این رقیب همه چیز این فیلم باشد، چرا که رقیب در واقع فیلم و شخصیت‌ را به جنب و جوش و تلاش وا می‌دارد و حتی او را تغییر می‌دهد. به نخستین تست صدای وایولت توجه ‌کنید. هیچ کس، واقعا هیچ کس را نمی‌بینیم که علیه او بایستد! هیچ مانعی وجود ندارد! و تازه اجرا هم هدر می‌رود. اصلا یک چیز بگویم، تمام اجراهای این فیلم هدرشده‌اند. برایکویچ، مربی وایولت، حرف جالبی به او می‌زند: «وقتی روی صحنه‌ای، همه می‌بیننت، صدات مهمه، آره. و روحته که مهمه. روحیه‌ات هست که همه می‌بینن.» اما در این فیلم، چیزی که ما از وایولت نمی‌بینیم، همین روح است‌؛ تنها یک صدا می‌شنویم که چندان هم درخشان نیست. اما چرا روح وایولت را حس نمی‌کنیم و نمی‌بینیم؟

شروع فیلم را به یاد بیاوریم. وایولت موسیقی گوش می‌دهد و اسبش را ناز می‌کند، اما با ظاهری به شدت جدی و افسرده؛ در کلاس درس و روابط اجتماعی او نیز همین را شاهد هستیم، اما چرا اینقدر افسرده حال و بی‌جان است؟ در ابتدای فیلم تنها در یک پلان می‌توان او را دید که لبخند ریزی می‌زند و بعد خیلی زود اخم می‌کند، و آن هم در سکانسی است که با اسب خود در غروب خورشید تنها می‌شود. اما دیگر کجا؟ چرا هیچ مامنی برای او وجود ندارد؟ یک پلان یک ثانیه‌ای از ناز کردن یک اسب، کافی نیست؟ اما چرا اسب؟ احتمالا به خاطر آنکه در فیلمی به نام مارنی، وضعیت مشابهی وجود دارد. در آن جا هم مارنی، پدر ندارد و اسب برایش مثل یک پدر جلوه می‌کند و فقدان او را برایش پر می‌کند. اما آیا در این فیلم چنین چیزی می‌بینیم؟ آیا نباید بیشتر از اینها، بیشتر از این یک ثانیه، وابستگی وایولت به اسبش را می‌فهمیدیم؟ و تازه او خیلی زود اسبش را از دست می‌دهد. و ما اصلا این فقدان را احساس نمی‌کنیم و برایمان مهم نیست. جالب است که آقای کارگردان و نویسنده، این ماجرای از دست دادن اسب را با گفتن ماجرای کودکی وایولت از زبان او، پیوند می‌‌زنند؛ حال آنکه نمی‌فهمند که سینما اساسا دیدنی است نه شنیدنی!

و اما رابطه‌ی وایولت با مادرش چرا تا این حد رها شده و اسفناک است؟ به خاطر آن ماجرایی که در کودکی‌اش اتفاق افتاد؟ خب نباید این ماجرا در ادامه‌ی فیلم هم دنبال می‌شد و به یک سرانجام مشخص می‌رسید؟ به نظرم دیدن مارنی، شاهکار هیچکاک در امروز همچنان به درد بخورتر و راهگشاتر از این دست فیلمهای دم دستی و تقلیل یافته‌ است! فیلم امروز نمی‌فهمد و نمی‌داند که رابطه‌ی یک شخصیت با دیگران، و چگونگی برخورد او با آنها، شخصیت او را نمایان ساخته و تعریف می‌کند. و این در حالی است که در این فیلم اساسا رابطه‌ای نمی‌بینیم.

هشدار اسپویل

اما جدی‌ترین آسیب را به فیلم، دوربین کارگردان زده است. حداقل می‌شد در این فیلم، شاهد چند نمایش خوب از خواندن وایولت باشیم. می‌شد رقابت دید، تنش دید، نگران شد و به هیجان آمد. اما چه در انتظارمان است؟ وایولت در تمام اجراها پیروز می‌شود؛ چرا که همانطور که در بالاتر گفتم، رقیبی برای او وجود ندارد. ما در مرحله‌ی اول که اصلا رقیبی نمی‌بینیم. تنها وایولت را می‌بینیم که قطعه‌ای می‌خواند و داوران از او تجلیل کرده و او به جمع سه نفر پایانی راه می‌یابد. بله، می‌دانم حتی گفتنش هم احمقانه است! و تازه اجرا این حماقت را به اوج خود می‌رساند. کارگردان در حین اجرا‌ی وایولت، مدام به اتفاقات دیگر کات می‌زند، یکهو وایولت را در کودکی می‌بینیم و آن ماجرای مادرش را متوجه می‌شویم، سپس او را با اسبش می‌بینیم، بعد او را در حین تمرین کردن می‌بینیم، با ظاهری بهتر در خانه‌اش او را شاهد هستیم که همان قطعه را می‌خواند و بعد به صحنه برمی‌گردیم! و تازه این در حالی است که تمام اینها را با یک دوربین و نمای ضد نور و احمقانه می‌بینیم که در کناره‌های قاب، یک سری نور و رنگ خیلی خیلی پررنگ پاشیده می‌شوند و عوض اینکه توجه ما را به شخصیت جلب کنند، خودنمایی نورپرداز و کارگردان را نشانمان می‌دهند. جای دوربین کارگردان را به یاد بیاوریم که چقدر حس شخصیت را از او و ما سلب می‌کند و با کات‌های مدام به اتفاقات دیگر، ضد آنچه می‌شوند که باید می‌بودند. بله، آقای کارگردان به وظیفه‌ی خود پایبند است و حس ما را می‌کشد! باید دانست که هر موقعیت به آن شرط اثرگذار خواهد بود، که کاملا ساخته و پرداخته شده باشد. شما یک موقعیت درست بساز، نیازی نیست این همه زمین و زمان به هم بدوزی! اگر واقعا موقعیت ساخته شده باشد و اگر واقعا گذشته‌ای در کار باشد، در حال، خود را نمایان خواهد کرد و با آن درخواهد آمیخت. اگر شخصیت وایولت ساخته شده باشد، و اگر ما حالات چهره‌‌ی او را در مواجهه‌ی با موانع و موقعیت‌های دیگر دیده باشیم، مثلا اگر در آن سکانس تعریف ماجرای دوران کودکی، دیده باشیم که او دقیقا چه حالی پیدا می‌کند، چگونه سر به زیر می‌اندازد، اشک می‌ریزد و دست در گیسوان خود فرو می‌برد، اگر تمام اینها را با یک دوربین کارآمد و اساسی دیده بودیم، دیگر اینجا نیازی به این همه نورپاشی و کات زدن و فلش بک و… نبود. یک کلوزآپ ساده همه چیز را نمایان می‌کرد. مثلا به انتظار وایولت برای اجرای پایانی‌اش نگاه کنید. او یک مسیر تقریبا طولانی را برای رفتن به صحنه طی می‌کند و ما بدون هیچ کات و تنها با دیدن صورت او این انتظار را احساس می‌کنیم. گرچه که می‌توانست خیلی بهتر از اینها باشد، اما به هر جهت، کارگردان تا حدودی قادر می‌شود تشویش و دلهره‌‌ی رفتن به وی صحنه را نشانمان دهد.  و این سکانس ثابت می‌‌کند که اگر بر روی یک کنش، و تنها یک کنش و موقعیت، تمرکز کنیم اما به خوبی آن را نمایش دهیم، کافی است و می‌تواند حس لازمه را در ما ایجاد کند و برانگیزاند.  یکی از اشتباهاتی که اغلب این سینماگران نابلد مرتکب می‌شوند همین شلوغی و پر سر و صدا کردن محیط است، در حالیکه نیاز به هیچ فلش بک و فلش فوروارد و چمیدانم از این چیزها نیست – البته در این موقعیت‌ها عرض می‌کنم، وگرنه فلش بک و فلش فوروارد در مورادی که به درستی استفاده شوند، می‌توانند به شدت به درد بخور باشند – خود نفسِ کنش، می‌تواند همه چیز را نشان دهد. پس یک بار دیگر باید گفت، آقای کارگردان، لطفا «حس مرا نکش!»

و اما نکته‌‌ی پایانی را در مورد مربی، برایکویچ بگویم. برایکویچ هم مثل ایستوود عزیز میلیون دلاری، در انتظار دیدن دخترش است، اما به خاطر گذشته‌ای که داشته، ناتوانی شدیدی در خود احساس می‌کند. جالب است که شباهت‌های این فیلم با عزیز میلیون دلاری، یک فیلم واقعا درجه یک از ایستوود بزرگ، به همین مورد منتهی نمی‌شوند و حتی به نظر عامدانه نیز می‌رسند. مثلا می‌توان به همین تربیت دختر اشاره کرد و به رابطه‌ی نه چندان خوبی که با خانواده‌اش دارد و آن پیشنهاد وسوسه برانگیز برای خوانندگی که البته چندان وسوسه‌ای در ما و وایولت بوجود نمی‌آورد. اما علیرغم این شباهت‌های سطحی، باید گفت که عزیز میلیون دلاری برخلاف این فیلم، یک فیلم به شدت عالی و عمیق است که می‌تواند هم شخصیت بسازد و هم موقعیت و هم رابطه‌ی بین کاراکتر‌هایش را به خوبی نمایان کند. حال آنکه در فیلم «روح جوانی» ما اصلا با هیچ شخصیتی در طرف نیستیم، تغییر او را نمی‌بینیم و نیاز او به تغییر و علاقه‌اش به این حرفه را متوجه نمی‌شویم. نقش مربی هم به نظر شوخی می‌رسد و بود و نبودش به حال فیلم فرقی نمی‌‌کند. فیلم تنها یک نورپردازی نئونی دارد. نمونه‌ی درخشان این نورپردازی را در فیلمهای نیکولاس ویندینگ رفن دیده‌ایم. در آن فیلمها این نورپردازی جدای از شخصیت‌ها نمی‌ایستاد، بلکه در شناخت ما از آنها کمک می‌کرد و موقعیت می‌ساخت. دوربین و اندازه نماها و ریتم فیلم همگی در خدمت این مهم بودند. حال اینکه در فیلم پیش رو، ما با یک شلختگی در طرف هستیم. مثلا نام وایولت، خود به راستی می‌توانست دست مایه‌ی خوبی برای این نورپردازی‌ها و ایجاد یک موتیف برای شخصیت‌ پردازی و ساخت موقعیت باشد؛ اما چه کنیم که کارگردان بسیار نابلد، بی‌جان و بی‌روح است، عین وایولت فیلم.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.