نقد فیلم The Aviator | سقوط به سوی آینده

7 August 2019 - 22:00

«هوانورد» فیلمی است دقیق، با شکوه و در عین حال پرتنش و تراژیک از مارتین اسکورسیزی که راجع به فیلمساز، مهندس و هوانورد پرآوازه‌ی آمریکایی، هوارد هیوز ساخته شده است و به جرئت می‌توان آن را یکی از برترین فیلم‌های اسکورسیزی دانست.
اسکورسیزی از همان لحظات نخست فیلم، قدرت کارگردانی خیره‌ کننده و عالی‌ خود را به رخ می‌کشد و ما را مجذوب خویش می‌گرداند. فیلم پر است از لحظات شلوغ و پرجمعیت و دشواری که اسکورسیزی با استادی تمام از پسشان بر می‌‌آید و قصه فیلم را روایت می‌کند. فیلم اما بسیار بیشتر از یک فیلم زندگی‌نامه ای ساده و سطحی است؛ فیلم پرداختی است مثال زدنی از یک شخصیت مشهور و به نام و تا این اندازه پیچیده و دشوار. تمام هنر فیلم در آن است که تنها به دادن تصویری از دور و آشنا از این شخصیت عجیب و غریب اکتفا نمی‌کند؛ بلکه قادر می‌شود تا ما را به درون شخصیت ببرد. برای همین هم هست که فیلم اساسا تنهایی‌های این آدم و نگاه‌هایش به اطراف را بیش از هر چیز در دستور کار خود قرار داده است. فیلم پر است از اتفاقات ساده و پیش پا افتاده‌ای چون عکس گرفتن‌ها، دست شستن‌ها و تکرار جملات، که به طرزی نامحسوس در برابر لحظات شکوهمند و پرتنشی چون ساخت و اکران فیلم و یا هوانوردی‌های هیوز با آن هواپیماهای عجیب و غریب و خاص خود، قرار گرفته‌اند و شالوده‌ی فیلم را شکل داده‌اند و اسکورسیزی به شکلی عالی و خاص خود، با کمک فیلم‌نامه‌ای دقیق، تدوین بی‌نقص یار همیشگی‌اش، تلما شونمیکر، و بازی عالی و مثال زدنی دی‌کاپریو – که گمان می‌کنم بهترین نقش آفرینی او بعد از گرگ وال استریت متعلق به همین فیلم است – قادر می‌شود تا ابعاد پیچیده و متضاد هیوز را عیان کند و از طریق همین موقعیت‌های متضاد، یکی ساده و دیگری به شدت هیجان انگیز، تجربه زیستن با او و از نگاه او به جهان نگریستن را برایمان فراهم سازد. در واقع لحظات تنهایی و به ظاهر ساده‌ی فیلم نه تنها هیچ دست کمی از لحظان پرتنش و خونین فیلم ندارند که اتفاقا به نظرم بر فیلم حاکم شده‌اند و فیلم را از آن خود کرده‌اند. این لحظات علیرغم آنکه ساده‌اند؛ اما پرداخت پیچیده و با ظرافت اسکورسیزی، آنها را به چیزی بیشتر از آنچه که هستند، مبدل می‌کند. چنین است که یک دست شستن ساده، به لحظه‌ای پرتنش و پر اضطراب مبدل می‌شود و با یک جهان بینی درست، از یک قدمی تحقیر و تمسخری که فیلم می‌توانست چنین دیدی نسبت به شخصیت خود داشته باشد، در امان مانده تا در عوض، ما را با شخصیت خود همراه ‌سازد تا از این طریق، دست شستن‌های مکرر و دیوانه‌وارش یا به طور کلی کمال‌ گرایی و وسواس عجیب و غریبش را بفهمیم و درک کنیم. راز چنین کار خطیری نیز همانطور که بالاتر گفتم در پرداخت بی‌نظیر فیلم نهفته است.


فیلم به جای یک روایت زندگی‌ نامه‌ای سطحی که تمام زندگی هیوز را فرا بگیرد و کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و پیری‌اش را به تصویر بکشد، مقطعی معین از زندگی او را برگزیده و روایت خود را به آن محدود کرده است. از همین حد شناسی درست و به جا هم هست که فیلمساز می‌تواند به جای ارائه‌ی تصویری دور و باز از زندگی او، او را عمیقا از نزدیک به ما نشان دهد و ضعف‌ها و قوت‌های منحصر به فرد او را به ما بباوراند.
در نیمه‌ی ابتدایی فیلم اسکورسیزی تمرکز خود را بر دوره‌ی فیلمسازی هیوز و به طور ویژه‌ به چگونگی ساخت فیلم عظیم و پر خرج “جهنم فرشتگان” – که از قضا فیلم مورد علاقه‌ی اسکورسیزی نیز هست – گذاشته است و با روایتی درگیر کننده از آن، همزمان شخصیت خود را نیز به ما معرفی می‌کند و پیچیدگی‌ها و تضادهای او را برایمان تصویر می‌کند. هیوز با دقتی مثال زدنی و وسواسی بیمارگونه، فیلم خود را بارها و بارها فیلم ‌برداری می‌کند؛ یک بار از سرعت کند هواپیماها نالان است؛ یک بار به ناطق نبودن فیلم اشکال می‌گیرد و بنابراین تا به خواسته‌اش نمی‌رسد، آرام نمی‌گیرد. فیلم به شکلی دقیق و به شدت جذاب روند ساخت فیلم را به ما نشان می‌دهد و ما را عمیقا درگیر آن می‌کند. به گمان من اصلا همین جذابیت و سرگرم کنندگی دیوانه وار و بی‌نظیر هم هست که فیلم را این چنین دوست داشتنی و دیدنی کرده است؛ چیزی که ممکن است در نقدهای سینمایی مدام نادیده انگاشته شود، همین امر خطیر و مهم است که ابدا به سادگی حاصل نمی‌شود و برآمده از تجربه و پختگی مثال زدنی اسکورسیزی است. و جالب است که هنر اسکورسیزی تنها در پرداخت این صحنه‌های جذاب خلاصه نمی‌شود. او در خلال نشان دادن چگونگی ساخت فیلم «جهنم فرشتگان»، به تنهایی‌ها و روابط خصوصی هیوز نیز می پردازد و بدین وسیله، تصویری دقیق‌تر و واضح تر از هیوز نشانمان می‌دهد. و اینها همه در جهت نزدیک شدن و درک چگونگی سقوط این هوانورد صورت گرفته‌اند. به فصل اکران فیلم توجه کنید. پس از تمام فراز و نشیب‌ها و سختی‌هایی که به نوعی هیوز هم با آنها مواجه می‌شود و هم گاه آنها را برای خود می‌تراشد، بالاخره فیلم برای اکران آماده می‌شود. در اکران فیلم اما همچنان هیوز به نوعی ناراضی است و به شدت مضطرب و حتی بدبین به محیط و پارانوید به نظر می‌رسد‌. این وجه پارانوید هیوز را اسکورسیزی با استادی تمام نشانمان می‌دهد. اصلا یک چیز بگویم. به گمان من هیچ کس به اندازه اسکورسیزی در تاریخ سینما، نتوانسته است تصویری به این شدت دقیق و درست از پارانویا و اضطراب افراد درگیر آن ارائه دهد. تقریبا در تمام فیلم‌های او نیز می‌توان رگه‌هایی از آن را مشاهده کرد. از راننده تاکسی گرفته تا گاو خشمگین، و حتی در سلطان کمدی و پس از ساعتها و آخرین وسوسه‌ی مسیح؛ و می‌شود گفت حتی در احیای مردگان و تنگه‌ی وحشت. اسکورسیزی استاد اینگونه نماها و سکانس‌هاست و می‌توان آنها را نماهایی خاص خود او دانست. و این نماها در این فیلم به اوج خود رسیده‌اند. کاتهای سریع، سکوت و سپس همهمه و هیاهو، نور آزاردهنده‌ی لامپ‌های عکس برداری، اینسرتی از آنها و سپس شکسته شدن و غوغای صدای آنها‌ و در نهایت مهم تر از تمام آنها، یک شخصیت که فیلم تماما نقطه دید خود را به او محدود ساخته و با او داستان را پیش می‌برد: هاوارد هیوز. در واقع این ریتم فوق سریع، و این تدوین پر تحرک علاوه بر تشدید تشویش موجود در صحنه، به پلی مبدل می‌شود برای نزدیک شدن و بعد یکی شدن با شخصیت.


فیلم با لانگ شاتی از یک پسر کوچک در حمام آغاز می‌شود. نمایی تا حدودی تاریک به همراه زردی تند چراغ. نمای بعد کلوزآپ دست‌های مادر اویند که به آرامی و در نمایی اسلوموشن، حرکتشان را نشان می‌دهد و تاکید او را بر کلمه‌ی «قرنطینه» با در آمیختن آن با شست و شوی پسرش و نتیجتا اثری که بر او می گذارند، ما را متوجه خود می‌سازند. «قرنطینه» شکسته می‌شود، چند بخش شده و بعد به هم چسبانده می‌گردد. همین هم هست که نتیجه‌ای به این شدت عمیق بر هیوز می‌گذارد. در واقع فیلم با این شروع، به نوعی به ما کد می‌دهد که به واقع قصد دارد در مورد چه باشد و اگر زندگی‌نامه‌ی این «هوانورد» را روایت می‌کند، تمرکز خود را بر چه وجه از زندگی و شخصیت او نهاده است. در واقع فیلم توضیح این سکانس است؛ توضیح چگونگی اثر گذاشتن بر هیوز، و مهمتر از آن، نشان دادن اثر آن. در این سکانس اما تمام ماجرا را نمی‌بینیم، بلکه در طول فیلم، این نما آرام آرام کامل گشته و در واقع به یاد آورده می‌شود. به عنوان مثال می‌توان انعکاس آن را در سکانس عالی دست شستن مشاهده کرد.
پس از یک جدل لفظی جدی و حتی می‌شود گفت خشن هیوز با یوان تریپ، هیوز نیازی غریب به شستن دستان خود احساس می‌کند. اما قبل از اینکه این دست شستن را پلان به پلان شرح دهم، لازم می‌دانم به چگونگی معرفی عالی آنتوگونیست داستان یعنی تریپ با بازی تحسین برانگیز بالدوین اشاره کنم‌‌. اسکورسیزی او را در نمایی باز در حال صحبت با تلفن، از پشت نشانمان می‌دهد: یک مرد تنومند با لحنی جدی و مصمم و به شدت با جذبه‌. پس از آن، او را با قدم‌هایی استوار و محکم در نمایی لو انگل مشاهده می‌کنیم. با همین تکنیک‌های ساده اما به شدت حساب شده و دقیق، ما با این شخصیت آشنا می‌شویم و به نظرم این آشنایی را اسکورسیزی بسیار جذاب و به موقع وارد فیلم می‌کند و جذابیت فیلم را دو چندان می‌گرداند.
اما برسیم به دست شستن هیوز. اصلا هیچ شواهد تاریخی دقیقی در دست نیست که هیوز تا این اندازه و اینگونه دستهای خود را می‌شسته است. در واقع فیلمساز آنها را خود تخیل کرده و به نوعی در واقعیت تصرف کرده است. اما اینکه آیا این نکته لزوما و فی ذاته منفی و بد باشد را ابدا نمی‌توان بیان کرد. اتفاقا فیلم واقعیتی دیگر بر پا می‌سازد و اصلا باید هم، چنین باشد.
در لانگ شات، هیوز را سراسیمه و شتابان می‌بینیم که در سبز رنگ سرویس بهداشتی را باز می‌کند و خیلی سریع کت خود را در می‌آورد. در با رنگ سبز تندی که دارد، در یک سوم چپ قاب قرار گرفته و توجه ما را به خود جلب می‌کند و با باز شدن آن این توجه بیشتر نیز می‌شود. خیلیی سریع کات می‌شود به کلوز آپی از دستان هیوز که حالا به آرامی و با ریتمی مشابه حرکت دستان مادرش در سکانس افتتاحیه‌ی فیلم، صابون مخصوص خود را برمی‌دارد. بلافاصله پس از آن، نمای پی او وی دستان او را می‌بینیم که با شدت و تندی آنها را می‌شوید. به طور کل ابن سکانس به شدت یادآور فیلم کوتاه اسکورسیزی، ریش تراشی بزرگ نیز هست. در آنجا نیز همین ریتم سریع و تدوین پرتحرک و این نماهای نزدیک و اینرست‌های نامتعارف از صورت و تیغ ریش تراشی، به فیلم تنش و دلهره‌‌ای غریب می‌دادند. در اینجا نیز اسکورسیزی، از همان فرمول تبعیت می‌کند و خون حالا گرچه که ابدا به اندازه‌ی خون پاشی ریش تراشی بزرگ نیست؛ اما در حقیقت، کارکردی حتی بیشتر از آنچه که در ریش تراشی بود، در اینجا داراست. هیوز حوله‌ای برمی‌دارد تا خون را پاک کند؛ اما ناخواسته پیرهن خود را نیز به خون آلوده می‌کند. هیوز پیرهن خود را نیز با وسواسی جنون آمیز، می‌شوید و اسکورسیزی با کات‌های مداوم به نماهای مختلف از نزدیک به دستان و پیرهن و صورت هیوز، این جنون را حتی شدت نیز می‌بخشد. هیوز دستمال دوم و سوم را بر می‌دارد و خود را خشک می‌کند، کتش را بر تن کرده و به به سمت در رهسپار می‌شود. به دستگیره‌ی در نگاهی می‌اندازد و برای باز کردن آن دچار تردید می‌شود. به حوله‌ها نگاهی می‌اندازد و حالا گرچه که نبود حوله تقریبا هیچ مشکل جدی‌ای شاید برای خیلی‌ها به حساب نیاید، اما اسکورسیزی با نماهای POV دقیق و کوتاهی که از هیوز نشانمان می‌دهد، ما را نیز به نبودنشان حساس می‌کند. هیوز مدتی پشت در صبر می‌کند تا که شاید کسی وارد شود؛ علیرغم آنکه در اینجا برخلاف نماهای پیشین که بسیار کوتاه بودند و به سرعت به همدیگر کات می‌خوردند، با نمایی تقریبا طولانی مواجه هستیم، حتی از پیش هم بیشتر دچار دلهره و ترس می‌شویم و وقتی که نهایتا هیوز می‌تواند از آنجا خارج شود، نفس راحتی می‌کشیم. دیدیم که چگونه اسکورسیزی می‌تواند از این موقعیت به شدت ساده و پیش پا افتاده، چه موقعیت دلهره آور و پر تنشی خلق کند.
اما تمام این سکانس‌هایی که در بالاتر عرض کردم، همگی به شکلی عالی متحد می‌شوند تا پایان فیلم را شکل دهند.


سکانس پایانی فیلم را به یاد بیاوریم. پس از تمام آن ماجراها و رفت و آمدها و کشمکش‌ها و برخوردها، بالاخره کورسوی امید در دلمان ایجاد می‌شود و در نهایت می‌توانیم بخشی کمرنگ از موفقیت هیوز را به نظاره بنشینیم. هیوز در دادگاه با آن دفاع عالی خود، بالاخره قادر می‌شود تا جایگاه پیشین خود را باز یابد. با این حال، ناگهان می‌بینیم که حال او به همان وخامت پیشین خود باز می‌گردد و جمله‌ای را مدام تکرار می‌کند: «به سوی آینده» با آنکه خود جمله به تنهایی امید بخش و اثرگذار است؛ اما ذره‌ای امید در آن دیده نمی‌شود؛ بلکه اتفاقا بازگشت بیماری او را یادآوری می‌کند و از وخامت حال او خبر می‌دهد. در همین حین، ناگهان او به یاد همین خاطره‌ی حمام کردن می‌افتد و در اوج وخامت حالش، تکرار جملات خود را متوقف می‌کند و به تصویر خود در آینه خیره می‌شود. در همین حال است که او پژواک سخنان کودکی خود را حالا در اوج این بیماری خود می‌شنود. او کودکی خود را در آینه می‌بیند که به او خیره شده و انگار به اوست که از آرزوی خود برای ساختن هواپیما و بزرگترین فیلم‌ها می‌گوید. در اینجا می‌بینیم که او در واقع با این به خاطر آوردن، به حالت نرمال خود باز می‌گردد؛ اما جالب است که بلافاصله پس از آن، باز هم جمله‌ی خود را تکرار می‌کند؛ حالا انگار خود خواسته و خودآگاه اینکار دا می‌کند؛ اما دفعاتی ‌که جمله را تکرار می‌کند، به قدری زیاد است که ما را در دو دلی قرار می‌دهد: «پیش به سوی آینده» اما با خود می گوییم که آیا به واقع باید به آینده امیدوار بود یا بدبین‌؟ جالب است که هیوز در سالهای بعد از این اتفاقات که فیلم به آنها پرداخته، به شدت ثروتمند و موفق بوده به گونه‌ای که از او یکی از ثروتمندترین افراد زمانه‌ی خود نام می‌بردند؛ اما فیلم عملا چیزی از این موفقیت نشانمان نمی‌دهد؛ که اتفاقا فیلم را باید تصویری از سقوط او دانست. در واقع فیلم به شکلی متناقض نما هم امید به آینده می‌دهد و هم آن را از ما سلب می‌کند؛ در واقع فیلم اساسا سقوط است؛ شکستی است اما باشکوه و دلیرانه؛ همچون شکستی که در ابتدا هواپیمای غول آسا و سهمگین هیوز، هرکول، با آن مواجه می‌شود؛ به پایین می‌آید، سقوط می‌کند و بعد می‌بینیم، حس می‌کنیم و کاملا می‌فهمیم که چگونه از جای بر می‌خیزد و به آسمان پرواز می‌کند و آن را در قلمرو خویش در می‌آورد. اما این نکته در مورد هرکول صادق است و در مورد فیلم‌ها و آثار هیوز؛ و نه خود شخصیت هیوز. هیوز به سوی آینده سقوط می‌کند؛ چنانکه در آخر فیلم می‌بینیم؛ اما آیا به واقع برخاستنی نیز در کار است؟ فیلم از جواب دادن امتناع می‌کند و همانند راننده تاکسی، ما را نگران و دلواپس از آینده با هیوز تنها می‌گذارد.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.