یادداشتی بر فیلم The Mustang

17 August 2019 - 22:00

ماستنگ (یک نوع اسب وحشی) فیلم نشاط آوری است؛ فیلمی است راجع به یک رابطه‌ی انسانی و راجع به یک تغییر. تمام لذت فیلم اصلا در رابطه‌ای است که میان شخصیت اصلی خود و یک اسب وحشی ترسیم می‌کند و به وسیله‌ی آن قادر می‌شود تا قصه‌ی خود را روایت کند. فیلم از طریق قصه‌ی ساده‌اش – رام کردن یک اسب به دست یک زندانی – به ما تجربه‌ی رام کردن این اسب را می‌آموزد؛ نه تنها می‌آموزد که ما را به داخل صحنه می‌برد و با شخصیت اصلی‌ و خصوصیات‌اش آشنا می‌سازد.

به توجه به دلایلی که بالا گفتم، نیمه‌ی نخست فیلم را موفق‌تر از نیمه‌ی پایانی آن می‌دانم. در نیمه‌ی نخست فیلم، ما چگونگی این رابطه را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم. همراه با شخصیت اصلی عصبی می‌شویم، بی‌تحملی می‌کنیم و گاه حتی از رام کردن اسب نا امید می‌‌گردیم. فیلم تمام اینها را با جزییات نشانمان می‌دهد و چه خوب که به تصویری از دور از آنها اکتفا نمی‌کند. اصلا هر کجا که فیلم سعی می‌کند از دور و با نمایی باز به پدیده‌ها و رویدادهای قصه‌اش بنگرد، ضعیف می‌شود و خسته‌کننده و به دام شعار می‌افتد. برای همین هم هست که فیلم بیش از دو شخصیت را نمی‌تواند به ما نشان دهد و ما را با آنها همراه سازد. به عنوان مثال به آن سکانس دورهمی زندانیان و پرسش و پاسخی که در بینشان در می‌گیرد توجه کنید. ما به غیر از رومن، فرد دیگری را نمی‌شناسیم و بنابراین هر آنچه که دیگران می‌گویند را باور نمی‌کنیم. اصلا ریشه‌ی تمام ضعف‌ها و نقص‌های فیلم در همین است. ما نه خواهر رومن را می‌توانیم بشناسیم و نه هم سلولی او و نه همراهان او را در زندان‌.

ما در فیلم تنها با رومن در طرفیم. او یک شخصیت درون گرا و حتی می‌شود گفت خجالتی دارد. احساسی است و سخت عجول و خیلی زود عصبی می‌شود. فیلم این خصایص کلی شخصیت او را به خوبی در رابطه‌ی او با اسبی که قرار است آن را رام کند، به ما می‌باوراند. رومن اصلا از طریق همین اسب است که می‌تواند تغییر کند و آرام آرام صبور بودن را بیاموزد. در جایی از فیلم هست که یک زن روانشناس از زندانیان سوالی را می‌پرسد که چقدر زمان میان فکر در مورد ارتکاب جرم و ارتکاب جرم برای آنها وجود داشته است‌. گرچه این سکانس به همان دلایلی که بالاتر گفتم، فراتر از یک سکانس شعاری و تقریبا بی‌خاصیت عمل نمی‌کند اما نکته‌ جالبی را به ما می‌دهد: همه‌‌ی آنها می‌گویند در چند ثانیه. اما ما کاری به “همه‌”ی آنها نداریم. رومن برایمان اهمیت دارد و حرف او. او پاسخ می‌دهد: در کسری از ثانیه. و مهم تر از گفته‌ی او این است که ما حرفش را باور می‌کنیم، چرا که این عجول بودن و عصبیتش را در فیلم به خوبی دید‌ه‌ایم. به عنوان مثال، به رابطه‌ی رومن با خواهرش توجه کنید و ببینید چقدر زود عصبی می‌شود! البته همینجا بگویم که این رابطه‌ی او با خواهرش در فیلم صرفا تزیینی است و تنها برای جبران و پوشاندن نقاط ضعف فیلم به کار رفته است و در حقیقت چندان کارآیی در روایت قصه ندارد. اما به هر جهت، فیلم این خصلت عصبی بودن رومن را خیلی خوب می‌تواند نمایان سازد. شاید بهترین نمونه‌ی آن را بتوان در رابطه‌ی رومن با اسب‌ش یافت. رومن و اسب‌ش بیشترین شباهت را به هم دارند. هر دو به نوعی وحشی و جامعه گریز و بهتر بگوییم، “رام نشدنی‌” اند. رویارویی آن دو با هم، حتی این شباهت را بیش از پیش در ذهن متبادر می‌نماید و در واقع آن دو را به این نحو به نوعی یکی می‌سازد. نخستین چیزی که رومن را شیفته‌ی اسب می‌کند نیز همین شباهت است. در فیلم هیچ حرفی از این شباهت و… زده نمی‌شود؛ اما می‌توان آن را به خوبی از نوع نگاه‌‌های رومن به اسب دریافت. در واقع او به نوعی خود را با آن یکی می‌داند، همان چیزی را برای او می‌خواهد که برای خود خواستار است. و به نوعی قرینه‌سازی بین اتفاقاتی که برای رومن می‌افتد و روحیاتی که به او دست می‌دهد با روحیات اسب‌ش بر شباهت بین این دو تاکید می‌کند. اصلا انگار این اسب به نوعی آینه‌ی شخصیت رومن است. در جایی از فیلم، پس از ملاقات رومن با خواهرش و دعوایی که بین آن دو در می‌گیرد، رومن سخت خشمگین، به سوی اسب می‌رود تا رامش کند – یا بهتر بگوییم: عصبانیت خود را بدین وسیله رام کند. – اما در برخورد با او، حالتی عصبی پیدا می‌کند و به او ضربه می‌زند و نتیجتا خود ضربه می‌بیند. انگار که خود او به خود ضربه می‌زند و به خود آسیب می‌رساند. حتی در فصل پایانی فیلم نیز می‌توان این را مشاهده کرد. رومن در واقع با آزادسازی اسب، به نوعی میل خود به آزادی را با همانندسازی با اسب، ارضا می‌کند. اما اگر به واقع بخواهیم تمام این تفاسیر خارج از متن فیلم را کنار بگذاریم و به خود فیلم بپردازیم، باید به این رابطه‌ی زیبای بین رومن و اسب‌ش توجه کنیم. دقت کنید فیلم چگونه دو شخصیت خود را با استفاده از همین رابطه به ما معرفی می‌کند و سیر تغییر کردنشان را نشانمان می‌دهد. در واقع اصلا همین است که فیلم را تا این اندازه جذاب کرده نه آن تفاسیری که بالا به دقت عرض کردم. فیلم به ما تجربه می‌دهد. می‌شود گفت حتی نیمی از زمان فیلم به همین رابطه‌ی این دو می‌پردازد که اگر نیم دیگر آن نیز اینطور بود، حتما با فیلم خیلی خوب یا حتی عالی مواجه بودیم. اما هم اکنون با فیلمی متوسط رو به بالا در طرف هستیم که می‌تواند با لکنت اندک، رابطه بسازد و چگونگی رام کردن یک اسب وحشی را نشانمان دهد و تاثیر آن را بر شخصیت اصلی‌اش نمایان سازد‌ و این به گمان من دستاورد کمی نیست.

اما فیلم ضعفهای متعددی دارد. دوربین‌اش چندان به درد بخور نیست و گاه حرکاتش آزار دهنده می‌شود و گاه از شخصیت‌ها غافل می‌گردد. یا فیلم‌نامه‌اش چندان چفت و بست ندارد و آنتاگونیست داستانش کاملا بی‌پرداخت است و فقط اعصاب خورد می‌کند! و شخصیت‌های دیگرش را اصلا نمی‌تواند با ما همراه سازد. مثلا به زندانیان اسب سوار در آن سکانس مزایده توجه کنید یا به اسب‌هایشان. دو تا از اسب‌ها را می‌بینیم که به قیمت اندکی می‌فروشند و چند تا از آدمهای قصه از این بابت ناراحت می‌شوند. اما آیا به واقع برای ما نیز اهمیت دارد؟ معلوم است که نه! چون ما آنها را اصلا در قصه ندیده‌ایم. اصلا نفهمیده‌ایم که چگونه زحمت کشیده‌اند تا این اسبها را رام کنند. اصلا از رابطه‌ی آنها با یکدیگر خبر نداریم؛ برای همین هم ذره‌ای حالشان را درک نمی‌کنیم. در واقع انگار فیلم‌نامه نویس و کارگردان تنها بلدند قصه‌ی رومن را برایمان تعریف کنند و به واقع نیز اینطور است. همه‌‌ی ما در انتها رومن را دوست خواهیم داشت و به خاطرش خواهیم آورد. بازی ماتیاس اسخونارتس در نقش رومن واقعا خوب است. تمام آن خجالتی بودن و جامعه گریز بودنش را به خوبی نشانمان می‌دهد و ما او را باور می‌کنیم. بنابراین آن نگاه آخرش نیز گرچه که دوربین چندان هم خوب نمی‌تواند نگاهش را تصویر کند، اما خوب و کارآمد به نظر می‌رسد. در واقع در انتها می‌فهمیم که اسب با اوست، و به او بازگشته و البته آزاد گشته است؛ و این برای رومن احتمالا کافی است؛ میل او به آزادی اینگونه ارضا شده است.

مطالب مرتبط



مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.