نقد فیلم The Wrong Man | بی‌‌گناه – گناهکار

1 September 2019 - 22:00

مرد عوضی شاهکار بی‌بدیل هیچکاک است و از بهترین‌های سینما؛ فیلمی روانشناسانه و حتما فراتر از آن. مرد عوضی اثر هنری محشری است و سخت عمیق و هولناک که خلق و ایجاد آن تنها در سینما و با سینما امکان‌پذیر بوده است. فیلمی راجع به یک واقعیت وحشتناک و زننده و راجع به تاب آوردن آن و تغییر دادن آن؛ چنانکه هر اثر هنری چنین می‌کند.

فیلم قصه‌ی گناهکار شناخته شدن مردی است بی‌گناه و خانواده‌ دوست به نام امانوئل بالسترو که درگیر “کابوسی” هولناک می‌شود و زندگی‌اش دچار تغییری شگرف می‌گردد. در نیمه شبی که به مانند همیشه از پله‌های خانه‌اش به بالا می‌رود و می‌خواهد وارد خانه شود، به اتهام دزدی دستگیر شده، به اتاق بازجویی برده می‌شود و آشوب آغاز می‌گردد… فیلم با استادی تمام، این ماجراها را به تجربه‌ای از زندگی ما مبدل ساخته و ما را عمیقا درگیر آن می‌کند.

فیلم از همان دقایق نخست خود، هشدار آمیز شروع می‌شود. هیچکاک در نمایی باز و با نورپردازی اکسپرسیونیستی در وسط قاب قرار گرفته است و کاملا سیاه دیده می‌شود. در اصل سیاهی بر نما غالب است و نور بسیار اندکی در آن به چشم می‌خورد. هیچکاک چند قدم به جلو می‌آید و در مورد فیلم توضیحی می‌دهد. او می‌گوید این فیلم با دیگر فیلم‌های او تفاوتی آشکار دارد: این فیلم از روی قصه‌‌ای واقعی ساخته شده است. و بعد ادامه می‌دهد که با این وجود، فیلم همچنان در خود مولفه‌هایی دارد که آن را حتی هیجان‌انگیزتر نیز می‌کند. اما نکته‌ای که مرا درگیر خود کرده است، همین نمای ابتدایی فیلم است که بالاتر توضیحش دادم. به واقع چرا این نما تا این حد “غیر واقعی” و اغراق آمیز است؟ مگر هیچکاک نمی‌گوید این فیلم تفاوتی آشکار با فیلم‌های پیشین او دارد و این تفاوت نیز در واقعی بودن قصه است؟
فیلم را ادامه دهیم. هنوز آن حرف هیچکاک تمام نشده که شاهد یک نمای غریب دیگر هستیم. در زیر، آن را می‌بینیم.

نمایی کج از “Stork Club” که در آن امانوئل بالسترو به همراه گروه خود، ویولن می‌زند. این نما هم به مانند نمای پیشین آن، بسیار “غیر واقعی” است و البته هشدار دهنده. به واقع خبری هست، نه؟

نمای بعد، نمای داخلی این کلاب است که یک موسیقی شاد، جمعی خوشحال و در حال رقص را نشانمان می‌‌دهد. اما جمله‌ای که بر آن نقش بسته‌ است عملا در تضاد با موسیقی و تصویر به پا می‌خیزد. نوشته به ما می‌گوید: “ساعت آغازین صبحگاه، چهاردهم ژانویه‌ی سال ۱۹۵۳، روزی در زندگی کریستوفر امانوئل بالسترو که هیچگاه فراموش نخواهد کرد. بنابراین می‌بینیم که از همان ثانیه‌ی نخست فیلم به نوعی احساس نگرانی و ترس به ما القا می‌شود و ما را از آینده بیشتر و بیشتر می‌هراساند.

پس از آن اسامی سازندگان فیلم بر آن نقش می‌بندد. دوربین آرام آرام به دل جمعیت نزدیک می‌شود و لحظه به لحظه که می‌گذرد، قاب از آدمها خالی و خالی‌تر می‌شود تا اینکه موسیقی به پایان می‌رسد و دوربین به سراغ شخصیت اصلی فیلم، یعنی امانوئل بالسترو می‌رود. او از آنجا خارج می‌شود و ناگهان دو پلیس را می‌بینیم که در پشت سر او قرار می‌گیرند و با آن نورپردازی اغراق آمیز و با زاویه‌ای که نسبت به آنها شخصیت‌ها را تصویر می‌کند، در خدمت همان نماهای ابتدای فیلم در می‌آید: ما بیش از پیش، وحشت می‌کنیم! این همراهی پلیس‌ها به نوعی هشدار دادن به ما نیز هست، انگار می‌گوید: “ببینید! بالسترو در خطر است! دو پلیس او را دنبال می‌کنند!” و در واقع ما نیز چنین حرفی می‌زنیم.

نماهای بعدی فیلم نیز دست کمی از این نما ندارند. یک مرد با یک پالتوی بلند و کلاهی بر سر، در نیمه شب از پله‌های ایستگاه قطار پایین می‌رود و دوربین در بالای پله‌ها قرار گرفته و او را در لانگ شات به ما نشان می‌دهد. در نمای بعد از سمت راست به چپ قاب می‌رود و چهره‌اش ضد نور می‌شود و بعد پشت به دوربین رو به جلو حرکت می‌کند. در ضمن حرکت نگاهی به عقب می‌افکند و به قطار در حال حرکت می‌نگرد. این سر برگرداندن بالسترو یک مولفه‌ی نه تنها شخصیتی که یک مولفه‌ی داستانی به شدت مهم نیز هست و با بازی عالی بازیگرش همراه شده و هیچکاک به موقع از آن بهره می‌برد‌. در اینجا این سر بر گرداندن بالسترو تا حدودی جلوه‌ای هراس آمیز دارد اما چنانکه در بعد خواهیم دید این مولفه‌ آرام آرام حس و معنای اصلی خود را نمایان می‌سازد. تا به اینجا خبری از موسیقی هرمان نیست، بلکه تنها صدای محیط را می‌شنویم. این سکوت حاکم بر این نما با فضای خالی و تنهایی بالسترو همراه شده و به نظرم تا حدودی ما را نسبت به بالسترو بدگمان کرده و از او دور می‌سازد.

و در واقع با دیدن این تصویر ابتدایی از او (که به سبک فیلم‌های نوآر آن زمان هم ساخته شده) گرچه که در بعد آشکارا نقض می‌شود؛ اما در پس ذهنمان باقی می‌ماند و ما را برای آن سکانس اساسی و مهم فیلم آماده می‌گرداند. اما فیلم چگونه این تصویر را بالاتر گفتم، نقض می‌کند؟ بالسترو سوار قطار می‌شود و روزنامه‌ای باز می‌کند و مطلبی را می‌بیند. ما هم همراه با او از طریق POV او، مطلب را مشاهده می‌کنیم: “Family Fun” با دیدن این مطلب، بالسترو لبخند می‌زند و ما آرام آرام به شخصیت اصلی او نزدیک می‌شویم: مردی خانواده دوست. فیلم خیلی سریع این داده‌ی داستانی را به ما عرضه کرده و شخصیت پردازی او را با همین نمای ساده آغاز می‌کند. در مسیر رفتن به خانه نیز، چند اطلاعات دیگر عایدمان می‌شود؛ مثلا می‌فهمیم که او علاقه مند به شرط بندی روی اسبهاست و یا اینکه نظرش به یک تبلیغ سپرده گذاری بانک جلب می‌شود. خیلی سریع این اطلاعات کلی در فیلم نمود می‌یابند. اما کابرد اصلی تمام این اطلاعات کلی فراموش کردن آن تصاویر ابتدایی از اوست که بالاتر اشاره کردم. ما به واقع تمام آن شک‌ها و تردید‌هایمان را نسبت به بالسترو “فراموش” می‌کنیم. اما می‌دانید، فراموش کردن آن تصاویر در اینجا یعنی ورود تصاوبر به ساحت ناخودآگاه ما و بنابراین آماده کردن غیر مستقیم ما برای آن سکانس مهمی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

بالسترو به خانه‌اش می‌رسد، به آرامی با آن قامت بلند و کشیده‌اش، پشت به دوربین از چند پله‌ی کوتاه خانه بالا می‌رود، دو بطری شیر را بر می‌دارد و درب خانه را به آرامی می‌بندد و دوربین همراه با او وارد خانه می‌شود. فیلم متعامدا این روند به خانه رفتن او را با جزییات نشانمان می‌دهد. این نما در یک تاریکی و نورپردازی عجیب و غریب، به نوعی هشدار آمیز نیز می‌شود و بعد به موقع همین بالا رفتن از پله‌های خانه، به یک کابوس فراموش نشدنی مبدل می‌گردد. اساسا هنر فیلم نیز در همین است. فیلم همه موقعیت‌هایش را با دقت و با جزئیاتی حیرت برانگیز روایت می‌کند و بدین وسیله ما را به “درون” آنها هُل می‌دهد.

در ملاقات بالسترو با خانواده‌اش است که آن لبخند بالسترو به هنگام دیدن آن آگهی تبلیغاتی “Family Fun” را عمیقا می‌فهمیم و درک می‌کنیم. البته متاسفانه این شادی خانوادگی دیری نمی‌پاید؛ اما فیلم همین اندک شادی و “نور” موجود در صحنه‌ را با شور و اشتیاقی مثل زدنی، مبدل به تجربه‌ای از زندگی ما می‌کند. می‌بینیم که چگونه بالسترو، فروتنانه در برابر خانواده‌‌ی خویش سر خم می‌کند، با عشقی وصف ناشدنی همسر خود را می‌بوسد و در آغوش می‌کشد و برای برآورده کردن خواسته‌ی او – درمان دندان درد او، که البته هزینه‌ی نسبتا سنگینی نیز برای بالسترو و خانواده‌اش در پی دارد – در صدد گرفتن وامی از روی بیمه‌ی خانواده‌گی‌اش بر می‌آید. اما ببینیم چگونه فیلم این رابطه‌ی خانوادگی را به نحو احسن پرداخت می‌کند:

بالسترو پس از آنکه وارد خانه می‌شود، در اتاق دو پسر بچه‌ی کوچک خود را به آرامی باز می‌کند، دوربین کلوزآپ او را گرفته و او با لبخندی شیرین، در را به آرامی می‌بندد و به سوی همسرش می‌شتابد. موسیقی هرمان تازه در اینجاست که آغاز می‌شود‌؛ همینکه مرد وارد خانه می‌گردد، یک موسیقی می‌شود گفت حزن انگیز و حتی تا حدودی هشدار دهنده به گوش می‌رسد‌. بالسترو به اتاق همسرش می‌رود. همسر او بیدار است و همانطور که در بالا گفتیم، علت بی‌خوابی خود را توضیح می‌دهد. می‌بینیم که زن نگران است و مدام چشم به گوشه‌ای می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. زن در انتهای صحبتش می‌گوید: “بعضی موقع‌ها که شبا منتظرتم بیای خونه، خیلی می‌ترسم.” در اینجا احتمالا چندان ترس زن را نمی‌فهمیم. مرد نیز چندان متوجه نمی‌شود. او با عشق او را می‌بوسد و با “چشمانی تمام بسته”، انگار حرف پیشین خود را با تمام وجود باور می‌کند. او می‌گوید: “ما همیشه خوش شانس بوده‌ایم، مگر نه؟” اما نگاه ‌های نگران زن او، رز، ابدا چنین چیزی را تایید نمی‌کند. علیرغم آنکه در صحنه نور زیادی به آنها تابیده می‌شود، اما ما آنچنان هم احساس امنیت نمی‌کنیم؛ چرا که حالا به زن و احساسات او به شدت نزدیک شده‌ایم، و البته پیش از آن دیده‌ایم که چگونه تاریکی بالسترو را در برابر دو پلیسی که پشت به او ایستاده بودند‌، احاطه کرده بود. بنابراین پرسش اصلی این است: “آیا به واقع بالسترو همواره خوش بخت خواهد ماند؟” همچنان آینده و دلواپسی از آینده‌ ما را رها نمی‌کند. اما فیلم باز هم اجازه نمی‌دهد چنین چیزی در ذهن ما تثبیت شود. فیلم با ادامه‌ی نمایش خود از سرزندگی روابط این خانواده، کاری می‌کند تا اتفاقات پیشین را تا حدودی فراموش کنیم که بالاتر به دقت گفتم این فراموشی چه با ما می‌کند. در انتهای این سکانس بالسترو نگاهی خیره به گوشه‌ای می‌افکند‌ و نگران به نظر می‌رسد. موسیقی هرمان این نگاه او را همراهی می‌کند تا اینکه روز بعد آغاز می‌گردد.

روز بعد، چند اتفاق سرخوش و دوست داشتنی در خانه‌ی بالسترو روی می‌دهد. دو پسر او دعوای مختصری با هم می‌کنند و زیر سایه‌ی پدر و مادر خود خیلی سریع با هم کنار می‌آیند. بالسترو به مادرش زنگ می‌زند و بدیت وسیله چگونگی رفتار او با خانواده‌اش را حالا بهتر از پیش مشاهده می‌کنیم. اما آشوب در راه است! فیلم اجازه نمی‌دهد تا این خیال خوش، پا بر جا بماند بلکه آن را به “کابوسی” فراموش نشدنی تبدیل می‌کند.

بالسترو از میان انبوده جمعیت – شلوغی و روزمرگی – وارد دفتر می‌شود. همانطور که در سایر فیلم‌های هیچکاک نیز دیده‌ایم، به نوعی این آشوب‌ها اعتراضی بر مدرنیته و واقعیت است و میل به تغییر دادن آن. انگار هر چند با کابوسی هولناک در طرفیم اما ما به عنوان بیننده سخت خواهان آن نیز هستیم. اما تفاوت آشکار مرد عوضی با سایر فیلم‌های هیچکاک، همانطور که خود او در ابتدا می‌گوید، در همین واقعی بودن داستان آن است و این واقعی بودن آن ماجرا را حتی وحشتناک تر نیز می‌کند!

هیچکاک تعمدا در این فصل، ما را از بالسترو دور می‌کند. به نحوه‌ی ورود او به دفتر و چگونگی قدم زدن و گرفتن گوشه‌ای از لباسش توجه کنیم. انگار از چیزی در زیر پالتوی خود محافظت می‌کند.

به نحوه‌‌ای که بالسترو پالتوی خود را گرفته است دقت کنید. انگار از اسلحه‌ای محافظت می‌کند و خود را برای به کار گیری آن آماده می‌سازد.

به نحوه‌‌ای که بالسترو پالتوی خود را گرفته است دقت کنید. انگار از اسلحه‌ای محافظت می‌کند و خود را برای به کار گیری آن آماده می‌سازد.

 

 

اینجا حتی ناخواسته به او شک هم می‌کنیم. در واقع فیلم در پرده‌ی نخست خود، مدام ما را بین گناهکار بودن یا بی‌گناه بودن بالسترو معلق نگه می‌دارد. در ابتدا نیز دیدیم که فیلم چگونه با یک زاویه‌ دوربین نامتعارف و نورپردازی اغراق شده‌ی خود، ما را تا حدودی از بالسترو دور نگه می‌داشت و سپس ما را با نشان دادن رفتار محبت آمیز او به خانواده‌اش به او نزدیک می‌ساخت. و اینجا نیز هیچکاک با تدابیری که در سکانس مهم بعد اندیشیده است، از نو دید ما را به او تا حدودی مخدوش می‌سازد.

در این سکانس، هیچکاک با محدود کردن میزانسن‌های خود به زاویه دید کارکنان دفتر بیمه، علنا ما را به آنها نزدیک می‌کند. ما همان چیزهایی را می‌بینیم که آنها می‌بینند؛ همراه آنها دلواپس می‌شویم و به شک می‌افتیم و حتی از بالسترو می‌ترسیم.
همینکه بالسترو وارد دفتر می‌شود، فیلم با گرفتن نمای مدیوم کارمند زن دفتر، بین ما و بالسترو فاصله‌ای کوچک می‌اندازد. زن با ترس و بدگمانی به بالسترو می‌نگرد. فیلم بلافاصله به POV او کات می‌زند. مرد نگاهش را از زن می‌دزدد و با ترس به سویی دیگر خیره می‌شود.


فیلم به مدیوم کلوز زن کات می‌کند و نگاه پریشان و آشفته‌ی او را نشانمان می‌دهد. مرد به آرامی به زن نزدیک می‌شود‌ و دستش را در پالتوی خود فرو می‌برد.

کات می‌شود به کلوزآپ زن که با نگرانی به مرد خیره شده است. در POV زن می‌بینیم که مرد دست خود را به آرامی از پالتویش خارج می‌کند. از دوباره کات می‌شود به کلوزآپ زن که با هراس به دست مرد خیره شده است.

بالاخره مرد دست خود را از پالتو خارج می‌کند و نوشته‌ای را به زن می‌دهد.

به همین سادگی ما نیز از مرد وحشت می‌کنیم. این تاکید و این تدوین پر ریتم و بدون مکث که فرصت نفس کشیدن به ما نمی‌دهد، مدام تنش می‌افزاید و دلهره ایجاد می‌کند‌ و ما را با آن زن از مرد می‌ترساند. بدین گونه‌ است که آن تصاویر ابتدای فیلم به شکلی ناخودآگاه در مقابلمان زنده و به گونه‌ای به یاد آورده می‌شوند. به واقع آیا این مرد گناهکار است یا بی‌گناه؟ فیلم مدام ما را بین این دو احتمال، معلق نگه می‌دارد. اما صبر کنید! هنوز تنش ادامه دارد!

زن از مرد اجازه می‌خواهد تا چیزی را بررسی کند. با این بهانه، به سوی چند همکار خود می‌رود و از آنها می‌خواهد که مرد را نگاه کنند و ببینند آیا همان مردی است که چندی پیش به آنها دستبرد زده یا خیر. آنها با ترس و لرز به مرد نگاه می‌کنند. طبیعی است که نه با دقت زیاد و فیلم این را با استفاده از POV آنها نشانمان می‌دهد‌.

مثلا در اینجا یکی از کارمندان با این دید مختصر و کوتاه خود خیلی سریع اعلام می‌کند که “بله، همان مرد است!” و یا زن دیگری که با دلواپسی فراوان و حتی می‌شود گفت اغراق آمیز و تا حدی خنده دار نگاهی بسیار کوتاه به مرد می‌اندازد و دوربین خیلی سریع پن می‌کند. اما تشویش و دلهره‌ی موجود در سکانس به قدری هست که ما نیز تا حدودی این نگرانی زنها را باور کنیم. نکته‌ی جالب توجه اما در این است که این مرد به این سادگی، به همین شکل احمقانه و پوچ، گناهکار شناخته می‌شود‌.

کارمندان به پلیس خبر می‌دهند و بنابراین پلیس‌ها برای دستگیری بالسترو به سمت خانه‌ی او رهسپار می‌شوند. اما نکته‌ی جالب توجه در این است که علیرغم وجود چنین تنش و دلهره‌ای، هیچ موسیقی در این سکانس‌ها وجود ندارد. اما علت عدم وجود موسیقی در این سکانس‌ها بماند برای بعد.
در این میان تصویری خیلی کوتاه و از دور بالسترو را می‌بینیم که از مادر خود خداحافظی می‌کند و او را در آغوش می‌کشد. تصویر کوتاه است اما خیلی خوب قادر می‌شود تا این رابطه‌ی بالسترو را با مادرش به ما نشان دهد. رابطه‌ای که در فیلم به شدت کارآمد و مهم است و البته مهم تر از همه بسیار انسانی و عمیق پرداخت می‌شود.

بالاخره می‌رسیم به سکانس بحران فیلم. پلیس‌ها کنار خانه‌ی بالسترو کمین کرده‌اند و منتظر رسیدن او هستند. ما زودتر از بالسترو این ماجرا را می‌فهمیم و بنابراین وارد تعلیق می‌شویم. تعلیقی هیچکاکی که ما همواره از شخصیت‌ها جلوتر می‌افتیم و از “چه” ماجرا با خبر می‌شویم اما با این وجود نه تنها ترس و دلهره‌ی ما کم نمی‌شود که حتی مدام بر آن افزوده نیز می‌گردد. در اینجا وقتی بالسترو می‌خواهد از همان چند پله‌ی کوتاه خانه‌اش بالا برود و به آغوش خانواده‌اش بشتابد، ما پیوسته نگران اوییم و دلواپس آینده. با خود می‌گوییم: “بالسترو مراقب باش! پلیس‌ها در کمین اند!” اما چه حیف که ما تنها نظاره گر ماجراییم. هر بار که فیلم را می‌بینیم این ماجرا را پله به پله دنبال کرده و هر بار نیز وحشت می‌کنیم. در واقع این وحشت تنها مربوط به این نیست که چه می‌خواهد روی دهد، بلکه چگونه رقم خوردن آن است که تا به این حد ترسناک جلوه می‌کند‌‌. ترسش نیز در همین بالا رفتن از پله‌هاست و ناتوانی بالسترو در ملاقات خانواده‌اش. با خود می‌گویم اگر به واقع بالسترو هیچگاه نمی‌توانست از این مهلکه فرار کند، چقدر کابوس هولناکی می‌بود… اما علیرغم اینها و علیرغم اینکه همگی می‌دانیم که بعدا بالسترو نجات خواهد یافت، باز هم نگرانیم، چرا که این لحظه‌هایند که در هنر مدام ما را درگیر خود می‌کنند و ما را در خود فرو می‌برند. لحظه‌ای که بالسترو روی بر‌می‌گرداند تا ببیند کیست که او را صدا می‌زند، یکی از همین لحظه‌هاست. لحظه‌ای است که او از خانواده‌اش محروم می‌شود و گرچه گذارست اما تا ابد با ما می‌ماند و از یادمان نمی‌رود.

حالا عملا وارد آشوب می‌شویم. نظم جهان فیلم به هم می‌ریزد و ما درون این بی‌نظمی پرتاب می‌شویم. بالسترو به پاسگاه پلیس می‌رود، مورد بازجویی قرار می‌گیرد و برای تشخیص هویت به چند مغازه درون شهر برده می‌شود. فیلم می‌شود گفت با بی‌رحمی تمام این اتفاقات را با جزییات و به دقت نشانمان می‌دهد. از بالسترو خواسته می‌شود تا به درون هر مغازه که می‌رود، طول مغازه را طی کرده و سپس نگاهی به عقب بیفکند و از مغازه خارج شود‌. باز هم آن سر برگرداندن خاص بالسترو را با تمام وجود مشاهده می‌کنیم و این عمل بسیار کوچک اما به مولفه‌ی داستانی فیلم تبدیل می‌شود که در چندین جای مهم فیلم به موقع حضور می‌یابد.
در اینجا باز هم شاهدان، گناهکار بودن بالسترو را تایید می‌کنند و درد بالسترو را شدت می‌بخشند. در یک اتفاق ساده‌ی دیگر، به بهانه‌ی بازجویی از او شاهد سکانس درخشانی هستیم.
میزانسن‌ها و طراحی حرکت بازیگران در این سکانس فوق‌‌العاده است. یکی از افسران پلیس مستقیما رو به روی بالسترو نشسته است‌ و افسر دیگر ایستاده است و مدام در این اتاق کوچک قدم می‌زند.

افسری که ایستاده، پس از پرسش چند سوال‌، دستانش را روی میز قرار می‌دهد و دوربین با لوانگل او را در کنار همکارش نشانمان می‌دهد. آنها کاملا بر بالسترو چیره شده‌اند و بر او برتری دارند. حتی وقتی بالسترو خسته از این سوالات و بازجویی‌ها، فریاد می‌زند که آیا به چیزی متهم شده است، دوربین با های انگل از او بالا می‌کشد و او را محقر و کوچک در برابر افسران پلیس نشان می‌دهد.

فیلم با همین تمهید ساده اما بسیار کارآمد، به ما احساس ناخوشی می‌دهد و البته ما را به بالسترو نزدیکتر می‌کند. بعد از آن است که به خاطر یک اشتباه کوچک اوضاع برای او بسیار سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌شود‌. به بالسترو می‌گویند تا چیزی را بنویسد که متهم اصلی نیز همان را نوشته است. از قضا بالسترو همان اشتباهی را در نوشته‌ی خود مرتکب می‌شود که مجرم اصلی مرتکب شده است. اوضاع در هم می‌پیچد و بالسترو مجبور می‌شود تا شب را در زندان بگذراند. در جلوتر وقتی بالسترو می‌گوید که تنها برای گرفتن وام روی بیمه‌نامه‌ی همسرش به آن دفتر رفته بوده، پلیس می‌گوید: “بهتره داستان بهتری سر هم کنی!” و بالسترو می‌گوید: “ولی حقیقت همینه!” خنده دار جلوه می‌کند اما سخت تراژیک است!…

بالسترو انگشت نگاری می‌شود و فیلم هم با حوصله و با دقت و جزییات این انگشت نگاری را نشانمان می‌دهد؛ نه تنها نشانمان می‌دهد بلکه حتی می‌شود گفت ما را هم به درون صحنه می‌برد تا ما نیز انگشت نگاری شویم. و این می‌شود یکی از تجارب ما؛ تجربه‌ای حتما ناخوشایند اما از جنس زندگی.

و بعد از اینجا موسیقی هرمان بعد از وقفه‌ای طولانی، به گوش می‌رسد. انگار تجسم ذهن بالسترو است. با نواخته شدن موسیقی هرمان، ما کاملا روند زندانی شدن بالسترو را مشاهده می‌کنیم. کلاه و شال گردنش را به روی میز می‌گذارد. چند سکه و اسکناس پولش را تحویل می‌دهد و تمثیل مسیح‌اش را بر میز قرار می‌دهد. فیلم خیلی ساده این روند را کاملا نشانمان می‌دهد. با این حال ذره‌ای خسته کننده نمی‌شود چرا که ادا اطوار نیست؛ بلکه کاملا قادر می‌شود تا ما را به درون صحنه ببرد. و هنر مگر چیست جز همین مخاطب را به درون آدمها و موقعیت‌ها بردن؟
دوربین هیچکاک کاملا با بالسترو همراه می‌شود. او مسیری طولانی به سمت سلول زندان طی می‌کند، و سپس وارد آن می‌گردد. کراواتش را شل می‌کند و در فکر فرو می‌رود. موسیقی هرمان همچنان او را همراهی می‌کند و به نوعی خبر از حال درونی او می‌دهد. او به تمام گوشه و کنارهای سلول‌اش نگاه می‌کند. ما هم همراه با او این سلول را حس می‌کنیم و خفگی درونش را. انگار ما را هم به زندان انداخته‌اند و ما سختی آن را همراه با بالسترو سخت درک می‌کنیم…
بالسترو درون سلول قدم می‌زند و فیلم کات می‌زند به خانه‌ی او. موسیقی با این کات قطع می‌شود. همسر و مادرش در خانه‌اش نگران و دلواپس او هستند. پس از زنگی که به آنها زده می‌شود سخت اندوهگین گشته و در فکر فرو می‌روند. این سکانس با نمایی از دو پسر بالسترو که در اتاق‌شان به گوش ایستاده‌اند و انگار به جایی خیره شده‌اند، پایان می‌گیرد.

جالب است که دقیقا روی همین پلان بچه‌هاست که موسیقی هرمان از نو نواخته می‌شود‌. انگار این بچه‌ها دارند به پدرشان در زندان نگاه می‌کنند. چرا که همانطور که گفتیم موسیقی هرمان در این فصل زندانی شدن بالسترو، در واقع نمود حال درونی بالسترو است. و حالا با این همراه شدن موسیقی روی این نگاه خیره‌ی بچه‌ها به نوعی این پلان را به پلان بعدی‌ یعنی دقیقا همان پلانی که پیش از این سکانس خانوادگی از بالسترو دیدیم که در زندان قدم می‌زد، مرتبط می‌سازد. انگار نمای پاهای بالسترو که به نوعی در زندان پرسه می‌زند، یکجور نمای متقابل این نگاه بچه‌هاست. انگار POV بچه‌هاست…

و بدین شکل از نو وارد زندان می‌شویم. بالسترو نگاهی به دستان خود می‌اندازد. قضیه کمی عجیب است. هیچ خبری از جوهری که بر اثر انگشت نگاری بر دستانش وجود داشته، نیست. انگار خیال و واقعیت در هم آمیخته‌اند. به واقع این همه ماجرا چیست؟ چرا تا این اندازه پیچیده است و ترسناک؟ ما هم درگیر این کابوس شده‌ایم و فهمیده‌ایم و درک کرده‌ایم که تا چه اندازه سخت و هولناک است… این دیدن دستان، به نوعی احساس ‌بیگناهی را نیز در ذهن متبادر می‌کند. او دستانش را مشت می‌کند و چشم فرو می‌بندد. بعد دوربین به دورش می گردد. در واقع این نما، خبر از افکار پریشان او می‌دهد. و جالب است که با سرعت گرفتن گردش دوربین، موسیقی نیز تندتر می‌شود. انگار موسیقی و دوربین با هم متحد شده‌اند و تجسم حالات درونیِ پریشان اویند.

بالسترو به دادگاه برده می‌شود و در اینجا نیز با پرداختی با جزییات تمام این روند زندان رفتن را مشاهده می‌کنیم‌. وقتی به دادگاه می‌رود و همسر خودش را می‌بیند سرش را با حسرت به سوی او باز می‌گرداند. سر برگرداندنی که همانطور که گفتم، قادر است تا داستان روایت کند و معنا بیافریند. در نهایت به نقطه‌ی میانی فیلم می‌رسیم و بالسترو با وثیقه‌ از زندان آزاد می‌شود. او در مسیر بالا رفتن از پله‌های خانه‌اش، از نو سرش را بر می‌گرداند و به نقطه‌ای در ناکجا خیره می‌شود و می‌گوید: “انگار میلیونها سال پیش بود.” آری به واقع چقدر گذشت! ما این سختی دور بودن از خانه و خانواده را تنها و تنها در نیم ساعت تجربه و درک می‌کنیم… و این است جادوی سینما، و این است هنر!

حالا که نیمی از فیلم گذشته است، پیچش بزرگ داستانی مرد عوضی رخ می‌دهد. فیلم از مرد عوضی به زن عوضی تغییر می‌یابد و اثرات مهلکی را که این اشتباه بر زن می‌گذارد، نشانمان می‌دهد: جنون در راه است…
بالسترو و رز برای اثبات بی‌گناه بالسترو، به هر کجا و هر کس که به ذهنشان می‌رسد، رجوع می‌کنند. فیلم روند این جست و جو را نیز همچون سایر قسمت‌های فیلم، با بی‌رحمی به دقت نشانمان می‌دهد. اما هیچ چیز عاید آنها نمی‌شود. وقتی که آخرین امید آنها نیز در هم می‌شکند، زن در تاریکی می‌رود و بلند بلند می‌خندد. اینجاست که جنون آرام آرام شروع می‌شود.

در سکانس بعد، زن را می‌بینیم که چگونه به شکلی وحشتناک، احساس گناه می‌کند و خود را در قبال ماجراهایی که برای بالسترو روی داده، گناهکار می‌پندارد. این ماجرا در ملاقات آنها با وکیلی که برای بالسترو گرفته‌اند – وکیلی که به شدت سمپاتیک است و دوست داشتنی – ادامه می‌یابد. هیچکاک با کارگردانی مثال زدنی خود، ضمن پیش بردن صحبت معمولی که میان وکیل و آنها در می‌گیرد، احوالات زن را از طریق زاویه‌ دید وکیل نشانمان می‌دهد. او سخت در فکر فرو رفته است و اصلا به صحبت‌های وکیل و بالسترو گوش نمی‌دهد. وکیل متوجه این موضوع می‌شود و بالای سر او می‌رود.

اگر تمام نماهای قبلی این سکانس، صرفا معمولی بودند این نما را دیگر نمی‌توان عادی دانست. نمایی که زن را در گوشه قرار داده و مرد با نگرانی به وکیل خیره شده‌ است. هیچکاک اصلا از طریق تصویر است که ما را آرام آرام با جنون زن آشنا می‌کند.
اگر تمام این سکانس‌ها صرفا در مورد جنون زن هشدار می‌دادند، سکانس بعد، خود این جنون را به ما نشان می‌دهد. رز حالا برخوردی کاملا متفاوت را با بالسترو پیش می‌گیرد. او حالا بالسترو را مقصر تمام این اتفاقات می‌داند و وقتی بحثش با بالسترو شدت می‌گیرد، برسی را برداشته و به سر او می‌کوبد. قصه حالا در مورد این زن است.


رز را به پیش یک روانشناس می‌برند. این سکانس نیز بسیار جالب توجه و استادانه کارگردانی شده است.

رز در ابتدا در گوشه‌ی سمت چپ قاب قرار گرفته است و با ترس و لرز اعلام می‌کند که او در قبال تمام این ماجراها مقصر است. این سکانس بدون کات گرفته شده است و دوربین رز را در زمینه قرار داده و روانشناس او را در پس زمینه. روانشناس مدام طول قاب را قدم می‌زند و دوربین نیز همراه با او حرکت می‌کند و رز را در گوشه‌‌های قاب در چپ یا راست قرار می‌دهد.

در واقع هیچکاک با همین تکنیک ساده -پن – تشویش روحی رز را قادر می‌شود تا عیانش کند‌.
رز برای درمان موقتا به مرکز درمانی برده می‌شود. اوضاع در دادگاه برای بالسترو چندان مطلوب به نظر نمی‌رسد و بالسترو خود را در بحرانی حل نشدنی می‌بیند. مادرش به او می‌گوید: “دعا کن!” اما او در ظاهر از این عمل سر باز می‌زند و در اتاقش می‌رود و تنها می‌شود‌. به تمثیل مسیح نگاهی می‌اندازد و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. یک سوپر ایمپوز طولانی می‌شود از روی کلوزآپ او به مردی که در لانگ شات به سمت دوربین حرکت می‌کند. در همان حین که بالسترو دعا می‌کند، استجابت دعای او را با این تکنیک سینمایی فراگیر و بسیار ساده شاهد هستیم. چهره‌ی مجرم اصلی روی چهره‌ی بالسترو می‌افتد و بعد دستگیر می‌شود. این است سینما و این است هنر و قدرت وصف ناشدنی آن!

پس از اثبات بی‌گناهی بالسترو، به سراغ رز می‌رویم. پرونده‌ای که به نظر می‌رسید بسته شده است، حالا تازه اثرات مهلک خود را نمایان ساخته است. بالسترو به ملاقات رز می‌رود اما او را همچنان مریض احوال و ناخوش می‌بیند.

فیلم با همین تصویر از رز پایان می‌گیرد؛ تصویری می‌شود گفت سیاه و نومیدانه. گرچه که فیلم عملا می‌نویسد که رز دو سال بعد کاملا بهبود یافت و به خانواده‌اش بازگشت؛ اما همانطور که در سینما دیدن باور کردن است؛ بنابراین ما تصویر ناخوشی رز را به طور ناخودآگاه بیشتر می‌پذیریم تا تصویر بهبود یافته‌ی او.
نمای پایانی فیلم اما بعد از آن نوشته، تصویری بسیار بلند و دور است از یک خانواده که به نظر می‌رسد خانواده‌ی بالسترو است.

در اینجاست که شاید باید گفت آری! کابوس امریکایی تمام شد… اما آیا به واقع تمام شد؟ نمی‌دانیم، تنها چیزی که می‌دانیم و می‌فهمیم این است که تا چه اندازه این سیستم قضایی مضحک است و تا چه اندازه خطرناک و هولناک…

با دیدن این فیلم ترسی انسانی و عمیق را بدین سان تجربه می‌کنیم و حال این آدمها را می‌فهمیم. و این هنر سینماست در اوج خود. و این هیچکاک است؛ هیچکاکی که یکی از بهترین فیلم‌های خود را ساخته است و با این فیلم در میان ماست؛ هم هیچکاک و هم شخصیت‌هایی که آفریده؛ مانند بالسترو و رز که گویی به جزئی از وجود ما مبدل گشته‌اند.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.