نقد و بررسی فیلم Vertigo | خلسهٔ زاهدانه! (قسمت دوم)

28 November 2019 - 22:00

در بخش اول دیدیم که چگونه اسکاتی فرگوسن به یک خلسه‌ی ظاهری/باطنی از مدلین دچار شده بود، حال که آن زن، به یک وجودِ خاص و بشدت معنادار -هرچند کدر- برای او تبدیل گشته است، مگر انسانی‌ست که پس از مرگ و شوکِ ناشی از آن، آسان و راحت به زندگی ادامه داد! در بخش دوم با زیستِ لحظه‌ به لحظه‌ی اسکاتی با اثرات عمیق ناشی از وجود -و مرگ- مدلین همراه می‌شویم و چگونگیِ آن را به رشته‌ی تحریر درمی‌آوریم.

در اولین حالات و‌ شرایط پس از مرگ مدلین، اسکاتی را می‌بینیم که فی‌الحال در چنگالِ واقعیت و قانون و تبیین عللِ منطقیِ مرگ مدلین گرفتار شده و با نطق‌خوانیِ کنایه‌دار وکیل‌مدافقِ قانون (قاضی) مورد خطاب قرار می‌گیرد و هر وقت که نام مدلین را بر زبان می‌آورد، تصویر اسکاتی را می‌بینیم که در یک نمای مدیوم‌کلوز با یک تمپوی درونی درحالِ خودخوری و شماتتِ خود می‌باشد، گویی که عذاب‌وجدان با حرف‌های قاضی نمک به زخمش می‌پاشد و اما چه نمکی و بدتر اینکه چه زخمی!

تمپوی درونی و ظریف استوارت

حال در اولین آزادیِ عمل پس از سکانس دادگاه، اسکاتی به کنار قبرِ مدلین آمده و با آن خلوت می‌کند اما نما، تنها نمای واید و لانگ است که بنظرم می‌توانست با یک اینسرت و یک دیزالو از قبر بهتر عمل کند. هرچند که همین حضور، تعلقِ زیستی او را می‌رساند که هیچکاک به نحو احسن در این فیلم آن را حفظ کرده است. حال در یک سکانس شگفت‌آور و در عین حال رعب‌انگیز، اسکاتی درحالت خواب می‌بینیم که با تکان‌هایش پی‌می‌بریم که در حال کابوس دیدن است. هیچکاک در یک عملِ سورئال و احترام به مخاطب، ما را به درون کابوسِ اسکاتی نیز می‌کشاند تا استیصالِ درونی او را بیش از پیش درک کنیم؛ در این کابوسِ شگفت‌انگیز هر نما و پلانش ساعت‌ها حرف و حس دارد و البته تبیین علمِ روانشناختی که در یک بستر بشدت معنا‌زا (فراتر از مفهوم) به چشم می‌آید. حال -در این کابوس- جملگی با المان‌ها و نشانه‌های کارلوتا مواجه می‌شویم که مبنی بر این است گویا او در یک حالتِ دهشتناک، مدلین‌ش را تسخیر کرده و به کام مرگ برده است و البته که از موسیقیِ محشر و مسخرکننده‌ی «برنارد هرمان» هم نمی‌توان که گذشت که اولین المان از استفاده هیچکاک در این فیلم بود که حال بنظرم در موثرترین حالت ممکن از گوش‌ها گذار کرده و در این سورئالِ کابوسِ اسکاتی با چشم ها شنیده می‌شود! اولین نما از کلوزآپِ اسکاتی که به آرامی چشمانِ سرشار از اعجاب و مسخر‌شده‌اش را باز کرده با یک فید-این به دسته‌گل مدلین/کارلوتا مواجه می‌شویم و پرپرشدنی که با رنگِ سبز همراه است و نشانه‌ای‌ست برای همان علتِ مرگ مدلین (رنگ سبز و پرپرشدن) که کارلوتا می‌باشد(رنگ طبیعی گل‌ها). در اینجا باید به وجود رنگ‌ها پرداخت که هیچکاک غالباً از دو رنگِ قرمز و سبز استفاده کرده است. رنگ قرمز در لحظاتی‌ که وجود کارلوتا به طور کاملاً متصل، ارتباطی به مدلین نداشته، به چشم می‌آید به این معنا که این رنگ رایحه‌ای عینی از مرگ و خون است که مدلین را با خود برده؛ همچون نزدیک‌شدن آرام و با ترسِ اسکاتی به قبرِ کارلوتا که با رنگ هشدار‌دهنده‌ی قرمز مواجه هست یا حضور کارلوتا در هنگامیکه کنار گوین ایستاده است با آن نگاه‌های دهشتناک و کشنده‌اش به اسکاتی یا پرتره‌ی اینبار بشدت زنده و حقیقی او با اینسرت و تاکید بر گردن‌بندش همگی نشان از آن دارد که گویا علتِ مرگ مدلین از نظر اسکاتی، کارلوتا می‌باشد که حتی خود او را نیز بلعیده و به داخل قبر می‌کشاند (کلوزآپ سرِ اسکاتی). حال رنگ سبز که پیش‌تر دیدیم یک موتیفِ وجودی از مدلین می‌باشد و اینجا رایحه‌ای از خود اوست و اولین بار در پرپرشدن دسته‌گل دیدیم و ذکر شد و بار دیگر دقت کنیم به هنگامیکه سرِ اسکاتی به درون قبر مکیده می‌شود، ابتدا می‌بینیم که در زمینه‌ی دیواره‌های قبر و خطوط پرسپکتیو، رنگ قرمز به چشم می‌آید که نشان از مکشِ کارلوتاست، حال رنگ سبز به چشم می‌خورد اما بر روی چهره‌ی اسکاتی که نشان از این دارد که او گویی با مدلین‌ش یکی شده است و هردو باهم درحال سقوط‌اند. این مکشِ کارلوتا با رسیدن به اکستریم‌کلوزآپِ اسکاتی و کات او به بدنش که کاملاً در یک حالت بی‌اختیار با دستانی باز و تسلیم و البته مُرده به چشم می‌خورد ادامه می‌یابد و اسکاتی در حال سقوط و افتادن بر روی همان سقفی‌ست که مدلین افتاده بود با همان هشدارِ رنگ قرمز و سبز که البته در پایان تصویرِ او در یک پس‌زمینه‌ی سفید به معنایِ پایان زندگی با کات به چهره‌ی وحشت‌زده‌اش هنگامِ پریدن از خواب به پایان می‌رسد.

مکندگیِ کارلوتا با زبانِ حسیِ رنگ قرمز

حضور رنگ سبز راحیه‌ای تلفیقی‌ از مدلین با کلوزآپ اسکاتی و یکی شدنشان در حال هضم در یک سرگیجگی سورئالیسم

لکّه‌ی مرگِ زندگانی

حال نکاتی که می‌بایست در این سکانس به آن توجه شود: رنگ به عنوان یک نماد استفاده نشده بلکه به منزله‌ی رایحه و فرم به کار رفته است؛ اگر نماد هم باشد، یک نماد بی‌واسطه است یعنی مماس با صاحبش در اثر جاری شده و از دریچه‌ی ناخوداگاه ضبط و ثبت می‌شود. دیگر اینکه به هنرِ قصه‌پردازیِ هیچکاک دقت کنید! تمامی نشانه‌ها و مؤلفه‌هایی که در این رویا (کابوس) بکار رفته بود از یک پشتوانه‌ی ابژکتیو و روایی برخوردار بود، نه اینکه کاملاً تازه و به صورت تأویلی نمود پیدا کرده باشد؛ این یعنی انسان در واقعیت با «جزء» روایی سر و کار دارد که اگر آن «جزء» با حواسش یک درگیری و تنیدگی زیستی ایجاد کرده باشد، از مدلخگاهِ ناخوداگاه و فرم بر او مستولی شده و او را به یک حقیقت می‌رساند که ابتدا به ثبتِ درکِ حسی رسیده و سپس به ادراک عقلی راه پیدا می‌کند و در سینما جز با روایت و پرداخت به «جزء» آنهم بدون واسطه، نمی‌توان یک اثرِ قائم به ذات خلق کرد و تبعاً به دنبالش یک شاهکار هنری.

بعد از آن رویای کابوس‌وارانه‌ی سورئال که در آن به ادراک رسیدم، حال نزدیکترین موثرِ فرمی را بر اسکاتی مشاهده می‌کنیم؛ در شوکِ قصه‌ی مدلین، مسخ و مسکوت در گوشه‌‌ی بیمارستانی بستری و مهجور افتاده است و‌ طبقِ انتظار، میچِ دلسوز را می‌بینیم که در آخرین سکانس حضورش در فیلم با همان قصه‌ی زیستی‌اش با ما وداع می‌کند و البته که قبلش درصدد بهبودِ حالِ اسکاتی برمی‌آید، با تمنایِ عاشقانه‌ای که از اسکاتی دارد و اقراری تلخ به عشقِ همچنان زنده‌ی او به مدلین. البته ایمان داریم که این وداعِ او -هرچند تلخ- اما همیشگی نیست. شما را ارجاع می‌دهم به آخرین دیالوگ/مونولوگش به اسکاتی که باید حدس بزنید چه بوده است! اما تلخیِ وداع با آن پیمایش کنجِ راهروی بیمارستان و بسته شدن با یک فید-اوت، غصه‌ و ترحمی را از جانب او بر دل مخاطب می‌اندازد که البته تونلی‌ست به یگانه کارکترِ محبوبِ قصه‌ی‌مان اسکاتی.

قاب سردِ وداعِ میچ؛ اما هست!

درادامه یک نمای اکستریم‌ لانگ‌شات با حرکت پن از شهر می‌بینیم که نشان از گذشتِ زمانِ قابل‌توجهی دارد. بله در پلان بعدی و در راستای زیستِ پسا-مدلینِ اسکاتی با سه‌گانه حضور و تعلقِ خاطر و زیستِ نوستالژیکِ او در سه مکانِ خانه، رستوران و موزه مواجه می‌شویم که گویی به دنبال یک معجزه از وجود معشوقش می‌باشد، وجودی که در هر سه مکان، مدلین را با یک زن دیگر اشتباه می‌گیرد که البته به ظهورِ مستمرِ ناخوداگاهش مربوط می‌شود و چقدر این شاهکار و زایشِ مدام و مدام فرم شگفت‌آور است؛ البته به حضور اسکاتی در رستوران می‌پردازیم که قابل تأمل و توجه می‌باشد: در اولین نمای لانگ می‌بینیم که اسکاتی مقابلِ دربِ رستوران ایستاده و گویی مردد از وارد شدن به آن است. این تردیدی که هم او و هم مخاطب از علت آن آگاه است با همان اولین قدم‌هایی که به سمتِ رستوران در طی چند ثانیه بر‌می‌دارد، مخاطب را دچار یک تعلیقِ لحظه‌ای می‌کند زیرا که قابِ مسخ در این مکان رخ داده بود! درادامه اسکاتی را می‌بینم که در همان صندلیِ قبلی‌اش نشسته و در نمای دور، تصویر زنی با موهایِ بلوند را می‌بیند که به نظر خود مدلین می‌باشد، حال آن زن دارد قدم‌هایش را برای نزدیک شدن برای خروج بر‌می‌دارد با چهره‌ای که خبر از معجزه می‌دهد (شبیه به مدلین است)، از آن طرف اسکاتی را می‌بینیم که در یک نمای مدیوم‌کلوز و چهره‌ای متعجب و آماده برای جذب آن زن است که به یکباره چهره‌ای که از تاریکیِ ورودیِ در بیرون می‌آید تصویرِ زنی دیگر را نشانمان می‌دهد که هم ما و هم اسکاتی جا خورده و البته که تعقیب را تا رسیدن آن زن به آن زاویه‌ی نیم‌رخ و قابِ مسخ ادامه نمی‌دهد زیرا که آن قاب، صاحب و مالک دارد.

سه‌گانه حضورِ اسکاتی در تمنای معجزه

درادامه دوربین با یک اینسرت از دسته‌گلِ مدلین/کارلوتا در ویترینِ یک‌ گل‌فروشی و با یک زوم‌اوت و رسیدن به یک نمای آمریکن-شات از اسکاتی‌، او را در حال تماشا -و قطعاً نوستالژی تراوش شده از آن- به‌ ما نشان می‌دهد و البته با گرفتگیِ چهره‌ای که از عوارضِ زیستِ پسا-مدلین می‌باشد. درادامه او سرش را به آرامی می‌چرخاند و قصد رفتن از آنجا را دارد که به یکباره زنی را در نمای لانگ با لباسی تماماً سبز (!) می‌بیند که قدم‌هایش را تا مقابل اسکاتی و البته زاویه‌ی نیم‌رخ ادامه می‌دهد. او بسیار شبیه به مدلینِ خودمان است (با تفاوت در رنگ و مدل مو) که به یکباره با یک کات از مدیوم‌کلوز در یک زاویه‌ی نیم‌رخ از او روبرو می‌شویم که با آن لباس سبز، تداعی‌گرِ قابی بشدت آشنا برای اسکاتی و البته مخاطب هست. موسیقی نیز در این لحظه این احساس ما را تایید می‌کند. این میزانسن بیانگر این است که اسکاتی نمی‌تواند براحتی از این زن و شباهتِ چهره‌اش بگذرد، از این رو به تعقیبش پرداخته و تا رسیدن به یک هتل او را دنبال می‌کند. حال دوربین با یک نمای تیلت-آپ ساختمان هتل را نشان می‌دهد که معتقدم یک نمای ابژکتیو (عینی) هست زیرا که در پایه و شروعِ حرکتِ آن لرزشی نمی‌بینیم درحالیکه پلان بعدش اسکاتی با چشمانی مرتعش‌ که ناشی از سابقه‌ی آن (فوبیای ارتفاع و زیست و رخدادهای ناشی از آن) هست شروع به نگاه کردن به ساختمان و دیدن آن زن در نمای جلوییِ آنجا می‌کند.

تحرکِ انگیزش با قابِ مسخِ مدلین به علاوه‌ی ایهامِ وجودِ جودی!

درادامه اسکاتی دل را به دریا -با محوریتِ میزانسنِ وجودیِ مدلین- زده به درب اتاق او در هتل می‌رود. آن زن که شباهت بسیاری با مدلین دارد در را باز کرده و در ابتدا اسکاتی با مکثی از سر ناخوداگاه به او نگاه می‌اندازد و البته آن زن بعد از این مکث دیالوگ را آغاز می‌کند. حال در دیالوگ‌های رد و بدل شده، اسکاتی را می‌بینیم که با حالتی خاضعانه درصدد شناختِ کیستی آن زن است که در اینجا می‌فهمیم نامش «جودی» می‌باشد و البته بک‌گراندی هم از سرگذشتش برای اسکاتی با حالتی که کمی از سر کلافگی است شرح می‌دهد. در ادامه و در اواخرِ دیالوگ‌های بین‌شان، در نمایی از حالت نیمرخ‌ِ هردویشان، جودی با یک شوخیِ کوچکِ کلامی باعث لبخندِ اسکاتی می‌شود و این اولین حالتِ متضادِ زیستِ پسا-مدلینیِ اسکاتی می‌باشد؛ بله ظاهر و جذابیت مدلین که بخشی از پروسه‌ی شناخت و مسخ ناشی از آن بود در اینجا علتی‌ست بر این لبخند اسکاتی که در واکنشی ناخوداگاهانه به شباهتِ ظاهریِ جودی با مدلین به وجود می‌آید. حال اسکاتی که گویا به اثباتِ هویتِ جودی [در حد کلام] رسیده است، می‌خواهد که اتاق خارج شود اما هنگام خروج کمی مکث و تعلل می‌کند گویا که آن جذابیت ظاهری اجازه‌ی خروجش نمی‌دهد، از این رو برگشته و جودی را به شام دعوت می‌کند، گویی که امیالِ درونی‌اش به همنشینیِ هرچند ظاهرانه، او را به سمت جودی هول می‌دهد. جودی نیز پس از کمی سوالُ جواب‌های فرمالیته، دعوت او را قبول می‌کند و ذوقی که در نگاهِ اسکاتی هنگامِ خروج بر چهره‌اش می‌بینیم البته با حفظِ همان حالتِ گرفته و پسا-مدلینی‌اش و این با بازی بشدت هنرمندانه‌ی جیمز استوارت میسر شده است.

لبخندی متضاد با زیستِ پسا-مدلینی (واکنشی ناخوداگاهانه به اعجازِ ظاهریِ مدلین و ظهورش در شمایل یک زن)

بازی هنرمندانه‌ی جیمز استوارت (لبخندِ ذوق همراه با حفظِ حالتِ چهره‌ی پسا-مدلینی)

حال برای اولین بار و در یک چرخشِ روایی می‌بینیم که دوربین بعد از خروجِ اسکاتی از اتاق او را دنبال نمی‌کند و روایت به دستِ جودی می‌افتد و این اعجابِ مایِ مخاطب را به همراه دارد. حال او در نمایی کلوزآپ که نشان از تاکید حالتِ او دارد به آرامی سرش را چرخانده به دوربین خیره می‌شود البته با نگاهی نادمانه و خاضعانه، گویی که در پیِ ببخش است! به یکباره با یک دیزالو یک فلش‌بک می‌خوریم به نمایی از برج کلیسا که پیش‌تر دیدیم محلِ مرگِ مدلین بوده است و پس از چند پلانِ آشنا هنگام تلاش اسکاتی برای مانع شدن از خودکشی مدلین، در عین تعجبی که ما را لحظه‌ای رها نکرده، نمای اتاقِ ناقوسِ کلیسا را می‌بینیم که بله گوین آنجاست و زنی دیگر را از بالای برج به پایین می‌اندازد و شگفتی‌ای که در این لحظه سرتاپای وجودمان را فرا خواهد گرفت؛ «مدلین زنده است، و این جودی همان مدلین می‌باشد!!!». حال آن نگاهِ نادمانه، علتش مشخص می‌شود که البته خیره‌شدنش به دوربین نیز در ایهامی شگفت‌انگیز گویا به خودِ مخاطب مربوط می‌شود که تا سه‌چهارم فیلم شاهد خلسه‌ی زاهدانه‌ی اسکاتی بوده است و حال در این لحظه رکب خورده و ماجرای مدلین برایش مثل روز روشن می‌شود. درادامه مدلین/جودی را می‌بینم که چمدانش را باز می‌کند و قصد رفتن دارد اما هنگام جمع‌کردنِ لباس‌هایش، به کتِ خاکستریِ زنانه‌اش [نشانی از زیست‌ش با اسکاتی] که اغلب در مواجه با اسکاتی به تنش بود، برخورد می‌کند و به یکباره به فکر فرو رفته و سعی می‌کند در نوشتن یک نامه و با گفتن علتِ کارهایش در پوستین مدلین کمی از عذاب وجدانش کاسته شود. در هنگام نوشتن بیشتر با علت و چند‌ُچوی ماجرای مدلین آشنا می‌شویم که گویا همه‌چیز نقشه‌ای از جانبِ گوین بوده است و البته به ابراز عشقش نسبت به اسکاتی آگاه می‌شویم که البته در این سکانس به خوبی به زبان میزانسن تبدیل می‌شود اما در زمان نقش بازی کردنش تنها یک کُد [نگاهِ زیرچشمی به اسکاتی هنگام رفتن به کلیسا] از علاقه‌ی او دیده بودیم که معتقدم تنها ضعفِ فیلم، کمکاری در دادنِ این کُدهاست و ارزشِ عشق مدلین ابداً در حد عشقِ اسکاتی نیست و در واقع نمی‌توان این را دقیقاً به مثابه‌ی یک عشق دانست! این تنها یک علاقه‌ است -که البته همین هم به شکل خوبی بیان می‌شود-. حال جودی تصمیم می‌گیرد که یکبار دیگر شانس خود را بعنوان یک معشوق اینبار تماماً در قامتِ «جودی» برای اسکاتی امتحان کند که این گزاره را با زبانِ بصریِ کتِ زنانه‌اش مشاهده می‌کنیم که در پشتِ همه‌ی لباس‌هایش در کمد قایم می‌کند.

خضوع و ندامت در برابر مخاطب

در اینجا باید تاکید کرد که زمانی که مخاطب با رازِ مدلین و قصه مواجه می‌شود، فیلم در یک تعلیقِ روایی فرو می‌رود و مخاطب دلهره‌ی این را دارد که چطور قرار است اسکاتی با این راز برخورد کند! چطور تمامیِ شناخته‌هایش از مدلین -با تمامی المان‌های ظاهری و روایتی‌اش- می‌خواهد با این راز مواجه شود! این تعلیق در ذره‌ذره‌ی ادامه‌ی فیلم بر روایت حاکم است، حاکمیتی نامرئی اما محسوس.

حال به سکانس رستوران می‌آییم که اسکاتی، جودی را به آنجا آورده و اولین تمنایِ نوستالژیکِ فرمالش از «حضورِ جودی» برای تبدیل به «وجودِ مدلین» با این مکانِ سحرآمیز که نطفه‌ی اولین آشناییِ اسکاتی (قابِ مسخ) و مدلین درِش بسته شده است، کلید می‌خورد. در ادامه‌ می‌بینیم که زنی با مویِ بلوند و کتِ خاکستری وارد شده و بلافاصله نگاه اسکاتی متوجه او می‌شود سپس کات می‌خوریم به جودی که متوجه این نگاهِ اسکاتی و مقصودش می‌شود، بله اسکاتی همچنان در تمنایِ وصالِ وجودِ مدلین می‌باشد و جودی ناراحت از این تمنا؛ زیرا که وجودِ حقیقی‌اش همین جودی می‌باشد و نه مدلین و خواستار تایید اسکاتی با و برای همین وجود است. در ادامه اسکاتی، جودی را تا اتاقِ هتلش همراهی می‌کند اما همچنان خواستار این است که بیشتر او را ببینید، جودی علت این خواسته‌ی او را می‌پرسد (با این که خود می‌داند) البته قبلش درجایی از اتاق نشسته که یک قابِ جادویی و همراستا با قابِ طلاییِ اسکاتی به وجود آورده است؛ ″جودی در پس‌زمینه‌ی نوری با رنگِ سبز (موتیف وجودی مدلین) در تاریکی سایه‌ی اتاق در حالتی نیم‌رخ″ درادامه خودِ جودی جوابِ سوالش را می‌دهد: «چون من تو رو یاد اون می‌ندازم» و به یکباره گویی که اسکاتی نیز متوجه این قاب شده باشد، دوربین با زوم‌این یک نمای مدیوم‌کلوز از جودی می‌گیرد که در سیطره‌ی این قاب، شدید می‌درخشد و رایحه‌ی مدلین را کاملاً به فضا تراوش می‌دهد و میزانسنِ سکانس‌ را از آنِ خود می‌کند. حال اسکاتی که مات مانده با این گفته‌ی جودی که این پاسخ «خوشایندش نیست» کمی به خود می‌آید. جودی به دنبالش در واکنش به «نه»یِ اسکاتی مبنی بر اینکه خواسته‌ی دیگری از او ندارد، باز هم همین جمله را تکرار می‌کند: «و اینم خوشایند نیست» و این استیصالِ جودی در ماندن در سرِ یک دوراهی با نمای بعدی‌اش به طرز باورنکردنی و محشری تکمیل می‌شود: نمای کلوزآپِ او نیمِ روشنِ صورتش که به طرف پرده هست آغشته به رنگِ سبز می‌باشد و نیمِ دیگر صورتش که به طرف اسکاتی می‌باشد تاریک است و این یعنی وجودِ مدلین سنگین‌تر از آن است که براحتی از سایه‌اش خارج شد. این یعنی اسکاتی، جودی را نمی‌بینید بلکه تنها فقط آن نیمه‌ی پنهانش که آغشته به رنگ سبز است یعنی مدلین را می‌بینید و این یعنی از مکندگیِ این میزانسن که متعلقِ به مدلین هست نمی‌توان فرار کرد و از این رو جودی تسلیمِ درخشندگیِ این قاب شده و کمی نیمه‌ی تاریک صورتش را آغشته به رنگ سبز می‌نماید و به این خواسته‌ی اسکاتی تن می‌دهد تا حداقل توانسته باشد مسیرِ رسیدن به او را برای خود هموار کرده باشد.

اعجاز میزانسنِ هیچکاکی به‌وسیله‌ی پیامبرش، سبزِ مدلین!

سلطه‌ی رایحه‌ی مدلین بر وجودِ جودی؛ روشناییِ پنهانت را می‌خواهد نه تاریکیِ آشکارت را!

در ادامه اسکاتی که همچنان در تمنای مدلین است، حال درصدد فراهم‌کردن جز به جز نکات ظاهری مدلین در ظاهرِ جودی می‌باشد و از طرفی می‌بینیم که در لحظاتی که با جودی است نیز لذتِ خاصی نمی‌برد. از این رو در اولین قدم، جودی را به لباس‌فروشی برده و سعی‌ می‌کند کُتِ خاکستری رنگی که مدلین غالباً می‌پوشید را برای جودی انتخاب کند، از طرفی جودی نیز که -با بیان دوربین در یک نمای لو انگل- متوجه مقصودِ اسکاتی در پشتِ سخت‌پسندیِ ظاهری‌اش می‌شود به مخالفت با او پرداخته اما سماجت و اصرار اسکاتی ریشه‌ای‌تر و‌ عمیق‌تر از آن است که بتوان منصرفش کرد. جلوتر جودی و اسکاتی را در خانه‌ی اسکاتی می‌بینیم که از سماجتِ اسکاتی خسته شده، زبان به گِله باز می‌کند و عشقِ اسکاتی را در پیش رویش دروغ می‌پندارد اما اسکاتی که خود نیز جوابِ جودی را از چراییِ سماجتش در خودآگاهش نمی‌داند، کمی گنگ می‌شود و درصدد دلجویی از او با بوسه‌ای می‌باشد اما هنگامی که او را لمس می‌کند، گویی عذاب وجدانِ ناشی از خیانتِ به مدلین مانع از این کار می‌شود و جودی که باز از این دوری او به ستوه آمده، قبول می‌کند که هرکاری اسکاتی می‌گوید انجام دهد به شرطی که عشقش را نثارش کند. از لحظه‌ی این گفته‌ی جودی، نگاهِ اسکاتی سراسر علاقه و لذت می‌شود (لذت از وصال دیدار معشوق) و جودی را در آغوش می‌گیرد هرچند که نمی‌تواند بازهم بوسه‌ای بر لبانش بزند زیرا که هنوز ظهورِ معشوق را در وجودِ او به عینه ندیده.

آگاهی و ناراحتیِ جودی از تمنایِ وصالِ اسکاتی به مدلین

امتناعِ حسیِ اسکاتی از جودی؛ مدلین، وجدانِ اوست.

در آخرین مرحله، نوبت به مدل‌مو و رنگِ موهای جودی هست که باید مطابق شمایل مدلین تبدیل شود و تاکید و اصرار اسکاتی در لحظه‌های گوناگون بر جزییاتِ مدنظرش را می‌بینیم که این امر شگفتیِ صاحبانِ مشاغل را نیز به همراه دارد. حال اسکاتی به اتاق هتل جودی رفته و منتظر آمدن جودی/مدلین می‌باشد و البته بی‌تابی‌ای که قبل از دیدن وصالِ معشوق از خود نشان می‌‌دهد. اسکاتی بیرون اتاق منتظر است، جودی را می‌بیند که وارد راهرو شده و با کمی تکان، خیره به اوست، جودی نزدیک‌تر می‌شود و می‌بینیم که لباس و رنگ موهایش عیناً شبیه به مدلین است اما مدل‌موهایش تغییری نکرده و در این حال اسکاتی جا می‌خورد و حتی به این همه شباهت نیز بسنده نمی‌کند و مصرّ بر تغییر مدل‌موی جودی می‌باشد و همچنان او را نمی‌تواند در قامتِ مدلین قبول کند. البته این حربه نیز آخرینِ تیرِ جودی برای تماماً تبدیل نشدنِ به مدلین بود که خب به سنگ (امید به سست بودن اسکاتی) خورد. حال اتاق گوشه‌ی دیوار که کاملاً با رنگِ سبز محصور شده است و نشانه‌ای از مدلین می‌باشد آماده‌ی پذیرایی از جودی می‌باشد. جودی به داخل اتاق رفته و اسکاتی به کنار پنجره می‌رود و با حالتی مضطرب بی‌تابی می‌کند، حتی رویش را نیز از اتاق برمی‌گرداند گویی که تاب و تحمل رویارویی با کمالِ درخششِ مدلین را ندارد، موسیقی نیز با ضرباهنگِ تعلیقانه‌ی خود این اضطراب را چندین برابر می‌کند. صدای بازشدن در می‌آید، اسکاتی آرام سرش را برمی‌گرداند و دوربین همراه با ضرباهنگ موسیقی روی اسکاتی زوم کرده و به یک مدیوم‌کلوز از او می‌رسد و بله همین دکوپاژ و حرکت دوربین یعنی معجزه رخ داده است. پلان بعد، یک نمای فول‌شات از مدلین (!) را می‌بینیم که با هاله‌ای از رنگِ سبز، رنگِ وجودی‌اش، یک معجزه را پدید آورده، یک وصالِ زیستی و یک فرمِ اعلای سینمایی/هنری که با هر قدمِ آرامی که به سمت ما و اسکاتی بر می‌دارد، نمای اسکاتی بسته‌تر شده و به یک کلوزآپ می‌رسد که از نگاهش تماماً ذوق و شوق این وصال و معجزه نمایان است و حال با خیالِ راحت که محشرِ مدلین را با تمام ظواهر و بواطنِ ریخته‌شده در میزانسنش جلوی خود، حیّ و حاضر می‌بیند، بوسه‌اش را بعنوان سریع‌ترین و لذتبخش‌ترین مسیر اتصال به مدلین منتقل می‌کند و با تمام وجود او را در آغوش می‌گیرد البته با خطبه‌ی عقدی که دوربین گرداگرد آن دو برپا می‌کند.

هاله‌ی سبزِ معشوق، سرایت کرده به فضا (فضاسازی قائم به ذاتِ مدلین)

مست و سرخوش در محرابِ حضرتِ معشوق؛ سبزش دلبری می‌کند.

ما که از ابتدا با اسکاتی و با جز به جز فرآیندِ خلسه‌ی زاهدانه‌ی او همراه بودیم و همراه زاویه‌ی دیدِ او به مسخِ وجودِ سحرآمیزِ مدلین رسیده بودیم و زیستِ سورئال و مستاصلِ پسامدلینی را نیز به تجربه‌ی عینی/فرمی/سینمایی/هنری نشستیم حال به ده دقیقه‌ی پایانی این شاهکار سینما می‌رسیم جایی که تعلیقِ هستی‌شناسانه‌ی وجودِ مدلین در بالاترین حد خود می‌رسد؛ یعنی آگاه شدن اسکاتی از رازِ مدلین/جودی!!! مگر می‌شود این بمبِ زیستی را مخاطب تحمل کند! مدلین به الهه‌ای وجود‌شناسانه برای اسکاتی تبدیل شده بود، حال با اشتباهِ جودی با انداختنِ گردنبندِ کارلوتا و زوم‌این خُردکننده‌ی دوربین بر کلوزآپ اسکاتی و فلش‌بک کشنده‌ی پرتره‌ی کارلوتا و تیک‌تاکی انفجاری که بر دل و وجودِ اسکاتی می‌افتد، این تعلیق را اکنون او به دست گرفته و برای اثبات (آزادی) می‌خواهد آخرین قدم را نیز بردارد! بله بردنِ جودی به ساختمان کلیسایی که مدلین در آنجا خودکشی کرده بود. در بین راه جودی با یکی‌دو نمای کُد‌‌دار و ابژکتیو که هیچکاک پیش‌تر به مخاطب و مدلین داده بود، پی می‌برد که اسکاتی قصد تستِ آخرین مرحله را دارد و جمله‌ای که زبان اسکاتی می‌شنویم:«و بعدش از دستِ گذشته‌ها آزاد میشم». [این جمله‌ در حقیقت بصری/تعلیقی‌ست] و جودی که البته هنوز به علمِ اسکاتی آگاه نیست و اکنون او برای اولین بار محتملِ یک تعلیقِ زیستی می‌شود.

تعلیق/مرگِ گردنبندِ کارلوتا (حقیقتاً مکنده و کشنده است)

در ادامه اسکاتیِ خروشان از این رازِ بظاهر ساده در پشتِ این مسخِ باطنی‌ای که دچارش شده بود، قصد دارد تا مدلین را به بالای برج کلیسا برده و رها شود! اما این رهایی که یک تعلیقِ بشدت معلق است (!) این رهایی چیست؟ آزادی، انفجار، بخشش، مرگ، … ؛ با ضرباهنگِ به‌جا و مرتعش‌کننده‌ی موسیقی برای فضای موجود، اسکاتی و مدلین را تا پایِ راه‌پله‌‌ی معروف (!) دنبال می‌کنیم. اولین نما از راه‌پله دوباره تعلیقِ سینمایی را به راه می‌اندازد و با تعلیقِ زیستیِ مدلین و تعلیقِ وجودیِ اسکاتی یک تلفیقِ میخکوب‌کننده و البته که رعب آور را فرم داده و به سرتاپایِ وجودِ مخاطب می‌اندازد! چه خواهد شد! اسکاتی که از ابتدا و با انزجار/انفجارِ ناشی از علم‌ش، داستان مدلین در زمان مرگش را برای جودی تعریف می‌کرد، اینبار با همراهی سماجتِ خوداگاهانه‌اش مدلین را از پله‌ها به بالای برج حول می‌دهد و سه‌گانه تعلیقی که به طور موازی و همزمان، خوره‌ی جانمان شده است.

در دو نما می‌بینیم که اسکاتی همچنان درگیر فوبیایش هست و خیس عرق می‌شود و ما نگران‌تر از قبل. حال در نقطه‌ای اشتباه جودی و ارتباطش با گردنبندِ کارلوتا را به او می‌گوید و به یکباره گویی که تعلیقِ جودی فوَران کرده باشد قصد ترک و رهایی دارد اما اسکاتی بالاجبار مانع او شده و با انزجاری مثال‌زدنی از نقشه‌ی گوین و جودی می‌گوید و علت طعمه‌شدنش را طلب می‌کند، جودی می‌گوید: فوبیا و بیماری‌اش بوده که اسکاتی را هدفشان قرار داده، اما به یکباره اسکاتی را می‌بینیم که به پایین راه‌پله و کفِ زمین از آن ارتفاع نگاه می‌اندازد اما خبری از تکنیک/فرم دالی-زوم نیست! بله او درمان شده است. حال که تمامی جواب‌های عقلی و تاحدودی زیستی‌اش را پیدا کرده از بنده فوبیایِ زیستی‌اش رها شده و ما را نیز فی‌الحال از این تعلیقِ فرمی رها می‌کند اما همچنان آن تعلیقِ زیستی‌اش باقی مانده و از این رو مدلین را تا آخرین پله و بالاترین نقطه‌ی برج می‌برد جایی که پیش‌تر خود نتوانسته بود. حال اسکاتی با حالتی منزجر و سرگیجه‌آور زوایای نقشه‌ی گوین را می‌گوید و از طرفی از رکَب خوردنش، آن هم اینچنین وجودی، نالان است و در یک نما این استیصال و سرگیجگیِ وجودی‌اش را به خوبی نشان داده و می‌گوید: «من عاشقت بودم مدلین» و این جمله‌ی ماضی از نظر عقلی نشان از ندامت و پشیمانی دارد اما از طرفی جودی را می‌بینیم که علت و چگونگی عشقش را می‌گوید، جلو رفته و خود را به آغوش اسکاتی می‌اندازد و صورت و بدنش را با حالتی تماماً خاضعانه به طرف او می‌کشاند و بوسه‌ای را از او طلب می‌کند، اسکاتی در کلام می‌گوید دیر شده اما مگر یه عمر زیست و خلسه‌ی زاهدانه با مدلین را می‌توان براحتی فراموش کرد! هیچکاک می‌گوید محال است، بوسه‌ی اسکاتی نیز این را می‌گوید و ما نیز که با حالتی کاملا مرتعش نظاره‌گر این بوسه هستیم، به یکباره نگاهِ مدلین به راهبه‌ای، ترس را مانند یک بختک به‌ وجودمان می‌اندازد. راهبه‌ای که در آن سایه‌ی کنار ناقوس همچون پیام‌آور فرشته‌ی مرگ ظاهر شده و چند ثانیه‌ی بعد تا به خود بیاییم، صدای جیغ و سقوط مدلین را می‌بینیم! [صدا در این فیلم دیدنی‌ست] تعلیق مدلین نیز با مرگ تمام می‌شود اما هیچکاک آن محالِ زیستی را تا ابد و برای همیشه گرینباگیر اسکاتی و البته مایِ مخاطب می‌کند: با اتصالِ نگاه به سقوطِ مدلین، بیرون آمده، دستانش را کمی از بدنش جدا می‌کند و در نمایی فول‌شات با آوای ناقوس کلیسا گویی که میان مرگ و مرگ معلق مانده است، این میزانسنِ تعلیقِ ابدی آخرین نمای فیلم ثبت می‌شود و اسکاتی، مرگِ عینی و زنده را نمی‌تواند دور بزند…

یک عمر خلسه‌ی زاهدانه، شفایش می‌دهد؛ اما به قیمتِ تعلیقی ابدی! (حذف تکنیک/فرمِ دالی‌زوم)

″من عاشقت بودم، مدلین″ ؛ محال است که ماضی شود.

پایانِ تعلیق برای مدلین

تعلیقِ زیستی و ابدیِ ″جان فرگوسن″ [اسم خاص است]

سرگیجه‌ی آلفرد هیچکاک از آثارِ درخشان تاریخِ سینماست؛ انسان را ارج و قرب داده و این را از طریقِ جز به جز همراه کردنِ مخاطب با سوژه و فرمش اثبات می‌کند. اگر در این فیلم و این نقد دقت کنید، اتصالاتی تأویلی اما درون‌متنی و فرمیک را خواهید یافت (فی‌المثل: قاب وداعِ میچ و سنخیتش با نمای آخر) کند و کاو کنیم و این اثر و انسان و فرم درونش را بیشتر و بهتر بشناسیم و با اینکار به علاوه‌ی لذتِ اعلایِ سینمایی و هنری‌ای که خواهیم برد، به زیست و زندگی خود نیز کمک شایانی خواهیم کرد.

در این نقد سعی شد با بررسی سکانس به سکانس این شاهکار سینمایی، مخاطب را با یکی دیگر از قلل مدیوم سینما آشنا کنیم. امیدوارم لذت و بهره برده باشید.

Vertigo – 1958
Alfred Hitchcock

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

پاسخ به دیدگاه Sina لغو

Your email address will not be published.

  • Sina says:

    آقای سلمان زاده ، دمتون گرم ، عجب تحلیلی

  • aref says:

    آقای سلمان زاده ممنون بابت نقد تحلیلی و با جزئیاتتون
    در مورد فیلمهای بزرگ واقعا نوشتن سخته بخصوص که اینقدر جزئی نگرانه و همراه با تحلیل فرمی با مثالهای عینی باشه
    دمتون گرم

  • امین says:

    ممنون از خواندن نقد شما لذت بردم!