ترین‌های یک دهه اخیر میلادی

3 January 2020 - 22:00

همزمان با فرا رسیدن سال نو میلادی و گذر از یک دهه و آغاز دهه جدید، جمعی از تیم نویسندگان سینما فارس برآن شدند تا مقاله‌ای تهیه کرده و ۳۰ فیلم‌ موفق دهه اخیر را به شما مخاطبین عزیز سایت معرفی کنند. شما عزیزان می‌توانید ضمن خواندن نظرات نویسندگان درباره هر فیلم، به فیلم منتخب خود امتیاز داده تا فیلم برتر دهه اخیر از نظر مخاطبین انتخاب گردد و در صورت عدم مشاهده فیلم محبوبتان، می‌توانید در قسمت نظرات آن را پیشنهاد دهید. توجه داشته باشید که ترتیب فیلم‌ها براساس سال تولید است.

 

Black Swan (2010) .1– امتیاز  ۸ از ۱۰ IMDBb

 امیر سلمان زاده:

«قوی سیاه» یکی از حسرت ‌انگیزترین های سینمای قرن بیست یک است. اثری‌ست حساب شده در مضمون و شکل اما تلف شده در رسیدن به فرم . اساسِ این اتلاف اینجاست که سیاهی‌اش معنایی معیّن ندارد، پروسه‌ی شکل گرفتن‌ش در وجود «نینا» و غالب شدنش بر سفیدی اگر نگوییم دروغ است قطعا صادقانه نیست زیرا می‌بایست این پروسه قبل از آگاهی نزدِ خوداگاهِ «نینا» ، در کالبد هایی که دارایِ معنایی مشخص هستند، برای مخاطب ظهور پیدا می‌کرد تا این روند ظهورِ ناخوداگاه -و سیاهی- از آنِ جهانِ «نینا» می‌شد و‌ در آن سکانس بشدت دیدنیِ پایانی القا کننده‌ی حس می‌بود نه احساس برانگیز. در مجموع اما «قوی سیاه» اثری قابل توجه و تاحدودی دیدنی‌ست آن عدمِ دروغش -که در بالا اشاره شد- نقطه‌ی قوت فیلم است به گونه ای که سفیدی شکل گرفته اش با بازی بسیار خوبِ «ناتالی پورتمن» مغلوب سیاهی‌ای می‌شود که عاملانش هرچند خاص نیستند اما «هستند» در پوستین یک محرکِ وسوسه برانگیز و اغفال‌کننده.

محمد حسین بزرگی:

وقتی نام دارن آرنوفسکی به گوشم میرسد، اولین چیزی که به یادم می‌آید اسامی افرادی چون تارکوفسکی و اینگمار برگمن است. آرنوفسکی از معدود کارگردان معاصری است که بینش فلسفی و گاها اگزیستنسیالیتی را در فریمی سورئال به نمایش میگذارد و قوی سیاه نیز جزو آثار شاخص این کارگردان منحصر به فرد است.

 

۲٫ (۲۰۱۱) The Turin Horse- امتیاز ۷٫۸ از ۱۰

پژمان خلیل زاده:

اسب تورین امپراتوری سکوت در سینماست؛ فیلمی مزین به انحطاط روابط انسانی در جهانی محصور با گسست زمان و اندوه مکان. بلا تار در آخرین اثر خود تا به امروز هر آنچه که در فرم سینما می‌توانست به نگاه ناب خود نزدیک نماید، می‌آفریند و با دوربینش صیغل آن را می‌دهد و همچون میکلانژ یک تندیس پر ابهت را می‌تراشد. اسب تورین یک پانتئون تمام قد از یک اثر صامت با انگاره‌های ناطق است که زمان را در چرخه‌ی مترکد خود به تصلیب میکشد و آن پیرمرد خنزر پنزی تا ابد در یادمان می‌ماند. بلا تار استاد به تصویر کشیدن ملالی‌های متکی بر گسست زمان است، زمانی که برزخی دوزخین برای کاراکترهایش میسازد؛ حال هر چقدر هم که بخواهند با سکوت تانگو برقصند. پیرمرد می‌آید و دختر غذا می‌آورد و باد موذی شلاقش را می‌زند و آن دوربین لعنتی فیلمساز تمام این رئالیته‌ی هضم شده در تکرر را به تصویر می‌کشد و ما هم محکوم به مسکوت بودن و مطرود ماندن از ریتم هستیم.

Shame (2011) .3- امتیاز ۷٫۲ از ۱۰

محمد علیایی:

شاهکار مدرن مک‌‌کویین شاید بیش از هر چیز در مورد ما باشد و شرمی که دیگر انگار وجود ندارد: انسان مدرن دیگر حتی خودی هم ندارد؛ چه برسد به عشق و دیگران. مک‌کویین در “شرم” کوشیده است سرگشتگی انسان مدرن را به تصویر بکشد؛ و از معضلات خاص او بگوید که این چنین عشق را از او سلب کرده‌اند. این فیلم به نظرم، از بهترین فیلم‌های این دهه‌ی میلادی است.

 

The Master (2012) .4– امتیاز  ۷٫۲ از ۱۰

 محمد حسین بزرگی:

روان پریشی جنون آمیز همان چیزی است که پل توماس اندرسن به سراغ آن رفته است. نه یک بار بلکه چندین بار در آثار خود هدف گذاری کرده است و به شدت موفق و فوق العاده از پس آن بر آمده است. مقصود من فیلم بی نظیر او به اسم “خون به پا خواهد شد” نمی‌باشد، بلکه فیلم مُرشد (The Master) هدف من است. اثری که با بهره بردن از سطح بالای نقش آفرینی افرادی چون واکین فینکس و فیلیپ سیمور هافمن به خواسته های والای خود نزدیک میشود ولی به آنها نمیرسد.

 

۵٫ (۲۰۱۲) Amour- امتیاز ۷٫۹ از ۱۰

پژمان خلیل زاده:

میشائیل هانکه فیلم عشق را در زمانی میسازد که پس از آثار اکتینگ و پر ملتهبش اکنون به گسست فردی در یک چگالی محدود می‌رسد. خانه‌ی لورنت‌ها گویی تجمیعی از همه‌ی خانه‌های بی‌روح هانکه‌ای است که مسلخ‌گاه عشق است. اگر خانواده‌ی فیلم قاره هفتم در خانه‌شان دست به یک خودکشی آنارشیستی می‌زنند، جورج و همسرش انتهای دنیا را در همان چهار دیواری آریستوکرات خود می‌بینند یا اگر زن و مرد جوان فیلم پنهان از بیرون خانه‌شان تهدید می‌شوند، زوج سالخورده‌ی عشق دیگر تهدیدی به جز پایان عمر ندارند و تنها مفرش در زیبا مردن نهفته است. دوربین هانکه در این فیلم سببیت و ساکنیت‌ خود را از همان فرتوتی مدرنیته‌ی بیرون و به اتمام رسیدن درونی پرسناژها میگیرد و در نهایت با اینکه حرکات لابیرنتی شکل ندارد اما پیچیدگی نقطه‌ی انهدام رابطه در فروپاشی (همچون قاره هفتم، بازی‌های مسخره) نیست بلکه در عروجی مسکوت جریان دارد. عشق انتهای بودنی ماندگار در خلا همه‌ی بودن‌هاست.

 

Django Unchained (2012) .6- امتیاز ۸٫۴ از ۱۰

محمد علیایی:

جدی جدی با این فیلم آخر آقای تارانتینو، یعنی روزی روزگاری… در هالیوود، داشتم از او نا امید می‌شدم و فراموشش می‌کردم؛ اما با یک بازبینی، فهمیدم عجب! این مردک آن زمان‌ها چه فیلم‌هایی می‌ساخته! جانگو یکی از عجیب و غریب‌ترین و تارانتینویی‌ترین فیلم‌های اوست؛ فیلمی بی‌نهایت جذاب، پرکشش و کنایه‌ آمیز. و چقدر دی‌کاپریو در این فیلم درخشان است… برخلاف این فیلم آخر! بگذریم، بگذریم! جانگو به هر جهت دیدنی است و باید دیدش!

محمد حسین بزرگی:

وقتی صحبت از ترنتینو و فیلمهایش میآید، باید خود را آماده سه چیز کنیم:

  1. ژانر مربوط به فیلم که به نام ژانر ترنتینویی لقب گرفته است!
  2. روایت شلوغ و بدون اساس و در هم بر همی که وجودش فقط و فقط با ترنتینو معنی پیدا میکند
  3. یک پایان بندی شوکه کننده و همانند یک bridge در آثار موسیقی و تعمیم دادن آن در آثار سینمایی

جنگو هم از این قاعده مستثنا نمیباشد و این فیلم را در بالاترین سطح نقش آفرینی افرادی چون کریستوف والتز و لئوناردو دیکپریو و به خصوص سموئل جکسن مشاهده می‌کنید.

 

Enemy (2013) .7- امتیاز ۶٫۹ از ۱۰

 محمد علیایی:

دنیس ویلنوو از بهترین فیلم‌سازان حال حاضر جهان است. و به نظرم دشمن دومین فیلم برتر اوست. فیلمی عجیب و غریب با فضاسازی‌های خاص ویلنوو که تجربه‌ای کابوس وارانه برای ما فراهم می‌آورد.

محمد حسین بزرگی:

دنیس ویلنیوو را باید جزو کارگردانانی بدانیم که بیش از هر کارگردان دیگری، در فهم اثر خود جستجو میکند. کارگردانی که جرئت میکند در سال ۲۰۱۳ یک درام فلسفی روان شناختی هدفمند را سازمان دهی و تقدیم مخاطبانش کند.

 

Her (2013) .8– امتیاز  ۸ از ۱۰ IMDBb

 امیر سلمان زاده:

تفاوت است میان آشنایی با شناخت و احساس با حس؛ در سینما لازمه‌ی شناخت، داشتنِ یک‌ -یا چند- کارکترِ با هویّت همراه با جهانی متعیّن است [این تعیّن داشتن خیلی مهم است]، شناختِ‌ منِ مخاطب، مماس است با چگونگیِ شناخت کارکتر اصلی و نه سوای آن [و اِلّا نهایتا از آشنایی فراتر نمی‌رود] . اتمسفر و فضای فیلم (جهان) باید دغدغه‌ی کارکتر باشد، از آن تاثیر بگیرد و بر آن تاثیر بگذارد (موثری متقابل) ؛ هنگامی که این پروسه‌ی انسانی طی شود می‌توان ادعا کرد که مضمونِ اثر (محتوای خام) به محتوایی قابل بحث، ابتدا در سینما و سپس در زندگی مبدل شده است. [این مهم به سرانجام نمی‌رسد مگر با عبور از یک چگونگیِ فرمال و انسانی]. قبل از پرداخت به اثر، عرض کنم با انفعال در تماشا [دیدن]، نمی‌توان به عصاره‌ی اثری رسید. انفعال، شدیدا میل به احساس دارد و براحتی لذت می‌برد، لذتی سطحی و مبتدی که قطعا از یک اثر نمی‌تواند محصول و خروجی برای ناخوداگاه و شناختِ شخصِ مخاطب به ارمغان آورد. فیلمِ اخیرِ «اسپایک جونز» ، «او» در پروسه‌ی فوق لنگ هایی اساسی می‌زند، تنهایی و استیصالِ «تئودور» (فینیکس) که می‌بایست شاخصه‌ی اصلیِ شخصیتِ وی باشد [زیرا به بهانه‌ی این مورد، چنگ به روابط مختلف با انسان یا نرم افزار می‌زند] ، غالبا با کلام احاطه شده است، یعنی آسانترین و بزدلانه‌ترین کارِ یک فیلمنامه برای معارفه‌ی کاراکتر؛ رابطه‌ی «تئودور» با همسرِ سابقش «کاترین» نباید در حاشیه باشد که هست، نباید نامعین و احساسی باشد که هست، نباید بهانه‌ باشد که هست، از این تجربه‌ی نامحسوس، وی به سیستم‌عاملی (هوش مصنوعی) پناه می‌برد که تنها صداست -و نه حتی تخیلی از صدا- آنهم با نچسبی و گرفتگیِ تن و حنجره‌ی «اسکارلت جوهانسون»، “او”یی که در حد آن خواسته های غلیظش -در کلام- هم نیست و نهایتا تنها دخل و تصرفِ بصری‌ -قابل اعتنا- اش به هم‌آغوشی ناموفقِ مثلثش مربوط می‌شود . ادعایِ «تئودور» مبنی بر تهیجِ مشترک‌ش هم با ارفاق از احساس فراتر نمی‌رود، دیالوگی دارد بس عظیم که گنده گویی بیش نیست (فک کنم همه ی احساس ها رو در گذشته تجربه کردم و دیگه اشباع شدم). خلاصه‌ی عرض، وقتیکه کارکتر اصلیِ فیلم، پروسه‌‌ی تنیدگیِ زیستی با جهانش را گذار نکرده است بنابراین صحبت از مفاهیمی چون «انسانِ آینده» ، «آینده» ، «انزوای جمعی» ، «هوش مصنوعی» و از این دست، مضامینی خام و دست نخورده بیش نیست خصوصا اینکه کارکتر اصلی به طور آگاهانه با اینها در ارتباط نیست، آن لوکیشن هایِ شیکِّ رنگارنگ با مردمی در ظاهر گمراه در ارتباط، نطفه‌ی همین روندِ خامِ سینمایی (نامعیّن) هستند.

محمد حسین بزرگی:

” Her اثری ناشناخته و چالش برانگیز و قابل تامل است. “او” شما را به افکار دنباله‌داری دعوت می‌کند که تا به الان، تجربه‌ی تفکر آنها را نداشته‌‌اید. تفکری که به دست اسپایک جونز، گام به گام عمیق‌تر و گودتر می‌شود و در پایان داستان، نوک پیکان آن را متمرکز بر چندین و چند اصل از دنیای کنونی خودمان پیدا می‌کنیم. به همه ی کسانی که سینما را دنبال میکنند، فیلم “او” به شدت پیشنهاد می‌شود و اگر به تفکر در حوزه زندگی و قواعد حاکم بر آن علاقه دارید و شیوه‌های مختلفی از دوست یابی و ارتباط های گوناگونی از جمله لانگ دیستنس (long distance) و مجازی و حقیقی و … را مشاهده کرده‌اید و یا حتی تجربه کرده‌اید، حتما همین الان به دیدن “او” بپردازید و وقت را تلف نکنید که همانند آرامش بخش برای بیماران روانی عمل می‌کند!

 

Caesar Must Die (2013) .9- امتیاز ۷٫۳ از ۱۰

 محمد علیایی:

یک فیلم بسیار خوب از برادران تاویانی که در چند لحظه‌ی مهم فیلم می‌توانیم جان گرفتن کلمات شکسپیر، در نمایش نامه‌ی ژولیوس سزار را در وجود بازیگران فیلم ببینیم. فیلم دیدنی‌ای که با نقش آفرینی چند زندانی به جای شخصیت‌های اصلی فیلم، لذتی دو چندان به ما دست می‌دهد. بعد از دیدن فیلم، احتمالا شخصیت‌هایش و بازی‌هایشان و جدی شدن در این نقش‌ها و گویی خود را در آن نقش‌ها و کلمات باز یافتن را تا مدتها در خاطر خواهیم داشت.

 

 

Gravity (2013) .10- امتیاز ۷٫۷ از ۱۰

 امیر سلمان زاده:

فضایش تماما و کمالا فضا نیست اما با تکنیکِ نابش و نیمچه پرداخت های قابل اعتنا، آن را ملموس می‌کند و البته هولناک در یک بی‌وزنی و محتاجِ «جاذبه» .

همچنین نماهایی تأویلی دارد که ای کاش فیلمساز جای آنها پیچِ نسبتِ عینی کارکتر هایش را محکم تر می‌بست تا مثلا مرگِ «کوالسکی» (جرج کلونی) بیادماندنی می‌شد.

محمد حسین بزرگی:

آلفونسو کوآرون یکی از بهترین کارگردان های دهه اخیر است که آثارش یکی پس از دیگری، قدرت بالایی در هر زمینه از خود نشان داده اند. از the revenant گرفته تا اثری چون Roma و در پی آن جاذبه. با اثری دلهره آور و هیجان انگیز آن هم در اعماق فضا طرفیم که با فیلمبرداری بی نقص امانوئل لوبزکی همراه شده است و موسیقی دیوانه کننده ای در پس آن نجوا میکند.

 

۱۱٫ (۲۰۱۴) The Whiplash- امتیاز ۸٫۵ از ۱۰

محمد علیایی:

دمین شزل جوان با این فیلم، که نخستین فیلم بلند او محسوب می‌شود، مخاطبان سینما را شگفت‌زده کرد. یک داستان موسیقیایی جذاب که حول سه شخصیت می چرخد: شاگرد، استاد و موسیقی جاز! شزل در این فیلم هم عشق خود به جاز را نمایان می‌سازد و هم به شیوه‌ای کنایه آمیز، از جاه طلبی خود در عرصه‌ی فیلمسازی پرده برمی‌دارد؛ با نگاهی خیره به بالا، و به آینده؛ و با استعدادی کم نظیر!

امیر سلمان زاده:

«ویپلش» فهم بصری‌اش از سطح بالایی برخوردار است، “واقعا” دغدغه موسیقی و جاز دارد و “حقیقتا” تا حدودی. جهانِ بسته با یک شکل گرفته و منسجم دارد که حواس را از همان سکانس ابتدایی مال خود می‌کند؛ در تهِ کادر شاگردی‌ست و با شروع به نواختن، دوربین که زاویه‌ی دیدِ استاد است گویا متوجه استعدادی می‌شود که مکنده است. دوربین به آرامی و گویی توام با توجهی نقادانه راهرو را به سمت او می‌پیماید -جذب می‌شود- و کمی جلوتر دیالوگ و کنش و واکنش‌هایشان و تنها در همین سکانس ابتدایی ما به خوبی با دو کاراکتر اصلی آشنا می‌شویم و با دغدغه‌ی‌شان.

مشکل اینجاست قهرمان شدن سخت است اما قهرمان ماندن کاری دشوار تر. فیلمساز متاسفانه فرصت‌سوزی می‌کند و از این فهم بصری و شکل منسجم، خروجیِ حسی و فرمیک به گونه‌ای که بتوان روی آن انگشت گذاشت نمی‌دهد -به غیر یک مورد- ، تنها با احساسِ مخاطب کار می‌کند. برای مثال قطعا ما برای همذات‌پنداری بهتر و عمیق‌تر با «فلچر» -با بازی عالیِ «جی کی سیمونز»- نیاز داریم تا جهان‌بینی نقادانه‌ و منسجم او را فراتر از کلاس‌ موسیقی ببینم تا به عمق کارکتر و خواسته‌اش نفوذ کنیم، جهان‌بینی که در سکانسِ بار و در دیالوگ بخوبی به میان آمد (مثلا افسوس و حسرت وی از وضعیتِ موسیقیِ جازِ حال حاضر جهان به طوری ابژکتیو و سینمایی) . درمورد شاگرد «اندرو نیمن» هم همین‌گونه ، سوای تاثیرپذیری از «فلچر» که جلب رضایت‌ش واقعا دغدغه‌ی وی می‌شود، قلّه‌ی کوه‌ش (تار بودنِ مقصود) لمس کردنی‌ نیست، رابطه‌ی عاطفی‌اش هم بهانه است و نه حقیقتا یک مانعِ عاطفی و جاده‌ای از یک دوراهی .

در مجموع اما «ویپلش» اثری‌ست بارها دیدنی و ارزشمند خصوصا برای قرنِ حاضر، سوای ضعف های اشاره شده -و نشده- ، استاد و شاگردِ فیلم، تنیدگیِ بصری قابل توجهی نسبت به همدیگر دارند که معتقدم در سکانسِ عالیِ پایانی، تنها خروجی فرمیک (حس) اثر آنجاست، آن آخرین نماها؛ اکستریم کلوز آپ هایی از استاد و شاگرد در «رضایت» [فرمِ رضایت] و بوووم [موسیقی سینمایی شده].

محمد حسین بزرگی:

ویپلش یک فیلم پرجنبش و بی قراری است که در چارچوب تعیین شده کارگردان قدرت نمایی می‌کند. حتی کسانی که هیچ علاقه‌ای به سبک موسیقی جاز (سبکی از موسیقی که فیلم حول آن، روایت خط داستانی خود را انجام می‌دهد) ندارند، قطعا از دیدن این اثر لذت می‌برند. تجربه‌ای انگیزشی برای ناامید نشدن در مسیر رسیدن به هدف نهایی، تجربه‌ای از یک کوشش زیاد، تجربه‌ای ناب از یک فیلم در زیر ژانر موسیقی و لذت زیادی که از تک‌تک سکانس‌های آن می‌برید. اگر برای هدف‌تان، انگیزه کافی ندارید و اگر نیاز به امید و الگو برای رسیدن به آرزوی خود هستید، در دیدن این اثر شک نکنید و مطمئن باشید تا مدت‌ها در ذهن‌تان باقی می‌ماند و آن را فراموش نخواهید کرد.

 

Boyhood (2014) .12- امتیاز ۷٫۹ از ۱۰

محمد حسین بزرگی:

چه میشود که علاوه بر زندگی خود، زندگی یک شخص دیگر را نیز از ابتدای خود شناختی مشاهده کنید و آن را هم به شیوه‌ی خود قضاوت کنید. سختی ها و دشواری های زندگی اش را با او سپری کنید و در خوشی‌ها و سرزندگی‌ها، همگام با آن شوید. Boyhood قطعا جزو بهترین های دهه سپری شده است و درام خاصی از جنس ریچارد لینکلیتر را تقدیم شما میکند. در آن گم میشوید و بل کل دغدغه ها و مشکلات خود را فراموش میکنید و در لحظه ای، میسون را همچون خود در نظر میگیرید و با او همزاد پنداری میکنید.

 

Silence (2015) .13 امتیاز ۷٫۲ از ۱۰

 محمد علیایی:

هر فیلمی که اسکورسیزی می‌سازد، یک پدیده است! و سکوت از آن دسته فیلم‌های فوق‌العاده‌ای است که تنها اسکورسیزی می‌توانست آن را بسازد. شروع فیلم را به یاد بیاوریم که تصاویر سیاه است و تنها صدای طبیعت به گوش می‌رسد. این صدا، آرام آرام به اوج می‌رسد و ناگهان سکوت حاکم می‌شود و عنوان فیلم بر صفحه نقش می‌بندد. اسکورسیزی با همین فرم، داستان را برایمان روایت می‌کند و سرگشتی شخصیت‌هایش را میان شک و ایمان نشانمان می‌دهد.

محمد حسین بزرگی:

معنای سکوت را نمیتوان منحصر به مفهوم وجودی آن به حساب آورد. گاهی سکوت میتواند بیش از هر فریادی، رخنه کننده و تاثیر گذار باشد. اکنون سکوت را بر ایمانی غالب میبینیم که همچون سلطه گری بی رقیب میتازد ولی اگر آن سکوت بیش از اندازه ادامه یابد، نابودی را به بار خواهد آورد.

 

The Hateful Eight (2015) .14- امتیاز ۷٫۸ از ۱۰

 محمد علیایی:

دومین نئو وسترن تارانتینو، حتی از جانگو هم دیدنی‌تر و فوق‌العاده‌تر است! تارانتینو با همان دیوانه بازی های همیشگی‌اش، هشتمین فیلم خود را ساخته که به نظرم از بهترین فیلم‌های اوست. ال جکسون در فیلم محشر است؛ و دوربین تارانتینو قصه‌های جذاب و دیدنی‌ای را به کمک او روایت می‌کند. و موسیقی انیو موریکونه که برایش هم اسکار گرفت، این فیلم تارانتینو را عالی‌تر هم کرده است!

محمد حسین بزرگی:

خب به سه پارامتر فیلمهای ترنتینو پرداختم ولی باید در مورد هشت نفرت انگیز بگویم که شما با یک فیلم بسیار هنرمندانه با خطوط داستانی با جزییات و یک طنز در درون مایه اثر طرف هستید. که از قانون منفجر کننده ترنتینو نیز به عنوان امضای کاری او بهره میبرد!

 

Carol (2015) .15- امتیاز ۷٫۲ از ۱۰

محمد علیایی:

کرول فیلم دیدنی و عجیب و غریبی است. تاد هینز با الهام از ادوارد هاپر، نقاش شهیر آمریکایی، کوشیده است از طریق مدیوم خود یعنی سینما، عشقی انسانی را به تصویر بکشد؛ چنانکه ما نیز این عشق را تجربه کنیم، و کرول و ترز را به عنوان دو انسان بشناسیم و درکشان کنیم. به نظرم کرول عاشقانه‌ترین فیلم این دهه‌ی میلادی است.

 

Inside Out (2015) .16- امتیاز ۸٫۲ از ۱۰

 محمد علیایی:

پیکسار به یقین بزرگترین استودیوی انیمیشن‌سازی جهان است. شاهکار‌های به یادماندنی‌اش چون بالا، کارخانه‌ی هیولاها، وال ایی، داستان اسباب‌بازی و بسیاری دیگر، همگی آن حس خوشایند جهان کودکان و بدیع بودن آن را در خود ثبت کرده‌اند و با خود دارند. انگار آثار پیکسار پیشنهادی‌اند بسیار جدی و در عین حال سرزنده و شاد در برابر جهان خشک و فسرده‌ی بزرگسالی امروز، جهانی که گویی بسیاری از زیبایی‌ها، خنده‌ها و ماجراجویی‌های دوران کودکی‌اش را از یاد برده و حالا پیکسار با آن جلوه‌های بصری خیره‌کننده، داستان‌های نشاط‌ آور و با نمک خود گویی در برابرش قد علم می‌کند و می‌گوید: “نه!” و این کار را با همان خیال‌ پردازی خاص کودکان انجام می‌‌دهد: اجسام جان می‌گیرند، روحیات انسان تجسم می‌یابند و جهان اطراف خود درمی‌آمیزند و تغییرش می‌دهند.

شاهکار بی‌بدیل پیکسار،Inside Out، در ادامه‌ی همان جهان بینی خاص پیکسار است. حالا پس از آنکه اسباب‌بازی‌ها داستان گفته‌اند، رباتهای ساخت خود آدمها برای نجاتشان عشق را تجربه‌ کرده‌اند و هیولاهای جهان تاریکی‌ها به انسان‌ها خودی نشان داده‌اند، وقت آن رسیده تا پیکسار از درون خود بچه‌ها بگوید و نشان دهد ترس، غم، شادی و نفرت چه شکلی خواهند داشت!

پیکسار دقیقا همان‌ گونه فیلم می‌سازد که بچه‌ها جهان را می‌بینند؛ او به همه چیز تجسم می‌بخشد و خیال را واقعی‌تر از هر زمان عیان می‌کند. در این خیال اما شیرینی و صافی جهان کودکان هویداست چرا که خانواده در تمام این آثار نقشی اساسی دارد. برای پیکسار تجربه‌ی تمام این خیال‌ها، میسر نیست مگر حضور مداوم و اثربخش خانواده و عشق به آن‌. دختر نوجوان این انیمیشن پس از چشیدن طعم تلخ جهان بزرگسالی، ناگهان خانواده‌اش را در می‌یابد و در آغوش می‌کشد و بدین وسیله از آن تلخی رهایی می‌یابد‌‌.

این اثر منحصر به فرد و محشر پیکسار را باید دید تا طعم خوش شیرین دوران کودکی را حس کنیم و خنده‌ای سر دهیم سرخوشانه از این خیال دقیق، پاک و خالصانه.

محمد حسین بزرگی:

اگر تا به الان یک اثر فلسفی را در قالب یک انیمیشن ندیده اید، حتما برای تماشای Inside Outوقت بگذارید. در نمایش سمبلیک و نمادین Inside Outمیتوانید هر چیزی را با یک سمبل قابل لمس و درک مشاهده و حس کنید و تا ساعت ها بعد از این اثر به فکر فرو روید، ما چیستیم؟

 

Gone Girl (2015) .17– امتیاز  ۸ از ۱۰ IMDBb

محمد علیایی

هر چقدر هم با فیلم نامه‌ی دختر گمشده مشکل داشته باشیم، نمی‌توانیم این موضوع که فینچر این فیلم را ساخته، نادیده بگیریم! فینچر در این فیلم، همان فینچر همیشگی است؛ همان اندازه جسور، زیرک و خلاق. فضاسازی‌ها و موقعیت‌های فیلم به یاد ماندنی‌اند و دیدن فیلم تجربه‌ای نو– آن هم تجربه‌ای عجیب و غریب و پرتنش! – را برایمان رقم می‌زند.

امیر سلمان زاده

می‌فهمد اما ارتقایش نمی‌دهد، نگاه می‌کند اما نمی‌بیند، ناراحت می‌شود اما خرد نمی‌شود، مشکل می‌زاید اما عذاب نمی‌دهد. «دختر گمشده» نیم‌پله‌ای صعودی به نفع انسان و به نفع فیلمساز است، پله ای از جنس فهم بصری، هرچند که آنقدر مستحکم نیست تا تکیه‌گاه و مسیری برای درک و حس باشد. «ازدواج»ش یک مزدوج شدن منحصر به فرد نیست [بالاخص برای «ایمی»] در کلام بسیار جلوتر از تصویر است، در واقع در حد یک جزوه‌ی بصری‌ معارفه دارد. سردی‌شان سطحی‌ست [خام نیست] بنابراین سختی‌شان به عذاب نمی‌رسد اما واقعیت دارد -و دروغ نیست- بخصوص برای «نیک» از جنس رسانه‌ای ‌اش. در مجموع سرگرم می‌کند و معما و گمشده‌اش را بدون مدیومِ حاضر [تماما و غالبا] به امانِ تأویل و تفسیر رها نمی‌کند (!) هرچند به آنها میل دارد، میلی امّاره.

محمد حسین بزرگی

اثری از سری آثار معمایی جنایی دیوید فینچر. کارگردانی که ذات سینمای جنایی را قوت بخشید و با آن بینندگان را مدهوش ساخت. وقتی به طرز عجیبی در مشکلات زندگی غرق شده‌ای و توان مقابله نداری و قدرت پاسخ گویی به تمام مشکلات، از تو سلب می‌شود؛ gone girl همان عنصر مسلوب و همان عنصر مدهوش کننده است.

 

I, Daniel Blake (2016) .18- امتیاز ۷٫۹ از ۱۰

محمد علیایی:

“من، دنیل بلیک” از بهترین آثار کن لوچ است. فیلمی ضد سرمایه داری، انسانی و بی‌نظیر. لوچ چنان ما را به دنیل بلیک نزدیک می‌کند و از طریق او، کَتی را به ما می‌شناساند که آن‌ها تا مدت‌ها در خاطرمان می‌مانند. دنیل بلیک تنها یک شهروند است؛ شهروندی که می‌خواهد با عزت زندگی کند و از بیکاری بیزار است؛ می‌خواهد روی پای خودش بایستد و به خانواده‌ای که به تازگی اعضایش را به دور هم جمع کرده، کمک کند. و تا به آخر، می‌کوشد تا از این طریق باشد و زندگی کند؛ با عزت، دلیرانه و کنش‌مند.

امیر سلمان زاده:

دیدِ انسانی را از عنوانش و با حذفِ به قرینه‌ی معنویِ فعلِ «am» آغاز می‌کند:

هستی را شرطِ ملزوم و قطعیِ فاعل (انسان) می‌داند پس نیازی به آوردنش نمی‌بینید! این حقیقتی‌ست که باید باشد اما در جهانِ واقع گم‌شده و فیلم دیدنی و خوبِ پیش‌رو، این گمگشتگی را «کشف» می‌کند؛ تلخ اما حقیقی. تنها ای کاش در اجرا و نحوه‌ی چینش میزانسن و حرکتِ دکوپاژ نیز به پویاییِ فیلمنامه‌ی بشدت قوی و کاشفش عمل می‌کرد هرچند که «جنابِ دنیل بلیک» (انسان) را داریم و با حداقل کارایی در اجرا (که البته نکات ریز و قابل توجهی نیز دارد) برایمان بس است.

 

Arrival (2016) .19- امتیاز ۷٫۹ از ۱۰

امیر سلمان زاده:

ورود» دعوت نامه‌ای ست برای بازدید از یک تجربه‌ی عینی، متین و سینمایی نسبت به یک کنجکاویِ فضاییِ فرمال و عالی. نیمه ابتدایی اثر -خصوصا نیم ساعت اولیه- خیلی پُرمغز است؛ تعلیق دارد و یک صداگذاریِ محشر، هم‌تراز با تصویر و کنجکاوی، به گونه‌ای که نوید یک اثر ناب -و عجیب- را می‌دهد آنهم در قرنی که انسان، انسان را نمی‌شناسد چه رسد به شناختِ بیگانگان.

پس از شروعِ سینمایی و ناب فیلم -سوای ارتباطِ «لوییس» با بیگانگان- یک تشریحِ خاص نشده و عام از موقعیتِ بین‌المللی و رسانه‌ای داریم که متاسفانه در حاشیه نمی‌مانند و در درامِ معمایی اثر خواهانِ دخل و تصرف هستند. متاسفانه این دست درازیِ بین المللی خاص نمی‌شود زیرا با دنیایِ «لوییس» ارتباطی ابژکتیو و حسی برقرار نمی‌کند و بالعکس؛ اما خوشبختانه ای هم دارد و آن اینکه در عین عام بودن، بی‌خاصیت و آنچنان تحمیلی هم نمود پیدا نمی‌کند (خصومتِ رسانه‌ای کمی موثری ابژه است و خصومتِ بین‌المللی -هرچند خیلی وسیع و بیگانه است با فرم- اما رد پای عینی‌ و خُرد دارد

ضعف هایِ دیگر درام پخته نشدنِ رابطه‌ی لوییس با «ایان» است که بعنوان یک وجودِ موثر در فلش‌فروارد ها، استحاله‌ی لوییس را کاملا خاص نمی‌کند، اما در مجموع خودِ پروسه‌ی ارتباطی لوییس با بیگانگان‌ آنقدر استحکام دارد که زننده‌ و تحمیلی نمود پیدا نکند. درکل «ورود» از آن دست آثاری‌ست که با عیارسنجیِ «زمان»، ذات حقیقی‌اش بهتر عیان می‌شود هرچند تا همین جایِ کار دغدغه‌ی “ارتباطی”اش، آینده را هدف گرفته و انسان را.

محمد حسین بزرگی:

ابهامی ناشناخته در جهانی آشکار. ابهامی که خارج از این جهان پا به آن میگذارد که دیر یا زود در این گمراهی غرق میشود. گمراهی و سردرگمی عجیبی که همچون ابعاد موجودات فضایی، ابعادشان معلوم و مشخص نیست و هر لحظه سرخوش در موسیقی و روایت، خود را مییابید.

 

۲۰٫ (۲۰۱۶) The La La Land- امتیاز ۸ از ۱۰

آرش بوالحسنی:

در سال ۲۰۱۴، فیلمی به نام «شلاق» از کارگردانی بی‌نام و نشان به نام دیمین شزل، مانند طوفانی ناگهانی دنیای فیلم را تکان داد و با تحسین‌های فراوانی که از سوی منتقدان و مخاطبان دریافت کرد، باعث شد همگی برای ساخته‌ی بعدی این کارگردان جوان هیجان‌زده باشند. «لا لا لند» ابدا صبر سینمادوستان را بی‌پاداش نگذاشت و توانست با ارائه‌ی یکی از بهترین فیلم‌های دهه هم نمرات خوبی از سوی منتقدان دریافت کند، هم توسط مردم تحسین بشود، هم عملکرد تجاری خوبی داشته باشد و هم در فصل جوایز بی‌رقیب بماند. همچنین شزل ثابت کرد که واقعا می‌داند چگونه فیلم‌ها را ماندگار به پایان برساند و پایان «لا لا لند» احساسی، غم‌انگیز و همچنان همراه با یک حس رهایی بود. بهترین فیلم موزیکال دهه، قطعا شایستگی حضور در این لیست را دارد.

 

Logan (2017) .21- امتیاز ۸٫۱ از ۱۰

محمد حسین بزرگی:

اثری قابل احترام در زمره فیلم های ابر قهرمانی که بار احساسی و قدرت فیلمنامه را تا حدودی رعایت کرده است. لوگان همچون وداعی تلخ از سینما است، نه به آنکه در معنای حقیقی آن به این وداع برسیم، بلکه در قاب اثری سینمایی در حوزه فیلم های ابرقهرمانی، کمبود چنین فیلم هایی را حس کنیم.

 

Three Billboards Outside Ebbing Missouri (2017) .22- امتیاز ۸٫۲ از ۱۰

محمد علیایی:

سه بیلبرد را دوست دارم؛ به خاطر کمدی خاصش، و شخصیت‌هایی که می‌سازد. مارتین مک‌دونا با به کار بستن همان درون‌مایه‌های ابسورد خاص خود، و با بازی‌های فوق‌العاده‌ای که از فرانسیس مک‌دورمند، وودی هارلسون و سم راکول گرفته، داستانی عجیب و غریب و خاص روزگار خود، روایت می‌کند که می‌تواند بیانگر خیلی چیزها باشد؛ شاید پوچی خاص روزگار ما؛ و شاید عصیان علیه آن.

امیر سلمان زاده:

پاورقی و پس‌زمینه هایِ جهانِ فرمال (انسانی) را بولد می‌کند و روی آنها مانور می‌دهد؛ از این رو با سرنوشت و تصادف بازی می‌کند تا جایی که با ظاهرِ حادثه -همراه با دلیل‌تراشی های غالبا کلامی- پیش می‌رود و البته که پُز هم می‌دهد. این رویه‌ی ظاهراً گیرا -اما باطناً دفرمه- نهایتا از «میلدرد» یک تیپ می‌سازد تا سه بیلبوردش یتیم نباشند هرچند خیلی هم فرقی به حالشان نمی‌کند.

محمد حسین بزرگی:

درامی دلنشین در قابی از بهترین هنرنمایی‌ها توسط چندین و چند بازیگر خوش نام، آن هم در اوج کاری‌شان. درام پر رنگ و لعاب سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری شما را محصور خود می‌کند و در چند خط زمانی همزمان و روان و گویا، به روایت زندگی چندین انسان گریزی میزنید.

 

 

On Body And Soul (2017) .23- امتیاز ۷٫۶ از ۱۰

 امیر سلمان زاده: 

سورئالی که یارایِ بارور کردنِ رئالش نیست و از یک انفصالِ فرمیکِ بصری رنج می‌برد اما حدِ خودش را می‌داند و از حداقل هایِ قابلیت مدیومش در جهتِ پیشبردِ درام و تلفیفِ دو سَره‌ی یک روح و یک جسم بخوبی بهره می‌برد و در یاد مخاطبش جا خوش می‌کند.

 

۲۴٫ ‌(۲۰۱۷) Blade Runner 2049- امتیاز ۸ از ۱۰

محمد حسین بزرگی:

باز هم نام دنیس ویلنوو و یک بازسازی قدیمی. در همان ابتدا مجذوب اتمسفر نئونی اثر خواهید شد و در مسیر روایت سر حال فیلم قرار میگیرید. همگام با رایان گاسلینگ در این جهان به ماجراجویی میپردازید و از نور پردازی ها و نماهای کار شده فیلم نهایت لذت را میبرید.

 

Green Book (2018) .25- امتیاز ۸٫۲ از ۱۰

 امیر سلمان زاده:

کتاب سبز رنگش به شئ ای خاص و بیادماندنی از تورِ مسافرتشان تبدیل نمی‌شود و بیشتر از یک دستاویزِ نمادین نیست امّا این عنوانِ ناپخته در حاشیه ی رابطه -و در ادامه رفاقتِ- دو کارکتر اصلی (یکی اصلی‌تر !)- زنده می‌ماند و سفرِ سبز و انسانی‌شان دستاویزی مهم برایش تلقی می‌شود. فیلم خوب شروع می‌شود و خوب هم معارفه می‌کند اما دغدغه ی جدئ و قابل درکی از دو کارکتر نمی‌بینیم خصوصا از جانب «دکتر شلی» که هم عیادت فیلمنامه از دغدغه اش کمی دیر و ناموقع است و هم ناراحتی و تنهایی‌اش از این بابت به حسی عمیق و متشخّص نمی‌رسد (تعیّن را دارد)؛ با وجود این ضعفِ ذاتی، «کتاب سبز» اما اثرِ دیدنی، انسانی و حتا بیادماندنی ای است؛ چرا؟ چون برخورد و استحاله ی فهمیدنی و زیبای‌شان از انسانِ سینمایی ریشه گرفته است و همچنین از گزاره ی «حرف نزن، نشونم بده».

محمد حسین بزرگی:

فیلمی هدفمند در بیان نژاد پرستی و تبعیض نژادی که بارها و بارها در هالیوود نمونه های کار شده و تاثیر گذار را مشاهده کردیم ولی زوج بازی ویگو مورتنسن و ماهرشالا علی چیزی فراتر از یک اثر گذرا و پوچ میسازد. البته شاید فیلم را به نوعی از جنس Driving Miss Daisy بدانیم ولی باز هم کتاب سبز توانسته است حرفی برای گفتن داشته باشد.

 

 

۲۶٫ (۲۰۱۸) Shoplifters- امتیاز ۸ از ۱۰

پژمان خلیل زاده:

هیروکازو کوریدا با دله‌دزدها ثابت کرد که هنوز هم هنر اوزو و میزوگیجی زنده است و آن مدل ژاپنی بودن همچنان نفس می‌کشد. این فیلم با به تصویر کشیدن خانواده‌ای کاملا ساده و فقیر اما خوشحال و شاد در کنار هم، یک کانسپت پر محبت را در مقابل دیدگان مخاطب می‌گشاید و ما با تک‌تک آن افراد از نزدیک هم آغوش می‌شویم؛ بخصوص آن مادر بزرگ مهربان و سنتی که هر اکتش گویی لمس تن و روح ماست. دوربین اوزویی فیلمساز با ساختن فضایی محدود از یک خانه‌ی ژاپنی کاری با تجربه‌ی دیداری ما میکند که گویی تمام جهان در همان چند متر اتاق قرار دارد و در سکانسی که خانواده‌ی خوشحال در زیر آسمان تاریک در کنار خانه‌های خاموش دیگر برایمان از پایین دست تکان می‌دهند، گویا از یک افسانه آمده‌اند که متعلق به زمین نیستند. دله‌دزدها حدیث موزون عشق است در هزاره‌ی سوم که با گرمایش تمام افق‌ها را در می‌نوردد.

 

۲۷٫ (۲۰۱۸) The House That Jack Built- امتیاز ۶٫۸ از ۱۰

محمد علیایی: 

فون تریه یک روانی به تمام معناست! در این فیلم، خبری از عذاب وجدان نیست؛ خبری از مکافات نیست؛ تنها جنایت است و جنایت؛ آن هم چه جنایت لذت بخشی! فون تریه ما را کاملا به یک قاتل دیوانه نزدیک می‌کند و به ما نشان می‌دهد یک کشتن تمیز و با دقت چگونه می‌تواند یک اثر هنری تمام عیار باشد!

 

۲۸٫ (۲۰۱۹) Joker- امتیاز ۸٫۷ از ۱۰

محمد حسین بزرگی:

وقتی خنده‌های از سَرِ بیماری را در واکین فینکس می‌بینید، (خنده هایی که در هر لحظه برای مشکلاتی که برایش پیش می‌آید، موسیقی بک گرند فیلم می‌شود) باید ارجاعی به فیلم داشته باشیم. مقایسه خنده و فیلمنامه! بله عجیب است ولی فیلمنامه جوکر همانند خنده‌هایش رقم خورده است. فریاد‌های شادی و خنده‌های بی‌امان آرتور فلک را به یاد بیاورید؛ او برای کنترل خنده‌های اذیت کننده‌اش مجبور است نفس خود را به سختی بالا بکشد و وقفه‌ای بین خنده‌ها قائل شود، این دقیقا همان چیزی است که فیلمنامه دست به اجرای آن زده است. فیلمنامه جوکر کنترلی برای خنده‌هایش ندارد و نمی‌تواند به خوبی نفس بگیرد! حتی وقفه‌ای که بین آن فریادهای اذیت کننده می‌گیرد، نتوانسته است مسیر درستی را برایش رقم بزند.

آرش بوالحسنی: 

با وجود اینکه دوست داشتن «جوکر» به شیوه‌ی سنتی سخت است، اما ساخته‌ی تاد فلیپس با وجود تمامی ایرادهایی که دارد، موفق به ارائه‌ی تجربه‌ای می‌شود که در میان سایر فیلم‌های کامیک‌بوکی این دهه‌ی هالیوود منحصر به فرد است و با کمک زیاد از اجرای درجه‌یک واکین فینیکس، ماندگار می‌شود. جوکر احتمالا تاریک‌ترین و خشن‌ترین فیلم سال ۲۰۱۹ است، اما برخلاف ساخته‌های زک اسنایدری در بیشتر دقایق فیلم از این خشونت در راستای داستان‌گویی بهره می‌برد. همین ضد فرمول بودن فیلم در بدترین حالت باعث می‌شود تا حتی در صورت مواجه با یک اثر ضعیف، نتوانیم خط به خط آن را از پیش بخوانیم و این در دهه‌ای که هالیوود با دیزنی‌زدگی شناخته خواهد شد، باعث می‌شود تا «جوکر» شایسته‌ی حضور در لیست برترین فیلم‌های دهه باشد. موفقیت تجاری «جوکر» هم باعث می‌شود تا احتمال ساخت چنین فیلم‌های نامرسومی در دهه‌ی بعدی بیش از گذشته باشد.

 

۲۹٫ (۲۰۱۹) The Lighthouse- امتیاز ۸ از ۱۰

محمد حسین بزرگی:

“فانوس دریایی” را باید نوری کم سو همانند خود در پسِ تاریکی به حساب آورد. این نور که با هر چرخشی مداومی که در سرتاسر اِسکله نور افکنی میکند، هر بار به سراغ مقصودی میرود. گاهی جلوه کننده سینمای اکسپرسیونیستی به حساب می‌آید و گاهی قطرات رئالیسم را بر سورئالیسم ارزانی می‌دارد و گاهی نیز آنقدر روشنی اش مشهود است که هر انسانی را فریب می‌دهد و مانند معجونی مجنون کننده، همچون ساحره‌ای به مخاطب می‌تازد.
دو نگهبان فانوس در پی آن دست به هر کاری میزنند؛ آن دو ناخواسته خوش گذرانی می‌کنند؛ ناخواسته می‌جنگند و سرِ دشمنی با یکدیگر می‌گیرند؛ در حالی که بر علیه یکدیگر قیام می‌کنند، سرکوب کنندهِ خود نیز لقب می‌گیرند؛ آن دو نگهبان می‌رقصند، گمان جنون می‌رقصد.

 

The Irishman (2019) .30– امتیاز ۸٫۱ از ۱۰ IMDBb

 محمد علیایی:

مرد ایرلندی یک شاهکار تمام عیار است؛ یک فیلم ساده، عمیق و انسانی، که قادر می‌شود زندگی ملتهب و پر ماجرای فرانک شیران را از میانسالی تا پیری دردناکش، نشانمان دهد و بی‌آنکه در این مدت زمان طولانی‌اش خسته‌مان کند، ما را به او نزدیک کند‌، آن هم با ساده‌ترین تکنیک‌های کارگردانی و فیلم‌برداری ممکن؛ آنقدر ساده که اگر حتی شناختی نسبی از اسکورسیزی داشته باشیم و توانایی‌های کارگردانی و بازی‌های تکنیکی و فرمی او را در فیلم‌هایش دیده باشیم، ممکن است به شک بیفتیم که مگر می‌شود اسکورسیزی چنین ساده، فیلمی به این شدت عمیق و پیچیده را ساخته باشد و همچنان از همان چند پلان ابتدای فیلم بشود تشخیص داد این فیلم متعلق به اوست؟ به یاد بیاوریم نیم ساعت پایانی فیلم را، و وقتیکه فرانک به سراغ دخترش می‌رود تا کمی با او صحبت کند و دخترش از دیدار با او امتناع می‌ورزد. در آن لحظه فرانک حرفی می‌زند که به نظرم در مورد روایت فیلم خیلی خوب می‌تواند توضیح دهد: او می‌گوید: “پگی. من فقط می‌خواستم باهات حرف بزنم.” و این میل به حرف زدن‌، میل به قصه گفتن چیزی است که او را وادار به اعتراف می‌کند تا از خودش و از قصه‌هایش بگوید. این دیدار با دخترش، و گفتن این حرف که “ببخش که پدر خوبی نبودم.” خیلی چیزها را توضیح می‌دهد. من فکر می‌کنم این میل به “حرف زدن” در واقع “وصیت نامه‌” اوست. به یاد بیاوریم وقتی او در حال تماشای عکس‌های دخترش، به عکسی می‌رسد که پگی همراه با هافا عکسی انداخته است و سپس آن را به پرستارش نشان می‌دهد و از او می‌پرسد آیا هافا را می‌شناسد یا خیر، و پرستار جواب می‌دهد که نه. در واقع ترس اصلی فرانک، فراموش شدن است و اینکه او نیز فراموش خواهد شد؛ و بدتر اینکه دیگر کسی او را درک نخواهد کرد. و مگر این نیست که همه می‌خواهیم بیش از هر چیز درکمان کنند بی‌آنکه برایمان دل بسوزانند؟ و این راز هنر است و راز این فیلم؛ و علت آنکه شیران تمام ماجراهایش را برایمان تعریف می‌کند: او حالا که در ارتباط با دختر خود ناکام مانده، به ما پناه آورده تا از خودش بگوید تا کمی درکش کنیم‌ و به او گوش دهیم… و شاید وصیت نامه‌ی او تنها همین باشد.

[poll id=”14″]

مطالب مرتبط



مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • DR.STRANGE LOVE says:

    The House That Jack Built هست… joker هست… enemy هست… logan هست… یعنی bird man اینقدر فیلم بدی بود که حاضر نشدید کنار بعضی از این فیلم های نه چندان خوبتون بگذارید؟ واقعا یعنی واقعا که… شاهکار کمدی قرن ۲۱ رو نگذاشتین بعد یه فیلم پوشالی مثل جوکر قرار دادید…

    • DR.STRANGE LOVE says:

      راستی! در فیلم های عاشقانه واقعا جایی برای befor midnight نبود؟ یا همین Marriage Story!
      Blue Valentine چطور؟ ببینید قبول دارم تهیه ی یک لیست برای بهترین فیلم ها سخته ولی خداییش قبول کنید که یه فیلم بی نهایت آشغال و زد انسانی مثل carol نباید جای این همه فیلم عاشقانه ی درجه یک رو می گرفت… وا خدا با یکی از بد ترین لیست های عمرم طرفم…

    • مینو فرجی says:

      قطعا بردمن یکی از شاهکارهای قرن بوده، و در مقاله ای که برای معرفی فیلم ها مجددا روی سایت خواهد رفت، حتما به این فیلم خواهیم پرداخت. همانطور که می‌بینید جای خیلی از فیلم‌ها بخاطر کم بودن زمان و فشرده بودن لیست، خالی است. ممنون از توجهتون

  • mehdi-nita says:

    خسته نباشین مرسی بابت وقتی که گذاشتین
    سلیقه تون محترمه و گفتم اول به نسبت لیست شما رای بدم ولی لالا لند تو لیست رای دهی نیست….
    ولی من اومدم بگم که یعنی The House That Jack Built بهتر از bird man هستش که تو لیست نگذاشتین که این دوستمون زودتر گفتن
    البته انتخابتون کاملا محترمه ولی تو این یک دهه فیلم های خیلی بهتری توی لیستتون میتونستن باشن

  • Pejima says:

    سلام شما خیلی از فیلمها رو نزاشتید
    The wolf of the Wall Street, American hustle, bird man,tree of life, knight of cups,…
    هرچند میدونم نمیشه خیلی ازین فیلمها رو گذاشت اما خداییش knight of cups چی از her کمتر داره😁

    • Pejima says:

      البته خودمم یه چیز دیگه یادم رفت بگم😁
      Midnight in Paris 🌷🌷🌷🌷

  • MohammadHossein says:

    به نظرم فیلم های خوبه دیگه ای هم بود که تو این لیست جاشون خالیه مثل :

    The Conjuring 2013
    The Wolf Of Wall Street 2013
    Edge Of Tomorrow 2014
    Mad Max 2015

  • kami says:

    Shoplifters رو داخل مقاله آوردید ولی داخل لیست انتخاب نیست، جای Melancholia و Burning و parasite هم به شدت خالیه. مجبورم کردید به blade runner رای بدم :))

    • مینو فرجی says:

      بخاطر مشکل فنی سایت نتونستیم اون چهارتا فیلم رو توی نظرسنجی اضافه کنیم متاسفانه

  • ربین قهرمانی says:

    مقالۀ زیبایی بود…
    از نظر من، بهترین و گیراترین اثر دهۀ اخیر، The Irishman است. فقط با یک نگاه جزئی و بدون استفاده از الفاظ و کلمات صعب‌التلفظ و ناگیرا و آکادمیک، می‌توان به افسانه‌ای بودن این فیلم استاد مارتین پی برد. یکی از جوانب عالی این فیلم که خیلی خیلی من را مجذوب خود کرد، وجود افرادی همچون رابرت د نیرو، آلپاچینو و جو پشی بود؛ دو نفر اشخاص مذکور در یکی دیگر از شاهکارهای اسکورسیزی هم نقش بسیار زیبایی را بازی کردند که به شخصه، از همون فیلم، با آثار اسکورسیزی آشنا شدم؛ اثر سال ۱۹۹۰، Goodfellas
    اگر ری لیوتا هم در فیلم بازی میکرد، میتوانستیم این فیلم را گود فلاس ۲ صدا کنیم!