در دههی ۶۰ میلادی که نقطهی آغازین جریانهای آوانگارد در سینما بود، جنبشی در کشور برزیل به راه افتاد که متناسب با فرم و محتوای مدرن موج نو فرانسه و موج نوهای کشورهای دیگر بود و یک تصویر رادیکال محور با نقد کوبنده از سیاستهای این کشور به نمایش میگذاشت. نابغهی این موج نو در سینمای برزیل در دههی ۶۰ که بنام جربان «سینما نوو» شناخته میشود، گلوبر روشا بود. فیلمسازی جوان و با استعداد که با زبان تند و تیزش با یک حس ناسیونالیستی فریاد مردم کشورش را به زبان تصویر تبدیل میکرد.
یکی از آثار مهم این جنبش «زمین محنت زده» است که در راستای شعار فیلمسازش (یعنی: زیبایی شناسی گرسنگی و خشونت) به سمت و سویی انتقادی با زبانی کنایهآمیز و تلخ به تصویر کشیده میشود، به نوعی که در طرفداری از مردم بیپناه و سختی کشیده از هیچ نقدی فاکتور نمیگیرد، تا جایی که حتی در بخشی نوک پیکان را به سمت خود مردم نشانه میرود. این فیلم در اوج مشکلات اقتصادی و سیاسی برزیل ساخته شد و با تاثیر پذیری از سبک مدرن و جدید موج نو فرانسه و با ادامه دادن نئورئالیسمی روسیلینیوار، فرمی ساده را پایهگذاری کرد. همانطور که در فیلم میبینیم نوع روایت اثر خردهپیرنگی و پیچیده است و از موتیف فلاشبک در فلاشبک برای درام خود استفاده میکند. فیلم داستان جریانهای بورژوا محوری را در شهر الدورادو نشان میدهد که برای گرفتن قدرت با هم به جدل میپردازند و در این بین مردم عادی و کشاورز به نوعی در این سیستم حکمران، باید هضم شوند و چرخ رو به جلوی فئودالیسم الصاقی را بچرخانند تا سردمداران برای آزادی و سرنوشتشان تصمیم بگیرند. در فیلم همه چیز کنایهوار از سمت فیلمساز تعریف میگردد؛ از شهر الدورادو گرفته که مکانی است در افسانههای قدیم که جایگاه خدایان در آمریکای جنوبی بوده تا جریان ایدهآلیستی که از دل بورژوا مسلکهای بیدرد، نشئت میگیرد. پائولو که یک شاعر روشنفکر است برای کمک به مردم و رسیدن به آزادی از طبقهی سرمایهداری، به دنبال باز پسگیری قدرت از دست افراد بیمسئولیت و دستنشانده است. او با حمایت از فردی بنام ویرا میخواهد برای مردم محنت زدهی کشورش کاری انجام دهد اما اهداف ایدهآلیستی همیشه در انتها به بنبست و درجا زدن میرسد و این همان بخشی است که روشا با تلخی و بیرحمی از آن یاد میکند و پایان فیلمش را هم بدون امید میبندد. طرفداری از مردم پرولتاریا و فرودست جامعه از سوی طبقهی بورژوازی همیشه جزء شعارهای آنان محسوب میشود و فیلمساز در این اثر بحث برانگیزش به تحلیل مضمحل بودن این جریان که میتوان آن را بورژوائیسم نام برد، میپردازد و با نمایش انشعاب شاخههای آن، در پایان برگ برنده را برای شاخهای میگذارد که دست نشانده نیروی امپریالیسم خارجی است.
این سه شاخه که هر کدام به صورت کنایهوار از دل این طیف بیرون میآید پس از گذار از آرمانهایشان نوبت به اضمحلال آنها فرا میرسد. روشنفکر-بورژوا مسلکی که به آنارشیسم و حتی نهلیسم میرسد و از آن سو فرماندار ویرایی که پس از به قدرت رسیدن راه انفعال را در پیش میگیرد که سر آخر طعمهی یک کودتای مشکوک و خارجی میگردد. اما در این بین شاخهی سوم که با به دست گرفتن بازوی پوپولیسم و آرمان فئودالیته مردم را طبقهبندی میکند، سر آخر به قدرت مطلق میرسد. دیاز فردی مقتدر و نماینده دگماتیکهای تکوجهی است که از یک سو شعار مردمداری را میدهد و از سوی دیگر با امپریالیسم خارجی قرار و مدار میگذارد تا به کمک آنها کشور را با مردم کارگر و فرومایه اداره نماید.. فیلمساز با تصویر رئالیستیای که از فضای زیستگاهش ارائه میدهد به نوعی از ایدئولوژی گذار میکند چون تفکر پشت دوربین نه مارکسیستی افراطی است و نه وطن خواهی از نوع سوسیال ناسیونالیسم؛ بلکه روشا با آن حس تندخویی و آشوبگرش در جاهایی از فیلم با تلخی و زبان کنایه حرف میزند و در بخشهایی هم یک کمدی سیاه میآفریند که همین امر باعث میشود درام خردهپیرنگی فیلم با آن فرم منقطع و دوربین روی دستش، یک محتوای متضاد در دل فلاشبکهایش ایجاد کند. سبک روایی فیلم بیشتر شبیه به آثار گدار است؛ یعنی پلانهایی مخلوط و متواتر از پایان و آغاز و اواسط فیلم که به صورت مختلط آنها را می بینیم که اثر گذاری فیلم هم بر همین مبنا تعیین میشود. چنین روایت گسستهای بسیار کار سختی برای یک فیلمساز است اما روشا با سبک مدرنش توانسته از پس آن بر بیاید و روایتی چند پاره خلق نماید. اگر به سکانسهای واگرای فیلم دقت کنیم میبینیم که در بینشان با یک فاصلهگذاری تعمدی، یک دیالیکتیک متضاد جریان دارد. پلانهایی که روزهای نخست جریان مردمگرای پائولو را نشان میدهد و در پس آن پلانهایی به صورت موازی زمان پسا قدرت ویرا را به تصویر میکشد که دوران فروپاشی آرمانی آنهاست.
روشا در این فیلم بورژوازی روشنفکر را هم قابل جمع با دموکراسی و مردمسالاری نمیداند و فقط آنها را در عیاشیهای طیف مرفه در شهر خدایان (الدورادو) به تصویر میکشد که این خودش یک پارادوکس وجودی با آرمانخواهی پرولتاریایی است. این آرمان پس از به قدرت رسیدن به دلیل خود-مضمحل بودنش یا به آنارشیسم متوصل به پوچی میرسد و یا انفعال و از دست دادن قدرت نصیبش میگردد اما نقطهی پیروزی آنجاست که سازمانی پنهانی بنام اکسپلینت که در فیلم هم به هیچوجه توضیحی راجبش داده نمیشود، از جریانی برای به قدرت رسیدن حمایت کند که به نفع امیالش باشد. به نوعی میتوان اینطور گفت که این کد مجهول، پیام فیلمساز در بطن محتوای اثرش است و با مجهول بودن آن سازمان میتوان حدس زد که دستهای خارجی و امپریال پشت ماجرا قرار دارند چون دیاز به کمک آنها در پایان تاج شاهی(خدایی) را در الدورادو به روی سر میگذارد و حتی کنار زدنش هم در خواب و خیال خلاصه میشود. اما در این بین روشا از مردم هم گله میکند و نشان میدهد که در پوپولیسم توده غرق شدهاند با اینکه به قول شعار مردم پسند ویرا و دیاز که زمین برای مردم است آسمان برای کرکس ها، در مقابل لاشخورهایی دست نشانده در سکوت فرو میروند و به سمت همان آرمان دیاز رفته که می گوید: مردم کسی را قبول دارند که یا شمشیر به دست بگیرد و یا صلیب. حال پس از انفعال شاخهی اول و دوم طیف بورژوا، مسیحِ مدرن از دل همین جریان با نام دیاز ظهور میکند تا دستی باشد برای عوام فریبی و سوء استفاده از تعصبهای مردمی.
«زمین مهنت زده» با اینکه فیلمی است سیاه و تلخ اما میتوان آن را یکی از آثار مهم و تاثیر گذار سینمای سیاسی در تاریخ دانست که هم حرف بیپرده و بدون اغراق از دریچهی نئورئالیسم میزند و هم دنبالهرو سبکی از فیلمسازی با گرایشی مدرن است که همین موضوع راه را برای فیلمسازان با استعداد آمریکای لاتین در آینده باز کرد که تا چندین سال از جریان سینما نوو تاثیر گرفتند.
نظرات