نقد و بررسی فیلم Klaus | داستانی درباره نامه‌ها

2 February 2020 - 22:00

انیمیشن “کلاوس” که اولین انیمیشن بلند نتفلیکس حساب می‌شود نه تنها یکی از بی‌سروصداترین انیمیشن‌های امسال، که یکی از جذاب‌ترین و کمدی‌ترین آنها نیز هست. اولین تجربه‌ی کارگردانی سرجیو پابلوسِ اسپانیایی که پیش‌ازاین نویسندگی فرانچایز Despicable Me و انیمیشن  Smallfoot  را به عهده داشته است، هم نقطه‌ی عطفی در کارنامه او محسوب می‌شود و هم گامی جاه‌طلبانه و بزرگ در پیشرفت انیمیشن‌های ۲D برمی‌دارد. همراه نقد سینما فارس باشید.

 داستان “کلاوس” درباره جاسپر، پسر لوس و بی‌مسئولیت رییس اداره پست است که به‌اجبار پدرش، پستچی یک جزیره دورافتاده‌ی قطبی می‌شود و باید ۶۰۰۰ نامه تا پایان سال ارسال کرده‌باشد. طبق انتظارات این جزیره نه یک مکانی عادی که جایی مرموز و اسرارآمیز است. این وسط جاسپر با نجاری مهربان به نام “کلاوس” یا همان بابانوئل، آشنا می‌شود و هسته‌ی مرکزی داستان نیز بر مبنای همین آشنایی بنا می‌شود. “کلاوس” در رده آثار با محوریت کریسمس و جزیی‌تر از آن در رده آثار با محوریت بابانوئل قرار می‌گیرد. برگ برنده “کلاوس” اما در انسانی کردن بابانوئل است. “کلاوس” نه از استدلال‌های تخیلی برای روایت افسانه بابانوئل استفاده می‌کند و نه با بازنمایی او به‌عنوان پیرمردی صرفاً مهربان و بی‌غم‌وغصه او را تبدیل به شخصیتی تک‌بعدی می‌کند. بابانوئل در درجه اول یک انسان است؛ پیرمردی که به‌دوراز اجتماع، نجاری می‌کند و در خلوت خود، دردها، غم‌ها و رازهایش را در سینه پنهان کرده است و قیافه‌ی خشن او شباهتی به بابانوئل‌های خندان همیشگی ندارد. البته افسانه‌ی بابانوئل هنوز همان است و چیزی تغییر نکرده است؛ پیرمردی که هرسال شب کریسمس برای بچه‌ها هدیه می‌آورد. اما “کلاوس” با سبک قصه‌گویی خود این افسانه را آن‌قدر منطقی و واقعی تعریف می‌کند که از طرفی باورهای سنتی درباره این افسانه را در خود حفظ کند و از طرفی دیگر مخاطب آن را بپذیرد. نکته‌ی قابل‌توجه زاویه دید مخاطب است به‌گونه‌ای که به‌طور موازی هم شاهد اصل ماجرا است و هم شاهد چگونگی شکل‌گیری افسانه بابانوئل. مثلاً در یکی از سکانس‌ها، حادثه‌ای باعث پرواز سورتمه بابانوئل می‌شود و یکی از کودکان جزیره از پنجره سورتمه او را در آسمان می‌بیند. صبح روز بعد، شایعه‌ی پرواز سورتمه بابانوئل در کل جزیره پخش شده‌است و بعد از این اتفاق، انگ سورتمه‌ی پرنده برای همیشه به بابانوئل می‌چسبد. این زاویه‌ی دید که به‌طور ضمنی هم باورهای سنتی ما را در مورد بابانوئل بازنمایی می‌کند و هم علت این باورها را نه اصل ماجرا بلکه یک خیال‌پردازی کودکانه می‌داند. طبیعتاً انتخاب چنین زاویه دیدی در باورپذیر کردن افسانه بابانوئل نقش چشمگیری دارد. فرقی ندارد که تماشاگر “کلاوس” کودک یا بزرگسال باشد زیرا وقتی‌که تیتراژ فیلم بالا بیاید، هر دو به وجود شخصیتی به نام بابانوئل که روزی روزگاری جایی می‌زیسته‌است و به کودکان هدیه می‌داده است، باور پیدا می‌کنند.

داستان شکل‌گیری بابانوئل خود قالب مناسبی برای روایت داستانی مهم‌تر و ارزشمندتر درباره عشق و محبت است؛ جزیره اسمیرنزبرگ از همان ابتدایی فیلم با تصاویری تاریک و هولناک تصویر می‌شود که مهد دشمنی و دعوا است؛ نفرتی که بین دو قبیله‌ی کرام‌ها و الینگبوها وجود دارد و این دو قبیله جز با کشت‌وکشتار آرام نمی‌شوند. نفرتی که نسل به نسل از پدران به فرزندان منتقل می‌شود و همین‌طور ادامه می‌یابد. فرزندانی که فرصتی برای تحصیل و سوادآموزی ندارند و تمامی وقت خود را صرف دعوا با یکدیگر می‌کنند. وضعیت کودکان اسمیرنزبرگ کم‌وبیش شبیه نقاشی غم‌زده همان کودک فیلم است؛ محبوس در زندان تنفر درحالی‌که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. نکته‌ی کنایی ماجرا اینجاست که هیچ‌کس حتی سران دو قبیله نیز علت دشمنی با یکدیگر را نمی‌دانند زیرا چیزی که اهمیت دارد روشن ماندن آتش این تنفر است. این وسط حضور جاسپر به‌عنوان یک پستچی و بابانوئل به‌عنوان پیرمردی که به بچه‌ها هدیه می‌دهد، باعث تغییر و تحول به‌سوی جامعه‌ای بهتر می‌شود. مساله خیلی ساده است: بابانوئل فقط به بچه‌های خوب هدیه می‌دهد و اگر شما هم هدیه بابانوئل را می‌خواهید باید دست‌به‌کار شوید و تغییر کنید.  کادوهای بابانوئل سمبل مهر و محبت می‌شوند و پیوندی عاطفی بین تمامی کودکان شکل می‌گیرد؛ قورباغه‌ی اسباب‌بازی کودکی باعث دوستی او با کودکی از قبیله‌ای دیگر می‌شود و طناب پوسیده‌ی دشمنی را برای همیشه از بین می‌برد. کودکان برای نامه نوشتن باید سواد داشته‌باشند و به مدرسه بروند پس دیگر لازم نیست عمر خود را صرف جدل‌های بیهوده کنند. “کلاوس” درباره این است که چگونه عشق و محبت آرام‌آرام در جامعه‌ای که انگار هیچ امیدی به نجاتش نیست و فقط باید آن را رها کرد، نفوذ می‌کند و در آن روح می‌دمد. پابلوس با انتخاب جزیره‌ی اسمیرنزبرگ و سرمای استخوان‌ساز قطب شمال به‌عنوان لوکیشن خود، گرمای عشق و علاقه را تنها راهکار برای غلبه بر این سرما معرفی می‌کند و از طریق تضاد این دو مفهوم بر ارزشمندی و اکسیروار بودن آن تأکید دارد.

یکی دیگر از شخصیت‌های فیلم، دختری غریبه به نام مارگو است که نه ما و نه جاسپر هیچ‌وقت زبان او را متوجه نمی‌شویم و به‌نوعی می‌توان گفت که هیچ دیالوگی در فیلم ندارد. رابطه‌ی ضعیف او و جاسپر همزمان با جاری شدن عشق و علاقه، محکم و محکم‌تر می‌شود تا جایی که به رابطه‌ای فرازبانی می‌رسند و محدودیت خودساخته‌ای به نام زبان برای ارتباط برقرار کردن از بین می‌رود؛ زیرا هر دو به زبانی جهانی‌تر به نام عشق تکلم می‌کنند. مرزهای فیزیکی دنیای “کلاوس” زمانی می‌شکند که جاسپر و بابانوئل عازم سفری به کیلومترها دورتر می‌شوند و کادوی مارگو را به او می‌دهند. مهم نیست که کودکی در کجای جهان قرار دارد، با چه زبانی تکلم می‌کند و از چه نژادی است زیرا برای بابانوئل هیچ فرقی ندارد. فلسفه‌ی “عمل خالص همیشه جواب می‌ده” وقتی تحکیم می‌شود که متقابلاً قبیله‌ی مارگو نیز برای کمک به بابانوئل به اسمیرنزبرگ سفر می‌کنند. جایی که همه برای شادی یکدیگر تلاش می‌کنند. این حجم عظیم از پیام‌های اخلاقی گرچه ممکن است به دام کلیشه بیفتد، اما “کلاوس” نه در متن خود که در زیرمتن همواره به این مسائل توجه دارد و لحن کمدی فیلم باعث می‌شود که این مفاهیم خیلی گل‌درشت به نظر نیایند.

سبک بصری “کلاوس” در نوع خود اولین است؛ “کلاوس” نه یک انیمیشن ۲D سنتی است و نه یک انیمیشن ۳D امروزی بلکه درجایی بین این دو قرار می‌گیرد. بخش اعظم طراحی “کلاوس” به سبک همان انیمیشن‌های ۲D است اما نتیجه‌ی کار ظاهری ۳D دارد. اینجاست که باید دستاورد تیم نورپردازی را ستود و آن‌ها را تحسین کرد زیرا این ظاهر متفاوت و عجیب مدیون نورپردازی دقیق “کلاوس” است. سایه و روشن‌ها آن‌قدر نرم هستند که در نگاه اول باور این‌که “کلاوس” ۲D است کمی دشوار است! البته که “کلاوس” به این سادگی راه خود را از انیمیشن‌های ۳D جدا نمی‌کند و طراحی بعضی عناصر – مانند گوزن‌ها – همچنان ۳D است اما “کلاوس” آن‌قدر امیدوارکننده است که می‌توان به سرجیو پابلوس و تیمش را به‌عنوان طلایه‌داران سبک جدیدی از انیمیشن‌های ۲D معرفی کرد.

این متن از اینجا به بعد بخش‌هایی از داستان را اسپویل می‌کند.

یک فیلم خوب نیازمند یک پایان خوب هم نیز هست؛ و “کلاوس” خیلی هوشمندانه و احساسی به پایان می‌رسد. وقتی اوضاع‌واحوال جزیره آرام می‌شود و دو قبیله صلح می‌کنند، صحنه‌ی زیبایی از رقص برگ‌ها و وزش باد وجود دارد؛ موتیفی که بارها در فیلم تکرار می‌شود و استعاره‌ای از حضور زن مرحوم بابانوئل اوست و هر بار او را به سمت چیزی فرا می‌خواند. در پایان نیز این موتیف او را به اواسط جنگل و مرگی که او را به زنش می‌رساند، دعوت می‌کند. هوشمندی این صحنه این است که مخاطب مرگ بابانوئل را نمی‌بیند و او ناگهان ناپدید می‌شود. ما اگرچه می‌دانیم داریم که عمر او به پایان رسیده‌است، اما با توجه به نگرش ارزشمند فیلم درزمینه‌ی مرگ و نابود نشدن روح انسان، هم چنان به بازگشت او در شب کریسمس باور داریم. کمی جلوتر و بعد از مرگ بابانوئل، وقتی جاسپر صندلی خود را در شب کریمس جلوی شومینه می‌گذارد و با شیر و کلوچه تا پاسی از شب انتظار ورود بابانوئل و پذیرایی از او را می‌کشد، فکر می‌کردم که “کلاوس” به پایان رسیده‌است. اما در نقطه‌ی اوج پایان‌بندی، صدایی از پشت‌بام به گوش می‌رسد، جاسپر از خواب می‌پرد و با اشتیاق به سقف چشم می‌دوزد؛ هم‌چنان چشم انتظار دوست قدیمی خود. “کلاوس” با وفاداری به افسانه بابانوئل به پایان می‌رسد؛ این کار را با ورود به حیطه‌ی تخیلِ کودکانه انجام نمی‌دهد بلکه خیلی منطقی، انسانی و خوش‌بینانه از ما می‌خواهد که بازگشت پیرمردی قرمز پوش و مهربان را از دنیایی دیگر در شب سال نو باور کنیم.

“کلاوس” را باید دلپذیرترین فیلم ۲۰۱۹ خطاب کرد. اثری که می‌توانید در کانون گرم خانواده به تماشای آن بنشینید و دورهمی فراموش‌نشدنی را تجربه کنید. البته “کلاوس” انیمیشن بی‌نقصی نیست و اگر سختگیر باشید، روایت آن‌که گاهی اوقات عنصر توضیح و تفسیر را بر تصویر فیلم ترجیح می‌دهد و از سینما دور می‌شود، برای شما آزاردهنده می‌شود اما “کلاوس” آن‌قدر نکات ریزودرشت مثبت دارد که نواقص آن را فراموش کنید و از حال خوب آن لذت ببرید.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.