یادداشتی بر Uncut Gems | برای هیچ و پوچ، اما بی‌نهایت لذت بخش…

1 March 2020 - 22:00

“همه‌ی درام یعنی کشمکش. بدون کشمکش شما کنشی ندارید و بدون کنش هیچ شخصیتی ندارید. بدون شخصیت داستانی ندارید و بدون داستان، فیلم‌نامه‌ای در کار نیست.”

سید فیلد

زندگی یعنی لحظات. با خود می‌گویی چیزی نیستند، می‌آیند و می‌روند! در صورتیکه این لحظات‌اند که همواره روح آدمی را در هم می‌درند و او را در رنجی عظیم رها می‌سازند. لحظات کابوس زندگی‌اند. لحظات رویای پوشالی زندگی‌اند که در دم جان می‌دهند. لحظات معنای آینده را در تردیدی عظیم، در خود فرو می‌برند و می‌میرند…

هشدار اسپویل

برادران سفدی در آخرین فیلم خود به صورتی تناقض‌امیز، لحظات را لذت‌بخش کرده‌اند.  لحظات در فیلم آن‌ها علاوه بر آنکه خیلی سریع و گذرا تمام می‌شوند و با پایان خود، ما را در بهتی عظیم فرو می‌برند، معنای زندگی را در خود حک کرده‌اند و نمایان می‌سازند. “لحظات خوش” در فیلم آن‌ها تنها با اضطراب‌ها، تنش‌‌ها و مشکلات کوچک – گاه، بی‌اندازه کوچک! – تحقق می‌یابند. آن‌ها از کوچک‌ترین چیزها بهره جسته‌اند تا به لحظات معنا ببخشند. در واقع آن‌ها یک اصل مهم فیلم‌نامه نویسی یعنی کشمکش را در انتها درجه‌ی خود در فیلمشان به کار برده‌اند و فیلم‌نامه‌ای درخشان را آفریده‌اند. چنین است هنگامی که هاوارد، با بازی درخشان سندلر، سنگ گران‌بهای خود را دریافت می‌کند و می‌خواهد آن را از درون یک ماهی که در آن جاسازی شده، بیرون بیاورد، کارمندش سر ماجرایی جزیی و پیش پا افتاده با او بحث می‌کند و دوربین زوم شده‌ی سفدی‌ها روی سندلر و کارمند، با طول نمای کوتاه و تدوین سریع، تنش را وارد صحنه می‌کنند. آن‌ها دوربین خود را در فاصله‌ای دور از کاراکتر‌ها قرار داده‌اند، و با زوم کردن روی آن‌ها، فضای اطراف آن‌ها را در محاق فرو برده‌اند. به این صورت، شخصیت‌ها به شکلی اغراق‌آمیز نزدیک به نظر می‌رسند، و البته حرکات دوربین بیش از هر زمان، به چشم می‌آیند و به تنش موجود در صحنه، شدت می‌بخشند. اما مهم‌ترین عامل ضرب‌آهنگ بالای فیلم‌های سفدی‌ها، فیلم‌نامه‌ی بی‌نقص و به شدت کار شده‌ی آن‌هاست. همانطور که گفتم، آن‌‌ها کوچک‌ترین و روزمره‌ترین اتفاقات را در کار‌های خود می‌گنجانند و از کنار هم قرار دادن آن‌ها زندگی یک انسان مدرن امریکایی را به تصویر می‌کشند. هاوارد مردی جذاب و جسور است و عاشق دردسر است. یک قمارباز تمام عیار که بیش از آنکه پول برایش اهمیت داشته باشد، خود قمار کردن مسئله است‌. این شیفتگی مازوخیست‌وار او به قمار کردن، گاه چنان شدت می‌گیرد که از درد به گریه می‌افتد و سفدی‌ها با طنازی خاص خود، آن را ضبط می‌کنند و نشانمان می‌دهند.

برای هاوارد – و به نظرم برای سفدی‌ها نیز – ، قمار کردن، مثل تماشای یک بازی بسکتبال است: همانقدر پرتنش، جذاب، لذت بخش و غیرقابل پیش بینی. سفدی‌ها حتی زمانیکه هاوارد می‌خواهد یک بازی بسکتبال را که رویش قمار کرده و به خودی خود بی‌اندازه پرتنش و جذاب است، ببیند، اتفاقات کوچک و حتی می‌شود گفت اعصاب خوردکنی را چاشنی آن کرده‌اند؛ زنش درست هنگامیکه مسابقه پخش می‌شود می‌خواهد برنامه‌ی دیگری را نگاه کند و درست در همان زمان، از هاوارد می‌خواهد که آرام باشد چرا که بچه‌شان خوابیده است. و این در حالی است که هاوارد پول هنگفتی را روی آن مسابقه شرط بسته است و نمی‌خواهد لحظه‌ای از آن‌ را از دست بدهد. تمام این تنش‌ها به نوعی روی هم جمع می‌شوند و مسابقه و نتیجتا قمار کردن و بنابراین آن لحظات را بیش از آنچه به واقع هستند، اغواگر و جذاب می‌نمایانند؛ به طوریکه هاوارد برای دست یافتن به این هدف‌های کوچک و بسیار ناچیز، حاضر است زندگی خود را به خطر بیندازد تا در نهایت برای چند ثانیه‌ای کوتاه در کمال آرامش بخوابد. اما جالب اینجاست که سفدی‌ها با کمدی – تراژدی سیاه خود، به شکلی تحقیرآمیز به زندگی می‌نگرند و خود هدف‌ها و مقصد‌ها را بسیار خنده‌دار و از فرط کمیک بودن، بسیار گریه‌آور ترسیم می‌کنند. یک نمونه‌ی مضحک و جالب از این ماجرا که در نهایت به فهم پایان فیلم کمک شایانی می‌کند، هنگامی است که سندلر برای نمایش دختر خود در مدرسه، خود را باید به هر شکل که شده به آنجا برساند. البته در ابتدا در همانجاست. پیش زنش در انبوه جمعیت مخاطبان نشسته است و منتظر آن است که دخترش روی صحنه بیاید و بازی او را به نظاره بنشیند. سندلر به پشت خود نگاه می‌کند و متوجه دو بدمن اصلی داستان می‌شود. در کمال ناباوری، مثل آنکه نمی‌تواند خشک و خالی منتظر دخترش بماند، از جای خود بلند شده و به سمت آن دو مرد می‌رود. به آن‌ها حمله می‌کند و از آنجا می‌گریزد. اما در نهایت توسط آن‌ها به دام می‌افتد و آن‌ها لباس‌هایش را در آورده و او را در صندوق عقب ماشینش، می‌اندازند. هاوارد در همان وضع، به زنش زنگ می‌زند تا بیاید و صندوق را برایش باز کند. لخت از آن بیرون می‌‌آید و لباس‌های کاملا نامناسب و خنده‌داری به تن می‌کند تا به نمایش دخترش برسد. درست به موقع هم به آنجا می‌رسد. و با خنده‌ای مصنوعی بر لب با چشمانی باز به دخترش می‌نگرد. دخترش چندین سکه را از دهنش بیرون می‌دهد و نمایش تمام می‌شود. تنها چیزی که سندلر می‌گوید این است: “واو.” به طرزی مضحک و رقت انگیز نیز این را می‌گوید، انگار که می‌خواهد بگوید: “چقدر عالی، ولی همین؟” این پرسش ما نیز هست! برای همین؟ این همه هیاهو، تنش و اضطراب برای همین لحظه‌ی کوچک – بسیار بسیار بسیار کوچک! – ناچیز، احمقانه و پیش پا افتاده؟ سفدی‌ها این چنین کمیک‌وار، تراژدی زندگی را در شاهکار خود ترسیم کرده‌اند؛ تراژ‌دی سرخوشانه، لذت‌بخش و به شکلی متناقض، خنده دار، حقارت‌بار و دردآور. در واقع سرتاسر فیلم نیز همین است. همین خوشی‌های لحظه‌ای است که با دردسر و سختی بسیار به دست می‌آیند و زود هم از دست می‌روند و جای خود را به لحظه‌ی بعد می‌دهند. از همان باز نشدن در جواهر فروشی سندلر گرفته که حتی خنده‌دار جلوه می‌کند تا سر و کله زدن با بدمن‌های اصلی داستان که اصلا معلوم نیست چرا تا این اندازه عصبی‌اند! در واقع برای آن‌ها نیز، بیش از آنکه پول مهم باشد، انجام دادن کارشان مهم است؛ با این تفاوت که آن‌ها برخلاف هاوارد می‌خواهند خیلی سریع به هدف خود دست یابند. همینجا هم بگویم سرتاسر فیلم پر است از دیالوگ‌هایی که بر سر و صورت شخصیت‌ها و ما پاشیده می‌شوند؛ آن‌ هم به شکلی بلند و بی‌امان. پر از کلمات رکیک و به شکلی واقعی، صریح، تند و خشن. خشونت در آثار سفدی‌ها به طریق زندگی مبدل گشته است. خشونت، اما همراه با اضطراب است، خبری از خون و خونریزی‌ و قطع شدن دست و پاها نیست. خشونت آن‌ها در تنش و کشمکش میان شخصیت‌ها با خود و با موقعیت‌ها نهفته است. اتفاقات، خشونت‌بار ترین اعمال را در شخصیت‌ها روان می‌سازند و آن‌ها به شکلی مازوخیستی، از آن حتی لذت نیز می‌برند. این لذت عاید ما نیز می‌شود: لذت بردن از تنش، لذت از بین رفتن خواسته‌ها در ازای راه پر پیچ و خمی که گویی تماما لذت را در درون خود جای داده‌اند و درد واقعی خود را در پایان خود گنجانده‌اند. در واقع هنر سفدی‌ها نشان دادن همین تعارض‌ها و تضادها در درام است. آن‌ها به شکلی ستایش‌برانگیز، تناقض‌های خاص زندگی را به ما، به صورتی عریان نمایان می‌سازند. عالی‌ترین شکل این نمایش نیز درست در پایان آن اتفاق می‌افتد. پس از آن‌ همه اضطراب و تشویش، هاوارد به شکلی رویایی و خواستنی در قمار بزرگ خود برنده می‌شود. چنان فریاد می‌کشد که گویی به ارگازم می‌رسد. در را باز می‌کند. بدمن اصلی داستان به پیش می‌آید، اسلحه‌ی خود را به سوی هاوارد نشانه می‌گیرد و بنگ! هاوارد به زمین می‌افتد و شخصیت‌ها همچنان با صدای بلند در حال بحث کردن با یکدیگرند. دوربین آرام آرام به هاوارد نزدیک می‌شود. چقدر انرژی، چقدر شور و اشتیاق برای زیستن در آن لحظه وجود دارد! گویی هاوارد تمام این شور و اشتیاق و میل زندگی دفعتا و به یکباره درست در لحظه‌ی جان دادن، آن‌ها را تجربه‌ می‌کند. نمای پایانی فیلم برایم یادآور جمله‌ی فوق‌العاده‌ی اسکار وایلد است:

“تعلیق وحشتناک است. امیدوارم دوام داشته باشد.”

و تعلیق تا ابد می‌ماند؛ هر اندازه لحظات رفتنی‌اند، تعلیق می‌ماند تا آنکه انسان را بر قله، رها سازد و بمیراند. هاواردِ شیفته‌ی قله‌ها، برخلاف سیزیف، هنگامیکه سنگ را با اشتیاقی وصف ناشدنی و لذتی بی‌انتها، به بالای قله می‌رساند، و بزرگترین لحظه‌ی زندگی خود را سپری می‌کند، دیگر همراه با سنگ به پایین نمی‌جهد تا فرصت داشته باشد سنگ را باری دیگر به بالا ببرد. اتفاقا او سنگ را به روی قله می‌رساند و سنگ هم در بالای قله می‌ایستد، اما درست در همان لحظه به آرامش می‌رسد که دیوانه وار از روی قله به پایین سقوط می‌کند. بالاترین لذت او در مرگش نهفته است. به قول ساد: “بالاترین ارگازم مرگ است.”

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.