نقد فیلم Styx | انسانیتِ گمشده

19 March 2020 - 22:00

فیلم “Styx” یکی از جدیدترین و بهترین تلاش‌های سینما برای نشان دادن معضل مهاجرت است و آن را با قراردادن یک شخص در وضعیت پیچیده‌ی اخلاقی برجسته می‌کند.

ولفگانگ فیشر کارگردان اتریشی اثر، در دومین فیلم بلند خود در تلاش بوده به جای پرداخت به یک داستان بقا و تکراری که هسته‌ی داستانی اکثر آن‌ها تقابل فرد یا تعدادی از افراد با مشکلات زیست محیطی است، داستان زنی را ارائه دهد خود را در میان انبوهی از سوالات اخلاقی می‌یابد. سوالاتی که انتخاب آن‌ها برای هیچکس ساده نخواهد بود و در این اثر حتی بقای فرد را تحت تاثیر قرار خواهد داد. فیلم به معضل مهاجرت مردمان قاره‌ی آفریقا می‌پردازد و به نوعی نقدی بر سیاست‌های ضد پناهجویان می‌باشد. فیشر همانطور که در یکی از مصاحبه‌هایش بیان کرده بود یک فیلم می‌تواند یک نیرو و پیام قدرتمند باشد، در فیلم نیز سعی در نشان دادن مشکل ذکر شده دارد و به زیبایی و بدون سروصدا و شعارزدگی، آن را نشان می‌دهد. فیلم قصد ندارد پیام خود را به زور به خورد مخاطب دهد بلکه او را در شرایطی قرار می‌دهد که خود قضاوت کند. قضاوتی که البته چندان ساده هم نخواهد بود. در Styx ما با تام هنکس در Cast Away طرف نیستیم که برای بقا در برابر عناصر طبیعی تلاش می‌‌کرد بلکه با فردی طرف هستیم که تصمیماتش بربقای افرادی دیگر تاثیر خواهد گذاشت. همچنین نام فیلم از یک افسانه یونانی گرفته شده است. استیکس در افسانه‌های یونانی نام الهه‌ی بزرگ‌ترین رود هادس است. او در جنگ زئوس با تایتان‌ها فرزندان خود را به یاری او فرستاد. زئوس به پاس قدردانی دستور داد سوگندی که به نام استیکس خورده شود، هرگز نباید شکسته شود.***هشدار اسپویل***

فیلم با سکانسی از میمون‌هایی آغاز می‌شود که در شهری مدرن در حال گشت و گذار هستند. سکانسی که البته بیهوده در فیلم قرار داده نشده و در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت. سپس مخاطب به صحنه‌ی تصادفی برده می‌شود که سنگ بنای ساخت شخصیت اصلی داستان است. این بخش که اکثرا به صورت لانگ شات فیملبرداری شده و عملا از همان ابتدا علاقه‌ی کارگردان را به استفاده از این نوع نما نشان می‌دهد. سکانس تصادف ما را با حرفه‌ی طبابت شخصیت آلمانی و اصلی داستان یعنی ایزا گری با بازی درخشان سوزان ولف آشنا می‌کند. دکتری که به نظر می‌رسد برای رهایی و مدتی تفریح، قصد سفری به جزیره‌ی اسنشن دروسط اقیانوس اطلس را دارد. جزیره‌ای مصنوعی که اکوسیستم گیاهی آن به دست داروین ساخته شده است. همان داروینی که مطالعاتش برروی نظریه‌ی تکامل مشهور است. همان فردی که نسل انسان را به میمون‌ها ربط می‌دهد. همان میمون‌هایی که در اول فیلم مشاهده ‌می‌کنیم. شخصیت اصلی داستان ما راه خود را به سمت جزیره پیش ‌می‌‌‌گیرد. جزیره‌ای که باتوجه به کتابی که همراه اوست بسیار زیبا به نظر می‎‌رسد و بی دلیل نیست که ایزا آن را برای خلوت کردن انتخاب کرده است. ایزا با مقدار زیادی توشه راه سفر پیش می‌گیرد. خوراکی‌هایی که از همان نگاه اول می‌توان فهمید که سفر طولانی در پیش روی ایزا وجود دارد. تقریبا ییست دقیقه‌ی اول فیلم بدون دیالوگ معنی‌دار سپری می‌شود  کارگردان به روایت تصویری بسنده می‌کند. روایتی که ممکن است برای بعضی از مخاطبین مقداری خسته کننده ظاهر شود. درواقع در پرده ابتدایی فیلم المان‌های دریا و … بر شخصیتمان سایه می‌افکند. در این میان کات‌های فیشر از طوفان به دریای آرام سرگرم‌کننده ظاهر می‌شود. ایزایی که به نظر ‌می‌رسد در قایقرانی تبحر دارد، از سیستم رادیویی پیامی را دریافت می‌کند که خبر از طوفان ‌می‌دهد. پیامی که بسیاری از مخاطبان را به این فکر فرو می‌برد که در ادامه شاهد تلاش برای بقا از سمت ایزا در مقابل طوفان خواهیم بود اما ایزای با تجربه با هوشمندی کامل طوفان را پشت سر می‌گذارد و به نوعی کارگردان به مخاطب رو دست می‌زند.

پس از اینکه ایزا طوفان را پشت سر ‌می‌گذارد این بار با طوفان جدیدی روبرو می‌شود. قایق ماهیگیری را می‌بیند که شکسته شده و آفریقاییان زیادی که به نظر پناهنده و مهاجر هستند برروی آن در حال درخواست برای کمک هستند. ایزا از گارد ساحلی درخواست کمک می‌کند و آن‌ها به نوعی قول کمک به او می‌دهند و از او می‌خواهند که هیچ اقدامی خودسرانه انجام ندهد. تعدادی از پناهجویانی که برروی قایق هستند خود را به آب می‌زنند تا به ایزا برسند. درنهایت یکی از آن‌ها موفق می‌شود به قایق تفریحی ایزا نزدیک شده و درنهایت او مجبور می‌شود حلقه‌ی نجات غریق را به سمت او بیندازد. ایزا او را به قایق آورده و برای اینکه افراد بیشتری درون آب وارد نشوند از پناهجویان دور می‌شود. پلانی که ایزاگری در حال دورشدن از قایق شکسته می‌باشد، بدون شک یکی از دردناک‌ترین پلان‌های کل فیلم است. این پلان که ترکیبی از فریادهای پناهجویان، بازی احساسی سوزان ولف و زاویه‌ی دوربین عالی می‌باشد به خوبی ما را با بحران موجود روبرو می‌کند و اولین سیلی جدی را به ما می‌زند. ایزا پسری که نجات داده را درمان می‌کند. حال با ورود کینگزلی با بازی گدیون اودور وسکا تنش فیلم افزایش می‌یابد و حتی اعمال او اوضاع روحی ایزا را بدتر خواهد کرد. همچنان که می‌گذرد سفری که قرار بود او را به سمت بهشتی گمشده ببرد، او را در جهنمی بی‌رحم قرار می‌دهد. کینگزلی هرچه که می‌گذرد با اشک‌ها و حرف‌هایش قلب ایزا را مستقیما هدف می‌گیرد. ایزا هر چه که می‌گذرد هیچ نشانه‌ای از کمک دریافت نمی‌کند. از آن ور نمی‌تواند خود به کمک آن‌ها رود زیرا حضور او و قایق نه چندان بزرگش ممکن است باعث تحریک و درگیری شود. فردی که پشت رادیو اوایل فیلم ایزا را از خطر طوفان باخبر کرده بود حال درمقابل چنان موضوع مهمی دخالت نمی‌کند و می‌گوید با سیاست‌های شرکتش مغایرت دارد. شاید میمون‌های اول فیلم نمایانگر این هستند که ما انسان‌ها به دلیل بعضی از کارهای غیرانسانی‌مان شاید از نسل همان میمون‌ها باشیم. هرچه که می‌گذرد تنش فیلم بیش‌تر می‌شود. ایزا خود را با سوالات اخلاقی بیشتری می‌یابد. سوالاتی که دوگانه هست و عملا جوابی ندارد. درواقع یکی از هوشمندی‌های که فیشر و ایکا کانزل به عنوان نویسندگان فیلم استفاده کرده‌اند استفاده از یک دکتر در این موقعیت بحرانی بوده است. دکتری که قسم یاد کرده جان انسان‌ها را نجات دهد. حال دکتر داستان ما در دو راهی گیر کرده است که نمی‌تواند راه خود را پیدا کند. به کمک پناهجویان برود و ریسک شورش احتمالی را بپذیرد یا منتظر کمک بماند. بیننده در اینجا پا در کفش‌های ایزا می‌گذارد. آیا می‌تواند از گرایش‌های درونی بقا برای نجات دیگران بگذرد و این ریسک را بپذیرد یا به پیام‌های رادیویی گوش کرده و منتظر کمک می‌ماند؟ این همان نیروی محرکه فیلم است. این نیرو حتی تاثیر خود را بر کینگزلی می‌گذارد. کینگزلی در سکانسی ایزا را به درون آب می‌اندازد و قصد دارد دوستان خود را نجات دهد اما بین دوراهی گیر می‌کند. دوراهی که یک راه آن کمک به دوستان خود است و راه دیگر پشت کردن به کسی که جان او را نجات داده و درنهایت راه دوم را انتخاب می‌کند و ایزایی که دیگر در اواخر حتی برایش مهم نیست که آذوقه‌اش توسط کینگزلی به فنا برود.

دقیقا زمانی که مخاطب شروع به خسته شدن از این کشمکش درونی می‌کند کینگزلی با دیالوگ “اونا دیگه مردن” تیر آخر را به قلب مخاطب شلیک می‌کند. ایزا به همراه کینگزلی به سمت قایق شکسته ‌می‌روند و با جسدهای بی‌جانی روبرو می‌شوند. درنهایت کمک فرا می‌رسد و عملا کاری جز جمع آوری جسدها انجام نمی‌دهند. فیلم به بهترین شکل و با سکانسی شوکه کننده تمام می‌شود. سکانسی که رایک (اسمی که احتمالا در گزارشی که دولت از واقعه تهیه کرده آورده شده است) در مقابل سوالاتی قرار می‌گیرد که برای تهیه گزارش نیاز هستند. در این جا ما ایزایی را می‌بینیم که سکوت کرده و با بازی فوق‌العاده‌ی ولف ما را در اقیانوسی از سوال‌های بدون جواب اخلاقی رها می‌کند. سوال‌هایی که از منی که نگارنده‌ی این متن هستم پرسیده شود می‌گویم “نمی‌دانم”.

درنهایت “Styx” از آن دست فیلم‌هایی هست که سعی می‌کند از تصاویر برای روایت داستان خود استفاده کند. فیلم درتلاش نیست شعاری را در درون دهن مخاطب بگذارد بلکه او را در شرایطی قرار می‌دهد که خود قضاوت کند. پیامی که با کارگردانی خوب ولفگانگ فیشر به خوبی منتقل می‌شود.

برچسب‌ها: ،

مطالب مرتبط



مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.