تحلیل و نقد فیلم Aliens | هراس

4 April 2020 - 22:00

**هشدار اسپویل برای خواندن متن**

«بیگانگان» ساخته‌ی «جیمز کامرون»، دومین اثر از سری فیلم‌های بیگانه است و ادامه‌ای برای شروع «ریدلی اسکات» در فیلم «بیگانه». نمی‌خواهیم به طور مفصل در این نوشته درباره‌ی این سری از فیلم‌ها و مقایسه‌ی بین آن‌ها صحبت کنیم بلکه بحث اصلی بر فیلم کامرون است. بنظرم بیگانگانِ کامرون ادامه‌ای بسیار خوب برای شروع – نسبتا – خوبِ اسکات است و یکی از بهترین آثار علمی-تخیلیِ سینما توسط یک فیلمسازِ جدی و کاربلدِ امروزی که در بیگانگان موفق می‌شود بیننده را به معنایِ واقعیِ کلمه سرگرم کند؛ سرگرمی‌ای که حتی از نوعِ سرگرمی‌های یکبارمصرف و هالیوودیِ امروزه (به طور مثال آثار نولان) نیست بلکه اثر پس از این سرگرم‌کنندگی، با جان مخاطب کار می‌کند. چون فیلم انسان دارد، میزانسن می‌فهمد و دغدغه‌ی خاص و انسانی خود را به قصه‌ای منسجم تبدیل می‌کند. نتیجه می‌شود اثری قابلِ دفاع و مهم که می‌شود چند بار آن را تماشا کرد و هربار لذت برد. اساسی‌ترین دغدغه‌ی فیلم و حسِ اصلی آن در طول اثر، تحمیل یک هراسِ انسانی به مخاطب است؛ هراسی ریشه‌دار در جهان امروز و هشداری جدی به انسان. فیلم به طور جدی ما را دچارِ ترس و التهاب می‌کند و جایگاهِ واقعی‌مان را نشانمان می‌دهد.

این هراس انسانی از اولین ثانیه‌های فیلم پی‌ریزی می‌شود و تا به انتها نیز از طریق تکنیکِ به‌شدت اندازه و درست فیلم با ما کار می‌کند. پس از نقش بستن عبارت A James Cameron film صداهایی به گوشمان می‌رسد؛ صدایی با حجم کم که با خود حسِ رمز و مجهولات می‌آورد. صفحه نیز تماما سیاه است و بر این فضای ناشناخته صحه می‌گذارد. گویی همه چیز در پرده‌ای از ناشناختگی، ابهام و اسرار قرار دارد. کم‌کم از دل این سیاهی و ناشناختگی، نوری آبی‌رنگ می‌درخشد و رفته‌رفته بزرگتر شده و به عنوانِ فیلم (ALIENS) تبدیل می‌شود. حروف کمی اگزجره به نظر می‌آید و حالتِ کشیده‌شان باعث می‌شود تا حسِ متفاوت و عجیب‌بودن از آب دربیاید. حرف I در عنوان فیلم ناگهان دهان باز می‌کند و افکتِ صوتی نیز هیجان را بیشتر می‌کند؛ نوری سفید از این حرف بیرون می‌زند و کلِ صفحه را دربرمی‌گیرد. گویی ALIENS در این لحظه تماشاچی را دربرمی‌گرفته، می‌بلعد و او را به درون قصه می‌کشد. صفحه‌ی سفید به نمایی از جو تبدیل می‌شود و کاوشگری که شخصیت اول فیلم (آلن ریپلی) در آن قرار دارد. این شروعی بسیار موثر و موجز است برای بیگانگانِ کامرون که معرفی‌ای کوتاه به ما می‌دهد؛ از فضایی مجهول، بیگانگانی ناشخناخته که تماشاچی را به درون خود و قصه می‌کشند. این، اولین قدم در معرفیِ طرفِ اصلی هراسِ اثر است یعنی بیگانگان. حتی بنظرم فیلم قبل از این‌ها در عنوانِ خود نیز حس ترس را می‌کارد؛ Alien این‌بار به Aliens تبدیل شده و آن s یعنی موقعیتی جدیدتر نسبت به فیلم قبلی؛ موقعیتی که دیگر یک موجودِ ناشناخته ناگهان نمی‌آید بلکه گویی با لشکری از این بیگانگان در قصه طرف خواهیم‌شد و همین اتفاق نیز می‌افتد. فیلمساز در این تیتراژ و با این عنوان نوعی از پرداخت را انتخاب می‌کند که تقریبا تا دقیقه‌ی هفتاد ادامه می‌یابد؛ پرداختی از موجوداتِ بیگانه بدونِ مواجهه‌ی واقعی و جدی با آن‌ها. پرداختی که در آن نوعی از هوشمندیِ سینمایی و کاربلدی موج می‌زند. در این هفتاد دقیقه (نزدیک به نصف مدت فیلم) موجوداتِ بیگانه حضور فیزیکیِ چندانی ندارند اما این تمهید چگونه شکل گرفته و چه اثری بر مخاطب دارد؟ برای پاسخ به این سوال‌ها ابتدا به چند قسمت مهم باید اشاره کنیم و آن‌ها را دقیق‌تر بررسی تا تمهیداتِ خوبِ کامرون (که حتی مواقعی از تکینک فراتر رفته و به فرم می‌رسند) برایمان روشن شود. فیلم آغاز می‌شود با معرفیِ کوتاه اما دقیق کاراکترِ الن ریپلی که بعد از ۵۷ سال پیدا می‌شود و دیگران حرف او درباره‌ی وجود موجودات بیگانه را باور نمی‌کنند. فیلمساز یک ترسِ جدی از یاداوریِ خاطرات و هراس از بیگانگان را از نقطه‌نظرِ الن می‌سازد. سکانسِ خوبِ کابوسِ الن و خارج شدن موجودِ بیگانه از درون شکم او، در حکم یک کابوسِ ادامه‌دار و همچنین یک تلاش برای معرفیِ این موجودات از دور (و نه از نزدیک) است؛ یعنی دقیقا همان استراتژی که تا دقیقه‌ی ۷۰ وجود دارد. این ‌کابوِس – حتی اگر فیلمِ اسکات را به عنوان پیشینه ندیده‌باشیم و آشنایی‌ای با بیگانگان نداشته‌باشیم – باز هم با ما کار می‌کند و هم با یک پرداختِ مینیمال، تصویری از گذشته‌ی الن به دست می‌آوریم و همچنین ترس او از این موجودات را باور می‌کنیم. این ترس بجای اینکه کلی و مبهم باشد، اتفاقا از نقطه‌ی دیدِ یک آدم مشخص از درون قصه است و از تجربه‌ی او نشأت می‌گیرد. در ادامه با آن برخوردِ محکم و قطعی‌دانستنِ مرگ توسط آن موجودات برای انسان‌ها، شخصیت الن به طور کامل برایمان شکل می‌گیرد. زنی که گذشته‌ی سختی داشته و اکنون به دلیل این تجربه، شب‌ها کابوس این موجودات را می‌بیند. از طرف دیگر، دیگران این خطر را جدی نمی‌گیرند و این یعنی اولین تضاد اصلی فیلم که بنظر من کمکِ مهمی به پرداختِ آن هراسِ مذکور می‌کند.

ارائه‌ی شمایل اولیه از بیگانگان

ارائه‌ی شمایل اولیه از بیگانگان

یکی از نکات دیگر نوع پرداختِ خوب تیم همراهِ الن در این سفر مهیج است. درواقع کامرون سعی می‌کند تا بیشتر کلی به این گروه نگاه کند و اکثر افراد خاضر در این گروه، تیپ هستند. بنظر بنده این تیپ‌ها پاسخگوی نیاز قصه در ایجاد تضاد بین الن و دیگران هستند. هرچند که در بعضی صحنه‌ها این تیپ‌ها دیگر توان ندارند و اعمالشان را باور نمی‌کنیم که در این باره خواهم‌گفت. اما نکته‌ مهمتر ایسنت که کلیتِ این گروه و روحیه‌ی حاکم بر‌ آن‌ها پیش از مواجهه با بیگانگان را باور می‌کنیم؛ روحیه‌ی اعتمادبه‌نفس و مطمئن بودن از سلاح‌های گوناگونِ نظامی‌شان. دوربین فیلمساز به خوبی این کلیت را به تصویر می‌کشد و بین اسلحه‌های کشنده و رنگارنگِ این آدم‌ها مانور می‌دهد. مانوری که بیشتر از آنکه بویِ دلخوشی به این سلاح‌ها را بدهد، اتفاقا بوی تردید می‌دهد و هراس. یعنی فیلمساز و دوربینش موفق می‌شوند خود را با الن ریپلی یکی کنند و با تردید به این تجهیزات نظامی بنگرند؛ تردیدی مینی بر اینکه آیا با وجود این تجهیزات از پس موجودات بیگانه برمی‌آییم یا خیر. فیلمساز بسیار موجز و دقیق تفاوتِ بین الن (و دوربینش) با دیگر نظامیان را از آب درمی‌آورد. با توجه به کابوسی که ما از الن دیده‌ایم و یا فضایِ خوفناکی که بسیار گذرا فیلمساز به آن اشاره می‌کند (مثلا آن خانواده‌ای که بعدا دختربچه‌شان فقط زنده می‌ماند) ما هراسِ الن را باور می‌کنیم. هراس از مواجهه با آنچه پیشتر دیده و از آن «آگاهی» دارد. این آگاهی، محل تفاوت الن و دیگران است؛ مثلا بیاد بیاوریم صحنه‌ای را که الن درباره‌ی بیگانگان برای گروهش صحبت می‌کند و فیلمساز به درستی و به اندازه واکنش‌های این نظامیان را (که اکثرا معلوم است این صحبت‌ها را جدی نگرفته‌اند و یا به سلاح‌هایشان مطمئن اند) نشانمان می‌دهد. درواقع بنظر بنده این هشداریست که فیلمساز با آگاهی از یک ترسِ انسانی از مجهولات نه با شعارهایِ گل‌درشت بلکه از طریق قصه‌اش می‌دهد. هشدار به اینکه ممکن است زمانی برسد که تمام این تجهیزاتِ عجیب و غریبِ نظامی برایمان فایده نداشته‌باشند و انسان خلع سلاح شود. یکی از لحظات عالیِ فیلم را بیاد بیاوریم؛ زمانی که همگی داخل کاوشگر نشسته‌اند و یکی از مردهای این تیم به الن اطمینان خاطر می‌دهد که ما همه‌شان (بیگانگان) را با این سلاح‌های گوناگون ریزریز می‌کنیم. فیلمساز باشعور به جای شعار دادن با یک کاتِ درست این مفهومِ «ناتوانیِ انسان با تمام تجهیزاتش» را از آب در می‌آورد؛ یک کات به چهره‌ی الن که دیالوگی نمی‌گوید. فقط سری تکان داده و دست برچهره‌اش می‌کشد. او به خوبی می‌داند که چه خواهد دید و ما این را باور کرده‌ایم. این سر تکان دادن نشان از آگاهی به خلع سلاح شدن دارد. هشداری از طریق کاراکتر به همه‌ی ما؛ هشداری که هرچه پیش می‌رویم عمیق‌تر می‌شود و شاید کمی ما انسان‌ها را به شناختنِ جایگاهِ واقعی‌مان و عدم اطمینانِ کامل به خود وادارد. در ادامه شاهد این خلعِ سلاح به طور جدی هستیم و بسیاری از مواقع با خودمان می‌گوییم کارِ انسان‌های درون فیلم تمام است. گروه، اسلحه‌های پیشرفته و خودکار در معبرها نصب می‌کنند اما می‌بینیم که چگونه به زودی تمام تیرهایشان تمام می‌شود و دوربین با نماهای اینسرتِ نزدیک از مانیتور هر لحظه از خالی شدن خشاب‌ها را به عنوان تجربه‌ای از خلع سلاح دربرابر بیگانگان بر جانمان می‌نشاند؛ خلع سلاحی که ترسناک است و دردناک؛ واقعا تهِ دلمان خالی می‌شود که این تیم با این مقدار اسلحه و تجهیزات نظامی اینگونه در عرض یک روز ممکن است نابود شوند. فیلم این کار را با مخاطب کرده و کمی به ما گوشزد می‌کند که قدرتمان در چیست. یکی دیگر از لحظاتِ خوب زمانیست که برای اولین بار، تیم با بیگانگان مواجه می‌شود و فرماندهی که پشت مانیتور نشسته‌است به کل در اداره‌کردنِ اوضاع ناتوان می‌شود. یعنی در یک شرایطِ بحرانی زبانش می‌شکند و نمی‌داند که چه باید بکند. کامرون به طرز بی‌رحمانه‌ای این تیمِ پرمدعا را به دلِ یک بحران جدی می‌فرستد و تضادِ رفتاری‌شان (قبل از مواجهه با بیگانگان و بعد از آن) را به ما نشان می‌دهد. در ادامه نیز می‌بینیم که اکثر افراد این تیم کشته می‌شوند و این همان بی‌رحمی‌ایست که عرض شد.

معرفی تیم نظامی

حال که درباره‌ی این تیمِ چندنفره صحبت شد خوبست که دو نفر از بین آنها که فیلمساز نیز برروی آن‌ها از ابتدا تاکید می‌کند را مورد بحث قرار دهیم. اول مرد جوانی به نام «بورک» که نماینده‌ی کمپانی است و در ادامه‌ی فیلم حتی تبدیل به یک بدمن می‌شود. بنظرم این آدم جایِ پرداختِ جدی‌تر داشت. یعنی این نقد کامرون به این کمپانی‌ به عنوان نماینده‌ی سرمایه‌پرست‌ها که حاضرند انسان‌ها را فدای منافع خود کنند، خوب از آب درنیامده‌است. چون بورک آنچنان از یک تیپِ دم‌دستی فراتر نمی‌رود و کنش‌هایش نیز (به جز یکبار حبس کردن الن در اتاق) چندان در طول قصه جدی نیستند. اما دوم، انسانِ مصنوعیِ فیلم یعنی «بیوشاپ» که بنظرم تکلیف فیلمساز چندان با او روشن نیست. بنظرم یکی از نقاط ضعف اساسی اثر به همین بیوشاپ برمی‌گردد. چون از یک طرف میزانسن‌ها و دوربینِ فیلمساز از ابتدا تخمِ بی‌اعتمادی به بیوشاپ را در دل ما می‌کارَد اما ناگهان شاهد یک عمل قهرمانانه از او در انتها هستیم. این تناقض به نظرم به طور جدی در فیلم وجود دارد. کمی به عقب برگردیم و اولین حضور بیوشاپ؛ بنظرم معرفیِ او در عینِ کوتاه بودن بسیار کافیست و دقیق. یعنی یک مهارتِ تکنولوژیک و مصنوعی را به خوبی باور می‌کنیم اما هرچه جلوتر می‌رویم به کل این موجود از قصه حذف می‌شود و اصلا حضور جدی‌ای ندارد و درواقع جایی نمی‌بینیم که از مهارت‌ها و قابلیت‌هایش استفاده‌ای شود. در پایان همین معرفی، واکنشِ الن به حضور این موجود در تیم باور نمی‌شود چون تماما به فیلم اسکات وابسته است و کسی اگر آن را ندیده‌باشد این ترس را باور نمی‌کند. الن، بیوشاپ را پس می‌زند و گویی بی‌اعتماد است اما همین «بی‌اعتمادی» نیز در طول فیلم ادامه نمی‌یابد و از آن استفاده‌ای نمی‌شود. عرض کردم که دوربینِ فیلمساز با بیوشاپ مثل یک موجودِ قابل‌اعتماد و دوست‌داشتنی رفتار نمی‌کند. حتی انتخابِ این بازیگر با این چهره و چشم‌ها نیز مانعِ سمپاتیِ جدیِ ما به او می‌شود. اما مثال‌هایی از رفتارِ دوربین با بیوشاپ: یک؛ بیوشاپ در حال تماشای یکی از موجودات بیگانه در زیر میکروسکوپ است که یکی از اعضای اتاق می‌آید و سوال می‌پرسد. بیوشاپ سرش را بلند می‌کند و حجم عظیمی از قاب را به شکل ترسناکی پر می‌کند. نما بیش از حد درشت است و با تمرکز زیاد برروی آن چشمانِ درشت و ترسناک، قطعا حسِ بی‌اعتمادی نسبت به این موجود در ما می‌کارد. بخصوص که موسیقی نیز در این لحظه، حسِ رمز و راز دارد و این بر گفته‌ی ما صحه می‌گذارد. دو؛ بیوشاپ در درون مجرای باریکی درحال خزیدن است. دوربین از روبرو چهره‌ی او را نشانمان می‌دهد و البته کمی پایین‌تر از چهره که در کنار آن چشم‌ها این موجود را بیشتر برجسته و ترسناک می‌کند. علاوه بر این، نورِ چراغِ بیوشاپ از زیر به صورتش می‌تابد و این هم با وجود آن سایه‌روشن‌های ترسناک، حس بی‌اعتمادی به ما می‌دهد. این دوربین را در کنار دیگر قسمت‌های فیلم بگذاریم؛ قسمتی که در انتها بیوشاپ به طرز عجیبی غیبش زده‌است یا آن عدم اعتمادی که کاراکتر اصلی و قهرمانِ فیلم به او دارد. چطور می‌شود که تمامِ این مسائل که حاکی از حس بی‌اعتمادی به این انسانِ مصنوعی است ناگهان رنگ می‌بازند و او در انتها، جانِ دختربچه‌ی فیلم، «نیوت»، را نجات می‌دهد. بنظرم کامرون سعی می‌کند تا تکنولوژی را دستیارِ انسان نشان دهد (مثلا آن دوئل انتهایی را بیاد بیاوریم که الن با آن ابزار تکنولوژیک موفق می‌شود هیولا را شکست دهد) و از این طریق نگاهِ خوشبینانه‌ای به آن داشته‌باشد اما این مسئله به هیچ وجه در فیلم از آب درنمی‌آید. یعنی بنظرم مسئله‌ی نقدِ کامرون به منفعت‌طلبیِ انسان‌ها و خوشبینی به تکنولوژی برعکسِ حسِ هراس از ناشناخته‌ها در فیلم پرداختِ مناسبی ندارد.

هراس از بیوشاپ در میزانسن

اما برسیم به یک کاراکترِ مهم در طول فیلم که اولین حضورش قابل بررسی است و بسیار عالی. دختربچه ای به نام نیوت که با خانواده‌اش پای به قلمروی بیگانگان می‌گذارند. نوع پرداخت کامرون در این سکانس عالی را با هم ببینیم. پدر و مادر وارد آن مکانِ خوفناک می‌شوند و دوربین با یک نمای نزدیک از نیوت، سوژه‌ی خود را در این بین به سرعت معرفی می‌کند. نیوت و برادر بزرگترش در نبود پدر و مادر با اطمینان صحبت می‌کنند که ناگهان دربِ ماشین باز می‌شود و خطرِ هجوم گوشزد. دوربین در این لحظه عالی عمل می‌کند. یک نمای از پایین و زوم‌این (zoom in) برروی چهره‌ی نیوت که در اینجا کاملا توجهِ نیوت به پدر را تصویری می‌کند و گویی این مواجهه با موجودات با این زوم‌این و کات به چهره‌ی پدر که چهره‌اش با موجود بیگانه پوشیده شده‌است در یک آن، تاثیر خود را بر نیوت می‌گذارد و بر جان او حک می‌شوند. همینجا کامرون کات می‌زند و بعد از این قسمت نیز شاهد یک حذف بسیار هوشمندانه هستیم. حذف تمام اتفاقاتی که از اینجا به بعد برای نیوت، خانواده‌اش و کل انسان‌های آن سیاره می‌افتد. درواقع فیلمساز با این حذف مهم در راستای همان پوشیده‌حرف زدن تا دقیقه‌ی ۷۰ عمل می‌کند. درواقع این پرداختِ موجز و عالی، نقش مهمی در شناختن موجودات بیگانه دارد؛ به طوریکه این پوشیده‌حرف‌زدن  در خدمتِ افزایشِ هراس تماشاچی و آدم‌های درون قصه قرار می‌گیرد. ببینیم سکانسی را که تیم نظامی درحال جستجو اند و با اثراتِ هیولاها و بازماندگان روبرو می‌شوند. یعنی کامرون پیش از مواجهه‌ی مستقیم با بیگانگان، قدرتِ عجیب آن‌ها و سلطه‌شان را به خوبی در دل ما می‌نشاند.

فیلم پس از اولین مواجهه‌ی الن و نیوت، جان تازه‌ای به کاراکتر اصلی‌اش می‌بخشد و مسیر جدیدی را در طول قصه رقم می‌زند. اولین مواجهه به نظرم بی‌نظیر است و هیچگاه از یادم نمی‌رود. دختربچه‌ی بازمانده توسط تیم پیدا می‌شوند. جالبست که با اینکه چیزی جز یک پلان از مواجهه‌ی نیوت با بیگانگان ندیده‌ایم، اما این ترس دختربچه و تقلایش برای فرار را کاملا با دلمان باور می‌کنیم. این یک پرداختِ اقتصادی و دقیق است که با کم‌گفتن، کیفیت را فدا نمی‌کند. پس از آرام گرفتن نیوت در آغوش الن، شاهد یک ارتباطِ اولیه‌ی خوب بین الن و نیوت هستیم که در ادامه‌ی فیلم به شدت به کار می‌آید. دختربچه برروی میز نشسته و به جایی نامعلوم خیره است بدون آنکه چیزی بگوید. کم‌کم همه بجز الن از اتاق خارج می‌شوند و او دربرابر دختربچه می‌نشیند. نمایی عالی شکل می‌گیرد از یک توشاتِ (two shot) فراتر از تکنیک و در حیطه‌ی فرم که بازماندگان در آن جای گرفته‌اند. شاید نکته‌ی مهم این توشات در شباهتِ الن و نیوت باشد؛ هردو یک مواجهه‌ی عجیب با بیگانگان داشته‌اند و گویی در بین این انسان‌ها همدرد یکدیگراند. فیلمساز به درستی به یک نمای درشت از نیوت کات می‌زند و چهره‌ی آشفته‌ای که مشخص نیست به کجا خیره شده. این چشمان با ما کار می‌کند و از همینجا با آن پلانِ کوتاه از فریادِ دختربچه هنگام مواجهه با موجود بیگانه پیوند می‌گیرد. این نگاه خیره و عجیب را ما درک می‌کنیم و البته الن. این مواجهه‌ی ابتدایی نطفه‌ی یک استحاله به مفهومِ «مادرانگی» می‌شود. برخلاف فیلم اسکات که در آن‌جا، الن ریپلی به شدت تیپیک بود و کنش‌هایش مال فیلم نبودند بلکه با تحمیل پیام‌های فمنیستی رخ می‌دادند، اینجا این رابطه‌ی بین الن و نیوت به شدت در منطق فیلم می‌گنجد و هرجه پیش می‌رویم این رابطه نیز عمیقتر می‌شود. به گونه‌ای که کنش‌های الن و اعمال قهرمانانه‌اش در قالب یک مادرانگیِ – نسبتا – عمیق می‌گنجد و باور می‌شود. این مادرانگی با آن مسئله‌ای که در ابتدای فیلم مطرح گشته نیز کمی تقویت می‌شود اما نچندان زیاد؛ یعنی خبری که الن از مرگِ دخترش در ۶۵ سالگی می‌شنود به یک فقدان می‌انجامد که به این رابطه کمک می‌کند، اما چندان این فقدان عمیق نمی‌شود تا به این مادرانگی نیز عمق ببخشد. به نظرم در این رابطه بین الن و نیوت، کمی دختربچه منفعل می‌شود و از نفس می‌افتد. خونسردیِ افراطی‌اش در مواجهه با بیگانگان با این توجیه که قبلا آن‌ها را دیده‌است رفع نمی‌شود و باعث می‌شود کمی این دختربچه‌ی شیرین تحلیل رود. این یکی دیگر از مشکلات اثر است که آن دختربچه‌ای که خوب وارد می‌شود، نمی‌تواند خوب ادامه دهد و بیشتر در ذهنمان بماند.

نگاهِ باورپذیر به ناکجا

یک نکته‌ی اساسی در فیلم کامرون اینست که روایت دچار فراز و فرودهای بدموقع و بی‌جا نمی‌شود و تا به انتها با ریتمِ مناسب بیننده را سرگرم می‌کند. روایتی که خود را درگیر مسائل حاشیه‌ای و ادا-اطوار نمی‌کند تا فقط توجهمان به این قصه‌ی نفس‌گیر جلب شود. و حقیقتا هم فیلم در دقایقِ زیادی نفسِ تماشاچی را بند می‌آورد و با تعلیق‌های درستش مخاطب را سرگرم می‌کند. التهاب‌ها و تعلیق‌هایی که اکثرا کاذب نیستند و مانند بسیاری از فیلم‌ها، باعثِ پرتاب‌شدنِ تماشاچی به بیرون نمی‌شوند. چون تعلیق از درون فیلم سرچشمه می‌گیرد و خطرش کنار گوشمان حس می‌شود. یکی از این صحنه‌های عالی را با هم مرور کنیم؛ صحنه‌ی گیرافتادن الن و نیوت در اتاق و حمله‌ی یکی از موجودات بیگانه؛ الن متوجه خطر شده و فیلمساز به درستی یک نمای اینسرت درشت از یکی از اجسام که تکان می‌خورد و در ادامه نماهای درشت از الن می‌گیرد. این نماهای درست، سنگینی و التهابِ صحنه را افزایش می‌دهد. الن سرش را بالا می‌آورد و ناگهان بیگانه حمله‌ور می‌شود. از اینجا به بعد درها باز نمی‌شوند و صدای کوبیدن دو کاراکتر به پرسوناژ نیز با تغییرمکانِ درست دوربین دیگر به گوش هیچکس نمی‌رسد. این صحنه، تعلیقِ جدی و سینمایی را یاداور می‌شود. در تعلیق، مخاطب از بعضی کاراکترها در داشتنِ اطلاعات پیشی می‌گیرد و گویی می‌داند که جریان از چه قرار است اما برای تحقق «چگونگیِ» آن انتظار می‌کشد. اینجا نیز دوربین به درستی نشان می‌دهد که بورک مانیتور را خاموش می‌کند و دیگر اعضای تیم نمی‌توانند از خطر پیش‌آمده برای الن و نیوت آگاه شوند. از طرف دیگر مانند بسیاری از فیلم‌ها خطر، نمایشی و پوشالی نیست بلکه به واسطه‌ی پرداختِ بسیار خوب کامرون از بیگانگان، واقعا نفس در سینه‌مان حبس می‌شود. تمامِ تمهیدات دقیق فیلمساز (مثل همان هراسی که در ۷۰ دقیقه‌ی ابتدایی بدون اشاره‌ی مستقیم به بیگانگان بدان دست می‌یابد.) اینجا در این صحنه عمل می‌کنند و تعلیق می‌آفرینند. ما از دیگر اعضای تیم بیشتر اطلاعات داریم و همین باعث می‌شود که زمان در این لحظه کش بیاید. صحنه با کارگردانیِ عالیِ کامرون اجرا می‌شود و تدوین و دوربین به درستی کار خود را انجام می‌دهند. تدوین به درستی ضرباهنگِ مناسب برای یک تعلیق جدی را می‌شناسد و دوربین نیز می‌فهمد که نمایِ باز در اوجِ یک التهاب و تعلیق، همه چیز را خراب می‌کند. این یکی از مثال‌های مربوط به احترام‌گذاشتنِ کامرون به مخاطب و سرگرمی‌سازیست. سرگرمی‌ای که اینجا به مددِ وجود انسان‌های متعین و تکنیکِ اندازه حتی به فرم می‌رسد و مثال‌هایی از فرم را (مثل همین مواجهه‌ی ابتدایی الن و نیوت) با یکدیگر مرور کردیم. اینگونه سرگرمی حتی از یک سرگرمیِ یکبارمصرفِ تکنولوژی‌زده (که امروزه بسیار زیاد می‌بینیم) و یا سرگرمیِ کاذبِ برامده از حقه‌های نخ‌نما فراتر می‌رود.

تعلیق جدی

برسیم به پایان اثر که بنظرم فیلم را قدرتمندتر از پیش می‌کند و البته نکاتی برای جمع‌بندی. درجایی از فیلم می‌شنویم که منبعِ تولید این همه موجود بیگانه و وحشتناک، احتمالا باید یک مادر یا ملکه باشد. فیلمساز از این مسئله استفاده‌ی سینمایی می‌کند و یک مادرِ آدمیزاد (که مادر بودنِ نصفه-نیمه‌ای را دوباره کسب کرده اما تثبیت نه) را دربرابر این مادرِ بیگانه قرار می‌دهد. قبلتر اولین مواجهه‌ی این دو مادر را ببینیم: الن، نیوت را پیدا کرده و اکنون بین تخم‌های بیشمارِ بیگانگان قرار دارد. سکوتِ صحنه بالا می‌رود و دوربین با آرام‌شدنش خطر را گوشزد می‌کند. دوربین با نماهایِ لانگش و نشان‌دادنِ این همه تخم (که هرکدامشان دیده‌ایم چگونه ده‌ها نفر را می‌کُشند) هراسِ عمیقی بر جانمان می‌اندازد. دوربین برروی تخم‌گذاریِ ملکه (مادر) مکث می‌کند و با تیلت به چپ این موجود و هیبتش را نشانمان می‌دهد. مادری در قلمرویِ مادری دیگر پا گذاشته .آیا اکنون عنوان «بیگانگان» مناسب این موجودات است یا مناسب آدم‌های فیلم؟ اینگونه جای بیگانگان نیز عوض می‌شود. این یعنی یک دوئل سهمناک. دوربین با نمایِ لو‌انگل (low angle) بزرگی، سلطه و هیبت ملکه را نشانمان می‌دهد و نفسمان را بند می‌آورد. چند دقیقه بعدتر نیز آخرین دوئل فیلم را شاهدیم؛ بازهم دوئل دو مادر و دو رئیس. ملکه، بیوشاپ را دو نیم می‌کند و اکنون به نیوت حمله‌ور می‌شود. این دوئل سهمناک بنظرم بسیار عمیق است و جای صحبتِ بسیار دارد. کمی به عقبتر برگردیم و ببینیم النی که ابتدا با خبر فوت دخترش روبرو می‌شود چگونه مادر‌بودن را از دست می‌دهد. در ادامه با پیداکردنِ نیوت گویی دوباره این مادرانگی جان می‌گیرد و حال دو مادر روبروی هم هستند. این تقابل بنظرم با ناخوداگاه ما کار می‌کند و چون از آن‌طرف، ملکه را در حکمِ یک رئیس و منبع دیده‌ایم، طرف مقابلش (الن) را نیز در این مقام دریافت می‌کینم. درنتیجه نبردی شکل می‌گیرد بین دو مادر و دو رئیس. ملکه‌ای که قصد دارد آدم بکشد و مادری که دختربچه‌اش را باید نجات دهد. کامرون از دلِ یک قصه‌ی ترسناک، پرهیجان و التهاب به یک برداشتِ عمیق و سینمایی از مفهومِ «مادرانگی» و جایگاهش می‌رسد. این مادرانگی، انگیزه‌های الن و کنش‌هایش را توجیه می‌کند و گویی آخرین نقطه‌ی اتکایِ آدمیان است. بله، قصه طوری پیش می‌رود که آخرین نقطه و منبع، به دو مادر می‌رسد و انگار هرکدام شکست بخورند، کلِ نژادشان شکست خورده‌است. این تلقی که از درونِ متن فیلم می‌آید بسیار عجیب است و بسیار بیادماندنی. در همین صحنه بنظرم اگر کمی کامرون زیاده‌روی می‌کرد ممکن بود این مادرانگی را به یک نمادسازیِ خوداگاهانه تقلیل دهد و فیلم از نفس بیفتد. شاید اگر این قناعتِ بشدت هنرمندانه و درستِ فیلمساز به قصه وجود نداشت، الن از نفس می‌افتد و در این قیاس با ملکه‌ی بیگانگان، به‌شکلِ غیرسینمایی تبدیل به مفهومِ «مادر و منبع» می‌شد. برای اینکه صحبتم را بهتر باز کنم باید به یکی از دیزالو‌هایِ ابتدای اثر اشاره کنم. جایی که گردیِ صورتِ الن (که هنوز هیچ چیز از او ندیده‌ایم) برروی گردیِ کره‌ی زمین دیزالو می‌شود و گویی این دو را به یک شأن می‌رساند. یعنی با این دیزالو، مفهوم‌سازیِ غیرسینمایی از «مادر» می‌کند و آن را به زمین به عنوان منبع و مادر ربط می‌دهد. این دیزالو اصلا متعلق به این اثر نیست و ربطی به هم سینما ندارد. در دوئل انتهایی و بعد از آن خوشبختانه فیلمساز این اشتباه را نمی‌کند و فیلم را همچنان با یک توشاتِ خوب از الن و نیوت در خواب به اتمام می‌‌رساند. این پایان، حسِ مادرانگی را حفظ می‌کند و با تمرکز بیشتر دوربین بررویِ نیوت، این را به ما می‌گوید که انگار همه‌ی این هراس‌ها و دردسرها نهایتا به نیوت ختم می‌شود و حفظِ جان او. از اینجاست که فیلم، با شأنیت‌دادنِ سینمایی‌اش به «مادر» و «انسان» به پایان می‌رسد و چقدر این پایان بیادماندنیست.

ملکه‌ی (رئیس) بیگانگان و هیبتش در میزانسن

به طور کلی، بیگانگانِ کامرون فیلم بسیار خوبیست که با قصه‌ی سروشکل‌دار، کاراکتر‌های جدی و تعلیق‌های درستش، ۱۵۰ دقیقه به معنیِ واقعیِ کلمه سرگرممان می‌کند و حس جدیدی از «هراس» و «مادر» به جانمان تزریق می‌کند؛ یک هراسِ عمیق انسانی از بیگانگان که بی‌رحمانه تمام تجهیزاتِ نظامی را ناکارامد جلوه می‌دهند و این حس را به ما منتقل می‌کنند که در هر جایگاهی، انسان کمی باید آرام بگیرد و بیش از حد به خودش ننازد. فیلم، با هراسی که به ما تحمیل می‌کند باعث می‌شود جایگاهِ انسانی‌مان را بهتر بشناسیم و عمیق‌تر به عالم نگاه کنیم. علاوه بر این مادری نشانمان می‌دهد که اینجا گویی نقطه‌ی آغازِ بشریت است و منبعِ انسان. انگار همه چیز در نهایت به او باز می‌گردد و تمامِ انسان‌ها ریشه در آن دارند. انسان در نهایت از این نبردِ سهمناک سربلند بیرون می‌آید و آن جمله‌ی خوبِ بیوشاپ («برای یک آدم بد نبود») پس از پیروزی، دوباره ما را به خودمان باز می‌گرداند و امید می‌بخشد. فیلم با یک استراتژیِ هوشمندانه مسیرِ زیبایی را از هراس و ناامیدی به امید و انسانیت طی می‌کند. بیگانگان، علاوه بر اینکه کمی بادِ اضافه‌ی ناشی از غرورمان را خالی می‌کند، درنهایت پیروزی را به ما انسان‌ها هدیه کرده و اینگونه دوباره این مسیر به ما برمی‌گردد و اهمیتِ انسان؛ اما این بار با دلی آرام‌تر و متواضع‌تر. دست مریزاد به جیمز کامرون و بیگانگانش.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

پاسخ به دیدگاه luccck لغو

Your email address will not be published.

  • luccck says:

    با تشکر از نقد.
    قسمت دوم بیگانه هم فیلم خوبی ولی خیلی جا داست تا به قسمت اول برسه. به نظر من بین آثار علمی‌تخیلی-ترسناک، فیلم مگس دیوید کراننبرگ بهترین فیلمه.

    • حامد حمیدی says:

      مخلصم. من فیلم کمرون رو بیشتر از فیلم اسکات دوس دارم. بنظرم اینجا آدم داریم و فیلم از تکنیک به فرم گذار میکنه. فیلم اسکات هم، بد نیس انصافا و سرگرم‌کننده‌ست اما تو تکنیک گیر میکنه