در انتهای فیلم شاهین مالت وقتی کاراگاه از بوگارت در مورد مجسمهی شاهین میپرسد که در واقع نسخه بدل گنجی گران قیمت است او اینچنین پاسخ میدهد: این چیزی است که رویاها بر اساس آن شکل گرفته.
این جملهی پایانی شاهین مالت مبنای فیلم گنجهای سیرا مادره و همکاری دیگری از جان هیوستون و هفمری بوگارت است، که فاصلهای هفت ساله با شاهین مالت دارد. گنجهای سیرا مادره فیلمی بهتر و پختهتری نسبت به شاهین مالت است که هیوستون توانسته با روایتی منسجمتر و استفاده از تمهیدات بصری قصهاش را پیش ببرد. فیلم که در لوکیشنهای طبیعی و برخلاف شیوهی استدیویی مرسوم آن زمان که صحنهها درون استدیو ساخته میشدند، ساخته شده داستان سه آس و پاس است که برای پیدا کردن طلا راهی کوهستانهای مکزیک میشوند که این سفر ظرفیت و درونیات هر سهی آنها را مورد سنجش قرار میدهد. اولین شخصیتی که با آن آشنا میشویم فرد.سی.دابز (همفری بوگارت) است که او را در بازار مشغول گدایی میبینیم. چیزی که از بوگارت در این فیلم میبینیم متفاوت با آن شمایلی است که معمولا از او در فیلمهای دیگر دیدهایم. در اینجا چهره زمخت و خشن بوگارت که در فیلمهای دیگر او برای نمایش زیرکی و قدرتش استفاده میشد جایش را به مردی مستاصل که برای برطرف کردن نیازش دستش را جلوی هرکسی دراز میکند داده است. آنچکه در همین ابتدا از شخصیت دابز میبینیم تمامیت خواستههای او است. دابز سه بار پولی از مردی شیک پوش با بازی بد جان هیوستون میگیرد، یک بار برای غذا و دوبار دیگر برای اصلاح صورت و زن. آنچه که بعدتر از او در صحنهای که هرسه شخصیت آرزوهای خود را میگویند میبینیم چیزی بیش از همین خواستههای زودگذر نیست این تهی بودن از آرزوهای بزرگ و پست بودن خواستههای دابز که باعث تعجب دو شخصیت دیگرهم میشود محکوم به نابودیست. همانطور که در انتهای فیلم آوارگی شاه لیرگونهای نصیبش میشود.
شخصیت دیگر فیلم که دابز در ابتدا او را در یک پارک و بعد وقتی که برای کار پیش کارفرمای کلاهبرداری به نام مک کورمیک میرود میبیند، باب کرتین (تیم هولت) است. کرتین شخصیتی ملایم و به دور از هرنوع تنش است و درمیان درگیریها همیشه سعی میکند آرامش را برقرار کند. آرزوی او داشتن یک باغ میوه است. اما آنچنان که باید این شخصیت پرداخت خوبی ندارد و بنظر میرسد توجه هیوستون بیشتر به دو شخصیت دیگر بوده، بگونهای که حضور او در کنار دو شخصیت دیگر کم رنگتر است.
اما شخصیت دوست داشتنی فیلم که بیش از دونفر دیگر سمپاتی دارد، پیرمردی به نام هوارد است که درواقع اوست که جای گنجها را میداند. در صحنهی خوابگاه زمانی که هوارد درحال تعریف کردن تجربههایش از سالیان درازی که به دنبال گنج بوده برای بقیه است، دابز و کرتن حرفهایش را میشنوند. این صحنه بسیار جالب و مهم است از آن جهت که دیالوگهایی را که پیرمرد میگوید بعدتر در رفتار شخصیتها میبینیم. هوارد با بازی عالی والتر هیوستون که پدر خود جان هیوستون بوده آبروی خاندان هیوستون را با بازی بد پسرش درهمان اندک حضور او میخرد. والتر هیوستون بگونهای کلمات را دقیق و سریع ادا میکند که گویی در حال تعریف داستانی خیالی است که بارها تکرارش کرده، نکاتی جذاب که از تجربهی سالیان دراز زندگیش آمده به مانند: ارزش طلا نه بخاطر خودش بلکه زحمتی است که بخاطرش میکشند، طلا روح آدم را مسموم میکند و….اما جالب آنجاست که زمانی که میگوید وقتی طلا را بدست بیارید حرص بیشتری میزنید، دابز میگوید من اگرپیدا کنم به سهم خود راضی هستم. و این حرف او در تضاد با عملش است با اینحال پیش از آنکه این سه به طلا دست پیدا کنند ویژگیهایی در دابز وجود دارد که نشان از مرام و معرفتی در عمق وجودش است. به عنوان مثال او با پولی که از یک بخت آزمایی برنده شده خرج سفر کرتن را هم تقبل میکند و حتی وقتی که بعد از پیاده روی در کوهستان خسته شده اولین نفری است که میگوید چرا عجله میکنیم و بهتر است کمی استراحت کنیم. با اینحال همهی این موارد آرامش قبل از طوفان است. وقتی به طلا میرسند و هوارد مشغول وزن کردن طلاها است اولین تنش توسط جملهی دابز اتفاق میافتد تنشی که هیوستون با گرفتن کلوزاپ و نمایش نگاههای شخصیتها بیشترهم میشود. دابز میگوید: کی سهمها را تقسیم میکنیم؟ و بعد ادامه میدهد تا سهم هر روز را تقسیم کنیم و هرکس مسئول سهم خود باشد.
این شروع جنون و مسخ شدگی دابز است. تمهید هیوستون در تغییر سکانس جالب است؛ نمایی از طلاهایی که هوارد درحال وزن کردن است را میبینیم و با یک دیزالو به صحنهی بعدی که دابز درحال کلنگ زدن درون یک غار است میرسیم. صحنه با اوج گیری موسیقی و ارتباطش با صحنهی قبلی در راستای نمایش حرص و طمع دابزی است که قبل از رسیدن به طلا از عجله کردن برای آن ایراد میگرفت! همچنین در همین صحنه وقتی دابز زیر آوارگیر میکند شک کرتین برای نجات او را میبینیم و بعد شاهد صحنهی پرتنش همان شب در چادر هستیم. وقتی دابز بیدار میشود و پیرمرد نیست، کرتن بیدارمیشود و دابز نیست و بعد هردو جای طلاهای خود را چک میکنند. و دیگر شک تنها مختص به دابز نمیشود و اینگونه تعلیق با تنش میان شخصیتها گسترش پیدا میکند.
این تنش با آمدن شخصیتی به نام کودی (بروس بنت) بیشترهم میشود. کودی مردی بی آزار است که به دنبال طلا میگردد او کرتین را زمانی که برای خرید آذوقه به شهر میرود میبیند و با شک بر این که او جوینده طلا است با تعقیب او به اتراقگاه آنها میرسد و اینگونه میشود که موقعیت پر التهابی را شاهد میشویم. هوارد،کرتین و دابز برای کشتن یا شریک کردن او رای گیری میکنند و به این نتیجه میرسند که او را بکشند. ظرافت کارگردانی هیوستون را در صحنهی صحبت این سه میبینیم. تا قبل از آنکه این سه به یک نقطه نظر برسند هرکدام در قسمتی از قاب قرار دارند اما وقتی قرار بر کشتن کودی میشود هرسه در یک خط قرار میگیرند. این صحنه ضمن لو دادن انسانیت آنها نمایشی از سهیم شدن آنها از مجازات آینده است؛ مجازاتی که باعث میشود هیچکدام سهمی از طلاها نداشته باشند. بعد از آنکه آنها به سراغ کودی میروند او که میداند آنها میخواهند او را بکشند با اینحال بعد از آمدن راهزنها و در راه نجات از این سه کشته میشود نکته غمانگیز دیگر نامهای از همسرش است که کرتین آن را میخواند و میفهمند این مرد برای پیدا کردن طلا و بهتر کردن وضعیت زندگیاش مجبور به این کار شده و اینگونه میشود که اولین خونی که برای این طلاها ریخته میشود شامل حال کسی میشود که دیرتر از همه آمد و زودتر از همه رفت.
وجه تراژیک بیش از اینهم ادامه پیدا میکند و دابز در شبی که هوارد بخاطر کمک به سرخپوستان حضور ندارد به یک مالاخولیایی کامل تبدیل میشود و فکر میکند که کرتین میخواهد سهم او را بالا بکشد. او به کرتن شلیک میکند و درحالی که فکر میکند او را کشته کرتن را رها میکند. کمی بعد شاهد یکی از درخشانترین بازیهای بوگارت هستیم. دابز به کنار آتش میرود و درحالی که با خودش شروع به صحبت میکند از وجدان میگوید: اگر باور کنی که وجدان داری تا حد مرگ آزارت میده اما اگر قبول نکنی هیچکاری نمیتونه انجام بده. گویی این جملهها برای گول زدن خود و پیداکردن تبصرهای است که کمتر از کشتن کرتین که درواقع نمرده رنج ببرد. اما مجازات و رنجش و سوختن وجودش در همین صحنه با خوابیدن کنار آتش و اوج گیری موسیقی همراه با شعلههای آتش و چشمان از حدقه بیرون زدهاش در میان این شعلهها نشان از واقعیت وجودی و آیندهی نابود شدهاش است. و آن آوارگی عجیب غریب و مرگی که توسط راهزنها و در عین اینکه ثروتمندترین لحظهی عمرش است به سراغش میآید. این نمایش تلاش بیهوده آرمان خواهیهای مادی و مسخ شدگی انسان توسط ثروت است که هیوستون به خوبی توانسته آن را نشان دهد.
گنجهای سیرا مادره نشان میدهد هرچه که از درون خالیتر باشیم، همانطور که آرزوهای دابز نشان از آن داشت، حرص و طمع بیشتر است و جادهی نابودی هموارتر با اینحال هوارد و کرتین با اینکه همچون دابز به طلاها نمیرسند اما به دلیل دوری از این وابستگی شدید میتوانند حتی موقعی که همه طلاها را از دست دادند خندهای سردهند تا راه سعادت را همچون دابز بر خود نبندند. در آخر شاید تمام آنچه که دابز به آن نیاز داشت در این دیالوگ درخشان از کرتین نهفته: وقتی بدترین اتفاقهاهم میافتد آنقدرهاهم بد نیست.
نظرات