جدیدترین اثر گای ریچی، The Gentlemen اصلا و ابدا فیلم بینقصی نیست. نواقصی که شاید هنگام تماشای آن برای اولین بار به چشم نیایند، اما در تماشای مجدد، خودشان را بیشتر و بیشتر آشکار میکنند. چرا برای بار اول چنین اتفاقی میافتد؟ ساختهی گای ریچی آنقدر سریع، پرشتاب و شلوغ است که برای بار اول، مخاطب را گول میزند. گول زدنی که هم تجربهای مفرح و لذتبخش را برای مخاطب به ارمغان میآورد و هم باعث میشود تا چشم او به این نواقص بزرگ نیفتد. همراه نقد سینما فارس باشید.
The Gentlemen ماجرای یک مزرعهدار قدرتمند ماریجوآنا، مایکل پیرسون است که قصد دارد مزرعههای خود را بفروشد و از بازی کنار برود؛ اما در این مسیر گرفتار ترورها، توطئهها و اتفاقات کوچک و بزرگ دیگری میشود. گای ریچی برای روایت داستانش از تکنیک داستان در داستان استفاده میکند؛ فلچر (با بازی هیو گرانت) که یک کارآگاه است نزد ریموند (با بازی چارلی هونام) میرود تا از رییس او (با بازی متیو مککانهی) اخاذی کند. اما نه به سبک و سیاق تمامی اخاذیهایی که پیش از این دیدهاید؛ فلچر یک نسخه از سناریویی که بر اساس اطلاعاتش نوشته است را نیز همراه خود میبرد. فلچر به جای اینکه روبروی ریموند بشیند و تمامی اطلاعاتش را برای ریموند فاش کند، به قول خودش مثل یک قصهگو این کار را انجام میدهد. همین ساختار فیلم باعث میشود تا فیلمساز آزادی عمل بیشتری برای روایت داستانش داشته باشد. اما اینکه این آزادی عمل چه حد و حدودی دارد، مسئلهای است که بعدا به آن خواهیم پرداخت. سناریوی فلچر قرار است تا مطابق آنچه ریموند مینامد، “مخلوطی از واقعیت و تخیلات بیهودهی ذهن خودش” باشد. اما جز در یک سکانس، وارد حیطهی تخیلات او نمیشود؛ و در همینجا یک سوال پیش میآید. اگر قرار است که روایت فلچر در اکثر مواقع مطابق واقعیت باشد، پس چرا روایت داستان به صورت استاندارد نیست؟ و اگر قرار نیست تا از این طریق به تخیلات فلچر وارد شویم و مرز بین واقعیت و خیالات او را گم کنیم، چه لزومی دارد تا داستانی در داستان فیلم وجود داشته باشد؟
مسئله اینجاست که اگر The Gentlemen از این تکنیک برای روایت داستان خود استفاده نمیکرد و قرار بود تا بر اساس ساختار مرسوم فیلمنامه جلو برود، علنا چیز زیادی باقی نمیماند؛ شخصیتهای The Gentlemen جملگی تکبعدی هستند و علنا شخصیت به معنای واقعی کلمه در فیلم وجود ندارد. فیلم در ترسیم مناسبات و روابط انسانی بین گروههای خلافکار، ژورنالیستها و اشرافزادگان شکست میخورد و داستان چندان بدیع و قابلتوجهی ندارد. پس روایت تودرتوی The Gentlemen نه از سر نیاز، بلکه راه گریزی است تا کمی از واقعیت فاصله بگیرد. بهانهی مناسبی است تا با فرار به سمت تخیلات فلچر، کمکاری خود را توجیه کند. کل ماجرای فروش مزرعهی میکی پیرسون و قضایای بعدی، از زبان فلچر روایت میشود. و این یعنی بخش اعظم روایت فیلم بر شانههای اوست و اگر قرار است تا شخصیت و دنیایی برای مخاطب ساخته شود، از طریق سناریوی فلچر است. اتفاقی که هیچ وقت در فیلم نمیافتد.
از طرف دیگر همین مسئله باعث میشود تا داستان فیلم پرهرجومرجتر روایت شود و اینجاست که شلوغبازی تمامعیار آغاز میشود. The Gentlemen به جای اینکه تمرکز خود را برروی یک دنیای کوچک یا محوریت میکی پیرسون و چند شخصیت فرعی دیگر قرار دهد، دائما شخصیتهای بیشتری را معرفی میکند و دنیایش را وسیعتر میکند. همین تعدد شخصیتهای زیاد باعث میشود که هیچکدام ساخته و پرداخته نشوند و پیرنگهای فرعی بیشتر و بیشتری به وجود بیاید. مثلا به لرد پرسفیلد یا درای آی نگاه کنید؛ مگر متیو بهاندازهی کافی شخص قدرتمندی نیست که کارش را به تنهایی انجام دهد؟ چه لزومی وجود دارد تا درایآی وارد این ماجرا شود. اگر درایآی با متیو است، پس سکانس زائد پیشنهاد خرید مزرعه چه کاربردی در داستان دارد؟ در طرف دیگر ماجرا لرد پرسفیلد را داریم؛ او دیگر برای چه اینجاست؟ جواب ساده است. حضور یک شخصیت دیگر باعث میشود تا کشمکشی بین او و درایآی بر سر کسب قدرت به وجود بیاید. و این کشمکشها، فارغ از اینکه اهمیتی در اصل داستان داشته باشند یا نه، وقت آن را پر میکنند. یکی از پیرنگهای فرعی داستان، ماجرای بازگرداندن لورا است که به کلی سنخیتی با اصل داستان ندارد و انگار گای ریچی هوس کرده است تا هنگام تماشای فیلم، برای مخاطبان یک پیام بازرگانی با همان شخصیتها پخش کند! و در پایان این پیرنگ، لورا به دستور لرد پرسفیلد کشته میشود که بهخودیخود بهانهی مناسبی به دست مایکل میدهد تا از لرد انقام بگیرد و از این طریق، نقش لرد در داستان پر رنگ شود. این وسط مرگ کاراکتر پادرهوایی چون اصلان در این پیرنگ فرعی، باعث بازشدن پای پدر قدرتمندش به این قضیه میشود تا از این طریق، یک سکانس اکشن برای پایانبندی فیلم درآید.
مشکل اصلی The Gentlemen افتادن در یک دور باطل است. چون هر شخصیتی برای پررنگ شدن نقشش در داستان، نیازمند تاثیرگذاری بر شخصیتهای دیگر است؛ یعنی خلق هر شخصیت، خلق شخصیتهای دیگری را نیز به همراه دارد. The Gentlemen همینطور که خطوط داستانی فرعی را میچیند، کاراکترهای بیشتری را خلق میکند که هر کاراکتر خود داستانی دارد و داستان هر کدام هم شخصیتهای دیگری دارد و … این دور باطل ادامه دارد. اگر گای ریچی از همان اول چارچوبی برای خود تعریف میکرد و تکلیف خودش را با داستانش مشخص میکرد، این اتفاق پیش نمیافتاد. اما فیلمساز ما آنقدر در نقش فلچر فرو رفته است که فراموش میکند کیست؛ ناسلامتی فلچر یک کارآگاه است و یک کارآگاه باید از سیر تا پیاز ماجرا را بداند و ته و توی هر چیزی را درآورده باشد. اگر یک کارآگاه دربارهی کوچکترین و بیاهمیتترین جزییات سخنسرایی کند، کسی به او خرده نمیگیرد. اما دربارهی یک قصهگو اینطور نیست. قصهگویی یعنی گزینش مجموعهای از رویدادها از بین بینهایت رویداد. قصهگویی یعنی زیر ذرهبین بردن یک ماجرای خاص بدون توجه به حاشیههای آن. و گای ریچی اگر میخواست قصهگو باشد، به جای پراکندهگویی، شلوغگویی و باز کردن خطوط فرعی متعدد، دست به گزینش میزد و داستان محدود اما متمرکزش را تعریف میکرد.
مشکل دیگر فیلم آن است که میخواهد جدی باشد اما بلد نیست که چگونه آن را انجام دهد. سکانسی در فیلم هست که میکی پیرسون، قدرتمندترین توزیعکنندهی ماریجوآنا در انگلیس قرار است ترور شود. چه چیزی را در ذهن خود تصور کردید؟ چیزی در مایههای اینکه میکی در میان محافظان خود محاصره شده است و در حالی که همهی جوانب امنیتی را رعایت شده است، ناگهان غفلت از یک نکتهی کوچک باعث میشود تا هدف ترور قرار بگیرد. اما قطعا فکرش را نمیکنید که میکی در روز روشن، بدون محافظ، هوس کند که برای ده دقیقه به کافیشاپ برود و در حالی که در حال هم زدن لیوان قهوهاش است، به او حمله کنند. یا مثلا سکانس انتقام گیری از لرد پرسفیلد؛ بدون اینکه تابحال این شخصیت را دیده باشیم ناگهان کات به آشپزخانهی او. آشپز، سم را داخل چای میریزد. دوباره کات و اینبار به اتاق لرد؛ جایی که او و میکی در حال صحبت هستند. تازه اینجاست که از خلال صحبتهای میکی و لرد متوجه میشویم که او چه آدم قدرتمندی است. و خیلی ساده، او چایی را میخورد و مسموم میشود. ترور از این سادهتر هم داریم؟ تمامی ترورهای فیلم از همین قماش هستند؛ یک هدف در دسترس و احمق که مانند سایر عامهی مردم در مکانهای عمومی و بدون محافظ و اسلحه رفت و آمد میکند. یا مثلا دو شخصیت قدرتمند مقابل یکدیگر نشستهاند و بهجای اینکه همدیگر را در خلوت و از طریق اشارات کنایی تهدید کنند، در استادیوم اتحاد! بلند بلند حرف میزنند : من تو را از بازی حذف خواهم کرد! اینگونه است که روابط بین این آدمهای قدرتمند، حرص و طمعشان، جاهطلبیهایشان و دشمنیهایشان با یکدیگر تبدیل به کاریکاتوری خندهدار میشود.
این شلوغبازی و افسارگسیختگی فیلم در یک سوم پایانی به چیزی میانجامد که آن را فاجعه مینامم. دو سوم ابتدایی با تمامی ضعفهایش قابل گذشت بود و سرگرمکننده اما از یک جایی به بعد احساس کردم که فیلم دارد به شعور مخاطبان توهین میکند. یکسومی که تمامی اتفاقات مهم، ترورها و دسیسهچینیها در آن به سرانجام خود میرسند. قطار فیلم، آنقدر پرسرعت شده است که دیگر خود فیلمساز هم به آن نمیرسد. و فیلمساز آنقدر در تخیلات خود غرق است که شخصیتهایش را فراموش میکند؛ ما به عنوان مخاطب، میپذیریم که فلچر همان آدمی است که از همه چیز مطلع است. او یکی از همان کارآگاههای معروف است که هزاران بار در فیلمهای پیش از این دیدهایم. فارغ از ویژگیهای تیپکال، ما از همان ابتدای فیلم اینگونه با فلتچر مواجه میشویم. اما بعد از گذشت یک ساعت و اندی و در پایان فیلم، کاشف به عمل میآید که ریموند در تمام مدت از نقشهی فلچر مطلع بوده است! و اینگونه و بدون مقدمهچینی، ریموند از یک آدم سادهی فرمانبردار، تبدیل به مردی میشود که جاسوسی فلچر را میکرده است و کسی که در تمام این مدت در موضع قدرت بوده، ریموند بوده است نه فلچر! و ریموند با این هوش سرشار و با اینکه از ماجرای خطر روسیها مطلع است و شب پیش نیز از زبان فلچر برای او یادآوری شده است، آنقدر احمق است که این موضوع را فراموش میکند. اینجاست که فلچر با بهانهی نجات جان میکی، جان خود را نجات میدهد؛ فلچر برای ریموند توضیح میدهد که دست او با روسها در یک کاسه است و خود او نقشهی ترور جدیدی را برای قتل میکی کشیده است . معلوم نیست ریموند در تمام مدت جاسوسیاش، چگونه بویی از این ماجرا نبرده است؟ ظاهرا ریموند هرجا که فیلمساز اراده کند، تبدیل به جاسوسی باهوش میشود و هرجا لازم باشد، به خواب فرو میرود. رییس او، میکی نیز از احمقتر از اوست و او هم روسها فراموش میکند. شاید جور دیگری نیز بشود این پایانبندی را تحلیل کرد؛ در میان این شلوغبازیها، این خود گای ریچی است که فراموش میکند روسهایی وجود دارند. و هنگام پایانبندی داستانش، دوباره به یاد آنها میافتد و سکانس زائد و خندهدار آدم ربایی میکی و بچههای باشگاه بوکس را خلق میکند.
The Gentlemen در میان خطوط داستانی متعددش هضم میشود و فیلمی که با حد نگه داشتن در داستانگویی میتوانست به اثر خیلی بهتری تبدیل شود، با زیادهخواهی فیلمساز به جایگاهش نمیرسد. فیلمی که اگرچه خیلی سر و صدا میکند، اما حرف چندانی برای گفتن ندارد.
نظرات
آفرین. تنها نعمت فیلم بامزگی و توانایی کالین فارله.
و البته نقش آفرینی خوب هیو گرانت رو هم نباید فراموش کرد
کاملا با نقد موافقم. فیلم بسیار غلوشده، بدون انسجام و شلوغ است! گای ریچی هم همانند فیلم، کارگردانی غلوشده بیش نیست!!!