جدیدترین فیلم از سری کینه به کارگردانی نیکلاس پس با روایت داستانی شلخته و بی در و پیکرش نه تنها در جایگاه بدترین فیلم سری قرار میگیرد بلکه یکی از بدترین فیلمهای ترسناکی است که در چندسال اخیر عرضه شده و بیشتر از آن که ترسناک باشد، اعصاب خردکن و گاها خندهدار است.
بر هیچکس پوشیده نیست که ساخت دنباله برای هر محصول هنری به خصوص فیلم اغلب سختتر از ساخت قسمت اول است. اصلیترین چالش دنباله سازی حفظ ویژگیهای اصلی قسمت قبل و در عین حال گسترش آن در قالب نوآوریهای جذاب است. در سالیان سال دنبالههای مختلفی برای فیلمهای موفق زیادی ساخته شده است که گاها به نسخهی بهتری از فیلم قبلی تبدیل شدهاند اما همانطور که ذکر شد تعداد این دنبالهها اندک بوده و دنبالهها معمولا نتوانستهاند موفقیت قسمت قبل را حداقل از حیث هنری تکرار کنند. در این میان دنبالههایی نیز بودهاند که همان ویژگیهای عالی قسمت قبل را داشتهاند اما به تکراری بودن متهم شدهاند. دنبالههایی که احتمالا اگر به صورت یک ایپی جدید معرفی میشدند موفق تر ظاهر میشدند. همهی اینها را به این دلیل گفتم که از سختگیریهایی چه منصفانه یا غیرآن به دنبالهها میشود، آگاه شوید. حال سری کینه را در نظر بگیرید که از همان ابتدا و در نسخههای اولیه نیز از مشکلات متعدد رنج میبرده اما چیزی که قابل ذکر است، عنصر سرگرمکنندگی که حداقل در قسمتهای اول مجموعه مشاهده میشد در این فیلم به کمترین مقدار خود میرسد و این را حتی میتوان در نمره F که بدترین نمرهای است که یک فیلم میتواند از مخاطبین دریافت کند، دید. The Grudge 2020 نه تنها مشکلات قسمتهای قبلی مجموعه را حل نمیکند بلکه با جمعآوری تمام آنها و اضافه کردن مشکلاتی بیشتر به آن تبدیل به یکی از مشمئزکنندهترین فیلمهای چندسال اخیر میشود. فیلمی که نه تنها سرگرم کننده نیست بلکه در اجرای کلیشهای ترین المانهای این ژانر به طرز فجیعی شکست میخورد. به طوری که شخصا انتظار چنین افتضاحی را از کارگردانی که دو فیلم ترسناک نسبتا خوب را در کارنامه دارد، نداشتم.کینه روایتگری تعدادی از افراد است که توسط روحی خبیث که از ژاپن به خانهای در آمریکا آمده و در آن مستقر شده مورد آزار و اذیت و به نوعی شکار میشوند. شخصیتها به واسطهی حضورشان در این خانه مورد اذیت این روح قرار میگیرند. تمرکزی اصلی داستان برروی کارآگاهی است با بازی آندریا رایزبرا که مدتی است شوهر خود را از دست داده و به همراه پسر خود در محلی جدید مستقر شده است. کارآگاه داستان با توجه به سیراتفاقاتی که میافتد درگیر پروندهی این خانه میشود و حال باید با این روح خبیث دست و پنجه نرم کند. پردهی اول فیلم به بدترین شکل ممکن به نمایش در میآید. در اینجا با چندین روایت داستانی در زمانهای مختلف طرف هستیم که هرکدام داستان قتلهای رخ داده و مشکلات به وجود آمده به دلیل روح موجود در خانه را روایت میکند اما تمرکز کلی قرار بوده برروی کارآگاه باشد که عملا این تمرکز وجود ندارد. مشکل از جائی شروع میشود که فیلم به هیچکدام از روایتها زمان کافی برای پرداخت نمیدهد و دائما در حال پرش زدن به این زمان و آن زمان است. این پرشها باعث شده یک نوع گسستگی و شلختگی در روایت ایجاد شود که تنها باعث گیجی مخاطب میشود و کارگردان در ارائهی هدفی که مدنظر داشته موفق ظاهر نمیشود. این عدم جذابیت باعث میشود مخاطب با هیچکدام از داستانها و شخصیتها ارتباط برقرا نکند و این مورد به خصوص در فیلمهای ترسناک فارغ از بقیه موارد حکم شکست فیلم را امضا میکند. هر یک از آرکهای داستانی پتانسیل پرداخت بیشتر را داشتهاند اما هیچ پرداختی به آنها نشده است. همه خانوادهها مشکلات خودشان را دارند اما این مشکلات درحد یک ایده هستند و به هیچ وجه برای مخاطب مهم نمیشوند. کارآگاه اصلی داستان مدت زیادی نیست که همسر خود را از دست داده اما این مورد هیچ نمودی در مشکلات درونی شخصیت پیدا نمیکند و صرفا به دلیلی برای تغییر خانه و افتادن در دل این پرونده تبدیل میشود. چرا مخاطب باید به جان شخصیتی که هیچ پیشینهای ندارد و در طول فیلم هیچ موضع خاصی در برابر اتفاقات پیدا نمیکند و صرفا یک کاراکتر تک بعدی است اهمیت بدهد. حتی حقیقت مادربودن او چندان اهمیتی پیدا نمیکند. این فیلم درواقع من را به شدت به یاد برایت برن میاندازد. درواقع آخرین باری که شخصا اینهمه از یک فیلم خسته شده بودم در زمان تماشای آن فیلم بود. کینه شباهتهای بسیاری با آن فیلم دارد. هردو دارای پیرنگی بسیار ضعیف و پر از ایدههای پرداخت نشده هستند. هردو هیچ توضیحی در رابطه با اریجین شخصیت خبیث خود و به نوعی دلیلی برای کارهای او ارائه نمیدهند. مخاطب هیچوقت متوجه نمیشود طریقه عملکرد این روح چگونه است و حتی چگونگی انتقال آن به آمریکا را شرح نمیدهد. آیا باعث مرگ اطرافیان میشود یا مرگ خود؟ اینها سوالاتی است که به هیچ وجه پاسخ داده نمیشوند. به جای پرداخت به این مسائل فیلم پرشده از فلش بکهای غیرمنطقی و شخصیتهای زیادی که هیچکدام خوب ظاهر نشدهاند. شخصیتهایی که با وجود اینکه پتانسیلهای جذابی برای داستان داشتهاند اما به علت پرداخت ناکافی که ذکر شد نبودشان بهتر است. درواقع میتوان گفت بسیاری از شخصیتهای فیلم بود و نبودشان تغییری در داستان فیلم ایجاد نمیکند. جامپ اسکرهای فیلم به شدت ضعیف کار شدهاند و تقریبا همهی آنها قابل پیشبینی هستند. حداقل کارگردان میتوانسته با استفاده از چند تکنیک صوتی ترس آن را بیشتر کند اما از این هم غافل مانده است. کافیست مخاطب چند فیلم ترسناک مشاهده کرده باشد تا یکی یکی نماهای ترسناک را تشخیص دهد. این پیشبینی عملا ترس را از مخاطب گرفته و فیلم را برای او خستهکننده و گاها خنده دار میکند. این که در سال ۲۰۲۰ باشیم و همچنان از کارهای احمقانهی شخصیتها در مواقع بحرانی و ترسناک فیلمها اذیت شویم خود یک معظل است و نشان میدهد ژانر ترسناک مشکلات خود را به همراه دارد. در یکی از صحنههای فیلم یکی از شخصیتهای داستان در حال فرار از دست شخصیت خبیث داستان است که طبق عملی کاملا قابل پیشبینی در هنگام خروج از در خانه با این روح مواجه میشود. شخصیت برمیگردد و در فاصلهای چندمتری روبروی روح خبیث در یک کمد قایم میشود. این که چه فکری میکند که در آن جا قایم میشود یک چیز است. نهایت مضحکی این عملکرد جائی به نهایت خودش میرسد که گوشی خود را در حال زنگ خوردن بیرون میآورد و به آن خیره میشود فارغ از اینکه شخصیتی شیطانی در پی اوست. چند لحظه بعد نیز با یک کات سروکلهاش در خانهاش پیدا میشود و پرش تصویری رخ میدهد که اذیت کننده است و پیوستگی روایی را از بین میبرد. همچنین فیلم باگهای جزئی دارد از مشکلات در راکورد صحنهها گرفته تا … که البته فیلمی که در اجرای مهم ترین وظایف خود شکست میخورد طبیعی است که در این موارد نیز عملکرد خوبی نخواهد داشت. جلوههای ویژه فیلم نسبتا خوب است به ویژه در طراحی جسدها که ترکیبی از جلوه و گریم میباشد که البته با توجه به بودجه فیلم چندان کار ارزشمندی محسوب نمیشود. موسیقی فیلم در کیفیت خوبی نیز قرار دارد و در سکانسهای مختلف با روایت هماهنگ است. از این موارد که بگذریم به بازیگری میرسیم. آندریا رایزبرا یکی از بیروح ترین شخصیتهای اصلی داستانهای ترسناک را اجرا میکند. عملکرد او به عنوان بازیگر اصلی اصلا قابل قبول نیست و هیچ حسی را به مخاطب منتقل نمیکند. البته که مشکل شخصیت پردازی در فیلم به شخصیت بسیار ضربه زده است اما این سرپوشی برروی بازی بد این بازیگر نمیگذارد. بقیه بازیگرها نیز فرق چندانی با رایزیرا نداشتهاند. تنها لین شای با وجود زمان کمی که در فیلم حضور دارد توانسته نقش خود را به خوبی اجرا کند و دیدن او ترس بیشتری از جامپ اسکرها در مخاطب ایجاد میکند.درنهایت The Grudge در تلاش است پایان خود را باز جلوه دهد و مخاطب را در فکر فرو ببرد. مخاطبی که هیچ اهمیتی به سرنوشت شخصیتها نخواهد داد و طبیعتا به پایان مثلا باز آن. فیلم در اجرای کلیشهای ترین المانهای ژانر خود شکست میخورد و حتی در ترساندن مخاطب خود برای لحظهای موفق ظاهر نمیشود و به فیلمی خنده دار و به شدت خسته کننده تبدیل میشود. فیلمی که هیچ دلیل برای دیدن ندارد و به یکی دیگر از زبالههای ژانویه تبدیل میشود.
نظرات