تحلیل و نقد فیلم Widows | سیاست‌زدگی

20 June 2020 - 22:00

**هشدار اسپویل برای خواندن متن**

«بیوه‌ها» آخرین ساخته‌ی «استیو مک‌کوئین»، فیلمساز سیاه‌پوست بریتانیایی، فیلم بدیست. فیلمی با یک خط ایده و شروعی – نسبتا – مناسب که این توانایی را داشت به یک اثر متوسط و قابل‌قبول سینمایی بدل شود، اما حیف که نمی‌شود. دلیل این «نشدن» را از نظر بنده باید به طور کلی در سینمای امروز و فیلمسازان حال حاضر جستجو کرد. به شخصه فکر می‌کنم این سینمای نحیف بیشتر از آنکه به دنبال سینمای مطلوب باشد، در جستجوی شعارهای پرطمطراق و مُدِ روز است؛ شعارهای فمنیستی، نژادی و سیاسی. نوعی پُزِ سینماییِ مرسوم که در اکثر آثار، در حد همان پُز باقی می‌ماند و به سینما تبدیل نمی‌شود. این مشکل نیز به اینجا باز می‌گردد که فیلمساز با سینما زیست نمی‌کند و سوژه‌ی فیلمش را با سینما از نزدیک لمس نکرده‌است تا بتواند این تجربه را به تماشاچی منتقل کند. حداکثر کاری که این فیلمسازان انجام می‌دهند این است که برای شعارِ از پیش تعیین شده‌ی خود، قصه‌ای می‌تراشند که هرچند شاید کمی آن‌ها را به ماهیت سینما نزدیک کند اما باز هم راه را اشتباه رفته‌اند. راهِ درست این است که اولویت با شعار و پیام نباشد، بلکه ابتدا قصه نزد سینماگر حاضر شود و این قصه آنقدر در ناخوداگاه او قوام پیدا کند تا بعد بتواند از طریق تکنیک بر روی پرده بیاید. حال اگر حرف مهم و شعار جدی‌ای نیز بعد از این اتفاقات در نهایت از اثر خارج شد، چه بهتر. اینجا نیز مک‌کوئین معلوم است که از ابتدا شعارها را آماده کرده‌ و تلاشی نیز برای قصه تراشیدن می‌کند که این تلاش در قسمت‌هایی به چشم می‌خورد که به آن‌ها خواهم‌پرداخت. اما قاعده و اساس فیلم مبتنی بر این شعارهاست که سینمایی نمی‌شوند و پیشی گرفتنشان از قصه و منطق درونی فیلم به شدت به چشم می‌آید. دقیق‌تر به اثر می‌پردازیم تا مشکلات آن بهتر هویدا شود. شاید باعث شود نگاهمان به سینما کمی عمیق‌تر گردد.

اگر یک‌خطیِ داستانِ بیوه‌ها را برایم تعریف می‌کردند، امیدوار می‌شوم به مواجهه با یک فیلم قابل‌قبول. نکته‌ی جالب همینجاست که قصه می‌توانست به یک فیلم خوب تبدیل شود و این که نمی‌شود، به نابلدیِ فیلمنامه‌نویس و کارگردان بازمی‌گردد؛ یعنی داستانِ چند زوج که مرد‌هایشان در یک سرقت کشته می‌شوند و اکنون ما می‌مانیم با داستانِ چهار بیوه، توان تبدیل شدن به یک اثر خوب را دارد. بخصوص که بعدا متوجه می‌شویم پایِ مردانِ سیاست نیز در این بیوه‌ شدن گیر است. اما درست در همین نقطه است که متوجه می‌شویم فیلمساز، سینما بلد است یا نه؛ یعنی اگر ببینیم که انتخاب فیلمساز، پرداختِ دقیق زندگی این زوج‌ها و بعد احوالات زنان بیوه است، می‌توان امیدوار بود. اما اتفاقی که در فیلم مورد بحث می‌افتد تماما در مقابل این انتخاب (قصه‌گویی با محوریت شناخت آدم‌های قصه) می‌ایستد و نشان از تمایلات غیرسینمایی فیلمساز برای شعار دادن دارد. فیلم تا به انتها موفق نمی‌شود داستان خود را به اندازه بین مردان سیاست و زندگی این چهار زن جابجا کرده و رابطه‌ی این دو بخش را برایمان آشکار سازد. بدتر از این، زمانی که بر هرکدام از این دو بخش می‌پردازد، بشدت ناتوان است. از همه مهمتر این ناتوانی در مهم‌ترین قسمت داستان (زنان بیوه) به چشم می‌آید و زنانی که هیچکدام تبدیل به کاراکتر نمی‌شوند تا دردهایشان را از نزدیک لمس کنیم. اصولا قصه‌ی رابطه‌ی بین این زنان با همسرانشان، قصه‌ی بیوه شدن، احوالات هرکدام بعد از کشته شدنِ مردان و تصمیمشان برای سرقت از آب درنیامده‌است. درباره‌ی اولین موردی که عرض شد (رابطه‌ی بین مرد و زن) باید اشاره کنم به اینکه نیازی نیست تا هر چهار زوج را دقیق بررسی کرده و قصه‌شان را به دقت بشنویم. در این بین، فیلمساز باید به اندازه‌ی کافی به یکی از این چهار زوج (ورونیکا و رالینز) می‌پرداخت؛ چون آن‌هایند که محوریت قصه را تشکیل می‌دهند و تا انتها نیز داستان بر مدار این دو می‌چرخد. فیلم، منشأ سوالات بیشماری درباره‌ی این دو است که برای هیچکدامشان جوابی از درون اثر نمی‌توان پیدا کرد و این یعنی ناتوانی در شخصیت‌پردازی. از هم مهمتر سوال درباره‌ی تفاوت نژادیِ این زوج است که فیلمساز تأکید چشمگیری بر آن می‌کند و از حد همین تأکید فراتر نمی‌رود. یعنی متوجه نمی‌شویم که این رابطه چگونه شکل گرفته‌است و این دو نسبتشان با یکدیگر چیست؟ آیا این لحظات پر از محبت و عشق که مدام می‌بینیم نشان از این دارد که این دو یکدیگر را پذیرفته‌اند؟ اگر اینطور است، خیانت بزرگی که رالینز در حق همسر سیاه‌پوستش می‌کند چگونه توجیه می‌شود؟ در قسمت‌هایی این را می‌شنویم که احتمال دارد رالینز، همسر و فرزند سفیدپوست را ترجیح داده و این بشود انگیزه‌ی این دروغ و خیانت. اما این مسئله به هیچ وجه در اثر جاری نیست و اتفاقا صحنه‌های پرشمار از محبت‌، خلافش را به ما نشان می‌دهد. وقتی تماشاچی با فیلم و رابطه‌ی بین این دو روبرو می‌شود، حس وی دچار نوسان‌هایی می‌گردد که سینمایی نیست و برامده از ناتوانی اثر است؛ مثلا این نوسان حسی را می‌شود در تناقض جدی بین آن چیزی که مدام بین دو پرسوناژ و در خیال ورونیکا می‌بینیم با آن چیزی که بعد متوجه می‌شویم دید؛ ما محبت می‌بینیم و قصه به خیانت ختم می‌شود. این یک خلأ حسی است؛ خلأ‌ای که از ضعف شخصیت‌پردازی (بخصوص رالینز) می‌آید و از ضعف در تبیین رابطه.

درباره‌ی رابطه همانطور که عرض شد مشخص نمی‌شود که مشکل بر سرِ چیست و اگر مشکل به تفاوت نژادی زن و شوهر بازمی‌گردد چرا این مسئله نزدِ کاراکتر مرد و شمایِ کلی رابطه لمس نمی‌شود؟ اینجاست که مشخص می‌شود چقدر نزد فیلمساز، شعار دادن بر سینما اولویت دارد؛ چون فقط تلاشش را می‌کند تا با انتخاب این زوج ناهمگون کُد بدهد؛ کُدهایی برای شعارهای ضدنژادپرستی. از طرف دیگر شاید بتوان گفت بدترین پرسوناژ فیلم، رالینز است؛ مردی که حتی ثانیه‌ای به ما نزدیک نمی‌شود و فقط بساطیست برای شعارهای سیاست‌زده، شعارهای نژادی و غافل‌گیری‌های بد و برامده از ناتوانی. مطلقا انگیزه‌ی این آدم را برای سرقت درک نمی‌کینم. مطلقا نمی‌فهمیم که چگونه اینطور راحت با سیاستمدار سفیدپوست فیلم، «مولیگان» زد و بند می‌کند و به همسرش خیانت. البته باید عرض کنم که اصلا حضور و وجود این آدم و استیصالِ مفروضش، نشان‌دهنده‌ی نگاهِ سطحی، غیرسینمایی، غیرهنری و سیاست‌زده‌ی فیلمساز است که در ادامه به آن خواهم‌پرداخت.

همانطور که عرض کردم بعد از آشنایی سریع با قصه‌ی اصلی فیلم (چهار زن بیوه) نیاز بود تا بیشتر به این چهار نفر نزدیک می‌شدیم تا دردشان را از نزدیک لمس کنیم. تا به اینجا دیدم که زوج اصلی فیلم و رابطه‌شان کاملا ناقص است و هیچکدام به کاراکتر تبدیل نشده‌اند. درباره‌ی باقی بیوه‌ها نیز همین مشکل به چشم می‌آید. فیلمساز تلاش جدی‌ای برای ترسیم زندگی آن‌ها نمی‌کند و آن‌جایی هم که چیزهایی نشانمان می‌دهد کارساز نیست؛ مثلا خرده‌قصه‌ی دختر بلندقدِ سفیدپوست، «آلیس»، و رابطه‌اش با آن مرد به درد ما نمی‌خورد. این‌ها ظواهر و روبنایی از یک زندگی هستند که باعث نمی‌شود پرسوناژ تبدیل به یک کاراکتر باورپذیر گردد. ما باید متوجه می‌شدیم که آلیس چگونه بیوه می‌شود، احوالاتش در نبودِ همسر چگونه است و چه چیز او را به قبولِ نقشه‌ی سرقت هدایت می‌کند. با چند صحنه‌ی اضافه از حضور یک مرد – که بی‌دلیل نیز کِش می‌آید – این سوالات جواب داده نمی‌شوند. به این فکر کنیم که در زندگی واقعی، زنی بیوه می‌شود و روزی خبرش می‌آید که همان زن مجبور به انجام سرقت بزرگی شده‌است. این را باید دانست که هر انسان برای انجام یک کنش – که اینجا در حد یک سرقت بزرگ شده‌است – قصه و انگیزه‌ای دارد. این قصه و انگیزه در واقعیت بیرونی کاملا موجود است و هر انسانی، با پیچیدگی‌ها و قصه‌های خود قابل باور و لمس است. کار هنرمند این است که دوباره جهانی خلق کند و انسانی معین در آن. کار فیلمساز این است که اگر می‌خواهد یک زنِ سارق نشانمان دهد، این زن را تماما برایمان از نو خلق کند. اما اینجا آلیس حتی در لحظه‌ای رنگ و بوی کاراکتر مستقل به خود نمی‌گیرد. اولا دلیلِ انتخابش برای رابطه برقرار کردن با یک مرد به مفروضاتی مبنی بر بیوه‌شدن محول می‌شود بدون آنکه شرایط زندگی‌اش بعد این بیوه شدن را لمس کنیم و احیانا در یک نگاه و در یک نمای درشت، درد، نیاز و فقر معین ببینیم. ثانیا متوجه نمی‌شویم نسبتش با رابطه‌ای که از طرف مادر به او تحمیل شده‌است چیست؟ تمام چیزی که می‌بینیم یک انفعال غیرسینمایی در طی این رابطه است که برایمان موضع و نسبت یک کاراکتر مستقل را روشن نمی‌کند. وقتی موضع و نسبت یک زن با این عمل از آب درنیاید، سرقت نیز تحمیلی می‌شود و انگیزه‌اش را نمی‌توان پذیرفت. یک فیلمساز کاربلد می‌توانست با نشان دادن احوالات این زن و یک نمای درست در میزانسن درست از خستگی و درد ناشی از این رابطه‌ی تحمیلی، ما را به فکر و وسوسه‌ی سرقت قانع کند، اما مک‌کوئین نمی‌تواند. اصلا این پرسوناژی که فیلمساز شکل می‌دهد آنقدر لحظات پرت و مضحک دارد که طلب شخصیت‌پردازی را محال جلوه می‌دهد؛ مثلا لحظات خرید ون و یا لحظه‌ای که برای خریدن اسلحه ناگهان زرنگ می‌شود و شروع به دروغ گفتن می‌کند را بخاطر آوریم.

درباره‌ی سایر زنان نیز می‌توان مثل همین آلیس حکم کرد و گفت که اصولا ایده‌ی سرقتِ چهار زن بیوه پرداخت نشده‌است. یعنی نه در مقدمات آن (انگیزه‌ی زنان برای سرقت) پرداخت شده‌است، نه در جزئیات قبل از شروع و نه لحظات مربوط به خودِ سرقت. درباره‌ی مقدماتی که باید برای باور کردن انگیزه‌ی این عمل وجود می‌داشت – که ندارد – نکاتی عرض شد و اینجا نکته‌ای دیگر به آن اضافه کنم و آن این است که ما با انسان‌هایی طرف نیستیم که پیش‌فرضِ خلافکار و سارق بودنشان وجود داشته‌باشد. بدتر از این، ما با چند زنِ بسیار معمولی مواجهیم که اول از همه، زن هستند و دوم اینکه آنقدر مثل همه‌ی ما معمولی‌اند که گاهی ناشی بودن و اشتباه‌هایشان خنده‌دار می‌شود. طبیعتا برای این چنین گروهی، دست به یک سرقت مسلحانه زدن یک عمل روزمره نیست که بتوان به راحتی تصمیمش را گرفت. فیلمنامه طوری با این چند نفر برخورد می‌کند که گویی همگی سارقانی هستند که چند روزی کارشان را عوض کرده و اکنون با تلنگری ساده حاضر به دزدی می‌شوند. فیلمساز نمی‌داند که باید این آدم‌های معمولی را وادار و مجبور به سرقت بکند تا منِ بیننده آن‌ها را باور کنم و طبیعتا وقتی این را نمی‌داند، تمام تصمیم سرقت تحمیلی می‌شود و نه متعلق به کاراکتر‌ها. در تحمیل، حد و رسم سینما از بین می‌برد و دستی از بیرون چیزهایی را به قصه و آدم‌ها وصله می‌کند که مال آن‌ها نیست. درحالیکه سینما باید جهانی مستحکم و چارچوب‌دار داشته‌باشد که کاراکتر و فضا برای همه چیز تصمیم بگیرد. این یعنی حد و رسم سینما؛ هر شعاری فقط از دل کاراکتر و فضای معین درمی‌آید. اگر بناست چند بیوه سرقت کنند باید ببینیم اینکه بیوه هستند چه تاثیری در گرفتن این تصمیم می‌گذارد و با توجه به اینکه تابحال دزدی نکرده و همچنین برخلاف عادات، اینجا سارق جنسیت مونث دارد، چگونه باید این مسئله را به تماشاچی باوراند؟ بیوه‌هایِ مک‌کوئین عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی‌ای هستند که اختیاری از خود ندارند و بنظر بنده به طور کلی تمام جریان این سرقت چیزی فراتر از شعارهای جنسیتی نمی‌رود؛ مثلا این افاضاتِ مُدِ روز که «زنان هم از پسش بر می‌آیند». همینقدر دم‌دستی، غیرسینمایی و شعاری – غیرانسانی که بماند جایِ خودش!

نکته‌ای که اشاره‌ی کوتاهی به آن در قسمت‌های قبلی نوشته داشتم این بود که همین سرقت تحمیلی نیز آنچنان که باید و شاید درست برگزار نمی‌شود. شاید واقعا فیلمساز توان این را داشته‌باشد که یک سرقتِ سرگرم‌کننده و باورپذیر در سینما خلق کند، اما آن چیزی که بنده در این فیلم می‌بینم این است که ادعاها و شعارهای فیلمساز اینجا بر آن توانایی غلبه کرده و فیلم به جای اینکه به سمت مسئله‌ی سرقت برود، با شعارهای سیاسی و … وقت خود و ما را می‌گیرد. این هم بالاخره انتخاب فیلمساز است و باید دید که چقدر جواب داده‌است و البته در ادامه آن را بیشتر بررسی خواهم‌کرد. اما اینجا باید اشاره کنم که تمام صحنه‌هایی که از مقدمات این سرقت وجود دارد هم ناکافی و ضعیف است و هم فیلم را بلاتکلیف‌تر می‌کند؛ از این جهت عرض می‌کنم بلاتکلیف که متوجه نمی‌شویم بناست پروسه‌ی یک سرقتِ غیرعادی را ببینیم و یا شعار بشنویم؟ اگر مورد اول است که پس چرا اینقدر جزئیات، ناکافیست و سر و تهِ دزدی سریع هم آورده می‌شود؟ و اگر بناست شعار بشنویم و وقتمان را با دیدن خشونت‌هایِ اضافی و نمایشیِ آن سیاه‌پوست یا درگیری‌های مولیگانِ پدر و پسر تلف کنیم، چرا این مقدار انجام شدن سرقت را به تاخیر می‌اندازد و جزئیاتِ بی‌کارکرد نشانمان می‌دهد؟ مثلا اگر کل صحنه‌های مربوط به خریدن ون، یا تهیه‌ی آن نقشه و یا کلِ ایده‌ی نیاز به راننده (که آن هم در انتها یک زنِ سیاه‌پوست انتخاب می‌شود تا اساسی شعارها جا بیفتد!) را حذف کنیم چه چیزی عوض می‌شود؟ این ایده‌ها مالِ فیلمیست که بخواهد یک سرقت معین بسازد و از تمام این جزئیات در ادامه استفاده کند. اینجا که سرقت در عرض چند دقیقه و به ساده‌ترین شکل ممکن پایان می‌یابد، چه چیزی دستمان را با این نوع از جزئیات خواهدگرفت؟

نکته‌ی مهم دیگری را باید درباره‌ی قناعت لازم برای فیلمسازی و تناسب بین لحظات مختلف اثر عرض کنم. بنظر بنده یکی از بزرگترین مشکلات فیلم مورد بحث – که به طور کلی دردسر سینمای امروز نیز هست – به قانع نبودن و عدم اعتماد فیلمسازان به مدیومشان – سینما – برمی‌گردد. فیلمسازان فکر می‌کنند که باید «زیاد» بگویند و تا آنجا که می‌توانند موضوع‌های «بزرگ» انتخاب کنند یا حرف‌هایشان را در سطح «گسترش» دهند. به نظر بنده سینما اساسا، با «عمق» عجین است و نه با «سطح». فرم به عنوان گوهر و ارزش سینما – و هنر – دغدغه‌ی عمقِ یک حرف را دارد؛ یعنی ارزش یک اثر را نه در کوچکی و بزرگیِ ظاهریِ یک حرف، بلکه در «چگونگیِ» بیان آن – که تماما ناظر بر فرم و عمقِ اثر است – باید جُست. بیوه‌ها نیز دلش می‌خواهد زیاد حرف بزند؛ می‌خواهد تمام شعارها را یکجا بدهد و سیاست را نیز تا جایی که می‌شود نقد کند. این همان قانع ‌نبودنیست که عرض کردم و این قانع نبودن را می‌شود در رویکرد اثر دید. این رویکرد به این دلیل که فرصت را هدر می‌دهد تا به سطح بپردازد و «زیاد» بگوید، هم منجر به بی‌حسی و خامی می‌شود، هم اثر را از جان تهی کرده و از ریتم می‌اندازد و هم تمهیداتِ غیرسینمایی را برای جبران افتادنِ ریتم و ایجاد جذابیت‌های کاذب سبب می‌گردد. تک‌تک این موارد را با مصادیقی از درون اثر بررسی می‌کنیم. نکته‌ی مهمی که وجود دارد این است که محوریت این فیلم با بیوه‌هاست و نه چیز دیگر. اگر بناست خرده‌داستان‌های دیگری نیز وجود داشته‌باشند، تا زمانی که در خدمت تقویت داستان این زنان، بیوه شدنشان و تصمیم به سرقت قرار نگیرد، بیهوده و اضافی است. در کنار داستان این زنان، ما داستان رقابت دو نامزد انتخاباتی سفید و سیاه‌پوست را نیز داریم که خوشبختانه وجودشان تماما مستقل و بی‌کارکرد نیست، چون در زندگی این زنان تاثیرگذارند. مسئله‌ای که فیلمنامه‌نویس و فیلمساز باید رعایت می‌کردند – که نکرده‌اند – رعایت تناسب بین این داستان و سوژه‌ی اصلی اثر (بیوه‌ها) است؛ یعنی ما باید چیزهایی را از داستان سیاستمداران ببینیم و بشنویم که به دردِ عمیق‌تر کردن داستان زنان می‌خورد. حال اگر از دل این رویکرد، نقد سیاسی نیز درآمد که چه بهتر. اما فیلم اینجا نیز اشتباه می‌کند و تناسب جابجایی‌ها بین خرده‌قصه‌ها را از بین می‌برد. ما بسیار لحظات اضافی می‌بینیم که به سطحی ترین شکل ممکن فقط به آن‌ها اشاره می‌شود تا راهی برای شعار سیاسی باز گردد. درواقع فیلمساز با وقت تلف کردن بر داستان این دو نامزد انتخاباتی، هم ما را از سوژه‌ی اصلی (چهار بیوه) دور می‌کند و فرصت لمس کردنشان را از ما می‌گیرد و هم آنقدر ضعیف در قصه‌ی مولیگان و «منینگ» عمل می‌کند که از این سمت هم باز می‌ماند؛ یعنی یک بی‌حسیِ همه‌جانبه. مثلا کل لحظاتی که به گفتگوها یا درگیری‌های مولیگان و پدر مسنش می‌پردازد چرا باید وجود داشته‌باشد؟ علاوه بر اینکه این لحظات چیزی را به قصه‌ی اصلی فیلم اضافه نمی‌کند، از این طرف هم هیچ چیزی از این درگیری‌ها را جزئی دغدغه‌ی مخاطب نمی‌سازد. یعنی نه مولیگان و نه پدرش از حد تیپ فراتر نمی‌روند و اشارات سیاسی نیز تبدیل به دغدغه و مسئله‌ی مخاطب نمی‌شود. همینطور است لحظات مربوط به زد و بند کردن منینگ با یکی از کشیش‌ها که اصلا متوجه نمی‌شویم بود و نبودش چه تفاوتی می‌کرد. اصولا فیلمِ مک‌کوئین به شدت سیاست‌زده است و بیگانه با سینما. این سیاست‌زدگی را در همین حقنه‌ کردن‌های فیلمساز می‌توان دید؛ فیلمساز، داستان کاندیداها را به شدت بیشتر از چیزی که نیاز هست، بزرگ و به ما حقنه می‌کند. این سیاست‌زدگی هیچ ربطی به سینما ندارد و فراتر از یک گزارش خبری نیست؛ اینکه ما سیاستمدار فاسد داریم و این را فقط اعلام کنیم که مشکلی حل نمی‌شود. این دخلی به سینما ندارد. سینما باید بتواند چگونگی این فساد را در یک قصه بگنجاند و جالب است اینجا که فرصت مهیاست، فیلم کاملا بیراهه می‌رود. می‌شد از طریق مکث کردن بر زندگی این زنان و تاثیری که سیاست بر بیوه شدنشان داشته‌است و اکنون آزاری که از آن می‌بینند، فیلم بهتری ساخت. اما سیاست‌زدگیِ اثر، بین خلقِ انسانِ معین و اشاراتی به تیپ‌های سیاسی، دومی را انتخاب می‌کند و مطمئنا سینما باید به دنبال مورد اول باشد. درباره‌ی نگاه سیاست‌زده‌ی فیلم که به سینما و انسان لطمه می‌زند در ادامه بیشتر اشاره خواهم‌کرد.

همانطور که عرض کردم عدم رعایت تناسب مذکور بین داستان نامزدهای انتخاباتی و داستان اصلی منجر به کُند شدن ریتم اثر می‌شود و جالب است که فیلمساز – به نظر بنده – به این ضعف واقف است و تلاش‌هایی مبنی بر خلق جذابیت کاذب برای رفعش می‌کند. به نظر بنده این تلاش‌ها نیز، راه‌حل نیستند و فقط فیلم را بیشتر تضعیف می‌کنند. راه حل این مشکل در حل کردن عدم تناسبیست که عرض شد و در پرداختن بهتر به قصه‌ی بیوه‌ها و نه در غافل‌گیری‌های سطحی و صحنه‌های تخت‌خوابی. بزرگترین مصداقش هم، غافل‌گیر کردن تماشاچی با دیدن رالینز است. این شوک، هیچ منطقی جز ایجاد جاذبیت کاذب و غیرسینمایی برای جبران ریتم ندارد. این شوک، هیچگاه نمی‌تواند ما را بیشتر به یک انسان و احوالاتش نزدیک کند؛ همانطور که می‌بینیم در این فیلم، به کل پرسوناژ رالینز پرت است؛ یعنی نه می‌توان احوالاتش را فهمید، نه دزدی‌اش را و نه دروغ به همسرش. گویی اصلا انسانی در کار نیست. فقط با موجود بی‌جان و بی‌عرضه‌ای طرفیم که بی هیچ دلیل سینمایی و باورپذیری با یک سیاستمدار همکاری می‌کند و به همسرش خیانت. این همان نگاه سیاست‌زده و حقیریست که انسان‌ها را این چنین تحقیر می‌کند و آن‌ها را تا پست‌ترین موجودات پایین می‌کشد.

به عنوان آخرین بخش این نوشته باید نگاهی به پایان اثر داشته‌باشیم تا بتوانیم بیشتر سیاست‌زدگی نگاهِ پشت اثر را درک کنیم و همینطور به جمع‌بندی‌ای از تاثیر این سیاست‌زدگی بر ارزش سینمایی فیلم برسیم. بعد از هم آوردنِ سر و تهِ سرقت نوبت به ملاقات رالینز و ورونیکا می‌رسد. بررسی این صحنه و منش دوربین و همچنین چند ثانیه‌ی پایانی اثر شاید بتواند به خوبی این نوشته و تکلیف ما را با بیوه‌هایِ استیو مک‌کوئین روشن کند. رالینز پیش می‌آید و ورونیکا از او گلایه می‌کند. متوجه می‌شویم که رالینز تصمیم گرفته پول سرقت شده را از آنِ خود کند تا بدهی‌اش به مولیگان تسویه گردد. او در توجیه تمام کارهایی که کرده‌است با اشک و فریاد می‌گوید: «نتونستم خودمون رو نجات بدم. باید خودمو نجات می‌دادم» این جمله و میزانسن، تطهیر کامل این مرد است و تطهیر تمام کارهای نادرست و غیرانسانی‌ای که در حق باقی افراد تیمش و همچنین همسر سیاه‌پوست خود انجام داده‌است. اولا که مطلقا این جملات، نمودِ تصویری در طول فیلم ندارند و به همین دلیل از آنِ کاراکتر نمی‌شوند. ما کجا دیده‌ایم استیصال رالینز را که منجر به همکاری با مولیگان شده‌است؟ فیلمساز بر چه مبنایی اینطور راحت او را تبرئه و تطهیر می‌کند؟ این بر عهده‌ی تخیل و فرض مخاطب است؛ باید با خود اندیشید که کاراکتر راهی جز همکاری با سیاستمدار فاسد فیلم را نداشته و وقتی اینگونه با دیالوگ و دوربین، رالینز در حکم قربانی معرفی شده و فیلمساز تلاش می‌کند سمپاتیِ ما را به او برگرداند پس معلوم می‌شود نوکِ پیکانِ به سمت سیاست است. قبل از اینکه بیشتر در این باره بگویم باید اشاره کنم به لحظه‌ای که رالینز تیر خورده و بر زمین می‌افتد. میزانسن را ببینیم؛ دوربین بر مدیومِ او مکث کرده و به او محوریت می‌بخشد. دوربین حتی کمی نما را درشت‌تر می‌کند تا مبرهن شود که چگونه فیلمساز به این موجود سمپاتی دارد. کات به نمایی لانگ که ورونیکا و رالینز در کنار یکدیگر بر روی زمین افتاده‌اند. این نما از نظر بنده به هر دو شأنی برابر از جهت قربانی شدن می‌بخشد و این دیگر فاجعه است. این همان نگاهِ سیاست‌زده‌ایست که در ورایِ ظاهرش به شدت غیرانسانی و جبرگرایانه بنظر می‌رسد. این نگاهِ سیاست‌زده موجودِ پستی مثل رالینز را بدون آنکه قصه‌اش را بشنویم و با او نزدیک شویم، قربانی معرفی می‌کند و سعی می‌کند تا برای تماشاچی در آخرین ثانیه سمپاتیک باشد. من متوجه نمی‌شوم این نگاه سیاست‌زده‌ی غیرانسانی چه معنی‌ای دارد. فیلمساز آنقدر انسان‌های فیلمش را حقیر و پست می‌کند که گویی هیچ راهی جز سرقت، خیانت، کُشتن و دروغ برای باقی‌ ماندن ندارند. تمام توجیهش هم در نهایت سمت و سوی نقد سیاسی می‌گیرد و سیاست را چنان مسلط بر انسان نشان می‌دهد که گویی تمام اختیار از آدم‌ها سلب شده و همه مجبورند. البته که تمام این‌ها فقط ادعاها و نگاهیست که پشتِ اثر وجود دارد، وگرنه هیچکدام از این مسائل پرداخت سینمایی پیدا نکرده‌اند و مشکل نیز همینجاست؛ یعنی ما باید می‌دیدیم که سیاست چگونه این انسان‌ها را پست می‌کند و این انسان‌ها چه نسبتی با خود و اعمالشان دارند. اینجا نه سلطه‌ی سیاستمداران ساخته می‌شود و نه چیزی که بتواند ما را به اعمال شرورانه‌ی این انسان‌های عادی قانع کند. در نگاهِ دوربین فیلمساز، انسان‌ها موجوداتی بی‌اختیار اند و آنقدر حقیر که هیچ راهی جز پستی و رذالت در برابر این سیاستمداران ندارند. فیلم، تمام پیکان‌ها را به سمت سیاست می‌چرخاند و در این چرخاندن آنچنان به انسان پشت می‌کند که معلوم است بویی از هنر نبرده. انسان موجودیست که از محیط و شرایط تاثیر می‌پذیرد، اما در همین تاثیر پذیرفتن نیز انسان است و قصه دارد. این قصه را می‌توان شنید و او را درک کرد. فیلم بلد نیست قصه‌ی این انسان‌ها را بگوید و فقط این را به ما حقنه می‌کند که «این آدم‌ها هیچ راه دیگری نداشتند، پس دوستشان بداریم»! از طرف دیگر چرا اینقدر نگاه فیلمساز به انسان‌ها سطحیست که فکر می‌کند تحت سلطه‌ی فضای بد نمی‌توان کنشِ انسانی و انسانیت دید؟ چرا فیلمساز فکر می‌کند این شرایط است که انسان را می‌سازد و چرا فکر می‌کند رالینز «حق دارد» اینچنین پست باشد؟ این نگاهِ جبرگرایانه ربطی به انسان ندارد و کار هنرمند نیز نیست. بسیار جالب است که در عرض چند ثانیه فیلم آنچنان خودش را نقض می‌کند که مایه‌ی خنده می‌شود؛ در انتها می‌بینیم که همچنان نگاه، سیاست‌زده است اما با این تفاوت که این بار مخاطب صحبت اثر، انسان‌های عادی می‌شوند و معلوم است که فیلمساز از آن‌ها انتظار دارد. در یکی از لحظات این را می‌بینیم که بیوه‌ها مقداری پول به آرایشگر زن می‌دهند تا دیگر در مِلکِ مولیگان (سیاستمدار) کار نکند. مضحک‌تر زمانیست که ورونیکا مقداری پول را برای ساخت یک کتابخانه کنار می‌گذارد تا شاید مردم، سطح فرهنگی‌شان بالا برود و دیگر در زمین این سیاست‌های کثیف بازی نکنند! می‌بینید که نگاه تماما به انسان‌ها باز می‌گردد و فیلم هم با آن‌ها پایان می‌یابد. گویی این‌ها هستند که باید شرایط را عوض کنند. با این مسئله مشکلی نداریم، اما این اثر دیگر نباید از این حرف‌ها بزند. آیا از انسان‌هایی انتظار دارد که آن‌ها را در طول فیلم اینطور بی‌اختیار، حقیر و پست نشان داده‌است؟ این یک نقضِ غرض آشکار است که اثر با آن پایان می‌یابد. یک پایانِ تماما شعاری که چیزی را عوض نمی‌کند. فیلمی که توان انتقادکردن به رالینز را ندارد و او را تحت سلطه‌ی مفروض شرایط تطهیر می‌کند، حق ندارد از امثال همین رالینز برای تغییر انتظار داشته‌باشد. فیلم، به سیاست‌زدگی‌ای دچار است که موضوعیت را از داستان زنان بیوه می‌قاپد و همه‌ی نگاه‌ها را به خود جلب می‌کند. گویی منشأ همه چیز همین سیاست است و انسان‌ها موجوداتی مفلوک‌‍اند و مجبور به شرارت. این را باید دانست که تحت سلطه‌ی شرایط بد نیز انسان خوب و کنشِ انسانی پیدا می‌شود و همه چیز هم به سیاست باز نمی‌گردد و اصلا جدا کردن مفهوم سیاست از مردم شبیه به یک شوخیست.

بیوه‌های مک‌کوئین ظاهرا می‌خواهد قصه بگوید و چند آدم ملموس برایمان ترسیم کند. اما مگر این تمایلاتِ مدعیانه و این بی‌اعتمادی و عدم‌ قناعت به سینما اجازه می‌دهد؟! فیلمساز به قصه گفتن و آدم ساختن قانع نیست (البته نمی‌پذیرم که این‌ها را بلد باشد) و فکر می‌کند باید وسیع حرف بزند نه عمیق؛ باید از تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی و از سیاست توأمان بگوید و مدام شعار دهد. در این بین، آنچنان دوربینش به دام سیاست‌زدگی می‌افتد که نگاه حقیرانه‌اش به انسان‌ها لو می‌رود. فیلم خوب کلاسیک ببینیم و آن‌ها را با این آثار مقایسه کنیم. «در کمال خونسردی» را ببینیم و با انسان و با خود بهتر آشنا شویم. انسان‌هایی که تحت سلطه‌ی شرایط قرار می‌گیرند اما مثل رالینزِ بیوه‌ها بی‌هویت، پست و بی‌جان نیستند.

 

[poll id=”19″]

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.