«پیشنهاد هفته» | نامزدهای جایزه «بهترین فیلم» آکادمی اسکار در یک دهه اخیر

26 June 2020 - 22:00

مدیوم سینما به مقتضیات ذات و فرعیات خود، پهنه‌ی وسیعی از داستان‌های مختلف در قالب‌ها و ژانر‌های گوناگون را در خود دیده است. این مدیوم به علت مهمترین ویژگیِ ذاتی خود یعنی «تصویر متحرک» آنهم در یک پیوستگی از رویداد‌های مهم زندگانی که یک «قصه»ی قابل پیگیری را برای مخاطب موجب می‌شود توانسته از ابتدای ظهور خود، رابطه‌ی سهل و در عین حال عمیقی در سراسر جهان با مردمان ملت‌ها از فرهنگ‌ها و زبان‌های گوناگون پیدا کند. به دنبالِ پیشرفت‌های مدیوم سینما از همان ابتدای قرن بیستم و تبدیل شدن این مدیوم به هفتمین هنر خلق و شناخته شده توسط بشر، رویدادهای سینمایی متعددی در سراسر جهان حول این پدیده‌ی جذاب و البته هنری شکل گرفت. فستیوال‌ها و جشنواره‌هایی که اعتبار خود را از پرداختِ سالیانه به این مدیوم توانسته‌اند کسب کنند و البته متقابلاً با دست‌چین کردن بهترین آثار سال مطابق معیارهای خود، دست مخاطبان را برای انتخاب از میان آثار بسیاری که در طول یک سال در کشورهای مختلف تولید و اکران می‌شود باز گذاشته‌اند.

از این رو جمعی از نویسندگان سینمافارس نیز تصمیم گرفته‌اند فیلم‌های محبوب خود را تحت موضوع و پرونده‌ای هفتگی (جمعه‌ها) برای شما مخاطبان به اشتراک و معرفی گذاشته و یادداشتِ کوتاهی درباره‌ی آنها به رشته‌ی تحریر در آورند.

«پیشنهاد هفته» :

این هفته به سراغ آثار کاندید شده در بخش جایزه «بهترین فیلم» در آکادمی اسکار در یک دهه اخیر (۲۰۱۰-۲۰۱۹) رفته و ۵ نفر از نویسندگان سایت یادداشت‌های کوتاهی از آثار محبوب خود تحت موضوع و پرونده انتخاب شده در «پیشنهاد -این- هفته» نوشته‌اند، با سینمافارس همراه باشید.

.

امیر سلمان‌زاده:

Whiplash – 2014

دیمن شزل فیلمساز جوان، مستعد و تازه ظهور‌ کرده‌ سینمای آمریکا در یک دهه‌ی اخیر در اولین -و بهترین- اثر خود با فیلمِ دیدنی «ویپلش» (شلاق) به مخاطبان سینما شناسانده شد و این فیلم همچون سکوی پرتاپی شزل را در همان ابتدای کار به جلو و موفقیت پیش راند. ویپلش فیلمی‌ست که بیشترین شباهت و سنخیت را با نفسِ مفهومِ «نقد» و رسالتِ ذاتی آن یعنی «شکافتِ سوژه و ارتقای آن از طریق نمایان‌سازیِ ویژگی‌ها همراه با حذف زواید و استحکامِ فواید» دارد تا در نهایت با تفهیم این خصایص به مخاطب و البته سوژه به یک کمالِ مطلوب در هر سه رأس این مثلث (منتقد/سوژه/مخاطب) دست پیدا کند.

قصه‌ی «ویپلش» نیز با درون‌مایه‌ای این‌چنینی سر و کار دارد اما با این تفاوت مهم نسبت به سایر فیلم‌های یک دهه‌ی اخیر و حتی اغلبِ آثار سینمایی قرن ۲۱ که «مضمون» در آن از یک پردازشِ شبه‌کلاسیک برخوردار است یعنی شکل و بستری بسته و دارای چارچوبی مشخص در فیلم به وجود آمده تا تمامیِ تمرکز مخاطب فقط بر روی سوژه‌ی مدنظرِ قصه قرار گیرد و این در همان اولین سکانس فیلم به طرزِ شگفت‌آوری خودنمایی می‌کند. جایی که فیلمساز با به‌کارگیریِ صحیح دوربین و رسیدنِ به یک دکوپاژِ اصول‌مند، کاراکترهایش را که یک استاد و شاگرد در موسیقی جاز باشند را همراه با دغدغه‌هایشان به مخاطب معرفی می‌کند.

حال نکته‌ای که مفهوم «نقد» را در این فیلم ملموس کرده است تلاش «شزل» برای پیاده‌سازی یک ذهنیتِ ایده‌آل‌گرایانه در احیا و ارتقای سبک موسیقیِ جاز در دغدغه‌های به ظاهر افراطی و سختگیرانه‌ی یک استاد (مدرّس) است که همراه با هنرنماییِ مثال‌زدنیِ بازیگر آن یعنی جی‌کی-سیمونز و از طریق همانِ بسترِ دارایِ چارچوبی که پیش‌تر عرض شد «نقد» را به زبان سینما ترجمه کرده و برای مخاطب محسوس می‌کند. روشی که او برای شکافتنِ سوژه (شاگرد) پیش می‌گیرد آنقدر جزیی‌نگرانه و در عین حال مشقت‌آور است که همراه با دکوپاژِ اعلای فیلم، مخاطب را با یک موسیقیِ فرم‌گرفته و سینمایی‌شده مواجه می‌سازد به گونه‌ای که در سکانسِ دیدنیِ پایانی و شکوفایی شاگرد تحت‌نظرِ نظارتِ استاد (منتقد) نمی‌توان نت به نت قطعه‌ی موسیقی را از کاراکترهایِ فیلم جدا دانست و در نهایت به این صورت «ویپلش» را می‌توان از بهترین آثارِ یک دهه‌ی اخیر سینما محسوب کرد.

.

آرش دارابی:

Black Swan – 2010

«قوی سیاهِ» دارِن آرونوفسکی جزو بهترین فیلم‌های کُل دورانِ حرفه‌ای این کارگردان و قطعا از با کیفیت‌ترین فیلم‌های دهه‌ی اخیر است که در سال ۲۰۱۰ به طرز عجیبی برنده بهترین فیلم سالِ مراسمِ اُسکار نشد! دقت وصف‌‌ناپذیری که آرنوفسکی برای تمامِ جنبه‌های شخصیت‌پردازی «نینا» انجام داد، حیرت‌انگیز بود. همین جنبه‌های متفاوتِ روحی-روانی با موضوعات حائز اهمیت دیگر (واقعا بحث طولانی و مقاله جداگانه می‌طلبد!) باعث شده است که فیلم، اِلمان‌های متفاوتی درون خودش به وجود بیاورد و آن‌قدر حسِ و حال مخاطبِ اثر را با تمامی عناصُر موجود وقف دهد که به نهایتِ درجات‌ تفکرِ عمیقِ انسانی و خودشناسی نزدیک‌تر شود! عملگرهای مرتبطِ اصلی به طرز باورنکردنی تاثیرگذار هستند، مثلا شما حتی از ترس‌های «نینا» بیشتر از دیگر فیلم‌های ترسناک رنج و وحشت می‌برید؛ آن‌قدر با وضعیت اسف‌بار او همراه می‌شوید که احساسِ درونی «یکتا» به شما هم دست می‌دهد، نه این‌که فقط “لحظه‌ای” به شما تنشی وارد شود.

تیم بازیگری فوق‌العاده با استعداد، همراهِ تکنیکِ همیشگیِ آرونوفسکی در فرمِ مخصوص به خودش، از آن قصه‌هایی‌ست که خاصیتی نامتنهایی دارد؛ چرا که آرنوفسکی آن‌قدر دستش را برای شخصیتِ نینا و فضا برای نقشِ بازیگرش “ناتالی پورتمن” باز گذاشته که به دو مهم دست پیدا کرده‌ است: اولی بهترین شخصیت خَلق شده در فیلم‌هایش، دومی بهترین بازیگریِ ناتالی پورتمن طی تمامِ مدتِ بازیگری حرفه‌اش که در کنار هم محبوبِ مَد نظر ما شدند.

ریتمِ “قویِ سیاه” به حدی تنش‌زا و گیراست که اگر برایش معیارِ درصدی فرض کنیم، دقیقا دقیقه‌ی اول عدد صفر و دقیقه‌های آخر عدد بالای صد است، در این حَد ریتم کُلی داستان رفته رفته سریع‌تر و هیجانی‌تر می‌شود. نامزد جایزه بهترین فیلم ۲۰۱۰، خاصیت این را دارد با دیدگاه‌های مختلفی به بحث و تبادل‌‌ نظر به تمامِ بخش‌هایش پرداخت؛ قطعا با هر بار انجام عمل مذکور مسائل مختلفی از آن بیرون می‌کشیم و این همان خصوصیتی است که برای من شخصا در هر فیلم یا اثرِ هنریِ دیگر صد در صد “قابل ستایش” خواهد بود.

.

محمدعلی مترنم:

The Martian – 2015

انتظاری که از ریدلی اسکات برای ساخت یک فیلم خوب علمی و تخیلی می‌رود به اندازه‌ای بالا است که شاید تنها گمشدن «مت دیمون» در نقش‌های مختلف که بازی کرده یا خواهد کرد به آن نزدیک شود! شخصیت «مت دیمون» یا بهتر است بگوییم این «رابینسون کروزوئه» اسکات به سبک شخصیت پردازی‌های همینگویی یا کاراکتر‌های «هوارد هاکسی» خوشبختانه اصلا اهل جا زدن نیست. اسکات با خلق این شخصیت جذاب، فیلم را که مستعد برای تبدیل شدن به گونه ترس و بقا‌‌‌‌ء بوده همچون آثاری مثل بیگانه، جاذبه و … با شوخی در میان جدیت و جدیت در میان شوخی، لحن آن را به یک کمدی بقاء! تبدیل کرده که برای من این طنز فیلم بسیار ارزشمند است.

مریخی فیلمی است که سعی نمی‌کند وجه علمی بودنش را فریاد بزند و وارد پیچش‌های بی‌جایی شود که معمولا فیلمسازانِ دیگر در این ژانر اسیرش هستند. اسکات کاربلدی‌اش را در نمایش قدرتمند سینمای‌اش نشان می‌دهد که حاصلش یک فیلم شوخ و شنگ فضایی قصه‌گوست که در برخی از جنبه‌هایش حتی می‌تواند از آثار مهم کارنامه‌اش چون «بیگانه» سبقت بگیرد.

فیلم با اینکه با یک حادثه که مبنای جدا افتادگی شخصیت‌اش است شروع می‌شود اما اساسا در یک چرخه حادثه محور بودن نمی‌ماند و در صحنه‌های که در مریخ با حضور «مت دیمون» شاهد هستیم این شخصیت است که بر هرچیز دیگری می‌چربد و بیشتر تنش و حادثه با یک تدوین موازی استادانه در زمین و مسئله‌ی ناسا و نقشه‌‌ی عملیات نجات است که مکمل قدرت شخصیت داستان می‌شود. در آخر هرچند مریخی با یک تدوین دوباره و حذف برخی از قسمت‌ها همچون مسئله چینی‌ها می‌توانست کمی کوتاه‌تر شود اما زمان بلند فیلم مانع از لذت بردن مخاطب از آن نمی‌شود.

.

محراب توکلی:

Three Billboards Outside Of Ebbing Missouri – 2017

سیر کهنه شدن امیال درونی همچون حسرت و خشم با پشتوانه رویدادی مینیمال دست آویز قصه‌ای محلی می‌شود، تا با فرم مناسب خود به اثری پرطمطراق برسد. فیلم «Three Billboards outside of ebbing Missouri» شخصیت را واسطه ای قرار می‌دهد تا درونمایه خشک و زننده‌اش را به تکاپو بیاندازد. «میلراد هایز» مادر افسار گسیخته‌ای که انگاری محتوم است به انجام نوعی هنجارشکنی، تهییج همان خشم وحسرت. وجهه تک بعدی این کاراکتر مراوده‌ای محسوس با ذات انسانیت دارد که در نهایت شخصیت را عرضه می‌کند.

شالوده شناخت سایر کاراکترها «سم راکول» و «وودی هارلسون» در دل خرده پیرنگ‌ها و کلیدهایی نهفته است. پختگی پرداخت به این شخصیت ها به موازات درهم تنیده شدن آنها و پیش‌بردن روایت می‌انجامد. تمام این مولفه‌ها خبر از یک نهضت انسانی می‌دهند. این نهضت شاید در گیر و دار خرده داستان های تعبیه شده در فیلم خودش را گم کند، اما حضور مداومش در تک تک لحظات فیلم احساس می‌شود.

آنچه این فیلم را جز آثار برتر در دهه خیر قرار داده، شیوه‌ای اخلاقی و پاک است که در جلد سخت و خشن همان ساختارشکنی‌ها قرار گرفته. فیلم حال و هوای پرت و مشوش اش را با دمیدن هوای تازه‌ای از ته مایه‌هایی از سبک نئورئالیسم به قول معروف جمع و جور می‌کند. دغدغه‌ای که به پیرنگ داستان وجهه‌ای علت و معلولی بخشیده بود، در پایان در بُعدی دیگر مسیر تازه‌ای را در پیش می‌گیرد. سیر و تحول چکیده و قابل باور شخصیت‌ها، آنها را در این مسیر قرار می‌دهد. عدم جستار در نتیجه و به تصویر کشیدن این مسیر تازه، یادآور شیرینی و ذات سبک نئورئالیسم است. این آینده‌یِ مه‌ آلود می‌تواند تداعی‌گر سرنوشت مبهم کاراکترهای ویتوریو دسیکا باشد. به عقیده بنده فیلم سه بیلبورد یکی از سه فیلم برتر در بیست سال گذشته است.

.

حامد حمیدی:

Green Book – 2018

«کتاب سبز» از مستحق‌ترین برنده‌های اسکارِ دهه‌ی گذشته است. یک اثر سرگرم‌کننده، دلپذیر و حال‌خوب‌کن که به دام شعارهای مرسومِ تبعیض نژادی تقریبا نمی‌افتد. فیلم تا حدی موفق می‌شود فضایِ نژادپرستانه‌ی امریکایِ دهه‌ی پنجاه و شصت میلادی را با قانون‌های نانوشته و مرسومش از آب دربیاورد. در واقع فیلم هیچگاه نژادپرستان سفت و سخت نشانمان نمی‌دهد، چون تمام چیزی که در جهان اثر می‌بینیم یک قانونِ نانوشته است؛ قانون و هنجاری که طبق آن یک سیاه‌پوست نمی‌تواند لباس خوب بپوشد، نمی‌تواند در رستوران مجلل حضور پیدا کند و مسائل دیگر. اثر به دامِ مفروض گذاشتن این موارد و به دام سانتی‌مانتالیزم نیز نمی‌افتد. اما از طرف دیگر نیز اکثر سفیدپوستانی را که نشان می‌دهد، در واقع قربانیِ این فضای کلیِ مرسوم هستند.

فیلم به درستی از همان ابتدا با شخصیت‌پردازی «تونی» سنگ بنای درام را می‌گذارد و بازیِ بسیار خوب «مورتنسن» در این بین بسیار کمک می‌کند. ایده‌ی اصلی فیلم، همان ایده‌ی تقریبا کلیشه‌ایِ برخوردِ دو آدمِ متفاوت و بده-بستان‌هایشان است. اینجا نیز نگاهِ سطحی و روزمره‌ی تونی به سیاهان به سرعت ترسیم می‌شود و در ادامه با معاشرت بیشتر با «دکتر شرلی» هر دو به یک استحاله‌ی باورپذیر می‌رسند. در یکی از سکانس‌های خوب فیلم زمانی که این دو نفر به خاطر درگیری فیزیکی تونی به زندان می‌افتند، دکتر شرلی از این می‌گوید که «احترام همیشه پیروزه» و چند ثانیه بعد این جمله‌ی دکتر تحقق پیدا می‌کند و تونی این لحظه را با جان حس می‌کند.

یکی دیگر از ایده‌های درخورِ توجه فیلم، نامه نوشتن‌های تونی به همسرش است که در طول این سفر می‌بینیم چگونه به کمک دکتر بهبود پیدا می‌کند. فیلم سه پرسوناژ اصلی دارد: تونی، همسرش و دکتر شرلی. بنظرم دو مورد اول به خوبی تبدیل به کاراکتر شده و بخصوص با وجود حضور بسیار کوتاه همسر تونی، او و مهرش را با تمام وجود حس می‌کنیم. شاید می‌شد بیشتر و دقیقتر به تنهاییِ دکتر و نسبت وی با هم‌نژادهایش پرداخت و این احتمالا یکی از ضعف‌های اثر است. اثر با یک جمعِ دوستانه و انسانی پایان می‌یابد و نه با تنهایی؛ و این چقدر خوب است! اثر ورایِ ظاهرش بشدت نگاهِ انسانی و وحدت‌طلبانه‌ای دارد. یعنی بدون آنکه شعارهایش، گُل‌درشت بنظر بیایند، در انتها به وحدت، زندگیِ مسالمت‌آمیز و شادمانی دعوت می‌کند؛ وحدتی بین سفید و سیاه. کتاب سبز، یک اثر جاده‌ایِ قابل‌قبول است که در آن کاراکترها همانند اتومبیل، مسیری را طی می‌کنند؛ مسیری درونی و رو به تغییر.

 

[poll id=”26″]

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.