نقد فیلم «The Master» | مرشد دروغین و مریدِ مرادمآب

13 July 2020 - 22:00

فیلم مرشد «The Master» یکی از آثار برجسته‌ی پل توماس اندرسون است که مانند بقیه‌ی آثار او سخت‌فهم و دیریاب به نظر می‌رسد. اندرسون همانند مرادش استنلی کوبریک، تمایل دارد که مخاطب برای درک محتوا و پی بردن به عمق درون‌مایه‌ی آثارش به زحمت ‌بیفتد و ذهنش کاملا درگیر ابهامات فیلم شود تا از این طریق، تاثیر کارش افزایش یافته و محتوای برآمده از پسِ فرم، به خوبی در خاطر بیننده ته‌نشین شود.

ویژگی بارز دیگر در آثار اندرسون، ژرفا و پیچیدگی شخصیت‌های آثارش است. اساسا سینمای اندرسون، سینمای شخصیت‌هاست. فیلم‌های «نخ خیال» و «خون به پا خواهد شد» بدون شخصیت‌پردازی غنی و بازی‌های استادانه که مکمل شخصیت‌پردازی است، ابدا نمی‌توانستند تا این حد مطرح شوند. بخش اعظم بار درام در این فیلم‌ها که «مرشد» نیز جزو آن‌هاست، بر سرگذشت شخصیت‌ها و کشاکش آن‌ها در رابطه با یکدیگر است. اندرسون، استاد ساختن شیمی روابط بین شخصیت‌های آثارش است.

«در زندگی زخم‌هاییست که مثل خوره، روح را در انزوا می‌خورند و می‌تراشند» این آغاز که در «بوف کور» صادق هدایت آمده، حکایت و حدیث نفس فِرِدی است.

فِرِدی، شخصیت اصلی «مرشد»، سربازی بازمانده از جنگ جهانی دوم است که به دلیل مشکلات روحی، از طرف جامعه طرد می‌شود. او بسیار پرخاشگر، دمدمی مزاج، عصبی، بی‌تعهد، ولنگار و منحرف است. نداشتن معنا و غایتی در زندگی، بی‌اعتنایی اطرافیان به او و تنها شدنش، از جمله مهم‌ترین دلایل مشکلات روانی او هستند.

فیلم در ابتدا به سرعت موقعیت‌هایی را به ما نشان می‌دهد تا به صورت موجز با فِرِدی آشنا شویم. او کار در آتلیه‌ی عکاسی و مزرعه‌ی کلم را به دلیل خرابکاری و دیوانه‌بازی از دست می‌دهد و در دوران خدمت در نیروی دریایی، پیش روانشناس می‌رود. در چند نما نیز، تنهایی و استیصال او برجسته است.

فردی بسیار تمنای دیده شدن دارد؛ هیچ کس به او اهمیتی نداده و در زندگی موفقیتی نداشته ‌است. از طرفی جنگیدن برای ملت و کشوری که بعدها او را فراموش کرده، برای او دردناک و نپذیرفتنی است. وضعیتی که در فیلم‌های مهمی مثل «راننده تاکسی» و «بعد از ظهر سگی» نیز درباره‌ی شخصیت‌های اصلی صدق می‌کرد.

البته اندرسون در ارجاع به گذشته‌ی فِرِدی و جنگ، به چند صحنه در ابتدای فیلم بسنده کرده اما تاثیر جنگ بر افسردگی و تنهایی فردی با توجه به تصویر تاریخی اندرسون از دهه‌ی پنجاه آمریکا به چشم می‌آید.

بالأخره در نقطه‌ی عطف پلات، فِردی که چنین وضعیتی دارد، برای یافتن سرپناه، به صورت قاچاقی وارد قایق لنکستر داد می‌شود.

لنکستر ظاهرا شخصیتی متضاد و بسیار متفاوت نسبت به فردی دارد؛ او دارای خانواده‌ای صمیمی و بزرگ است و همچنین تحصیل کرده و مسن‌تر از فِرِدی می‌باشد. لنکستر در نزد اطرافیانش از محبوبیت زیادی برخوردار است؛ سرزنده و اهل شوخیست و حتی هیکلی فربه‌تر از فردی دارد.


در پی تلاش لنکستر برای درمان فِردی، رابطه‌ای مرید و مرادی بین آن‌ها شکل می‌گیرد؛ درست مانند روابطی که در فرهنگ‌های شرقی وجود دارد و در عرفان می‌شناسیم. یک استاد و یک شاگرد، یک سرور و یک مخلص، یک مرشد و یک سالک؛ البته در این فیلم گویی جای مرشد و مرید را باید عوض کرد…

دلیل رغبت فِردی برای ذوب شدن در لنکستر مشخص است؛ در کل زندگی‌اش به جز دوریس، هیچ کس دیگری به او اهمیت نداده و ماندن در جمع افراد یک فرقه عرفانی مرموز، او را حسابی از تنهایی درآورده است.

اما لنکستر چرا علی‌رغم توصیه‌های همسرش، به فردی اهمیت می‌دهد؟

چند احتمال را می‌توان مطرح کرد: یا لنکستر دلش به حال فردی می‌سوزد و چون او را بی‌پناه می‌بیند قصد دارد به او کمک کند که با توجه به شیادی لنکستر و شخصیت غیر صادقی که دارد، این فرضیه قابل دفاع نیست. یا تنها کسی که واقعا به لنکستر اهمیت می‌دهد و او را به اندازه‌ی یک استاد می‌ستاید فردی است که چون کسانی را غیر از فِرِدی می‌بینیم که واقعا لنکستر را ستایش می‌کنند و از طرفی در چند سکانس (مثل سکانس زندان) گویی فِرِدی لنکستر را تماما باور ندارد و به او فحاشی می‌کند پس این فرضیه نیز قابل قبول نیست. فرضیه‌ی معقول این است که لنکستر بعضی جنبه‌ها از شخصیت فِرِدی را در شخصیت خودش می‌بیند و بدین جهت با او احساس همذات‌پنداری می‌کند و حتی به تعبیر رادیکال‌تر، این فِرِدی است که نقش مرشد را برعهده گرفته و لنکستر خودش را مرید او می‌بیند.

اما چگونه؟ در فیلم، لنکستر شخصیتی است که خود را ظاهرا منطقی و تحصیل کرده نشان می‌دهد ولی او در باطن حتی توانایی حفظ آرامش در یک بحث ساده را ندارد و علیه منتقدش به تندی فحاشی می‌کند؛ در بین سخنرانی‌هایش می‌بینیم که رفتار تمسخرآمیز دارد و هیچ کجا رفتار بزرگ منشانه‌ای از او نمی‌بینیم؛ او حتی در خلوت خود، بسیار تحت نظارت و اتوریته‌ی همسرش است و سیطره‌ی زن را بر روی لنکستر می‌بینیم؛ اتفاقا ایمی آدامز که به خاطر نقش پگی، همسر لنکستر، نامزد اسکار شد توانسته تفاوت حضورش را در خلوت و در جمع نشان دهد و شخصیتش را مرموز جلوه دهد. پگی در ظاهر یک زن ساده‌ی خانه‌دار و حامله است ولی در حقیقت تصمیمات مهم را می‌گیرد و در رهبری فرقه، مکمل لنکستر نقش ایفا می‌کند.

تفاوت اصلی لنکستر با فِرِدی در این است که لنکستر واقعیت خود را در پس زرق و برق لباس، کاریزما، ادعای پوچ و تشکیلات فرقه‌اش می‌پوشاند، اما فردی با همه صاف و صادق است و دقیقا همان چیزی را نشان می‌دهد که واقعا هست. اوج این تفاوت را در صحنه‌ی رقص تانگوی لنکستر می‌بینیم که در آنجا لنکستر با سر و صدا آواز می‌خواند درحالی‌ که فِرِدی بدون هوچی‌گری نشسته و به افراد درون مهمانی با چشمی ناپاک نگاه می‌کند.

فردی حتی قلب مهربان‌تری دارد به طوری که پیرمردی را که شبیه پدرش است به ضیافت نوشیدنی خاصش دعوت می‌کند و یا پس از سال ها همچنان به یاد عشق از دست رفته.اش اشک می‌ریزد. همین ارجاع به پیرمردی که شبیه پدر فِرِدیست، نشان می‌دهد فِرِدی بسیار خانواده‌اش را دوست می‌داشته و چه قدر اکنون تنها و بی‌یاور شده‌است.

در سکانس موتور سواری، تفاوت لنکستر و فِرِدی برجسته می‌شود. فِرِدی صاف و صادق، مسیری مستقیم را می‌پیماید و تا انتها می‌رود در حالی که لنکستر کژدار و مریز، با پیچ و خم فراوان مسیری نصفه‌ نیمه طی می‌کند و در نهایت بازمی‌گردد به خانه‌ی اولش!

ببینید اندرسون چگونه در کثیف‌ترین شخصیت ممکن، جلوه‌های مظلومانه‌ای پردازش کرده و در شخصیت “آدم حسابی”‌اش جلوه‌های شیادانه. لنکستر خودش را در قامت فِرِدی با آن همه صداقت و یکرنگی می‌بیند، مقایسه می‌کند و حتی شاید با دیدن او عذاب وجدان می‌گیرد که چرا اذهان عده‌ای را با اراجیف خود پر کرده‌است.


و اما در پایان چه می شود؟ آیا فردی درمان شده است؟ اگر درمان شده پس چرا آن نمای ویران‌کننده‌ی پایانی را می‌بینیم که فِرِدی همچنان تنهاست و در کنار مجسمه‌ی شنی خوابیده‌است؟ یا چرا فِرِدی در اواخر فیلم کتک‌کاری می‌کند؟ چرا در اواخر فیلم همچنان بدون تعهد است و حتی آموزه‌ها و روش درمانی لنکستر را در هنگام حرف زدن با یک زن غریبه به سخره می‌گیرد؟ اگر درمان نشده پس چه باعث می‌شود که سراغ دوریس (دختری که عاشقش بود) را بگیرد؟

به باور من، یکی از ویران‌کننده‌ترین پایان‌بندی‌ها، در مرشد به تصویر کشیده شده‌است؛ فِرِدی تحت تاثیرِ یادآوریِ گذشته، برمی‌گردد تا شاید عشق قدیمی‌اش را دوباره بیابد؛ برمی‌گردد تا شاید از حصار تنهایی‌هایش فرار کند و شاید بزرگ‌ترین دردش که تنهاییست، التیام یابد؛ اما اندرسون تلخ گمان‌تر (بخوانید واقعگرا‌تر) از این حرف‌هاست که فیلمش را با پایان خوش تمام کند.

پایان مرشد دو حقیقت دردناک را نشان می‌دهد؛ اول اینکه افرادی مثل فردی که نماینده‌ی سربازانی هستند که زندگی‌شان را فدای (بخوانید تباه) کشورشان کرده‌اند و در جنگی شرکت کرده‌اند که سرانجامش چیزی جز تباهی و پوچی نبوده‌است، بعد ها طرد می‌شوند. مشابه این درون‌مایه را در فیلم های مرتبط با جنگ ویتنام که در دهه‌ی هفتاد و بعد‌تر ساخته شد می‌بینیم.

دوم اینکه نیاز بشر امروز به معنویت، هرگز با توسل به عرفان‌های پوچ و شیادانی همچون لنکستر التیام نمی‌یابد. اندرسون جامعه‌ی مرفه پس از جنگ جهانی را هدف گرفته تا اضمحلال مردم غرق در زندگی مادی و پوچ را فریاد بزند؛ مردمی که پس از پشت سر گذاشتن جنگ، اکنون به رفاه رسیده‌اند اما خلأ روحی و افسردگی حاصل از دوران جنگ، هنوز در وجودشان باقی مانده‌است.


اندرسون یکی از فیلمسازان علاقه‌مند به روایت تاریخ آمریکاست. او در «خون‌ به پا خواهد شد» دوران رونق یافتن سرمایه‌داری در آمریکا را بررسی کرد و در «نقص ذاتی» نیز که شباهت زیادی به «مرشد» دارد، به دوران تحقیر آمریکایی‌ها پس از جنگ ویتنام و تضعیف “رویای آمریکایی” و شکل گیری خرده فرهنگ‌های اعتراضی مثل هیپی‌ها پرداخت. «مرشد» نیز دارای نگاه تاریخی غیر قابل چشم‌پوشی به جامعه‌ی آمریکاست.

همه این دغدغه ها، می‌توانست یک مقاله‌ی خشک باشد اما نتیجه‌ی کار چیست؟ یک اثر درخشان سینمایی که به اندازه‌ای برای تک تک پلان‌ها و المان‌هایش فکر شده که کمتر نمونه‌ی مشابهی مانندش می‌شناسم.

اندرسون همیشه با ویران‌کننده‌ترین ایده‌های بصری، حرفش را می‌زند. نمونه‌ای ترین لحظه‌ی فیلم، خوابیدن فِرِدی در کنار مجسمه‌ی شنی است که اوج تنهایی او را می‌بینیم و تکرار این نما و تاکید فیلمساز بر آن، ماندگارش کرده‌است. این نما یکی از خاطره‌انگیز ترین نماهای سینمایی است که به یاد دارم.

 

[poll id=”38″]

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

پاسخ به دیدگاه مهران زارعیان لغو

Your email address will not be published.

  • ATM says:

    دستتون درد نکنه آقای زارعیان خسته نباشید میگم

    متنی که نوشتید با اینکه کوتاه بود ولی تقریبا بهترین و جامع ترین تحلیلی بود که از فیلم مرشد به زبان وجود داره، امیدوارم با همین فرمون برید و جلو و فیلم Inherent Vice هم تحلیل کنید

    بدون اغراق The Master بهترین فیلم یک دهه اخیر سینماست، چیزی که تو شخصیت های این فیلم و روابطشون وجود داره رو هیچ کجا پیدا نمیکنید، رابطه فردی و لکستر خیلی به رابطه مولانا و شمس، نزدیک بود، من عاشق ادبیاتم، این فیلم مثل یه شعر زیبا بود برام، عاشقشم

    • مهران زارعیان says:

      خواهش می‌کنم بزرگوار🙏

      والا فیلم نقص ذاتی پیرنگ شلوغ و پیچیده‌ای داره که برای تسلط بهش نیاز دارم حتما بازبینی کنم. نقص ذاتی رو هم بسیار دوست دارم و در نظرم ماندگاره. فرصتش پیش بیاد درباره‌اش خواهم نوشت👍

      مرشد عجیب فیلم غنی و پر محتوایی هست. منم بسیار لذت بردم از دیدن چند باره‌اش

    • محمد says:

      اون اخرش غیر از مرید و مرشد (فقط لفظش) من شباهتی بین مولانا و شمس با این دو شخصیت ندیدم ، تحلیل هم این و میگفت ، اما باز هم فیلم میخواست چی و بگه ؟اینو ساده اگه کسی تونست ممنون میشم بگه.البته تحلیل هم عالی بود ،اما در ارتباط با این مرید و مرشد و نمیفهمم که چی قرار بود بگه