تحلیل و نقد فیلم Game night | وی لاو فیلمز!

24 November 2020 - 22:00

**هشدار اسپویل برای خواندن متن**

«شب بازی» فیلمِ بسیار کوچکیست؛ آنقدر کوچک، بی‌ادعا و ساده که معمولا کسی به سراغش نمی‌رود و آن را به چیزی نمی‌گیرد. اصولا برای ما دیدن و دوست داشتن یک سری آثار سینمایی، مایه‌ی شرمساری است. ما از دوست داشتن یک وسترنِ سرگرم‌کننده و ساده خجالت می‌کشیم. از دوست داشتنِ انیمشین‌های بی‌ادعا یا کمدی‌های مفرح یا اعلام این دوست داشتن، احساس شرم می‌کنیم. ترجیح می‌دهیم خود را دوست‌دارِ «پالپ فیکشن» و «فایت کلاب» و «اینسپشن» نشان دهیم تا یک اثر بی‌ادعا همچون شبِ بازی. فیلمی که در این نوشته نگاهی به آن خواهیم‌داشت، فیلم بسیار مفرح و مطبوعی است؛ یک کمدیِ بی‌ادعا و مفرح که خیلی فیلم کوچکیست. اما به اندازه‌ی خود می‌داند که دارد چه می‌کند و اضافه‌تر از آن هم نمی‌خواهد. شبِ بازی فیلمِ قانعیست که جان می‌دهد برای یک جمعِ دوستانه و خندیدن. غیر از آنکه فیلم واقعا می‌خنداند و تجربه‌ای شیرین برایمان به ارمغان می‌آورد و به همین دلیل عرض کردم که مناسب یک جمع دوستانه است، در فرم، ساختار و کلیت اثر هم ستایشگرِ همین جمع‌های انسانی و دوستانه است؛ مثلا جمع انسان‌هایی که در تاریکی کنار یکدیگر نشسته، سپرها را کنار گذاشته و به یک پرده‌ی عریض چشم می‌دوزند. جمعی که یاد می‌گیرند کنار هم بودن، غرق شدن در خیال و خندیدین و شادی را کنار یکدیگر تمرین کنند. فیلم هم در اثری که به جای می‌گذارد و هم در چیدمانِ خوبش از درون، به این جمع و به سینما احترام می‌گذارد. شبِ بازی، فیلمی در ستایش فیلم‌ها و سینماست؛ ستایشی فیلمبازانه – که خوشبختانه به دام‌های فیلم‌باز بودن نمی‌افتد – از خیال و تجربه‌ی سینمایی. عرض کردم که فیلم بسیار کوچک است و حتی تلویزیونی؛ ادعای بزرگی ندارد و از ابتدا تا به انتها تکلیفش با تماشاچی معلوم است؛ شبِ بازی را به اندازه‌ی خودش ستایش می‌کنم و سعی دارم بعضی از نکات و قدرت‌های آن را در این نوشته باز کنم.

«این یه بازی نیست» … «کاملا هست» … این اولین دیالوگِ «انی» یکی از دو پرسوناژ اصلی داستان است و جواب دوستش به او. دیالوگی که بنظر من به خوبی می‌تواند کلید ورود به فیلم و توضیح کلیت آن باشد؛ بازی‌هایی که در جمع‌های دوستانه انجام می‌شود و فیلمساز سریعا آن را به ما نشان می‌دهد. در عرض کمتر از سه دقیقه، متوجه می‌شویم که «مکس» و انی، زوج اصلی فیلم، به واسطه‌ی همین بازی‌ها با هم آشنا شده و ازدواج می‌کنند. بازی‌هایی که تمام فیلم حولِ آن می‌چرخد و انی از این می‌گوید که این یک «بازی» نیست. فیلم، از همین دیالوگ آغاز کرده و با ساختار هوشمندانه‌ی خود، این بازی‌ها را به چیزی شبیه به یک تجربه‌ی سینمایی و فیلمیک تبدیل می‌کند؛ به چیزی شبیه به خیال و وارد شدن به ماجرای یک فیلم. از این‌ها بگذریم چون بناست بیشتر در ادامه‌ روی آن‌ بایستیم. سریعا مسئله‌ی «بازی» در فیلم جا افتاده و ما با دو سکانس، به نقطه‌ی عطف داستان می‌رسیم. جایی که «بروکس»، برادر مکس، دوستانش را برای یک بازیِ هیجان‌انگیز و معمایی دعوت‌ کرده‌است، اما ناگهان برنامه‌اش به هم می‌ریزد. از اینجا، این دوستانِ او هستند که وارد یک ماجرای معمایی شده و باید بروکس را پیدا کنند. اما ناگهان متوجه می‌شوند که «بازی»ای در کار نبوده، بلکه واقعا در این شب درگیر ماجرای خطرناکی شده‌اند. این‌ها، تم‌های اصلیِ فیلم هستند که بدون اضافات، دو سازنده‌ی اثر آن‌ها را جا می‌اندازند؛ بازی، خیال، واقعیت، فیلم و مرز بین این‌ها. یکی از آدم‌های داستان – که بنظر بنده بهترین کاراکتر فیلم نیز هست – در اولین ورودش به خوبی معرفی می‌شود؛ یک مأمورِ پلیس به نام «گری» که تنها با سگش زندگی می‌کند و همسرش او را ترک کرده. موجودی مرموز، فوق‌العاده بامزه و تنها که نقشی شبیه به یک کارگردان سینما دارد؛ کسی که یک بازی را طراحی می‌کند و چند شخصیت را در موقعیت‌هایی از قبل چیده‌شده رها می‌سازد. این نقشِ فوق‌العاده را با آن تیتراژ انتهاییِ عالی بیشتر توضیح خواهم‌داد. ببینیم در اولین حضورش چگونه معرفی شده و داستانش را می‌فهمیم؛ روبروی باکسِ پست خانه‌اش ایستاده که مکس و انی را می‌بیند. متوجه می‌شویم که این دو و باقی دوستانش، به دلیل عجیب و متفاوت بودنِ گری، دیگر با او حال نمی‌کنند و جمع‌های دوستانه و بازی‌هایشان را بدون آنکه او بفهمد برگزار می‌کنند. بازی عالیِ بازیگر – با آن لحنِ آرام و مرموز – علاوه بر اینکه بشدت بامزه است، به خوبی عجیب بودن او را نشان می‌دهد. حرکت دوربین در همین معرفی ابتدایی کاملا با وجود کاراکتر هماهنگ است؛ یک تراکِ نرم رو به جلو که کم‌کم ما را به او نزدیک کرده و حسِ مرموز بودنش را توضیح می‌دهد. اما تمام این لحظات، با یک بامزگیِ خوب همراه است و اصلا کل لحن اثر، یک لحن سرخوش و مفرح است که بی دلیل از اندازه خارج نمی‌شود. از همین ابتدا گری را نیز می‌شناسیم و منتظر هستیم تا ببینیم کِی به داستان ورود کرده و چه نقشی به عهده می‌گیرد. یکی دیگر از لحظاتِ بسیار بامزه‌ی فیلم درباره‌ی گری، صحنه‌ایست که دوستانش مجبوراند برای پیدا کردنِ بروکس، به کامپیوتر او دسترسی پیدا کرده و به همین دلیل مهمانش می‌شوند. گری دم در ایستاده و مهمانانش را با این جمله به داخل دعوت می‌کند: «اقرار می‌کنم که مشتاقانه منتظر این دیدار بودم» و در حرکتی فوق‌العاده بامزه، آرام‌آرام عقب می‌رود تا در تیرگیِ داخل خانه محو شود. این لحظه علاوه بر اینکه شوخیِ عالی‌ای با اغراق‌های فیلم‌های معمایی و کاراکترهای مرموزشان است، تنهایی و پیچیدگیِ گری را در حین اینکه واقعا در حال خندیدن هستیم پرداخت می‌کند. آن خانه، تیرگیِ درونش و تنهاییِ گری، حقیقتا جاییست برای نشستن و طراحی کردنِ این بازیِ پیچیده؛ همچون یک فیلمساز. در انتها که از نزدیکتر، پستویِ خانه‌ی گری را می‌بینیم و تلاش او برای طراحیِ این بازی را شاهدیم، بهتر این تنهایی و مرموز بودن از آب درمی‎آید.

شب بازی، درواقعِ بازیِ نمایشِ چندلایه است. لایه‌هایی که از درون به بیرون، مدام بین نمایش و واقعیت جابجا می‌شوند. هرلایه، برای لایه‌ی درونی خود واقعیت و برای لایه‌ی بیرونیِ خود، نمایش است. مثلا در درونی‌ترین سطح، ما بازی‌ای را داریم که بروکس طراحی می‌کند و دوستانش تا مدت‌ها فکر می‌کنند که در بازیِ طراحی‌شده‌ی او نقشی دارند. اما ناگهان متوجه می‌شوند که این‌ها بازی نبوده‌است (نگاه کنید به اولین دیالوگِ انی که قبلتر عرض شد!) بلکه آن‌ها واقعا باید بروکس را نجات دهند. اینجا ما یک لایه به سمت بیرون حرکت می‌کنیم و در تصور خود، به همراه کاراکترها آن را واقعیت می‌دانیم که بعد متوجه می‌شویم، این هم نمایش بوده است اما این بار کارگردانش گری است. دوباره این لایه، تبدیل به نمایش شده و لایه‌ی بیرونی، واقعیت را به ما یاداور می‌شود. در کمال تعجب می‌فهمیم که باز هم کاراکترها در امان نیستند و جنایتکاران واقعی به گری تیراندازی می‌کنند. دوباره یک سطح به سمت بیرون حرکت می‌کنیم و واقعیت عوض می‌شود. اما در انتهایِ انتها نیز به خودمان می‎آییم و می‎بینم که حتی همین لایه‌ی انتهایی نیز واقعیت نیست بلکه فقط یک «فیلم» است که توسط فیلمساز طراحی شده. این چینش چندلایه و بازی با نمایش/واقعیت، به این دلیل در فیلم وجود ندارد که برای چند ثانیه ما را غافلگیر کند. این چینش را باید در ارتباط با همان ستایشگریِ سینما و فیلم‌ها دید؛ شب بازی، به شکلی کاملا صادقانه خود را دوست‌دارِ فیلم‌ها و تجربه‌ی تماشای آثار سینمایی نشان می‌دهد؛ تجربه‌ی غرق شدن در ماجرای یک فیلم که بسیار «حال» می‌دهد. اینجا نیز کاراکترها مدام در یک ماجرای هولناک غرق شده و در انتها متوجه می‌شوند که همه‌ی این‌ها یک بازی/فیلم بوده‌است. درواقع آدم‌های داستان، خودِ ما هستیم که از تجربه‌ی قصه شنیدن و بالاتر از آن، پرتاب شدن به درون یک قصه (با حضور در سالن سینما و غرق شدن در پرده به واسطه تاریکی) هراسان می‌شویم اما زمانی که می‌فهمیم همه‌ی این‌ها یک فیلم بوده‌است و خطری ما را تهدید نمی‌کرده (همانطور که گری می‌گوید تمام فشنگ‌های بازیگرانش مشقی بوده‌است) با هم می‌گوییم: «چقدر حال داد!» در یکی از صحنه‌ها زمانی که انی، در تقلیدی از صحنه‌ی ابتداییِ «پالپ فیکشن» اسلحه می‌کشد (و بسیار هم بامزه است)، مکس می‌گوید: «وی لاو فیلمز (ما عاشق فیلماییم)» این مرامِ فیلم است؛ شب بازی واقعا عاشق فیلم‌هاست و دلش می‌تپد برای یک ماجرای هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده. ادعای زیادی مبنی بر هنر ندارد و چه خوب! ادعا ندارد که می‌خواهد شخصیت‌ها را واکاوی و هنر خلق کند – جز لحظاتی که ناچار دیالوگ‌هایش به این سمت می‌رود. شب بازی قرار است یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز، ترسناک و کمیک باشد. تجربه‌ای چندلایه؛ همانطور که کاراکترهای درون فیلم در هیئت یک جمع دوستانه به استقبال یک بازی/ماجرا/فیلم می‌روند و این بازی در راستایِ تحکیم این جمع و کنار هم ماندن است، ما تماشاچیان فیلم نیز کنار هم می‌نشینیم تا این تجربه را احساس کنیم. از این جهت بود که عرض کردم، فیلم در ستایشِ جمع دوستانه و انسانی نیز هست و دعوت‌کننده به دوستی و کنار هم بودن – حتی شده به بهانه‌ی یک بازی/فیلم. این را در ادامه با توضیح یک لحظه‌ی بسیار خوب بیشتر باز خواهم‌کرد.

کمدیِ شب بازی، به طرز جالب و خوبی در خدمت ساختار و کلیت اثر است؛ کمدی‌ای که بسیاری از مواقع تلویزیونی و وراج می‌شود اما اگر این‌ها را کنار بگذاریم، فیلم موفق می‌شود در راستای همین چینش چندلایه‌ی واقعیت/نمایش ما را به خنده وادار کند. یکی از تکنیک‌هایش در این زمینه این است که از تضاد این دو و موقعیتی که در این تضاد ایجاد می‌شود، بهره برده و کمدی خلق می‌کند. درواقع هرجا که دو لایه‌ی واقعیت و نمایش به جدال با هم برخاسته و تماشاچی در مرز بین این دو حرکت می‌کند، موقعیتی طنازانه فراهم می‌شود؛ مثلا یکی از صحنه‌های یک سوم ابتدایی فیلم و حمله‌ی دو آدم‌ربا به بروکس و درگیریِ بامزه‌شان با او. مکس، انی و دوستانشان به خیال اینکه این جزئی از «نمایش» و بازیِ بروکس است، مثل تماشاچیان یک فیلم در سینما نشسته و از این ماجرا لذت می‌برند. این لحظه به این دلیل خنده‌آور است که واقعیت و نمایش با هم به جدال برخاسته‌اند. یا مثال دیگر از صحنه‌ی تیرخوردنِ دروغینِ گری و صحبت‌هایش با مکس و انی در میزانسنِ عالی فیلمساز که از دو جنبه، مایه‌ی خنده است؛ اول از همان مورد قبلی یعنی تضاد بین واقعیت و نمایش (گری ادا درمی‌آورد و دو رفیقش فکر می‌کنند او واقعا تیر خورده‌است). دوم از جهت پرداختِ خوب فیلمساز که لحنِ لحظه را با نماهای درشت و بازیِ تعمدا اغراق‌شده‌ی بازیگر، به سمتِ ملودرام‌های سینمایی می‌برد و به نحوی با پرداختِ متداولِ سینمایی در فیلم‌ها شوخی می‌کند. اینجا وجهِ دیگری از کمدیِ خوبِ شب بازی معلوم می‌شود؛ کمدی‌ای که مایه‌اش از شوخی با آثار معروف تاریخ سینما می‌آید. ارجاع‌های بی‌شمار فیلم و کاراکترهایش (اگر بتوان نامشان را ارجاع گذاشت) به فیلم‌های متفاوت – از پالپ فیکشن و فایت کلاب گرفته تا «چشمان باز بسته» و «روانی» و … – نه از نوع ژست گرفتن‌های پست‌مدرنیستی و ادعای «بینامتنیت»، بلکه چیزیست که در ساختار اثر حل شده و معنا دارد. به این دلیل معنا دارد که اولا مایه‌ی لحنِ کمیک اثر را فراهم می‌کند، ثانیا از زبانِ آدم‌های درون فیلم – که معلوم است مُشتی فیلمباز هستند – قابل باور است و ثالثا، در ساختار اثر که مبتنی بر چینش لایه‌های واقعیت/نمایش است معنا می‌یابد. وقتی با فیلمی طرف هستیم که در آن ماجراها مدام با یک چینش آگاهانه توسط یکی از آدم‌های درون فیلم به بقیه تحمیل می‌شود و کاراکترها دائما در نمایشِ چیده‌شده‌ی فردی دیگر بازی می‌کنند، این یعنی فیلم خودش به استعاره‌ای از تجربه‌ی تماشای فیلم و غرق شدن در نمایشی که یک فیلمساز چیدمان آن را انجام داده تبدیل شده‌است. از اینجاست که تمام چیزهایی که درباره‌ی ستایش فیلم از سینما و فیلم‌ها و همچنین نام بردن از فیلم‌ها و فیلمسازان معروف عرض کردم در ساختار این اثر معنا پیدا می‌کند.

مسئله‌ی غافلگیری‌های مداومِ اثر نیز، بنا نیست ما را مرعوب کند یا تبدیل به ترفندی برای نگه داشتنِ مخاطب درون اثر شود. غافلگیری‌های شب بازی نیز در رابطه با همان سطوح مختلف فیلم و عشقِ سینما بودنش تعریف می‌شود. زمانی که کاراکترها متوجه می‌شوند که تمام ماجرا زیر سرِ گری بوده‌است و آن‌ها در واقع در بازیِ چیده‌شده‌ی او نقشی به عهده داشته‌اند، همانطور که آن‌ها غافلگیر می‌شوند، ما نیز غافلگیر می‌شویم. این غافلگیری از نوعِ به خود آمدن و بازگشت از نمایش به واقعیتِ بیرون است. در شب بازی، هیچکس – حتی خود گری که واقعا همچون یک سناریونویس و کارگردان عمل می‌کند – از غافلگیرشدن مصون نیست و اینجاست که ناگهان متوجه می‌شویم همه‌ی شب بازی، خود نیز یک نمایش است و دو کارگردان تمام آن را از پیش طراحی کرده‌اند. تیتراژ پایانیِ فیلم واقعا عالیست و خالی از لطف نیست که نگاهی به آن داشته‌باشیم. چند ثانیه قبل از آمدنِ تیتراژ مذکور، دوربین از پنجره‌ی خانه‌ی آدم‌های فیلم که دوباره دور هم جمع شده و بازی می‌کنند بیرون می‌کشد و دو مرد را اسلحه به دست سوار یک اتومبیل می‌بینیم که آماده برای تحمیل یک ماجرا/بازی/فیلمِ دیگر به کاراکترها می‌شوند. این چرخه ادامه پیدا می‌کند و فیلمساز از این بابت راضیست! اسم کارگردانان فیلم («جان فرانسیس دالی» و «جاناتان گلداستاین») بر صفحه‌ی سیاه نقش بسته و ناگهان تصویر روشن شده و اسامی این دو بر روی یک درب دیده می‌شود. در با آمدنِ سگِ گری باز شده و ما به یک اتاقِ مرموز و پنهان از نظر همه هدایت می‌شویم. همانطور که عرض کردم، اسم دو کارگردان برروی این درب می‌آید و گویی این اتاق و اجازه‌ی ورود به آن متعلق به آن‌هاست. وارد اتاق شده و زحماتِ چشمگیرِ گری برای طراحیِ بازیِ پیچیده‌اش را می‌بینیم. اتاقی شبیه به اتاق کارگردانان فیلم که سناریو و تمام چیدمان صحنه (میزانسن‌ها، گریم و …) در آن وجود دارد. اسامی تیتراژ اینگونه با این خلاقیتِ خوب در همین دقایق مرور می‌شود و فیلمساز به ما دوباره یاداوری می‌کند که تمام ماجرا یک فیلم بود و یک نفر همیشه هست که بستری را می‌چیند تا شما در آن تجربه‌ای جدید داشته‌باشید؛ عین سینما. در این اتاق، یک ماکتِ بامزه از چیدمانِ دقیق و بسیار حساب‌شده‌ی صحنه‌ی تیرخوردنِ گری توسط خود او می‌بینیم که قرینه‌اش را در ابتدای فیلم داریم؛ زمانی که دوربین بر فراز ماکتی شبیه به همانی که در تیتراژ انتهایی و اتاق گری خواهیم‌دید حرکت کرده و آرام خودش را وارد جهانِ این ماکت می‌کند. این دوربینِ فیلمساز است که کلیت فیلم را به عنوان یک بازیِ از پیش چیده شده (همچون ماکت و بازی‌ای که گری مهیا کرده‌است) یاداور می‌شود و خود را به عنوانِ بالاترین دست و بیرونی‌ترین لایه‌ی فیلم نشان می‌دهد. این تیتراژ، در ادامه‌ی جمله‌ی «وی لاو فیلمز» و ساختار شب بازی است؛ نوعی عشق به فیلم‌ها و قدردانی از کسانی که اینچنین تجربه‌ای برای ما مهیا می‌کنند.

نکته‌ای که شب بازی را برای بنده دوست‌داشتنی‌تر و صادقانه‌تر از اکثر فیلم‌هایی که به آن‌ها ارجاع می‌دهد می‌کند این است که چیز زیادی نمی‌خواهد و موفق می‌شود علاقه‌ی خود به انسان‌ها و تشویق به جمع شدن را نشان دهد. گری تمام این بازی را – غیر از آن که بازیگرانش را سرگرم می‌کند – برای این طراحی می‌کند که خودش را دوباره به این جمع دوستانه برگرداند و از تنهایی درآید. در آن صحنه‌ی خوبِ تیرخوردنِ گری و وصیت‌های بامزه‌اش برای مکس و انی، فیلمساز دارد مستقیما تبلیغِ جمع شدن و دوستی را می‌دهد بدون آنکه این مسئله از لحنِ اثر بیرون بزند؛ می‌بینیم که با برخاستنِ گری ناگهان متوجهِ شوخیِ خوب فیلمساز می‌شویم و این در کلیت شب بازی که نباید چیزی جز شوخی و خنده باشد – حتی اگر بخواهد با احساسات ما درگیر شود – بسیار پذیرفتنی است. درواقع این لحظه با رندیِ فیلمساز، علاوه بر اینکه تاثیر عاطفی‌اش را می‌گذارد و کاراکترها و ما را به فراموش نکردنِ دوستانمان توصیه می‌کند، درنهایت با همان جابجایی بین دو لایه‌ای که عرض شد، جای خود را در ساختار و لحن اثر پیدا کرده و از خط بیرون نمی‌زند. فیلم، بخصوص با این صحنه، بیشتر ماهیت دوست‌داشتنی و صادقانه‌ی خود را نشان می‌دهد. ذاتی که دوست دارد انسان‌ها را در کنار یکدیگر ببیند؛ به بهانه‌ی یک بازیِ ساده، یا خطر کردن و پرتاب شدن به دلِ ماجرا و در تعمیمی کلی‌تر، به شکل جمعی دوستانه که در خانه‌ها  یا سینماها با هم به تماشای یک فیلم می‌نشینند و همچون مکس، انی و دیگر دوستان، تجربه‌ای از جنس سینما و شرکت داده شدن در یک قصه‌ی سینمایی را کسب می‌کنند. شب بازی را باید اینطور دید و اینطور به اندازه‌ی خودش دوست داشت.

[poll id=”91″]

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.