چارلی کافمن به عنوان یکی از فیلمنامهنویسان مؤلف شناخته میشود که در آثارش به صورت خلاقانه به سراغ شکستن قواعد سینمایی میرود و در ساختن جهان تخیلی و منحصر بفرد استاد است.
آخرین فیلمنامه او که خودش آن را ساخته نیز در همین راستا قابل بررسی است. «من به پایان دادن چیزها فکر میکنم» طبق همان توقعی که از کافمن داریم، فیلم عجیب و غریبی است. با ژانرهای مختلف مثل وحشت، کمدی، درام روانشناسانه و رومانتیک بازی میکند بدون آنکه به قواعد آنها کاملا وفادار باشد. یک فیلم پست مدرن است که با ساختار ضد پیرنگ، حال و هوایی مالیخولیایی و سورئال دارد.
با این حال در این فیلم خبری از انسجام و پختگی آثار قبلی کافمن نیست! انتظاری که بعد از «آفتاب ابدی ذهنی بیآلایش» و «جان مالکوویچ بودن» از چارلی کافمن در مخاطب او ایجاد شده، نمیگذارد که با دیدن فیلم جدیدش احساس رضایت کنیم.
مهمترین ضعف فیلم در این است که نتوانسته روی تم کلی خود متمرکز شده و حرف حسابش را برای مخاطب روشن کند.
روایت این فیلم را میتوان به سه بخش تقسیم کرد: در بخش اول لوسی به همراه جیک به خانه پدری جیک میروند. مهمترین سرنخ و گره در این بخش این است که لوسی نامزدیاش را با جیک به هم خواهد زد یا نه؟ زیرا در یکی از ممتازترین جایگاههای دراماتیک فیلم یعنی دقیقا در همان نریشن اول، لوسی با خودش میگوید که تردید دارد رابطهاش را با جیک ادامه دهد یا نه.
در بخش دوم، شوک بزرگ فیلم به مخاطب وارد میشود و متوجه میشویم که ناگهان در وسط مهمانی در خانه پدری جیک، والدین او غیب و به سرعت وارد سالمندی میشوند! کافمن به سیاق آثار سابقش، نمیخواهد قوانین رئال بر فیلم صدق کند. در این بخش از فیلم مسئله لوسی و آینده رابطهاش با جیک کاملا تحتالشعاع قرار میگیرد و گمان میکنیم که مسئله اصلی فیلم قرار است حول موضوع «پیری» و «امید» بچرخد.
در بخش سوم، لوسی به مرور به حاشیه میرود و جیک تبدیل میشود به شخصیت اصلی فیلم که به یاد خاطرات دبیرستانش میافتد و در همین بخش میفهمیم که جیک همان پیرمرد مستخدم در دبیرستان است که در انتها خودکشی میکند. بخش سوم، کل فیلم را تحتالشعاع قرار میدهد و باعث میشود که تازه در سکانس آخر اصل هدف چارلی کافمن را متوجه شویم!
طبیعتا فیلمساز باید از همان ابتدا، هندسه روایت خود را بر روی مضمون محوری فیلم یعنی سرخوردگی پیرمرد مستخدم/ جیک که دارد زندگی ناکام خود را یادآوری میکند و سرانجام تصمیم به خودکشی میگیرد، بنا میکرد.
در حال حاضر با فیلمی مواجه هستیم که ملغمهای است از دیالوگهای فلسفی، موقعیتهای زائد و حواشی رها شده.
متاسفانه دوز کشمکش و تعلیق نیز در سرتاسر فیلم انقدر کم است که باعث کسالت و ملال مخاطب میشود. حساب کنید که نیمی از فیلم را بحث کردن لوسی و جیک درباره موضوعات بیربط در ماشین تشکیل میدهد که بسیاری از دیالوگهایشان هیچ تاثیری بر روند داستان، ارائه اطلاعات و خلق کشمکش ندارد. در یک جا لوسی نقل قولی شاعرانه از فلان فیزیکدان درباره ماهیت رنگ ذکر میکند یا در جای دیگر زوج فیلم درباره بهمان فیلم چند دقیقه بحث میکنند و در جلد منتقد سینما فرو میروند.
ظاهرا بخشی از این ضعف برمیگردد به طولانی بودن حجم رمانی که کافمن، فیلمنامه را از روی آن نوشته زیرا او مجبور بوده که بخش زیادی از محتوای رمان را حذف کند و این امر نه تنها انسجام را از اسکلت روایت گرفته، بلکه باعث ابهامات زیادی در فیلم شده است.
لوسی که در ابتدای فیلم او را به عنوان شخصیت اول فیلم میشناسیم، در انتهای فیلم به کلی فراموش میشود و از نیمه به بعد، نویسنده کاری به دغدغههای او ندارد. در فیلم حتی شناسنامه روشنی درباره لوسی نداریم. به نظر میرسد که پیرمرد مستخدم سعی میکند تا هر چیزی که دوست دارد و ایدهآلش است را در لوسی پیاده کند و به همین خاطر لباس، نام و شغل لوسی در طی فیلم مدام عوض میشود. او در نقش فیزیکدان، شاعر، نقاش، منتقد فیلم و زیستشناس فرو میرود و رنگ لباسش در مسیر از قرمزی شاد و سرزنده به آبی افسرده و مرده تبدیل میشود. حتی نام او یک بار ایمز ذکر میشود، یک جا لوییزیا و در جای دیگر لوسی.
فیلم حتی با صراحت و روشنی برای ما مشخص نمیکند که واقعا مستخدم پیر همان جیک است یا نه؟ زیرا تنها دلیلی که برای این امر داریم، تداعی خاطرات جیک برای مستخدم در سکانس آخر است. البته در خلال فیلم میبینیم که چیزهایی که مستخدم میبیند از جمله یک فیلم کمدی رومانتیک از رابرت زمکیس و دخترانی که او را مسخره میکنند، وارد داستان جیک و لوسی میشوند. حتی جالب است که لباس او در ماشین لباسشویی زیرزمین خانه پدری جیک دیده میشود.
نگاه کنید به فیلمهای دیگری که در انتهای آنها نیز مثل این فیلم، مشخص میشود که دو شخصیت متفاوت در اصل یک نفر بودهاند مثل «روانی» هیچکاک و «باشگاه مشتزنی» فینچر. در نمونههای موفق، فیلمساز توانسته «اینهمانی» شخصیتها را به خوبی بسازد تا منطق روایی فیلم مشخص شود.
از میانهی فیلم کدهای ظریفی برای فهمیدن تاثیر ذهن جیک بر مختصات داستان داریم. مثلا در زیرزمین خانه نقاشیهای کودکی جیک را میبینیم که دقیقا در همان سبک نقاشیهای لوسی است. یا کتاب شعر مورد علاقه جیک را میبینیم که در آن دقیقا همان شعری که لوسی مدعی بود که خودش آن را سروده وجود دارد! با توجه به اینکه لباس، شغل و نحوه آشنا شدن لوسی با جیک نیز هر بار تغییر میکند، متوجه میشویم که جیک (احتمالا در زمان سرخوردگیاش در پیری) دارد در ذهنش چیزهایی را که دوست دارد از لوسی میسازد.
جهان فیلم مطابق همین فضای ذهنی جیک، رازآلود و جفنگ است! سکانس بستنیفروشی به خوبی جهان اثر را نشان میدهد. رفتار عجیب فروشندگان بستنی که آنها را در لباس دانشآموز مقابل مستخدم پیر دیدهایم، در کنار بوی عجیب مغازه و ترس مشکوک یکی از فروشندگان آنجا، به سورئال شدن حال و هوای اثر دامن میزند. اوج این آشفتگی ذهنی را در سکانس آخر فیلم میبینیم که پیرمرد مستخدم یک خوک کارتونی میبیند و با آن حرف میزند! صحنه گروتسک دریافت جایزه نوبل فیزیک توسط جیک که احتمالا رویای هنگام خودکشی اوست، در همین بیمنطقی ذهنی قابل توجیه است.
البته برای ذهنی بودن جهان فیلم، دلایل زیادی غیر از موارد بالا داریم. در همان ابتدا لوسی در نریشن میگوید که حس میکند افکارش در ذهنش توسط منبع دیگری کاشته میشود! پیرمرد مستخدم نمایش موزیکال اوکلاهاما را میبیند و جیک درباره آن با لوسی حرف میزند و جالبتر اینکه پس از دریافت جایزه نوبل در پایان نیز، همان نمایش را اجرا میکند. صحنه دریافت جایزه نوبل توسط جیک اشاره دارد به حسرتها و آرزوهای دستنیافتنی او که در هنگام خودکشی برایش تداعی شدهاند.
ما البته از خودکشی پیرمرد مستخدم/ جیک نیز مطمئن نمیشویم ولی با توجه به کدهایی که در فیلم وجود دارد، بهترین تبیین این است که بگوییم مستخدم خودکشی کرده است. در سکانس پایانی، مستخدم در برف برهنه میشود که با توجه به سرخوردگی او و دیالوگهای خوک کارتونی، احتمالا با انگیزه خودکشی انجام میشود. در نظر بگیرید که در هنگام توضیح جیک درباره سرنوشت خوکهای کرم خورده، یکنواختی زندگی آنها مورد تاکید قرار میگیرد و جیک امید را ساخته انسان برای تحمل تباهی زندگی قلمداد میکند. یک بار جیک در ماشین گریه میکند و حرفهایی درباره بدی پیری و درد نا امیدی میزند. در ابتدای ورود جیک و لوسی به مزرعه پدری نیز، گوسفندهای مرده در سرما مورد تاکید قرار میگیرند و در آخرین نمای فیلم، مدفون شدن ماشین جیک در برف گویی نمادی از پایان زندگی اوست.
کافمن چند ارجاع روانکاوانه هم در فیلمنامه گنجانده است. در یکی از دیالوگها لوسی از نظریات فروید ایراد میگیرد که مسئولیت افراد را در شکستها و بزهکاریها نادیده گرفته و همه چیز را به گردن مادر و کودکی فرد انداختهاست. این فکر طبیعتا از طرف پیرمرد مستخدم/ جیک در اوج سرخوردگی در ذهن لوسی کاشته شدهاست. جالب است که در سکانس شبنشینی پدر و مادر جیک و لوسی متوجه میشویم که رابطه جیک با والدینش بسیار بد است و او از یادآوری خاطرات کودکی دچار استیصال میشود. زیرزمین خانه که جیک نسبت به آن حساسیت دارد، مکان پنهان شدن آرزوهای جیک است. آنجاست که لوسی کتابهای فیزیک و نقد فیلم را در کتابخانه میبیند و از نقاشیها و کتاب شعر او متعجب میشود. در دیالوگهای پدر جیک با لوسی میفهمیم که پدر با نقاشی آبستره و منظره مشکل دارد. از همین نکته میتوان حدس زد که پدر، جیک را از ادامه دادن هنر نقاشی منصرف کردهاست.
در فیلم مؤلفههای ژانر وحشت را میبینیم هرچند فیلمساز خواسته به نفع مایههای کمدی و جفنگ فیلم، ترسناک بودن اثر را کم کند. سکانس ورود لوسی به زیرزمین مهمترین بخش از بازی فیلمساز با مؤلفههای ژانر وحشت است. نشان دادن گوسفندها و خوکهای مرده در مزرعه، رفتار عجیب و دلهرهآور فروشندگان بستنی و نخستین مواجهه لوسی با پیر شدن والدین جیک، از دیگر مصادیق ترسناک در فیلم هستند که البته هیچکدام جاندار نمیشوند تا فیلم از لحن جفنگش زیاد دور نشود.
«من به پایان دادن چیزها فکر میکنم» همانطور که از نامش پیداست، روایتی از پایان دادن به زندگی پر از ناکامی جیک است اما چارلی کافمن آنقدر خواسته به جهان پر از جفنگی منحصر بفردش وفادار بماند که داستان و حرف حسابش نیز مثل ماشین جیک در نمای پایانی، زیر کوهی از برف و ابهام پنهان شدهاست.
[poll id=”143″]
نظرات
میشه بگید نامزدی رو از کجاتون دراوردین؟ تااونجا ک ما دیدیم اینا دوست بودن نه نامزد گندشو دراوردید هر چیز ساده ایو سانسور می کنید
با اینکه نقد رو خوندم اما بازم متوجه نشدم این فیلم منظورش چی بود :(