زمانی که فهرست فیلمهای مربوط به حافظه را مرور میکنیم و آنها را با تکیه بر روایتهای دراماتیزهای که نقصان حافظه میتواند به وجود بیاورد از منظر تحلیلی میگذرانیم به نامهای متفاوتی از سرتاسر جهان برمیخوریم. ((طلسم شده)) (آلفرد هیچکاک، ۱۹۴۵)، ((هیروشیما عشق من)) (آلن رنه، ۱۹۵۹)، ((تلفن)) (دان سیگل، ۱۹۷۷)، ((چشمانت را باز کن)) (آلخاندرو آمهنابار، ۱۹۹۷)، ((یادگاری)) (کریستوفر نولان، ۲۰۰۰)، ((آسمان وانیلی)) (کامرن کرو، ۲۰۰۱)، ((داستان دو خواهر)) (کیم جی وون، ۲۰۰۳)، ((دستمزد)) (جان وو، ۲۰۰۳)، ((برش نهایی)) (عمر نعیم، ۲۰۰۴)، ((فراموش شده)) (جوزف روبن، ۲۰۰۴)، ((آقای نوبادی)) (ژاکو وان دورمال، ۲۰۰۹)، ((زیبای خفته)) (جولیا لی، ۲۰۱۱)، از فیلمهای برگزیدهای هستند که شاید بتوان آنها را در زیرژانر حافظه دستهبندی کرد. حال اگر بخواهیم فیلمهای مربوط به آلزایمر و بحرانهای مربوط به آن را نیز به این لیست اضافه کنیم، قطعا فهرست بلندتری را خواهیم داشت. البته اگر با تمرکز بر مولفههای دقیق ژانری به این فیلمها نگاه کنیم شاید بتوان گفت در خیلی از این آثار ((ژانر حافظه)) به عنوان گونه فرعی به شمار میآید و ردپای یکی از ژانرهای اصیل و بزرگ همانند درام یا جنایی در هر یک از این فیلمها پررنگتر است.
در زمان نگارش فیلمنامههایی که به حافظه و بحرانهای مربوط به آن اشاره میکنند، این نکته مهم و بنیادین را باید در نظر گرفت که آثاری به مرز ایدهآلها و استانداردهای ژنریک نزدیک میشوند و پذیرفتنی از کار درمیآیند که هوشمندانه با به کارگیری سیر منطقی در جهت ایجاد بحران حافظه حرکت کنند و ظرفیت روایی لازم برای شکلدهی به یک قصه منسجم دراماتیزه شده که در آن حافظه موضوع اصلی است را داشته باشند. در تشریح این نکته مهم دراماتیک شاید بهترین جمله فیلم، دیالوگ مری (با بازی کریستن دانست) باشد که رو به شخصیت دکتر جملهای از نیچه را بازگو میکند: “خجسته باد فراموشیشان که باعث بهتر شدن اشتباهاتشان میشود” در واقع کارکرد این جمله وقتی بهتر فهمیده میشود که بحران به وجود آمده از طریق حافظه رو به سکون میرود و دوباره شاهد وصال دو شخصیت اول به یکدیگر هستیم. آنها بعد از فراموشی وقتی دوباره به یکدیگر میرسند به اشتباهاتشان معترف شده و نوعی خلوص ذاتی را از سر میگذرانند.
میشل گوندری در ((درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش)) میزانسنهایی میآفریند که در نگاه نخست گویی قرار است نمایشگر همزمان درون و بیرون شخصیت جول باشد. به نظر میرسد در میزانسن اولویتش جنبههای درونی شخصیت است، چرا که فیلم برخلاف آثار کلاسیک که با یک نمای باز آغاز میشوند، افتتاحیهاش یک نمای کلوز از شخصیت جول است. انگار دوربین تمایل دارد به درون ذهن جول نفوذ کند و از آنجا راوی داستان فیلم باشد. دوربین روی دستی که در فاصلههای متفاوت از او قرار میگیرد و ضمن نمایش آشفتگی درونی، نسبت او با محیط را در معرض نمایش میگذارد. در سکانس اول کاربرد درست نور به یاری میزانسن میآید و با وجود اینکه نور به داخل خانه میتابد اما همچنان بیشتر خانه را سایه پوشانده. این تمهید کمک شایانی به مفهوم آشفتگی موجود در ذهن فیلمساز میکند. حال باید بررسی کرد که فیلم با توجه به ساختار رواییاش چگونه قصد دارد سوژه را از موقعیت الف تا ب هدایت کند.
زمانی که زاویه روایت داستان در فیلمنامه ((ذهن بیآلایش)) را بررسی میکنیم متوجه بهرهگیری آن از فرم روایی موسوم به ((روایت دو زمانی/ dual narrative)) که دکتر شهابالدین عادل در کتاب ((تحولات معاصر در مفهوم زمان سینمایی)) درباره آن نوشته است میشویم. دکتر عادل درباره مفهوم دو زمانی مینویسد: “در سینمای دهه ۳۰ میلادی نوعی از روایت در سینما پدید آمد که در آن فیلمسازان ساختار روایت را متکی بر دو زمان حال و گذشته طراحی کردند. یعنی رفت و برگشت از زمان حال به گذشته و از گذشته به حال. در سینمای کلاسیک فلاشبکها تنها برای ارائهی حادثهای که در گذشته رخ داده بود، به کار میرفت؛ آن هم تنها در یک مورد و صرفا جهت یادآوری شخصیت. اما در الگوی جدید، تمامی ساختار فیلم بر مبنای این رفت و برگشتها شکل میگرفت و به همین دلیل اصطلاح ساختار دوگانه مطرح شد.”
با این تفاسیر گوندری در این فیلم پا را فراتر از یک روایت دو زمانی میگذارد. در واقع او به غیر از بهره بردن از ویژگیهای یک روایت دو زمانی از ترکیب پیرنگها در میان پردههای مختلف نیز استفاده میکند و ما در ابتدای فیلم قبل از این که جول و کلمنتاین با یکدیگر برخورد داشته باشند شاهد یک نوع در هم تنیدگی زمانی حال و گذشته هستیم. انگار فیلمساز در القای این مفهوم میکوشد که وقتی قرار است حافظه دستخوش تغییر قرار بگیرد، پس زمان نیز باید مفهوم اصلی خود را از دست بدهد. فیلم بعد از سکانس قطار به گذشته میرود و قصد دارد روایت جول و کلمنتاین را به تصویر بکشد. موقعیت اولیه زمانی اتفاق میافتد که جول در خانه دوستش با نامهای روبرو میشود با این مضمون که دیگر نباید کلمنتاین را ببیند. پیریزی این موقعیت دراماتیک دقایقی قبل در صحنهای که جول و کلمنتاین روی یخهای ترک خورده دراز کشیدهاند انجام شده است. در این صحنهی به خصوص، ضمن رد و بدل شدن دیالوگهایی بین دو کاراکتر اصلی، و نیز صحنهپردازی سر و شکلدار که ترکهای موجود در یخ را نمایان در سمت چپ کادر به تصویر میکشد در صدد ارائه این مفهوم است که پایدارترین رابطهها نیز شکننده و ناپایدار خواهند بود. اما باید دید وقتی جول با چنین تصمیمی از سمت کلمنتاین روبهرو میشود راهکارش چیست؟ اصولا چنین موقعیتی چگونه سبب انگیزه حرکت شخصیتی او میشود و باعث پیشرفت داستان میشود.
در نقطه عطف اول داستان تصمیم جول بیشتر از آن که شجاعانه باشد، منفعلانه به نظر میرسد. او به جای جبران کردن گذشته و خطاهای احتمالیای که در رابطه با کلمنتاین داشته، تصمیم میگیرد کاری مشابه با نامزدش انجام دهد. او نیز حافظهاش را پاک میکند. اما باید دید چه چیزی فاصلهی میان گره اولیه و نقطه عطف اول را پر میکند. تقریبا هیچ. وقتی جول متوجه چنین عملی از جانب کلمنتاین میشود به مطب پزشک مربوطه رفته و ضمن بررسی ساز و کار آنجا، خودش چنین تصمیمی میگیرد. فضای فکری او در این فاصله امری است مغفول و پرداخت نشده. از منظر شخصیتپردازی هم چنین چیزی را در جول نمیبینیم که ماجراجوییاش او را به سمت انتخاب یک مسیر پر خطر هدایت کند. اگر کلمنتاین تصمیم میگیرد که حافظهاش را پاک کند به دلیل ویژگیهای روحی و شخصیتی اوست. اما جول یک شخصیت درونگراست که بیشتر سعی دارد زندگی را با مفروضات از پیش تعیین شده خود از سر بگذراند، بنابراین وقتی چنین تصمیمی میگیرد بیشتر داستان را در معرض گسست و تصنع قرار میدهد.
اگر از دقایق طولانی که برای پاک کردن حافظهی جول هدر میشود بگذریم، چیزی که در داستان بحران ایجاد میکند از همان تصمیمی سرچشمه میگیرد که جول چند ساعت قبل گرفته. در چنین موقعیتی عشق باقیماندهی درون او بر عملکرد دفاعیاش غلبه مییابد و او سعی میکند از پاک شدن حافظه خود جلوگیری کند. مثلا سعی میکند به همراه کلمنتاین به قسمتی از حافظهاش برود که قابل دستیابی توسط دکترها نباشد و آنها نتوانند آن را پاک کنند. با این همه او موفق نمیشود و پاشنه آشیل گره گشایی فیلم یک جمله کلمنتاین است: “من را در مونتاک ملاقات کن.” اگر چنین جملهای از ابتدا میتوانست نجات دهندهی عشق و چراغ راه جول باشد چرا زودتر از دهان کلمنتاین خارج نشد؟ در واقع در اینجا میزان تصنع بیشتر از موارد دیگر خود را نشان میدهد. حادثهها و واکنش شخصیتها در برابر آنها تنها بهانهای برای طول فیلم است. چیزهایی بیرونی یکباره به داستان تزریق میشوند و میخواهند هر طور هست موتور درام را به جلو برانند، اتفاقاتی از قبیل رابطهی قبلی پزشک با شخصیت مری، غلیان احساسی که در گذشته بین آن دو بوده و زمانی که همسر پزشک آنها را از پشت پنجره اتاق میبیند انگار زندگی پزشک نیز بر باد میرود. از این جا به بعد هدایت داستان به دست مری میافتد، اوست که تصمیم میگیرد با گذاشتن نوارهای قبل از پاک کردن حافظه، افراد را از رابطه عاطفیشان در گذشته آگاه کند. سرانجام وقتی جول و کلمنتاین از تقصیرات و اشتباهات خود آگاه میشوند، بر خلاف قبل آن را میپذیرند و سرانجام پایان خوشی را رقم میزنند. روی هم رفته فیلم در چند مسئلهی مهم نمیتواند پرداخت درستی داشته باشد، رابطه کلمنتاین با استن که با ناراحتی همراه میشود دچار ضعف پرداخت است، از طرفی فیلم در جهت تبیین مجموعه عواملی که چنین تصمیمی را در کلمنتاین منجر میشود ناتوان است. پرداختن به این موضوع که اصولا کلمنتاین در پی چه نوع زندگیای است، که حالا با دور بودن از شرایط ایدهآل مد نظرش دست به چنین تصمیمی بزند، مسئلهای است که فیلم به سادگی از آن عبور میکند.
دور از ذهن نیست اگر بگوییم برجستهترین بخش فنی فیلم طراحی صحنه منظم و حساب شده آن است. در تمام سکانسهای مربوط به پاک کردن حافظه جول، مثل گذر به صحنه کودکی او و بارانی که انگار از وسط خانه شروع به باریدن میکند، ظرافتهای خاص طراحی صحنه را به وضوح میبینیم. یک طراحی دقیق با دکوپاژ درست که به القای مفهوم مورد نظر یاری میرساند.
یک سکانس در فیلم اهمیت فراوان دارد. هم در اجرا و هم در کنشمندی رابطه بین جول و کلمنتاین. در سکانس مورد نظر جول حرفی زده و باعث ناراحتی کلمنتاین شده است. او برای دلجویی و جبران اشتباه خود با ماشین دنبال کلمنتاین راه میافتد. بعد از این که اصرارهایش مبنی بر سوار شدن کلمنتاین موثر واقع نمیشود، درب ماشین را باز گذاشته و بعد از پیاده شدن دنبال کلمنتاین میدود. دوربین در اینجا بدون این که کات بزند چند بار کلمنتاین را خلاف جهت دویدن جول نشان میدهد و جول هر بار به جای این که معشوقاش را روبهروی خود ببیند به بالای سر خود نگاه کرده و بعد متوجه ماشیناش، زیر تابلو میشود. او دچار سردرگمی میشود و این سکانس از این نظر دارای اهمیت است که اختلاف کلمنتاین و جول به بالاترین حد خود رسیده و جول هر چقدر بیشتر تلاش میکند از کلمنتاین دورتر میشود.
((درخشش ابدی ذهن بیآلایش)) با تمام ویژگیهای مثبت و منفی استفاده شده در اجرا و فیلمنامه قصد دارد فراز و فرود یک رابطه را نشان دهد. میخواهد روایتی از نقصان حافظه در بستر رابطه دو شخصیت اصلیاش ارائه دهد و در پایان به این نتیجه برسد که هر شخص باید اشتباهات خود در یک تعهد دو طرفه را بپذیرد. حال این مسئله که چقدر توانسته در ارائه این مضمون موفق عمل کند نیاز به بازخوانی چگونگی پرداخت درام دارد.
تحلیل کنش فرابرندهی میانی فیلم با توجه به جایگاه حافظه در نظام معرفت شناختی دکارت؛ مسئله مطرح شده در پرده دوم فیلم را میتوان از منظر دکارت نیز تحلیل نمود. دکارت از حافظه به عنوان یک رابط میان معلومات گذشته و حال نام میبرد و آن را صرفا به عنوان مخزن و نگهدارنده معرفت و ادراک انسان به شمار میآورد نه تولید کننده معرفت. حال این سوال مطرح میشود که آیا امکان خطا در حافظه و عملکرد آن وجود دارد؟ دکارت در پاسخ به این سوال، امکان خطا و اشتباه را در به یاد آوردن معارف حافظه رد نمیکند، از منظر دکارت، برای باور به صدق برخی امور فقط کافی است که به یاد آوریم برخی چیزها را به طور واضح و متمایز ادراک کردهایم. او به تمایز میان دو مورد اشاره صریح میکند، اول: آن چه به طور واضح و متمایز ادراک میکنیم. دوم: آن چیزی را به خاطر میآوریم که قبلا به نحو واضح و متمایز ادراک کرده باشیم. حال با این دو شرط پرده میانی فیلم قابل بررسی است. شخصیت جول که در این پرده از فیلم کنش را هدایت میکند قصد پاک کردن آن بخشهایی از حافظهاش را دارد که با کلمنتاین مشترک است. او میخواهد بخشی از معرفت موجود را به طور ارادی از بین ببرد، او در به یاد آوردن خاطرات کودکیاش، آنهایی را به یاد میآورد که به طور واضح و متمایز درک کرده و در خاطرش مانده. اگر او موفق شود، از این پس چیزهایی که در خاطرش نمانده به دو بخش تقسیم میشود: آنهایی که به طور غیرارادی و به مرور زمان فراموش کرده و آنهایی که ارادی و در یک مقطع خاص از ذهناش دور انداخته. در واقع فیلم در این پرده باید موفق میشد تفاوت میان این دو امر را تبیین کند که موفق نبوده. اگر ذهن قبل از پاک شدن ارادی آنچه درون خود دارد در وضعیت الف قرار داشته باشد، بعد از پاکسازی چگونه به وضعیت ب ورود پیدا میکند؟ حافظه چگونه فقدان را جبران میکند و دوباره به روال عادی زندگی ادامه میدهد؟ حافظهای که این چنین غیرقابل اعتماد است و میتوان در آن دستکاری به وجود آورد چگونه میتواند دوباره مخزنی قابل اعتماد برای نگهداری معارف برخاسته از عقل باشد؟ آیا با چنین فعل و انفعالاتی باز هم بدن جول پذیرای چنین حافظهای خواهد بود؟
[poll id=”155″]
نظرات
به نظرم نویسنده باید یه بار دیگه فیلمو رو با دیالوگ هاش ببینه موقع پاکسازی جوئل میگه من توی سرم هستم دکتر هم بهش میگه منم تصوری در مغز توام اوکی؟ از طرفی کلمنت به جوئل میگه منو ببر به یه نقطه ای از مغزت که هیچکس ازش خبر دار نیست و جوئل تمام تلاشش بر اینه ولی درست موقع خداحافظی کلمنت این جمله منو توی مونتاک…. رو بهش میگه که در واقع خود جوئل به خودش میگه چون مغز و خاطرات اونه و این همون نقطه کوریه که دکتر نمیتونه تشخیص بده