شرق نوشت:مهران مدیری از کی و چطور اینقدر محبوب شد؟ چقدر محبوبیت او وامدار شرایط فرهنگی بوده؟ و آیا هنوزم محبوب است یا صرفا معروف؟ و شاید مهمترین پرسش: رویکرد اجتماعی او در آثارش چقدر همسو با جامعه است (؟) و آیا آنچه بهاصطلاح «حرف دل مردم» میگویند را میتوان در کارهای مهران مدیری پیدا کرد که این میزان طرفدار منطقی به نظر برسد؟
به «پرواز ۵۷» و «ساعت خوش» که برمیگردم، چیزی جز شوق یک جوان و یک قریحه ناپخته در ایجاد کمدیهای ساده حاصل نمیشود. آنها که سنوسالشان به پخش «ساعت خوش» میخورد، عمدتا با «یادش بهخیر چه دورانی بود» از آن یاد میکنند و انگار در نگاه تحسینآمیز مخاطبان سریالهای متقدم مدیری بهجز «تعصب نوستالژیک» چیزی نمیتوان یافت. این واقعیت را باید پذیرفت که برای جامعه دردمند اوایل دهه ۱۳۷۰ -که یک انقلاب و بیش از یک دهه التهاب پس از انقلاب را پشت سر گذاشته- فراگیری هر محصولی که موجبات «سرگرمشدنش» را فراهم میکرد، کاملا طبیعی بود. در شرایطی که محصولات عامهپسند در سطح «هزاردستان»، «سلطان و شبان»، «امیرکبیر»، « بوعلی سینا»، «سربداران» یا «روزی روزگاری» بود، یک دورهمی به زبان محاوره و به دور از حرفها/ پیامهای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و مذهبی و پر از «بیخیالی» و هجو، برای همه میتوانست جذاب باشد و این چندان به استعداد مدیری ارتباط نداشت. مهران مدیری -مانند بسیاری دیگر- محصول این شرایط است.
هرچه مدیری به اواخر دهه ۱۳۷۰ پیش رفت، همان دورهمیهاش –چون «جنگ ۷۷» و «پلاک ۱۴»- نیز قافیه را به محصولات دیگری چون زیر آسمان شهر باختند و مدیری دوباره در ۱۳۸۱ با «پاورچین» بازگشت. این شاید تنها کاری از او (در دهه ۱۳۸۰) است که خود میتواند از آن دفاع کند؛ کاری که البته یک اوج دارد و یک سقوط -که انگار از جایی به بعد قضیه بساز و بنداز میان بود که بامزگی نیمه اول سریال جای خود را به رخوت و کشآمدن نیمه دیگر داد. از همان کارهای آغازین مشخص بود که مدیری بدون نویسندگانش، هیچ است. در «پاورچین» این باور به اوج خود رسید اما همین نویسندگان هم وقتی در جایگاه «میرزابنویس» قرار گرفتند و هدف، «صرفا تولید» بود، شکست مدیری حاصل شد. اولین شکست شاید «نقطهچین» بود.
این شکست اما فقط یک شکست در کارنامه مدیری نبود بلکه نتایجی که از پس این شکست حاصل شد قابل توجه است: با چهرهای سروکار است که در کارنامهاش بهوفور «شکست» یافت میشود: «باغ مظفر»، «گنج مظفر»، «مرد دوهزار چهره»، «قهوه تلخ»، «ویلای من»، «شوخی کردم»، «عطسه»، «در حاشیه ۱»، «در حاشیه ۲» و اکنون «دراکولا»؛ آثاری گرانقیمت (که اصلا سهتاش تاریخی است) و همه در طول ۱۵ سال ساخته شده و هیچکس نیست که بپرسد این میزان بهسنگخوردن که قادر است اسپیلبرگ را از پای بیندازد، چطور موجب میشود یک «شکستخورده» همچنان در مرکز توجه باشد! بدتر از این: در این شکستها دو مجموعه وجود دارد که هیچکدام «پایان» ندارد و اتفاقا هر دو مجموعهها مربوط به شبکه نمایش خانگی است؛ یعنی مردم پول داده و هر هفته در طول چندین ماه یک سریال را خریداری کردهاند اما بهراحتی سازنده مقابل دوربین قرار میگیرد و میگوید نشد که سریال را تمام کنیم. با این حساب با کدام معیار میشود برای مدیری جایگاهی که اکنون دارد را متصور شد؟ مهران مدیری چه دارد که هواخواه کم ندارد؟ -که هرکه بود، محو میشد در سیستم تولید. آیا واقعا مدیری یک نابغه است یا شرایط ناهنجار فرهنگی باعث میشود او آدم مهمی باشد؟ یعنی اگر مدیری جای دیگری به دنیا میآمد اصلا آدم مهمی بود؟
فعالیتهای او خارج از حیطه کارگردانی نیز نتیجهای عایدمان نمیکند. مهران مدیری در آوازخوانی قابل بررسی نیست و در حوزه بازیگری نقش هیچکس جز مهران مدیری را نمیتواند بازی کند. «دردسر والدین» و «جایزه بزرگ» نشانههایی است برای نمایش اضمحلال بازیگری در حوزه کمدی و بازیهای غیرکمدیاش نیز درست مانند آوازخوانیاش.
سر «درخت گردو» هرجا حضور داشت، مردم را به خنده میانداخت و موضوع «درخت گردو»: بمباران شیمیایی سردشت! این تصدیق را اگر به هر متخصص برای تحلیل بسپاری به اشتراک «تباهی یک ذوق» و «کارنامه افول» میرسد. بااینحال مهران مدیری از هواداران بسیاری برخوردار است. برمیگردم به پرسش طرحشده و میگردم دنبال نزدیکی حالوهوای کارهای او یا رفتارهاش -بهعنوان یک چهره سرشناس- با «مردم» و اینکه شاید او دارد حرف مردم را بازگو میکند -حتی در شکستهایش و نتیجه عکس چیزی است که انتظار میرود. در آثار مهران مدیری همهچیز در شکل شیک و بهاصطلاح لاکچری خود نمایش داده میشود. از «پاورچین» تا «دراکولا » فقر معنای بیرونی خود را ندارد. چرکمردگی اجتماعی قابل دریافت نیست و اصلا مسئله سازنده، جامعه نیست و شاید همین باعث میشود مردم او را دوست بدارند؛ یعنی مهران مدیری در رفتار و گفتار و آثار، دنیای دستنایافتنی ماست و بسیاری در آرزوی «جای او بودن» او را دوست میدارند. این البته سادهترین و طبیعیترین نتیجهگیری است؛ اما تماشای «شیکبودگی»ها برای ملت بیرنگ و کدر در احوالاتی چرک و اندوهناک، حتما جذاب است. به همین دلیل «منوچهر هادی» پرفروش است و به همین علت هنوز که هنوز است فیلمفارسی، محبوب. درواقع این مدیری نیست که هوادار دارد بلکه جایگاه اوست.
دوباره میپرسم از خودم: آیا مهران مدیری واقعا محبوب است؟ یا صرفا یک شمایل دارای جذابیت است و چیزی است که مردم به آن نیاز دارند. حال حضور او در تلویزیون بهعنوان مجری و رودررو با تماشاگر را به این اضافه کنید تا این میزان مخاطبش توجیهپذیر به نظر برسد. او انگار با هر شکست، عزتمندتر شده است؛ زیرا
۱) در هر سقوط، همچنان شمایل دستنیافتنی خود را حفظ کرده و هر جامعه مفلوک به یک چهره «به همهجا رسیده» نیاز دارد و
۲) «رسانه» در اختیار اوست و
۳) شرایط وخیم و اوضاع و احوال نامساعد اجتماعی، فرهنگی و… از اوایل دهه ۱۳۷۰ چندان تفاوتی نکرده و تنها شکلش عوض شده است و همین موجب میشود پسماندهای فرهنگ بشوند پرفروشترینهای سال -چون شاید تابویی را میشکنند یا به هر قیمت و زحمتی میخندانند و ما چقدر در حسرت خندیدن. در این میان اگر آقای مدیری با خودنمایی هرچه بیشتر بخشی از «هملت» را از حفظ بخواند، میگویند چقدر باسواد! از باخ که حرف میزند، میگویند «واااو» و هیچکس حواسش به گوشی چسبیده به گوشش که شعری را به اشتباه میخواند یا بهعنوان کسی که زندگیاش موسیقی کلاسیک است، «مالر» را «ماهلر» مینامد. باورکردنی نیست اما رسانه قادر است همهچیز را آنگونه که نیست، جلوه دهد. گاهی وقتها رسانه قادر است «گلوی سیاوش» را وادار کند به خنجر کاری جز «بریدن» انجام دهد و آب از آب هم تکان نخورد.
«دراکولا» اما در میان این کارنامه ویرانی، یک پدیده است و نمونه دقیق و درست «خوردن نان به نرخ روز». هیچ ایدهای، متنی، فکری و راهبردی وجود ندارد و ظاهرا تنها چیزی که هست، سرمایه است و باید صرف کار «فرهنگی» شود! نتیجهاش میشود یک قصر، چند لوکیشن شیک، ماشینهای گرانقیمت، غذاهای لذیذ، ببر و شترمرغ و اسب به مقدار لازم، چند قطعه ترانه با صدای مهران مدیری («مهتاب»خوانی و لرزش جناب «ویگن» در گور) و در پایان، مذمت طبقه فرادست که «چقدر پولداری چیز بدی است» و در ستایش آنان که در پی کسب مال از حد نمیگذرند.
خندهدار است که تمام جذابیت سریال بر شیکبودگیها بنا شده و در پایان این چرکبودگیهاست که ستایش میشود! «دراکولا» بهواقع هیچ نیست و هیچ ایدهای ندارد. دیالوگها چندباره تکرار میشود، مکثها بسیار است، رفتوآمدهای زمانی بهوفور که تنها به زمان استاندارد برسد. نیما حسنینسب میگفت به این میماند که پسماندی را جلویت قرار دهند و تو درباره اجزای تشکیلدهندهاش حرف بزنی. اما همین پسماندهاست که به زودی زود به نابودی سینما و سریال میانجامد. «دراکولا» شمایل سینما و تلویزیون این روزهای ماست که
الف) مهران مدیری آن را میسازد؛ شخصی که بارها به اثبات رسانده که فردی است ناکام و مغلوب و ب) هیچ چیزی برای ارائه در این قسمتهای پخششده قابل بررسی نیست؛ سلبریتیها دور هم جمع شدهاند و صدا، دوربین و حرکت. حتی لحظهای نمیخنداند. «دراکولا» آینهای است به تباهی فرهنگ؛ چرخهای که هیچکجای آن «مخاطب» مسئله نیست که نتیجهاش یک پسماند فرهنگی است اما منتش روی سر ماست که مدام میگویند «مردم… مردم…». بهراستی سرمایهگذاران این آثار بر چه اساس هزینههای سرسامآور این آثار کممخاطب را تأمین میکنند؟ کدام معیار در یک صنعت سلامت حاضر به تولید« دراکولا» یا مردم معمولی است؟ هزینههای این آثار از کجا میآید؟ چرا دستمزدها مشخص نیست؟ اکنون پرسشی دیگر مطرح میکنم و یادداشت را به سرانجام میرسانم: چرا ما امثال دهنمکی را دوست نمیداریم اما افرادی چون مهران مدیری را چرا! و شاید حتی مدیریها را در «مقابل» دهنمکیها قرار میدهیم!
درصورتیکه این دو طیف با هم چه تفاوتی میکنند؟ دراکولا از هیولاهای فولکلور باکلاستر است؟ وقتی رویکرد هر دو یکی است و قدرت هردو یکی، چطور میشود میان مدیریها و دهنمکیها تفاوت قائل شد؟ پاسخش اما چیزی جز دریغ و افسوس بر خودمان باقی نخواهد گذاشت.
منبع: خبرآنلاین
نظرات