آندری کونچالوفسکی، همکار قدیمی تارکوفسکی فقید که چهرهای شناخته شده در سینمای امروز روسیه محسوب میشود و جوایز بسیاری مثل شیر نقره ای جشنواره ونیز را کسب کرده، در تازه ترین تجربهی سینمایی خود به سراغ دوران خفقان شوروی رفته است. فیلم جدید کونچالوفسکی، «رفقای عزیز» نام دارد که یک فیلم تاریخی دارک درباره کشتار کارگران معترض به نابهسامانیهای اقتصادی و معیشتی در زمان حکومت نیکیتا خروشچف است.
در «رفقای عزیز» کونچالوفسکی تلاش دارد تا هندسهی سرکوب در نظام توتالیتر شوروی را با حداکثر واقعگرایی تاریخی توام با دراماتیزه کردن وقایع، به تصویر بکشد. به همین دلیل است که کونچالوفسکی از زاویه دید لیودا (شخصیت اصلی فیلم) قصهاش را روایت کرده که یک کارمند کمیته محلی حزب در شهر نووچرکاسک میباشد و دخترش جزو کارگران معترض به دستمزد پایین و شرایط بد اقتصادی است. بدین ترتیب فیلمساز توانسته از طریق یک قصه به ما اطلاعاتی از دستگاه سرکوب حکومت و اوضاع معترضان به صورت همزمان بدهد. البته تمرکز فیلم بیشتر بر روی شرایط روحی لیودا پس از ناپدید شدن دخترش است و به همین دلیل وجه دراماتیک فیلم بر وجه مستند و تاریخی آن سنگینی میکند.
کونچالوفسکی در این فیلم، یک تصویر جامع و از مناسبات کنترل تمام شئون زندگی شهروندان در حکومت تمامیتخواه شوروی ارائه میدهد. در این متن به چند ویژگی این نظم سرکوبگر که در فیلم مورد تاکید قرار گرفته میپردازم.
رکن بسیار مهم در دکترین امنیتی حکومت شوروی، ارعاب بود. ترسیدن مردم از هرگونه اعتراض و نقد، برای بقای حکومت و سیاستهایش ضرورت داشت و در فیلم نیز بارها میبینیم که همه مردم تا چه اندازه نگران برخورد امنیتی هستند و دائما با خودسانسوری، نیت و دیدگاه خود را پنهان میکنند. لیودا بارها به دخترش هشدار میدهد که انتقاداتش را جایی بازگو نکند، به پدرش نیز هشدار میدهد که آن لباس نظامی قدیمی که احتمالا مربوط به دوران روسیه تزاری است را جایی نپوشد. در جای دیگر مامور کاگب لیودا را نصیحت میکند که مراقب زبانش باشد، در ابتدای فیلم میبینیم که این توصیه را همکار و عاشق لیودا نیز به او میکند؛ زمانی که لیودا درباره وضعیت اقتصادی کشور حرف میزند، همکارش میگوید حالا که سهمیه حزب را مصرف میکنی به نفعت است که موقعیت خود را به خطر نیندازی! در رفتار مردم نیز این ترس از سرکوب و پیگرد دیده میشود. مثلا در اواخر فیلم، مامور کاگب به همراه لیودا به دنبال مرد گورکن میروند تا از او بخواهند محل دفن احتمالی سوِتکا، دختر لیودا را به آنها نشان دهد. در این سکانس، مرد گورکن به شدت میترسد که درباره چگونگی و زمان و مکان دفن اجساد معترضان شهر نووچرکاسک اطلاعاتی بدهد و خودش را به ندانستن میزند و از دادن اطلاعات طفره میرود، تا اینکه نهایتا مامور کاگب مجبور میشود او را با اسلحه تهدید کند. وضعیت مشابه او را در زن همسایه میبینیم که دختر او هم مثل لیودا در اعتراضات بوده و زمانی که لیودا میخواهد از او درباره وضعیت دخترش بپرسد، بسیار نگران و رنگ پریده میشود و نهایتا با التماس از لیودا میخواهد که هرگز او را لو ندهد. حجم بیاعتمادی و ترس از شنود و لو رفتن در حدی است که در انتهای فیلم هم که سوتکا در پشت بام خانه پناه گرفته و لیودا با خوشحالی به سراغش میرود، دخترک گمان میکند که مادرش هم برای لو دادن او آمده و به همین دلیل ابتدا تلاش میکند که از مادر بگریزد! بنابراین کونچالوفسکی با مصادیق فراوان در فیلمنامه، خفقان آن روزهای شوروی و جو پر رعب و وحشت آن را به خوبی بازنمایی میکند.
ویژگی دیگر ناشی از توتالیتاریسم در دوران خفقان شوروی، تظاهر افراد به همسوئی با ایدئولوژی و الگوهای مد نظر حزب بود. در فیلم بارها عناصری از دورویی، تزویر، قلب حقیقت و تظاهر به نفع گفتمان حکومت را میبینیم. حکومت اگر باطن افراد و زیر پوست شهر را نمیتواند طبق خواست خودش بسازد، توقع دارد که لااقل تمام ظواهر مطابق ایدئولوژی و ارادهی خودش باشد. به همین دلیل در فیلم میبینیم که لیودا در خلوت که با نزدیکانش حرف میزند، مخالف سیاستهای خروشچف است اما در انظار عمومی و سر کار، خودش را تماما حامی و مطیع منویات حزب کمونیست اتحاد شوروی نشان میدهد. لیودا میداند و میبیند که نارضایتی از وضع موجود چه قدر ریشه دارد و همسایهها و حتی دختر خودش هم معترض حکومت هستند، اما در جلسه کمیته محلی شهر، از سرکوب اعتراضات تمام قد دفاع میکند. نقطه اوج این پارادوکس را در میانه فیلم میبینیم که لیودا با نهایت دلشکستگی متوجه شده دخترش در اعتراضات حضور داشته و احتمالا کشته شده، اما علیرغم چنین غم سنگینی مجبور است طبق وعدهای که به کمیته داده، استدلالهایش را مبنی بر ضرورت سرکوب معترضین در یک گزارش بنویسد و به مافوق تحویل دهد؛ موقعیت پر چالشی که کونچالوفسکی به زیبایی آن را ترسیم کرده و لیودا را در یک عذاب وجدان و تنش درونی قرار میدهد که نمود آن را در مناجات و تضرع ملتمسانهی او در دستشویی میبینیم.
این موتیف دورویی و تظاهر فقط به خود لیودا محدود نمیشود و در جاهای مختلف فیلم نمود دارد. مثلا نگاه کنید به تابلویی در شهر که جملاتی در ستایش مقام شامخ کارگر بر آن نوشته شده در حالی که همه چیز گواه بر خلاف این ظواهر است یا گزارش رییس دانشگاه درباره موافقت دانشجویان با افزایش قیمتها که بلافاصله برعکسش ثابت میشود. شخصیت مامور کاگب هم که به لیودا کمک میکند، مصداق دیگری از افرادی است که فقط وانمود میکنند که به ارزشهای نظام حاکم وفادارند. او برای کمک به لیودا چندین بار قوانین و بخشنامههای حکومت را نقض میکند و از دیالوگهایش میتوان فهمید که چندان اعتقادی به درستی این رویهها ندارد. البته کونچالوفسکی از طریق تاکید بر بیاعتقادی کارگزاران حکومت مثل لیودا و این مامور کاگب، یک هدف دیگر هم دارد. او میخواهد نشان دهد که هژمونی گفتمان نظام چه قدر متزلزل است که حتی ماموران و کارگزاران خود حکومت نیز “مسئلهدار” شدهاند! به عبارت دیگر، هر چه قدر هم که دستگاه سرکوب در یک نظام توتالیتر قوی باشد، نمیتواند حقیقت و باطن را تغییر دهد چون حکومت تباه در وجدان مردم رسواست و روز به روز از تعداد وفاداران به گفتمانش کاسته میشود. چنین حکومتی برای بقا نیاز به سرپوش گذاشتن بر حقیقت و فراموش سازی اجباری جنایاتش دارد به طوری که اجساد کشته شدگان را سر به نیست میکند و از تمام شاهدان کشتار، تعهد مکتوب میگیرد که مشاهدات خود را بازگو نکنند اما تاریخ گواهی میدهد که خورشید هرگز پشت ابر نمیماند و حقیقت بالاخره روزی برملا میشود.
مهمترین جایی از فیلم که این موتیف دورویی و تقابل ظاهر و باطن را میبینیم، سکانس کشتار معترضین است که فیلمساز اوج هنرش را در آنجا نشان میدهد. دوربین کونچالفسکی به دو دلیل در این سکانس مهم، اشراف کامل و جامع به اعتراضات ندارد و مثلا نماهای هایانگل یا هلیشات به صورت لانگ شات و اکستریم لانگ شات نمیگیرد.
دلیل ساده این است که در داستان ابهامی وجود دارد؛ در ابتدا مشخص نیست آمر و مسئول اصلی کشتار دقیقا چه سازمانی بوده چون بلافاصله پس از سکانس کشتار، نمایندهی ارتش نسبت به چگونگی به قتل رسیدن معترضان اظهار بیاطلاعی میکند که البته ابتدا گمان میکنیم دارد بلوف میزند اما وقتی قطعات پازل فیلم کنار هم قرار میگیرند، مشخص میشود که در حقیقت تکتیراندازان مخفی کاگب در پشت بام ساختمانها به معترضان شلیک کردهاند. یک نشانهی دیگر از مناسبات حکومت توتالیتر همین است که دستگاه امنیتی و اطلاعاتی قدرت بسیار زیادی طلب میکنند و بر تمام ساحتها و امور تسلط دارند و همان طور که در فیلم میبینیم، حتی ارتش را دور میزنند و آن را از نقشهی شوم خود بیاطلاع میگذارند. در جای دیگری از فیلم هم مامور کاگب راه فرار کارخانه را به کارگزاران حزب نشان میدهد در حالی که حتی مدیر کارخانه از وجود چنین راه فراری مطلع نیست!
دلیل دوم برای نشان ندادن عریان کشتار معترضین اما مهمتر و ظریفتر است. کونچالوفسکی با ذوقی کم و بیش مینیمال، دوربین خود را داخل یک آرایشگاه قرار میدهد و در حالی که رادیو رونق تولید را به کارگران تبریک میگوید و یک سرود شاد پخش میکند، تصاویری وحشیانه از کشتار همان کارگران توسط دوربین آرام کونچالوفسکی ثبت میشود. همزمان با آخرین دست و پا زدنهای زن آرایشگر قبل از مرگ، لیودا یک زن زخمی را سراسیمه وارد آرایشگاه میکند تا بتواند خودش و آن زن را از جهنم بیرون برهاند. اما دقیقا در لحظهای که زن زخمی بر صندلی مینشیند و توقع داریم سکانس با آرامش به پایان برسد، شکافتن سر زن با گلوله، لیودا و ما را میخکوب میکند و ظرافت کونچالوفسکی در خلق این پارادوکس را به اوج میرساند. رسالت این سکانس بیش از هر چیز، تاکید بر همین پارادوکس بین ظواهر شیک با حقیقت خونبار است که همان طور که توضیح دادم، ویژگی بارز هر حکومت تمامیتخواهی در طول تاریخ بوده است.
نظرات