آندری ژوواوسکی از کارگردانان آوانگارد و مهجور اروپایی است که با فیلمهایی که در دههی ۸۰ میلادی ساخت، نام خود را در میان مخاطبان سینمای آوانگارد جهان ماندگار کرد. این کارگردان لهستانی با سبک منحصر به فردی که در کارگردانی برای خود گزید، تجربهای متفاوت از فیلم دیدن و همذاتپنداری با شخصیتها را برای مخاطبان به ارمغان آورد، تجربهای که هنوز هم با گذشت چیزی نزدیک به ۴ دهه، همچنان تازه و نو است. او با انتخاب لنزهای واید برای اکثر پلانهای فیلمش، نورپردازی طبیعی و بازیگریهای اکسپرسیونیستی بازیگرانش، به خوبی میتواند به فیلمنامههای منحصر بهفرد آثارش جان ببخشد. تکنیکی که در تمامی فیلمهای ژوواوسکی تکرار میشود، استفاده از شکستن دیوار چهام و مونولوگ گفتن بازیگر با دوربین است. این مهم، با یک بازیِ اغرقآمیزِ اکسپرسیونیستی از بازیگران، بیننده را در جایش میخکوب میکند و تاثیر عاطفی فیلم را چند برابر افزایش میدهد. البته، استفاده از چنین خلاقیتی در کارگردانی فیلم، حتی الآن هم ریسکی و جسورانه است، چه رسد به دههی ۸۰ میلادی! حتی اگر هیچ علاقهای به آثار ژوواوسکی نداشته باشید، نمیتوانید انکار کنید که نام او در میان بزرگترین کارگردانان آوانگارد قرن بیستم اروپا میدرخشد.
اما آوانگارد بودن و به هم ریختن ساختارهای متداول فیلمسازی، همیشه هم نمیتواند یک ارزش باشد. هنر برای زنده ماندن و پیشرفت کردن همراه با جامعه، به آوانگاردیسم و هنرمندان نترس و جسوری که ساختارهای هنری را دگرگون کرده و طرحی نو میاندازند، نیاز دارد. اما گاهی اوقات، این بر هم ریختن ساختار متفاوت، نه تنها نمیتواند طرحی نو در اندازد، بلکه به مثابهی یک شکست شلخته، کارنامهی آن هنرمند را خدشه دارد میکند.
فیلم on the silver globe از ژوواسکی فیلمی است که از این بابت، بسیار قابل بحث است. فیلمی که بسیاری آن را شاهکاری بی بدیل و جسارتی شایستهی ستایش در ژانر علمی تخیلی میخوانند؛ و گروهی دیگر (که بنده نیز شامل آنها میشوم)، آن را یک شکست در عرصهی ارتقاء بخشیدن ژانر علمی تخیلی میدانند. شکستی که البته، فشارهای حکومت لهستان در هنگام ساخته شدن فیلم در آن بی تاثیر نبوده است، شکستی که باز هم نمیتوان از اهمیتهای آن چشمپوشی کرد. پیش از اینکه به فیلم بپردازیم، ابتدا بهتر است که کمی در ژانر علمی تخیلی دقیق تر بشویم.
مختصری در باب ژانر علمی تخیلی
ژانر علمی تخیلی از همان ابتدا که در ادبیات ظهور و سپس وارد سینما شد، ژانری بوده که هم میتوانسته بسیار سانتیمانتال و سطحی باشد؛ و هم بسیار عمیق و تفکر برانگیز. اصلیترین مشخصهی ژانر علمی تخیلی این است که در آینده یا گذشتهای میگذرد، که جامعهی انسانیِ آن برههی تعریف شده در داستان، با جامعهی واقعی تفاوتهای بسیار دارد. این تفاوت حتما و حتما نباید پیشرفت علمی و ماشینهای پرنده و تبلت و … باشد. برای مثال، رمان ۱۹۸۴ اثر جورج اورول هم چند دهه پس از نوشته شدنش را پیشبینی میکند، اما در این پیشبینی تنها ساختارهای فکری و ایدئولوژیک جامعه تغییر کرده و تغییر آن چنان چشمگیری را در تکنولوژی شاهد نیستیم.
و دقیقا از خلال همین پیشبینیِ آینده و تغییراتی که ممکن است در آینده رخ بدهد، مولف اثر میتواند تفکرات فلسفی خود را بیان کند. ساختن جهانی علمی تخیلی، میتواند آزادیای را برای مولف به ارمغان بیاورد که در آن میتواند تمامی قواعد و ساختارهای جهان را به هم ریخته و آنها را مطابق میل خودش تعریف کند. و این به هم ریختگی و تغییر در ساختارهای جهان، میتواند منظوری تماما استعاری و تمثیلی داشته باشد. تمثیلی که مفهومی ژرف و عمیق را در خود نهفته است. البته لازم به ذکر است که این تغییرات بایستی ریشه در فرضیات علمی داشته باشد، در غیر این صورت اثر بیشتر از اینکه علمی تخیلی باشد، به سبک رئالیسم جادویی نزدیک میشود، یادمان نرود که «علم» و «تخیل» دو کلیدواژهی اصلی این ژانر است. یکی از باورهایی که دربارهی ژانر علمی تخیلی نزد مردم شکل گرفته این است که پیشرفت تکنولوژی یکی از ملزومات اصلی آن است. درست که یکی از مهمترین مشخصههای ژانر علمی تخیلی و یکی از اصلیترین دلایلی که بسیاری به سراغ قلم زدن در این ژانر میروند، انتقاد از پیشرفت بیرویه و ترسناک تکنولوژی و پیشرفت پیامدهای احتمالیِ وحشتناک آن است، اما چنین مشخصهای میتواند در یک اثر علمی تخیلی وجود نداشته باشد، اما باز هم آن را بتوان اثر علمی تخیلیِ موفقی دانست. اما لازمهی اصلی اثری ژانر علمی تخیلی، پیشبینی آینده و یا بازنگریِ تأملبرانگیزی از گذشته است. آثار شاخص علمی تخیلی نظیر رمانهای آرتور. سی. کلارک، فیلیپ. کی. دیک، فرانک هربرت و … همگی دارای این ویژگیِ حیاتی هستند. پیشبینی آینده به خلق آرمانشهر یا پادآرمان شهر منجر میشود. یکی از بهترین بسترهایی که هنرمند میتواند از طریق خلق آرمانشهر یا پادآرمانشهر گذارههای فسلفی و جامعهشناختی خود را بیان کند، ژانر علمی تخیلی است. زمانی هنرمندان دست به خلق آرمانشهر یا پادآرمانشهر میزنند که جامعهای که در آن زندگی میکنند، دچار بحرانهای هویتی، اقتصادی، فرهنگی و … شده باشد. هنرمند در اینجور مواقع سعی میکند با انجام این عمل، ارزشهای مخرب و مفید جامعه را برای مخاطبان خودش ترسیم کند و آنها را به آگاهی برساند. ژانر علمی تخیلی با اینکه آینده یا گذشته را ترسیم میکند، اما تمام این کارها برای شناخت هر چه بهتر زمان حال است. هر گاه اثر شاخصی در ژانر علمی تخیلی توجه همگان را به خود جلب کرد، بدانید که بستر خلق شدن آن اثر، یک بحران عمیق و ژرف است. و فیلم on the silver globe نیز از این قاعده مستثنی نیست.
نمودهای علمی تخیلی در این فیلم
اثر ژوواوسکی نیز در مورد آینده است. آیندهای که انسان را به سیارهی دیگری برای یافتن محلی برای سکونت میبرد. توجه ژوواسکی اما نه به دلایلِ علمی این اتفاق یا چرایی وچگونگی سفر به سیارهای دیگر است. چیزی که مسلم است این است که بالاخره روزی میرسد که زمین دیگر مادری مهربان برای بشریت نخواهد بود و یا ما انسانها محکوم به فنا، یا ترک آنیم. تا قبل از اثر ژوواوسکی، رمانها و فیلمهای بسیاری بودهاند که به خوبی توانستهاند نحوهی چگونگیِ سفر انسان به سیارهای دیگر را ترسیم کنند. ژوواسکی دیگر به این مشخصههای تکنولوژیک نپرداخته و زمان فیلمش را به پرداختن به سوال مهمتری اختصای داده: «وقتی که پا بر خانهای جدید بگذاریم، وطنی که مملو از ناشناختهها است، با چه درگیریهای وجودی و هویتیای مواجه خواهیم شد؟ رویاهای ما و بنیانهای فکری ایدئولوژیک ما انسانها دچار چه تغییراتی خواهند شد؟ و جامعهی انسانی جدید چگونه تشکیل خواهد شد؟»
ما انسانها همیشه از اشتباهاتی که در گذشته انجام دادهایم پشیمانیم و همیشه این آرزو را همراه خود داریم که ایکاش میتوانستیم زمان را به عقب برگدانیم و اشتباهات گذشتهمان را مرتکب نشویم. در تاریخ جهان نیز، تعداد این اشتباهات بیشمار است. هر انسانی که در تاریخ دقیق شود قطعا پس از مدتی مطالعه این آرزو را خواهد کرد که ایکاش بتوان مبدأ جدید برای تاریخ جهان ابداع کرد و از آن مبدأ به بعد، هیچ اشتباهی صورت نگیرد؛ و جهانی بدون اشتباه و یا یک «آرمانشهر» خلق بشود.
فیلم ژوواسکی روایتگر بستری است که این مهم را برای انسانها فراهم میکند. و به این سوال پاسخ میدهد که اگر چنین امکانی به ما انسانها داده بشود، آیا میتوانیم از آن به خوبی استفاده کنیم؟ پاسخ ژوواوسکی، تأملبرانگیز و نا امیدانه است.
ژوواوسکی بستر ژانر علمی تخیلی را انتخاب کرده تا بتواند تاریخ معنوی بشریت را نقد کند و بزرگترین مشکلات اخلاقی تاریخ بشریت را برای مخاطبان واکاوی کند. فیلم انسانهایی را تصویر میکند که پا در سیارهای میگذارند که هرگونه تمدنی که بخواهند را در آن میتوانند بسازند. آنها میدانند که کوچکترین باوری در امروز، میتواند کوهی از ایدئولوژی را در آیندهای دور بسازد. برای همین این وظیفهی سنگین اخلاقی آنها را تحت فشار قرار میدهد. این که بدانی مسئولیتی که بر گردنت داری، تمدن جدید بشریت را رقم خواهم زد، با درگیریها اخلاقی بسیاری تو را همراه خواهد کرد و به طور مداوم از خود خواهی پرسید که آیا این کار من درست است یا نه و چه عواقبی دارد و به شکل مداوم خودت را بازخواست خواهی کرد. این فرآیند روانی به حدی به شخصیتها فشار میآنرد که چارهای برایشان نمیماند، جز پناه آوردن به آیینها و باورهای خرافی.
شخصیتهای کاوشگر داستان پس از اینکه با فرزندآوری نسلی جدید را در سیارهی نو به وجود میآورند، نیاز به یک باور و یک جهانبینی دارند که آن را به فرزندان خود عرضه کنند، تا فرزندانشان بر اساس آن جهان بینی بتوانند زندگی کنند. اما از آنجا که خود دچار بحرانی هویتی شدهاند، نمیتوانند از پس این مهم بر بیایند؛ و به همین دلیل فرزندانشان به مانند انسانهای اولیه، با روندی غریزی و شهودی شروع به شناخت جهان، تجزیه و تحلیل آن و ساخت پایههای تمدن جدید میکنند. از این جا است که فیلم علمی تخیلیِ ژوواوسکی، تاریخ بشریت را در آیندهای که تصویر کرده مرور میکنند. ژوواسکی آینده را به مثابهی تکرار تاریخ به مخاطب نشان میدهد. و دیقیقا دیدگاه ناامیدانهی او از همینجا نشئت میگیرد، حتی اکر سیارهی جدیدی هم برای سکونت پیدا کنیم، باز هم اشتباهات اخلاقی و معنوی خود را تکرار خواهیم کرد. بخش دوم فیلم روایتگر چگونگی شکل گیری تمدنی جدید در سیارهی جوان است.
اما بعد از این، خلاقیت دیگری در داستان فیلم رخ میدهد، فضانوردانی که بعد از پدران این نسل جدید پا به سیاره میگذارند، به مثابهی پیامبرانی، از طرف ساکنین سیاره ستایش و بعضا، پرستیده میشوند و حول آنها، افسانههای جدیدی شکل میگیرد. میل انسان برای داشتن ساختاری بزرگتر از خودش که بتواند به آن تکیه و باور کند، همواره همراه او بوده. جهان پر از ناشناختهها و حقایق ترسناک است و برای اینکه بتوانیم زندگی راحتتری داشته باشیم، وجود داشتن چنین ساختار ابژکتیوی لازم است. به عقیدهی ژوواوسکی تمامی این ساختارها که اکنون تبدیل به دین، آیین، اسطوره، ایدئولوژی و … شدهاند، همگی ناشی از نیازهای ما هستند و هیچکدام واقعیتی تاریخی ندارند. و نکتهی جالب اینجا است که آن فضانوردی که خودش میداند پیامبر و فرستاده شده نیست، اما بعد از مدتی باورش میشود که پیغمبر و منجی این مردمان است و برای تحقق یافتن این مهم تلاش هم میکند. و در ادامه، مردمانی که خود به این فرستاده ارزشی اسطورهای داده بودند، آن فرد را سنگسار کرده و به صلیب میکشند. پایان فیلم همراه است با به صلیب کشیده شدن باور ابژکتیو خودساختهی انسانها، که کنایهی خشن و زیرکانهی ژوواوسکی است به مسیح.
طرح کلی داستان فیلم، خلاقانه و عمیق است. اما نحوهی روایتگری آن لنگ میزند. بسیاری از کسانی که این فیلم را یک شاهکار بیبدیل میخوانند، دقیقا با اشاره به طرح داستان است که چنین ادعایی میکنند. اما هر فیلم خوبی قبل از داشتن هرگونه جهانبینی عمیق و ژرفنگری، باید بتواند بینندهی خود را از لحاظ عاطفی درگیر شخصیتها کند تا پیام مورد نظر فیلمش، بر دل بیننده بنشیند. اما فیلم به جای اینکار، تمام اعتقادات و باورهای نامامیدانهی ژوواوسکی را از زبان شخصیتها و به مثابهی یک انشاء، از بر میخواند. فیلم مملو است از پلانهایی که شخصیتها بدون دلیل رو به دوربین میآیند و شروع میکنند به شرح جهانبینی خود بدون هیچ دلیلی. چنین چیزی فیلم را به یک انشای تصویری تبدیل میکند. قبلتر ذکر شد که مونولوگهای شخصیتهای آثار ژوواوسکی، یکی از مشخصههای مثبت و آوانگارد آثار او است، اما در این فیلم این مضخصه تبدیل به ضعف اثر میشود که حاصلش، عدم ارتباطگیری بیننده با فیلم است. پیشبرده شدن داستان فیلم با زیادهگوییهای اکسپرسیونیستی و نامفهوم شخصیتها (که ملهم از تئاتر نوی اروپا در آن زمان است)، فیلم را حوصله سر بر میکند و بیشتر از اینکه به تاثیرگذاری فیلم بیافزاید، به مانند یک ادا اطوار هنری خود را نشان میهد ضعف ژوواسکی در روایت درونیات شخصیتهای داستان خود از طریق رویدادها و درگیریهای عاطفی، او را مجبور کرده که به مونولوگهای پرشماری روی بیآورد که روایت فیلم را خفه میکنند. فیلم با اینکه داستانی تاثیرگذار دارد، اما روایت ضعیف و ناهماهنگش با داستان، تاثیر این داستان را به کلی از بین میبرد. نتیجه میشود فیلمی که علیرغم موضوع عمیقش که اخلاقیات و معنویات انسانی است، اما نمیتوان با آن هیچ ارتباط عاطفیای گرفت، که در نتیجهی این موضوع، پیام منطقی و اخلاقی فیلم هم حتی اکر توسط بیننده درک بشود، تاثیری نخواهد گذاشت!
فرم فیلم اما، منحصر بهفرد و زیبا است. تنظیم رنگ فیلم و گریم و طراحی لباس هوشمندانه، در کنار لنز واید در فیلمبرداری، یکی از متفاوتترین فیلمهای غلمی تخیلی را ساخته. البته تفاوتی که نمیتوان آن را چندان مثبت قلمداد کرد! فیلم با اینکهخ پا به سیارهای جدید میگذارد، اما کمتر صحنهای میبینیم که این سیارهی جدید را با پلانهای لانگشات به ما معرفی کند. فیلم راوی حیات معنوی انسان در سیارهای جدید است و بیشتر از اینکه به معرفی مکان این سیاره و پاسخ به کنجکاویهای مخلاطب بپردازد، از کلوزآپ یک شخصیت به کلوزآپ شخصیتی دیگر کات میزند و بیننده را در این گنگی باقی میگذارد.
تلاش این فیلم برای آوانگارد بودن، با شکست مواجه شده و نتیجه فیلمی است که نمیتواند نه با مفاهیم خود و نه با مخاطبان خود ارتباط برقرار کند. داستان ساخته شدن فیلم اما، داستانی است الهام بخش. دولت لهستان در اواسط روند تولید شدن فیلم، ژوواوسکی را توقیف و اجازهی فیلمسازی او را بیاعتبار میسازد. اما ژوواوسکی تسلیم نمیشود و هر طور که هست فیلم را به اتمام میرساند. بخشهایی از فیلم که ژوواوسکی از فیلمبرداری آنها محروم شده، به صورت گفتار روی تصویری که همراه با تصاویر آرشیی است روایت میشود. این تکنیک با وجود اینکه ارتباط بیننده را با فضای علمی تخیلی فیلم به کلی ساقط میکند و لطمهای است به روند روایت فیلم، اما همین نکته که بدانیم ژوواوسکی تسلیم نشد و این لطمه به روایت ماحصل سیاستهای اشتباه دولتها است، به محبوبیت این فیلم میافزاید.
On the silver globe یک پروژهی ناتمام و شکست خورده است که پتانسیلِ حرام شدهی فیلم در جهت شاهکار شدنش، آن را برای مخاطبان سینما شناس دوست داشتنی میکند و داستان پر فراز و نشیبِ ساخته شدن فیلم و به اتمام رسیدنش، آن را دوست داشتنیتر میکند. این فیلم به مانند کارگردانش، اثری است که هم میتواند از آن متنفر باشید و هم عاشقش باشید.
نظرات