آشوب در سلول شمارهی ۹۹، فیلمی نأمانوس و عجیب است. از آن دست فیلمهایی است که تماشاگر از ابتدا تا انتهای آن مات و مبهوت فقط نظارهگر غمها و خشمها میشود. آشوب در سلول شمارهی ۹۹، فیلمی است که تماشاگر سردرگم و پریشان در جستجوی معنایی برای سرنوشت شوم کاراکترها است و هنگامیکه در نیمهی دوم فیلم، معنای گمشده را بازمییابد، در دوراهی خشم و غم میماند و با تمام وجود، علت خونسردی و بیاحساسی شخصیت اصلی فیلم – بردلی – را درک میکند و اینجا است که دیگر تکتک سکانسهای فیلم، حتی آنهایی که از خون و خشم لبریز شدهاند، واکنش هیجانی او را برنمیانگیزد و این همان راز هم ذات پنداری فیلم است که تماشاگر را کرخت، بیاحساس و بیتفاوت میکند، همانگونه که برای بردلی نیز چنین سرنوشت دردناکی را رقمزده بود و این حس بیتفاوتی و کرختی، همچون مرضی طاعونوار در تکتک لحظات فیلم احساس میشود.
کریگ زهلر بهعنوان کارگردان این فیلم، نشان داده که در فضاسازیهای نأمانوس ولی باورپذیر که به شکل دردناکی با چاشنی خشونت محض همراه شده است، اُستادی بیهمتا است. اثر قبلی او، تبرزین استخوانی، نمایانگر نبرد صریح و خشونتبار بین انسانها و سرخپوستهای آدمخوار بود. شاید این موضوع کلیشهای و سطحی به نظر برسد اما هنر و درایت زهلر، این بود که این نبرد اسلشرگونه را سوار ماشین زمان کرد و به حدود صدسال قبل – یعنی دوران وسترن و غرب وحشی – بازگرداند و از ترکیب عناصر ناموزون و شاید بیربط، معجونی شگفتانگیز از داستان فداکاری، شجاعت و مرگ استخراج کرد و این موضوع دقیقاً مشابه همان کاری بود که جان فاوریو در فیلم کابویها و بیگانگان انجام داد و از ترکیب عناصر دور از ذهن، تریلری فانتزی و البته باورپذیر درآورد که در تاریخ سینما کمسابقه بود.
فیلم آشوب دستکمی از تبرزین استخوانی ندارد. همانند تبرزین استخوانی، در این فیلم ما با روایتی سرد و دردناک روبهرو هستیم. همان آغاز فیلم، تماشاگر به دنیای سرد و بیروح فیلم پرتابشده و همانند بردلی خندهاش در همان ابتدا بر لبانش خشک میشود. بردلی که از بیماری سرطان رنج میبرد، به شکل غیرمنتظرهای از کار اخراج شده و هنوز از شوک اخراج از کار بیرون نیامده است که متوجهی خیانت همسرش میشود ولی این پایان ماجرا نیست. در آغاز فیلم و تا حدود یک ساعت اول، فضای فیلم کاملاً واقعگرایانه است. این احساس وجود دارد که فیلم در زمان و مکان مشخصی میگذرد و ما در حال تجربهی سختیها، دشواریها و ماجراجوییهای بردلی در دنیایی مدرن یا معاصر هستیم اما با ورود به زندان ردلیف و ظاهر شدن نگهبانان سیاهپوش و رئیس سادیست سیگار به لب آن، ناگهان فیلم دچار سکتهای خفیف میشود. ازاینجا به بعد، به ناگاه در ابعاد مکان – زمان گم میشویم و مانند فردی آواره در تاریکی، سرگردان دنبال نشانهها و روزنههای روشنایی میگردیم که بگوید ما کجا هستیم و چه میکنیم. درواقع، این سکتهی خفیف ما را به دنیایی دیگر پرتاب میکند که در اولین نگاه، فضای جنگ جهانی و یک زندان گشتاپوی نازیها برای ما زنده میشود.
زهلر در اینجا از یک استعاره استفاده کرده است. زندان ردلیف درواقع همان بخش تاریک شخصیت بردلی است که آگاهانه در آن قدم میگذارد و باآنکه میداند ورود به آن، راه خروجی ندارد اما آن را میپذیرد. درواقع، زندان ردلیف را میتوان استعارهای از مفهوم سایهی کارل گوستاو یونگ – روانکاو سوییسی- دانست. سایه همان بعد تاریک شخصیت انسان است و شامل غرایزی است که انسانها در طی تکامل طبیعی خود از انواع پایینتر حیوانات به ارث بردهاند و بنابراین سایه، جنبهی حیوانی ذات انسان را نشان میدهد. سایه مسئول نمایان ساختن تمایلات گناهآلود بشر است و زندان ردلیف، همان مکانی است که نقاب از چهرهی بردلی میافتد و او فرصت مییابد که خشم و آتش نفرت اش را نمایان سازد؛ تمایلاتی که او پیشازاین، آنها را در پس چهرهی آرام اش در زندان فرانکلین جیمز پنهان کرده بود. درواقع، زندان فرانکلین جیمز برای بردلی بهمثابهی نقابی است که او به چهره زده بود تا خود واقعیاش را بپوشاند. درون بردلی، خشم و نفرتی ریشه گرفته از جامعه و دشواریهایش غلیان میکرد که سرانجام بعد شنیدن ماجرای گروگانگیری، همچون دیگی جوشان سرریز کرد و ناگاه به ماشین کشتاری تبدیل شد که در مسیر رسیدن به هدف، همهچیز را نابود میساخت و اینجا همان نقطهای بود که تماشاگران نیز بافهم معنای گمشدهی فیلم، به واقعیت تلخ درون آن پی بردند.
البته این فضاسازی نأمانوس فیلم یک نقد جدی نیست و حتی در صورت استفاده صحیح و تبیین دقیق آن، میتواند یک امتیاز مثبت تلقی شود. درواقع، آنچه اهمیت دارد نحوهی تصویرسازی و باورپذیر ساختن این وضعیت پیچیده است که خوشبختانه زهلر از آن سربلند بیرون آمده است و کارگردانی بینقص او، چنان این عناصر بهظاهر بیربط را به هم میچسباند که تماشاگر شاید در ابتدا سردرگم شود ولی درنهایت تصویر نهایی فیلم، او را به معنای اصلی میرساند. هرچند که به نظر میآید زهلر در فیلم تبرزین استخوانی در القای این باورپذیری و مأنوس ساختن فضای نأمانوس و عجیب فیلم، موفقتر بوده است ولی این موضوع را نباید فراموش کرد که این فیلم تجربهی سختتر و پیچیدهتری بوده است و تلاش او در به تصویر کشیدن امیال کاراکترها در قالب استعارهها اقدامی قابلتحسین است.
تلاطم و ناآرامیهای دوربین در اوایل فیلم، بهخوبی وضعیت آشوبزده، پریشان و بغرنج بردلی را نشان میدهد ولی بهمرور از این تلاطم کاسته و حتی در پایان فیلم، باوجود افزایش جدالها و مرگها، دوربین بیرمق و آرام، فقط نظارهگر این دنیای خشونتبار میشود و این تضاد بیانگر نکتهی اساسی فیلم است. هدف و سرنوشت، همان راز آرام شدن ساحل طوفانی فیلم است. همان عناصری که بردلی و شاید ما را، متقاعد و مجبور به پذیرش واقعیت زندگی میکند. بردلی سرنوشت اش را باهدف شروعی دوباره اُمیدوارانه میپذیرد. اُمید به آیندهای که خواهد آمد و این رنجها و محنتها تمام خواهد شد و او آسودهخاطر با همسر و دخترش زندگی تازهای را آغاز خواهد کرد اما این وضعیت دیری نمیپاید. سلسله اتفاقات بعدی، کاخ آرزوها و رؤیاهای بردلی را یکباره نابود میسازد اما او هدفش را گم نمیکند. بردلی با پذیرش نابودی سرنوشتی که برای رسیدن به آن لحظهشماری میکرد، هدفش را نجات خانوادهاش قرار میدهد و به این ترتیب به نفرت و خشم درونش فرصت ابراز وجود داده و برای یافتن کریستوفر بریج، تمام پلهای پشت سرش را خراب میکند.
فیلم آشوب، درام تلخی است که کارگردان سعی کرده آن را در لفافهای از خشونت محض پنهان کند اما هرچقدر که جلوتر میرویم، پوستهی خشونت کنار رفته و درام جانکاه آن، خودش را بیشتر نشان میدهد و عجیبترین و دردناکترین بخش فیلم، جایی است که درام تلخ و خشونت عریان با یکدیگر پیوند خورده و تماشاگر را در دوراهی غم و خشم رها میسازد. درواقع، میتوان این بخش را نقطهی اوج فیلم دانست، جایی که بردلی با آن چهرهی سرد و بیروح، سرانجام از درون میشکند و اشک و غم چهرهاش را میپوشاند.
فیلم آشوب، نکات مثبت فراوانی دارد. ازجملهی این ویژگیها میتوان به بازیهای قوی و تأثیرگذار بازیگران، فیلمبرداری جذاب، روایت خاص و خونبار داستان و درنهایت اکشن قابلقبول آن اشاره کرد. نماهای باز فیلم و دوربین بیحرکت گاهی ما را یاد نحوهی فیلمبرداری فیلم استالکر آندره تارکوفسکی میاندازد. مبارزات و نبردها بسیار خوب و واقعی ازکاردرآمده است و سطح خشونت فیلم بسیار بالا و شاید برای برخی غیرقابلتحمل باشد اما خشونت این فیلم به دو دلیل هرگز به سطح خشونت فیلم تبرزین استخوانی نخواهد رسید. اولین دلیل به خاطر کیفیت نسبتاً پایین جلوههای ویژه است که متأسفانه هر چه به انتهای فیلم نزدیکتر میشویم، این افت کیفیت بیشتر خودش را نشان میدهد و دومین دلیل پیامد همین موضوع است. وقتی جلوههای ویژه از کیفیت پایینی برخوردار باشند، از سطح واقعگرایی و هولناک بودن این خشونتها کاسته میشود. فقط کافی است که صحنهی مثله کردن گروگان در تبرزین استخوانی را با صحنهی پایانی فیلم آشوب مقایسه کنید تا متوجه ی میزان افت کیفی این جلوهها شوید. نکتهی منفی دیگر که میتوان به آن اشاره کرد غیرمنطقی و غیرقابل فهم بودن برخی تصمیمات بردلی در طول داستان است. سکانس مربوط به درگیری با دو قاچاقچی مکزیکی و یا حتی بدیهیترین تصمیمات بردلی هم گاهی اوقات عجیب جلوه میکند و این امر بیشتر ناشی از شخصیتپردازی ناکافی بردلی در ابتدای فیلم است و هر چه بیشتر در طول فیلم پیش میرویم، به دلیل شناخت بیشتری که از بردلی پیدا میکنیم، این تصمیمات قابلفهمتر میشوند.
بازی وینس وگن در نقش بردلی در یککلام فوقالعاده است. بسیار سخت است که باور کنیم این همان بازیگری است که در نقشهای طنزی همانند فیلم کارورزی یا مهمانهای ناخواندهی عروسی، بازی کرده است اما این موضوع واقعیت دارد. او خودش است. وگن بهخوبی توانسته از بردلی، یک انسان آرام درعینحال عصبانی و خشن، قاتل و درعینحال مهربان و دلسوز بسازد و البته این توانمندی او در نقشهای جدی و واقعی، برای اولین بار خودش را در فصل دوم سریال کارآگاهان واقعی نشان داد، جایی که او نقش فرانک را بر عهده داشت. شاید عجیب باشد اما میتوان شخصیت فرانک را آیندهی بردلی دانست. مردی سرسخت، محکم، آرام و درعینحال خشن که فقط منتظر فرصتها است و در انتها خودش را فدای خانواده میکند.
درنهایت آشوب در سلول شمارهی ۹۹، فیلم بکر و کمیابی است. در این زمانه که ابرقهرمانان مارول و دی سی به نجات زمین از دست نیروهای شیطانی مشغول هستند و جنگهای ستارهای با گسترش داستانهای خود، در پی شکستن رکوردهای گیشه است، داستان مرد تنهایی که سرنوشت را به بازی میگیرد تا فقط همسرش را نجات دهد، مطمئناٌ گوهری گرانبها است که فقط سینما دوستان واقعی ارزش آن را میفهمند.
نظرات