در دههی نود، آن روزها که مردم اوقات بیکاری و ملال خود را با مطالعه میگذراندند در سفرهایشان در قطارها به جای گوشی با کتاب وقت خود را میگذراندند، آن کتاب و چیستی کتابی که در حال مطالعه شدن بود بعدی از ویژگی شخصیتی فرد و هویت وی را نمایان میکرد، پس دخترها و پسرها پنهانی به کتابی که دیگری در حال مطالعه بود نگاه میکردند و مکالمه را با جمله «چه کتابی میخوانید؟» (با اینکه خود قبلا با نگاه پنهانی متوجه شده بودند) آغاز میکردند و مکالمه بر محوریت هنر، ادبیات، فرهنگ آغاز و به صحبت در مورد نگاه شخصی و زندگی میرسید و اگر نزدیکی ذهنی و نگاه بین دو شخص بود تا پایان سیر شدن مسافت به وسیلهی قطار ساعتها با هم حرف میزدند و شاید آدمِ زندگیشان را پیدا میکردند.
قبل از طلوع با آدمهای در قطار شروع میشود، زن و شوهر آلمانی که آنقدر دعوا و سر و صدا میکنند تا دختر جوان، زیباروی و روشنفکر فرانسوی از آنجا پا شود و در ردیف موازی با پسر جوان آمریکایی با ریش پروفسوری و موهای ژل زده که لم داده و کتاب در دستش را نیمه بسته گذاشته و بیرون پنجره را نگاه میکند بنشیند، زن و شوهر آلمانی دعوایشان اوج میگیرد و از جلوی آنها رد میشوند و به کوپهی دیگری میروند، در این لحظه که فاصلهی زن و مرد با دعوای زندگی زناشویی توسط دختر و پسر دیده شد، بیشتر از اینکه آنها متذکر به این جدایی میان زن و مرد و مرور اندیشههای فمنیستی و ضد مرد در ذهن شوند، با میمیک و بازخوردشان به پوچی، بلاهت و سرسام آور بودن این جدایی توجه میکنند و به هم لبخند میزنند، مثل همیشه این پسرها هستند که باید مکالمه را شروع کنند (حتی اگر دختر هم به همان اندازه مشتاق به صحبت باشد)، مکالمه با صحبت در مورد همان زوجی که از بینشان در شروع رد شدند شروع میشود: «تو فهمیدی در مورد چی دعوا می کردند؟» (با لحنی کنجکاو و شیطون) و دختر بلوند و زیبا با لحجهی فرانسویاش به زبان انگلیسی میگوید «نه من آلمانی بلد نیستم»، وقتی که کمی سکوت دارد شکل میگیرد و دلیل برای ادامهی مکالمه و نبود سوژه از بین میرود، پسر میپرسد «چی داری میخونی؟»، دختر کتابش را بالا میگیرد، یک کتاب اروتیک روشنفکرانه فرانسوی به زبان فرانسوی است و وقتی دختر به پسر میگوید «تو چی؟»، پسر نگاهی به کتابش میاندازد و با کمی خجالت نسبت به متفکر نبودن کتاب در دستانش نسیت به دختر، آن را بالا میآورد و میبینیم که اتوبیوگرافی از بازیگر آلمانی کلاس کینسکی است. آیا این کتابها چیزی جز بیان هویت، کیستی، حس و امیال شخصیتها به ما میگویند؟ کتاب دختر که یک کتاب روشنفکرانه اروتیک است بیانگر این حس است که اروپاییها (به خصوص فرانسویها) همیشه اندیشیدن را بر حس کردن برتر میدانند و همیشه فکر کردن به زندگی را به خود زندگی کردن برتر میدانند. حال پسر آمریکایی در حال خواندن زندگی دیگری است، یک بازیگر، کتابهایی که معمولا از تجربهها، خاطرات و ستایش زیستن میگویند، آیا جز این است که آمریکاییها آدمهایی احساسی هستند که بیشتر از مطالعهی اندیشه در پی حس اندیشه هستند؟
ریچارد لینکلیتر هشت سال قبل از ساخت فیلم دختری را ملاقات میکند و با او روز و شبی را میگذراند ولی وقتی بعد دنبال دختر میگردد میفهمد که آن دختر مرده است و او برای زنده نگه داشتن آن روز، آن حس، آن دختر زیبای خارجی و قدم زدن در خیابان و موسیقیهایی که به یاد دارد با او گوش داده، سهگانهاش را میسازد. سهگانهای که با زمان معنی میشود و تمام آنچه زن و مرد را جدا و نزدیک به هم میکند، فراز و نشیبها، تکرارها و خستگیها، خیانتها و بازگشتن به «او»، به او که با اینکه فاصله و جداییها دارد عیان میشود ولی بازهم لبخند و نگاهش تمام آن چیزی است که «عشق» نامیده میشود.
قسمت اول در باب زندگی کردن یک خیال یا یک حسرت است، خیالی که اگر جسارت درخواست آن از دیگری و میل و خواست برای تحقق آن در خود باشد، آن خیال تجربه میشود و زندگی میشود. پسر از قطار پیاده میشود ولی باز بر میگردد، میداند که ملاقات با دختری فرانسوی که زبانت را بلد باشد و خاطرات خزعبل و مسخرهات و حتی کودکانهات را گوش دهد و برای بیشتر شنیدن به تو لبخند زند بیشتر از یکبار در زندگی تکرار نمیشود و دختر هم میداند که ملاقات با پسری که چنین صادقانه و بیادعا و ساده حرف بزند و به او و دغدغههای فکری و زنانهاش گوش دهد و برای بیشتر شنیدن به چشمانش نگاه کند، بیشتر از یکبار در زندگی تکرار نمیشود.
از قطار پیدا میشوند و تصمیم میگیرند تا صبحِ روز بعد در خیابانهای شهر وییِنا که هر دو هم شناخت ندارند و هم آلمانی بلد نیستند قدم بزنند و یک روز بدون فکر به آینده و یا چیز دیگری با هم زندگی کنند، با هم حرف بزنند و با هم معاشقه کنند، این یکی از خطرناکترین تصمیمات زندگی است چراکه اگر این بودن با دیگری و فهم اینکه تا به حال چنین فردی در زندگیات وجود نداشته و او همان کسی است که وقتی حواست نیست به چشمانت یواشکی نگاه میکند و تو را با جسارت و توام احترام در آغوش میگیرد و هیچوقت تو را به خاطر گذشته و یا آن کسی که الان هستی قضاوت نمیکند، مگر ما دنبال کسی و چیزی جز این هستیم؟ تا دوست داشته شویم بی آنکه نیت بدی وجود داشته باشد. ولی ظاهر دیگر قضیه این است که شاید چون میدانیم که دیگر فردایی، دیگر تکراری و دیگر نیاز به تحمل باگهای شخصیت دیگری نیست، آن باگها و مشکلات و یا خطر از بین رفتن عشق حس نمیشود و اگر با شخص برای یک سال بمانی، میفهمی که چقدر آن کسی که ابتدا فکر میکردی بود دیگر نیست و تنها بعدی از بهتریناش بود که حال مات شده و از بین رفته است.
«تو واقعا فکر میکنی که ما دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم؟»؛ جالب است که این را دختر که باید احساساتیتر و خیالبافتر باشد نمیپرسد بلکه پسر احساسی داستان فیلم، این سوال را ریچارد لینکلیترِ فیلم، این را عاشق فیلم، نه معشوق، میپرسد، این یک خاطره است یا داستان یا داستان یک خاطره؟ دختر میگوید بگذار احساساتمان را کنار بگذاریم و مثل بزرگسالها فکر کنیم (این را با لحنی احساساتگرا و کودکانه میگوید.)
قبل از طلوع داستانی است که گفته میشود و تصویر میشود تا ببینیم چقدر زن و مرد میتوانند نزدیک باشند، در یک کادر قرار بگیرند، احساسات خود را بیان کنند، با اندیشههای هم در عین نزدیکی مخالفت و موافقت کنند و در آخر با هم معاشقه کنند چنان که دیگر فردایی وجود ندارد با اینکه همهمان میدانیم واقعیت چه قدر راحت بیچارهمان میکند.
نظرات