شخصیت گانگستریک نه به آری جامعه است. گانگستر معادل شهری همان کابوی است که در حال کلنجار رفتن با چالشها و پیچیدگیهای یک جامعهی مدرن شهری در حال شکلگیری است. غالبا از ژانر گانگستری به عنوان تمثیلی از میل و آرزو و پیامدهای بلقوه و فاجعهآمیز فردگرایی لجام گسیخته یاد میشود. گانگستر شخصیتی است ضداجتماع که سودای رویای آمریکایی در سر دارد، و تصویر سینمایی که از او نشان داده میشود، غالبا شخصیتی تراژیک است. کسی که میخواهد به هر ضرب و زوری شده، خود را از فرش به عرش برساند؛ ولی به دلیل معارض بودن منافع و خواستههایش با جامعه و قانون سقوط میکند و عمری کوتاه دارد. ولی تکاپو و دست و پا زدنش برای مخاطبان سینما همیشه دراماتیک بوده، چرا که بسیاری از شخصیتهای به یاد ماندنی و محبوب سینما جزء کاراکترهای فیلمهای گانگستری بودهاند. تم فیلمهای گانگستری غالبا حول بی رحمی، خود خواهی، سادیسم، خشونت بی پروا و کنترل نشده، خانواده و رابطهی گانگستر با جامعه است. انتخاب فیلمها در این نوشته با توجه به سلیقه نویسنده بوده و دلیلی بر بی اهمیت بودن یا نادیده انگاشتن بسیاری از فیلمهای با ارزش و معروف ژانر گانگستری نیست.
Le cercle rouge
ژان پیر ملویل آدم یکه و بینظیری بود. کسی بود که کمپانی مستقل خودش را برای ساخت فیلمهایش داشت. طرح فیلم نامههایش به شدت ساده و گیرا بودند، الگویی که آبشخورش فیلمهای گانگستری و نوآرهای آمریکایی بود. فیلمهایی که خلاصه شده بود در سبک و استیلیزه کردن هر چیزی. شخصیتهایش اصول.گرا، محکم و باوقار بودند؛ انسانهایی سرنمون و دور از ضعف و حرمان و استیصالی که شخصیتهایی این چنین در دیگر فیلمها دارند. مردانی که اگر تصمیم میگرفتند تا نهایت هر چیزی میرفتند، و سنگ محکشان رفاقت و پایمردی دوست، و شرفشان بود (رفاقت و خیانت تم تکرار شدهی فیلمهای ملویل است). دایره سرخ مانند چند فیلم دیگر ملویل با جملهای از «سیذارتا بودا» آغاز میشود. سه نفری که سرنوشتشان به شیوهای تصادفی به هم گره میخورد. در فیلمهای ملویل همه چیز حالتی آیینی و مناسکوار مییابد. لوکیشنهای خلوت و مینیمال اتاقها، با طراحی صحنهی بیچیز و لخت که بر سردی و سکون فضا میافزاید، پاریسی خلوت و شبانه، آدمهایی ساکت و سر به تو و مگو، که عمرا بتوان به درونیات اشان پی برد. مردانی که همه چیزشان در یک بارانی بلند، کلاهای لبه تیز و سایه دار، صورتهای اصلاح شده و حرکت بعدیشان خلاصه شده. صحنهی سرقت از جواهر فروشی واقعا کولاک است، ایو مونتان حرفهای سابق و الکلی کنونی، فرصتی به دست میآورد تا بر رعشه والکل غلبه کند و بدون کمک سه پایهی تفنگ، شاهکار کند و خاضعانه صحنه را ترک کند. فقط نفس ماجرا و شخصیت واقعی خود را در بزنگاه ماجرا یافتن مهم است؛ نه چیز دیگر. بعدها مقلدین بسیاری آمدند (چون جان وو، جانی تو، تارانتینو و ویلیام ویندینگ رفن) که کارشان به نوعی عرض ارادت و ترجمانی خاکسارانه به استاد بود.
Point Blank
فیلمی بی نظیر و فوقالعاده دربارهی یک شخصیت چغر و کنه، که میخواهد هر طور که شده پول از دست رفتهاش را که در کمپانیها و شرکتهای چند ملیتی بزرگ حل شده احیا کند. شخصیت واکر با بازی لی ماروین، همیشه در قامت ضد قهرمانها دیدنی است. فیلم هم چنین بسیاری از دست مایههای فیلم نوآر مثل خیانت و نارو، زن فم فاتال، شهر و معماری، فضای هذیانی و آکنده از دسیسه و بیاعتمادی را در خود دارد. ساختار فلاش بکی و غیرخطی و کابوسگونهی فیلم با آن جامپها و برشهای غیرروایی، همه نشان از تاثیر موج نو بر جان بورمن آمریکایی است. واکر با آن طنین قدمهایش در سالنهای بزرگ و خلوت، کسی است که از جهنم برگشته و دیگر محال است تا آخر عمر به هیچ جنبندهای اعتماد کند. سکانس پایانی فیلم گواهی بر پوچی و بیهودگی و چرخهی بیپایانی است که تلویحا به ما و به واکر میقبولاند که این بازی مزورانه را هیچ پایانی نیست. ساک پول در وسط یک محوطهی باستانیست و در کنارش جنازهای نقش بر زمین؛ آدمکشی پنهان شده در ناکجای بنا، و صدایی که واکر را به امنیت، پول و پایان بازی فرا میخواند، اما واکر دیگر دستشان را خوانده و ماندن در سایهها را امن تر میداند، سر جایش می مانند و همه چیز معلق و پا در هوا رها میشود.
Rififi
ژول داسن خالق فیلمهای دیگری چون « شهر برهنه، شب و شهر، شاهراه دزدان و توپقاپی » فیلمی ساخته است دربارهی یک سرقت بیسرانجام؛ در بارهی شخصیتهایی به آخر خط رسیده، که گاه ته مایهها و سبک بصری فیلم نوآر نیز بر بافت فیلم عارض میشود. داسن به دلیل داشتن گرایشات چپی از امریکا رانده شد و بسیاری از فیلمهایش را در لندن و پاریس ساخت. بنابراین هم در این فیلم و هم در شاهکار دیگرش «شب و شهر» درو نمایه ی خیانت را تکرار میکند. ریچارد وید مارک با آن بازی فوق العادهاش درنقش یک زبل خیابانی، که میخواهد با گاوبندی و هر ضرب و زوری که شده پولدار شود. اما وقتی در یک قدمی موفقیت است زمام همه چیز از دستش در میرود، و تبدیل به یک بیچارهی مفلوک و متواری میشود. نقش شهر و معماری در بسیاری از فیلمهای داسن بسیار نمود دارد، چرا که در بیشتر فیلمهای گانگستری شهر خود یک کاراکتر است. در ریفیفی شهر با آن سیاه و سفید و ته مایهی خاکستری که در ساختمانها و خیابانها دیده میشود حکم فضایی سنگین و محصور کننده را دارد که قهرمان را در خود فرو میبلعد. ریفیفی یک سکانس طولانی سرقت در سکوت دارد، که همکاری مردان را به مثابهی یک کار هنری در حرفهی خود نشان میدهد. یک ظریف کاری واقعی که بعدها نمونه رنگی و کم رمقترش را در تو پقاپی میبینیم که همین فیلم خود مقلدین بسیاری پیدا کرد (سری فیلمهای ماموریت غیرممکن). سکانس پایانی فیلم واقعا بینظیر، و اوج ایده و میزانسن است. قهرمان تیر خورده و مجروح که فاصله چندانی با مرگ ندارد، سر قولش میماند و پسرک دوست و همکارش را، صحیح و سالم به آغوش مادرش میرساند. از زاویه دید قهرمان خسته و زخمی، جاده کج، آسمان نزدیکتر، و همه چیز در حال کم رنگ شدن و زوال است. تنها راندن و گذشتن از آخرین دقایق زمان این دنیاست که در آخر حس میشود و برای قهرمان معنا دارد. در صحنهی پایانی مرد مرده است و بوق ممتد اتومبیل، موسیقی کر کنندهی پایان زندگی یک گنگستر مسلول است.
Branded To Kill
نشان شده برای مرگ یک فیلم شیوه گرا و کالت ژاپنی است. با داستانی هذیانی و مالیخولیایی دربارهی حرفه ای گری و شماره یک بودن. فیلم در بارهی آدمکشی وسواسی، جاهطلب با غرایزحیوانی بالاست که برای رسیدن به شماره یک شدن باید از سد حریفان و رقبای خود بگذرد. فیلم فاقد یک پیرنگ اصولی و فیلمنامهی سه پردهای است. تنها میتوان گفت این اطوارها و جنون شخصیت اول است که پیش برنده روایت نیمبند فیلم است. شخصیت اول مرد داستان در راه نمونهای شدن، همه چیزش؛ حتی عشقش را هم فدا میکند. فیلم توسط سیجون سوزوکی متخصص و کارگردان فیلمهای ارزان و کم هزینه، ساخته شده است. فیلمی که بعدها منبع الهام جیم جارموش برای ساخت گوست داک سلوک سامورایی شد. جارموش در فیلمش از چند صحنهی فیلم سوزوکی استفاده کرده. صحنه کشتن داندان پزشک با سلاح صدا خفه کن دار، از طریق مجاری لوله سینک ظرفشویی، صحنه نشستن پروانه بر روی لولهی تفنگ دوربیندار آدمکش حرفهای. طراحی صحنه فیلم بیپیرایه و بسیار ساده است و همه چیز در خدمت تمنیات و خواستههای شخصیت اول فیلم است که میخواهد به هر بهایی شده همه را کنار بزند تا خود شماره یک افسانهای شود. اتاق پروانهها یکی از صحنههای زیبا و فوق العاده فیلم است. صحنه دوئل در اسکله از لحاظ اجرا و میزانسن بدیع و نبوغآمیز است. انگار که در حال تماشای یک فیلم گانگستری به کارگردانی دیوید لینچ باشی. شخصیت مرد اصلی داستان در پایان به خواستهاش می رسد، اما مسیری که برای رسیدن به مقصود پیموده است، حاصلش چیزی نیست جز تنهایی غم بار و اندوهناک و زندگی در هراسی بیوقفه. حال خود او نیز هدف و نشان شدهی شکارچیان، مقام شماره یک بودن است.
The killing
فیلم قتل یک وقایعنگاری و گزارش سرقت است. و همه چیز آن از اجزا و عناصر بصری و سبکی گرفته تا میزانسن و بازیگری، به طرزی موجز و کپسوله داستان را به گونه ای پازلوار و غیرخطی بازگو میکند. با توجه به این رویکرد فیلم کوبریک بسیار پیش روتر و جلوتر از فیلمهایی بود که بعدها در دهه ی ۹۰ و دو هزار با ساختار این گونه ساخته شدند (فیلمهایی چون پالپ فیکشن، سگدانی، مظنونین همیشگی، اعتماد، شورتی را بگیرید و…). فیلم با آن صدای راوی روی تصویر خشک و محزونش، پیشاپیش بر بیسرانجامی و محتوم بودن این سرقت صحه میگذارد. استرلینگ هیدن در نقش یک شکست خوردهی تمام عیار دیدنی است. کسی که در جنگل آسفالت هیوستن هم با چنین سرنوشتی روبرو میشد؛ تلو تلو خوران در مزرعهی دوران کودکیش که چند اسب داشت زمین میخورد و آن جا دنیا و آرزوهایش برایش تمام میشد. اساسا شخصیت گانگستر با تمام همه احتیاطها و تمهیدات و نقشههای بینقصی که میکشد، فاقد عنصری به نام شانس است. سیر قضا و قدری فیلم گانگستری، شخصیت اصلی و دیگر شخصیتها را به سوی مغاک مقدر شده سرنوشت میکشاند. سکانس پایانی فیلم که سگ کوچولوی پشمالو قلادهاش از دست صاحبش رها میشود، همه امیدها و رشتههای شخصیت اول را پنبه میکند. باد پول ها را رقصکنان در آسمان میچرخاند تا بار دیگر به این معنا برسیم و باور کنیم که بینقصترین نقشهها نیز در مقابله و رویارویی با ساز و کار دنیای تصادفات، خلل پذیر، ابتدایی، پر حفره و دست و پابستهاند.
The usual suspects
پیرنگ اصلی و پیش برنده فیلم بر اساس شخصیت شبحسان و سایهگون تبهکار افسانهای «کایزه شوزه» بنا شده است. شخصیتی که بیشتر از آن که واقعی باشد ساخته و پرداختهی ذهن و دنیای گانگسترها و پلیسهاست. مظنونین همیشگی فیلمی است دربارهی داستانپردازی و روایتگری، با یک راوی و داستانگوی فوقالعاده به نام وربال کین، که آن چنان با مهارت و ریزهکاری داستان میبافد، که هم پلیس و هم همکارانش را تواما به حس دوگانهی اعتماد و اغتشاش و سر درگمی میکشاند. داستان فیلم از یک ماجرا به ماجرای دیگر آرام و با طمئنینه میلغزد. یکی از ماهرترین قصهگوها در ادارهی پلیس جلوی تخته جرائم سنجاق شده نشسته است و همچون شیطان، بزرگترین فریبش، نادیدنی بودن و مکر استادانهاش است. اسطورهای که در طول فیلم دربارهی شخصیت کایزه شوزه ساخته میشود، تمام اتمسفر فیلم و ذهن شخصیتها و مخاطب را سردرگم و در بر میگیرد. موسیقی فیلم بسیار مینیمال و در خدمت روایت فیلم است، سفارشی برای چیزی فراتر از یک محصول ژانری؛ بازیها یکدست و فوق العادهاند. سکانس پایانی، ضرب شصت فیلمنامه نویسی کریستوفر مک کواری است، که بهت و حیرانی کارآگاه را نشان میدهد. نگاهی به تابلوی جرائم، فنجان چایی که از دستش میافتد، لوگوی کوبایشی، پرینت چهره مظنون شماره یک که در حال بیرون رفتن است، و پرندهای که از قفس پریده است.
The Departed
مرحوم بازسازی فیلمی هنگ کنگی به نام «روابط جهنمی است» فیلمی قوی و تبآلود که فیلم نامهای پر از جزئیات دارد. پلیسهایی که هم گانگسترند و هم پلیس، پا در هوا میان هویت دوگانهشان؛ صورتکی روی صورتکی دیگر. ریتم پر شتاب فیلم اسکورسیزی فرصتی برای هیچ گونه سمپاتی با کاراکترها به ما نمیدهد. تنها این شخصیتها هستند و فضای جهنمی و پر از استرسی که هر لحظه آبستن برملا شدن و رازگشایست. فرانک کاستلو/نیکلسون، چنان در تاروپود و چرخ دندههای گنگ گانگسترهای ایرلندی فرو رفته است که تشخیص و تمییز نیمه روشن و تاریکش بسیار دشوار است. و حتی با توجه به غافلگیرهای پایانی، مخاطب باورش نمیشود که چنین کسی تمام زندگیش را وقت فرو رفتن در نقشی بکند که حتی یک دقیقه هم نمیتوانیم پلیس تصورش کنیم. کسی که خود را اثر گذار و تافتهی جدا بافته میداند: «من محصول اجتماع نیستم، این اجتماعه که محصول منه» و ادارهی پلیسی که آنقدر آسیبپذیر، رخنهدار و موش دارد که باید تشکلی جدا و مخفی، منفک از نظام قانون عدالت را اجرا کند. مرز نیک و بد به اندازهی تار مویی است. و همه چیز دست به دست هم میدهد که داستان ما را به آن اوج پایانی و هذیانی برساند. قسمت بزرگی از کار مدیون فیلمنامه دقیق و مینیاتوری جو موناهان میباشد، که بعدها خود در مقام کارگردان فیلم جمع و جور و شخصی ساخت در همین مایهها به نام بلوار لندن.
Pulp Fiction
درباره پالپ فیکشن بسیار گفته و نوشته شده، فیلمی در بارهی آدمها و شخصیتهای سینمایی، که محصول ذهن عجیب و غریب، فیلم دیده و پر از تصویر تارانتینواست. فیلمی با سه داستان که به هم راه دارند و با دو قاب در ابتدا و انتها که کل فیلم را میبندد. همراه با زیکزاکهای روایی، دیالوگهای بامزه، شخصیتهای جالب و خفن، اتفاقات غیرمترقبه و غیرمنتظره، گروه بازیگران محشر و کلی ارجاع به سینما. فیلمی دربارهی شیفتگی و سر سپردگی یک خورهی فیلم به سینما که تراوشات ذهن یله و کارآمدش را بدون هیچ محدودیتی به تصویر کشانده. پالپ فیکشن در واقع تلفیقی از ژانرهای دیگر سینمایی است که با ته مایه طنز و شوخیهای سیاهش از مخاطبش آشنازدایی میکند ارجاعاتی به گدار، موزیکالها، سینمای شرق آسیا، تلفیقی از فیلم نوآر در قصهی وینست و میا، و شب رقص، داستان دو دوست ناهمگون در روایت وینسنت و جولز، شبیه فیلمهای دو رفیق، داستانی بانی و کلایدوار، در ماجرای هانی بانی و پامکین در رستوران. و کلی داستانکها و برخوردهای تصادفی، که به زندگی آدمها یا دوام میدهد یا پایان. یک موسیقی تلفیقی خوب و در پایان معجزهای که در روز روشن، رستگاری به ارمغان میآورد و یک عمر تیره روزی و گناه را از شخصیت جولز میزداید، و بوچی که به سمت آیندهای نامعلوم پیش میرود. و وینسنتی که به یاری جادوی سینما و روایت های شبکهای دوباره زنده است تا به سمت تقدیر مقدرش پیش برود و هیچ گاه هم تغییر نکند. فیلمی برآمده از پاستیج و روایتهای ماجولار و خرده فرهنگهای آمریکایی.
Eastern Promises
دیدن فیلم قولهای شرقی جرات و جسارتی میخواهد که کار هر کسی نیست. چرا که چند سکانس خونین و مرعوب کننده در فیلم هست که دیدنشان ممکن است برای خیلی از اهالی سینما هم سخت و طولانی باشد. صحنهی مبارزهی نیکلای در سونا با دو آدمکش چچنی و صحنهی افتتاحیهی فیلم، در واقع کارگردان با همین شروع خونین، شناسنامه و تبار فیلم خود را برای مخاطبین معرفی میکند. فیلم قولهای شرقی دربارهی خانواده و موجودیت و بقای آن است، هم چنین کراننبرگ گوشه چشمی هم به وضعیت مهاجرین اروپایی و سرنوشت تیره و تار زنان در چرخ دندههای مافیای روس دارد. ولی این فیلم بیش از هر چیز دربارهی سه شخصیت است که زندگیهاشان به هم گره میخورد تا در پایان به همدیگر کمک کنند. اما سرمایه دراماتیک فیلم بررسی و واکاوی شخصیت نیکولای است، پلیس مخفی که گویی سالهاست دیگر نشانههای پلیس و مامور قانون بودن از او رخت بربسته و جایش را به خشونت و تتوهای مافیای روس، و خونسردی و لغزیدن به قلمرو سایهها داده. نیکلای در پایان مافیای روس را از پا در میآورد و خود بر اریکهی قدرت مینشیند. سکانس پایانی فیلم، نیکلای را تنها، و فرو در خود میبینیم، او قدرتمند ولی تنهاست، و از لحاظ احساسی هم به کسی وابستگی ندارد، درست مثل یک پادشاه در اقلیمش، که رفته رفته به قلمرو تاریکی فرو رفته و تشخیص خیر و شر در او مبهم و نامشخص است. بازی ویگو مورتنسن خیره کننده و در عین حال کنترل شده است، ترکیب آن استایل با سکوتی مرگبار، که ستایشی از مردانگی و تن نیز هست، طمئنینهای دوستداشتنی همراه با مکثهای معنادار، و خشونتی زیر جلدی که له له میزند بیرون بریزد، همه اینها از نیکلای کاراکتری یکه و شاخص در دنیای فیلمهای گانگسترها ساخته است.
Carlitos Way
کارلیتوبریگانته از آن شخصیتهای دوستداشتنی دنیای فیلمهای گانگستری است که دورانش سر آمده، واز او فقط یک نام و نشان و سابقه، بین آن قدیمیها، و پیرمردهای هم نسلش چیزی باقی نمانده، یادگاری از روزگار خوش گذشته که گانگسترها هم بین خودشان قوانین و راه و رسمی داشتند. فیلم راه کارلیتو یک Voice over درخشان و تغزلی دارد که توسط خود کارلیتو در سرتاسر فیلم شنیده میشود. کارلیتو پس از کشیدن ۵ سال از یک حبس سی ساله توسط وکیل دردسر سازش بیرون میآید و با خودش عهد میبندد که دور زندگی تبهکاری و خلاف را خط بکشد، و بقیه عمر را در عافیت و سلامت زندگی کند. اما گذشتهی یک گانگستر چیزی نیست که به آسانی دست از سرش بردارد و تا کله پایش نکند ول کن نیست. «گذشته نمرده است، گذشته حتی نگذشته است.» کارلیتو فقط دوست دارد دست عشقش را بگیرد و به یک بهشت شخصی فرار کند، بهشتی که رویا و فکرش از پوستری که در سطح شهر دیده میآید. فیلم کم سکانس و صحنهی درخشان ندارد. در یکی از سکانسهای زیبای فیلم، به محض اینکه کارلیتو از زندان آزاد می شود، به پشت بام مقابل یک سالن رقص میرود، و زیر بارش سیلآسای باران، در حالی که دریک سطل آشغال بر سر دارد، رقص عشق قدیمیاش را نظاره میکند. حسرتهایی از این دست، در طول فیلم زیاد بسیارند. گاهی شانس دومی برای زندگی دوباره به ندرت گیر میآید. فیلم یکی از بهترینهای برایان دی پالماست، و همه چیز آن، از اجزا بصری و فیلمبرداری گرفته تا کارگردانی و بازی در اوج و نهایت پختگی است.
نظرات