تاکنون فیلمهای زیادی از بازیهای ویدیویی الهام گرفتند. فیلمهایی که تعدادیشان مو به مو داستان بازی مورد نظر را بازگو میکردند یا در اتمسفر بازی، داستان جدیدی را با روایت به خصوص به تصویر میکشیدند و یا فیلم فقط چشم اندازی به بازیهای ویدیویی دارد و به نوعی اثر ترکیبی از چندین و چند سبک است. ارباب یک فیلم الهام گرفته از یک بازی ویدیویی نیست بلکه روایت داستانی است که از چندین و چند بازی ویدیویی هم سبک خود، ارثبری کرده است و حاصل ترکیب چندین بازی از سبکهای مختلف است. معمولا فیلمهایی که با اقتباس از بازی وارد سینما میشوند، یک نگرش کلی نصیبشان میگردد، محکوم به شکست. دلیل آن هم پیشینه متزلزل این سبک و عدم موفقیت آنها در سینما میباشد. اصولا هر کدام، از مشکلات کوچک و بزرگی رنج میبرند و گرچه بعضا با استفاده از بازیگران معروفی مانند جیک جیلنهال در نقش دستان در فیلم شاهزاده پارسی و مایکل فسبندر در نقش کال لینچ / اگیولار در فیلم فرقه آدمکشها (اساسین)، سعی در تخریب این رویه داشتند ولی سرانجام باز هم از رسیدن به موفقیت باز ماندند.
طرفداران مثل همیشه و داشتن امیدی که پوچی در آن موج میزند، خوشبینانه به دنبال شکستن این طلسم توسط فیلم ارباب بودند که به نظر آن هم شکست میخورد ولی با یک شاخصه پررنگ که این فیلم را همراهی میکند، به شدت سرگرم کننده. سرگرم کنندگی که به عقیده خیلی از مردم و منتقدها، از ارکان اصلی یک فیلم میباشد و فیلم وقتی برای مخاطب عام ساخته میشود باید از این عنصر، بهره کافی را ببرد. ارباب یک روایت دیگر از جهنمی به اسم جنگ جهانی میباشد. در طول سالیان سال جنبههای مختلفی از آنها را در فیلمهای این سبکی مانند نجات سرباز رایان، خط باریک سرخ، حرامزادههای لعنتی و سه تیغ ارهای و … دیدهایم. تعدادی از آنها در این عرصه موفق شدند و حرفی برای گفتن داشتند. نجات سرباز رایان یک روایت جدی از یک واقعه جدی، خط باریک سرخ که به فشارهای روانی و سردرگمیها و جنبههای مخرب این جنگ پرداخت و در نهایت حرامزادههای لعنتی که با ترکیب ژانر کمدی و یک روایت غیر واقعی، سعی در نمایش جلوه جدیدی داشت و آیا ارباب هم میتواند یک اثر بدیع در این زیر شاخه باشد؟ پاسخ خیر است و طبق معمول همانند فیلمهای دیگر این زیر ژانر (واقعا هم برای این واقعه (جنگ جهانی) باید یک زیر ژانر به ژانرهای رسمی اضافه شود) مستثنا نیست. ارباب وارد دالانی از کلیشه میشود و ادامه میدهد و دست و پا میزند ولی در همان حال که خیال بیرون آمدن از آن را هم ندارد. زامبی شاخصه دوم و ژانر بعدی این فیلم میباشد. بله، اکنون باید این دو ژانر را با هم ترکیب کنیم تا به وجودیت فیلم برسیم. یک فیلم از جنگ جهانی با محوریت زامبی کشی. در گام اول این ژانر دیوانهوار به نظر میرسد و ما را بدون شک به یاد بازیهایی از جمله ولفنشتاین و ندای وظیفه (بعضی از نسخهها) میاندازد. فقط با یک اختلاف اساسی که ما در بازی خودمان دست به کار میشویم و در فیلم حدس میزنیم و ایده پردازی میکنیم و باید بگویم در فیلم نیز چون این اثر به کلیشهها روی خوش نشان میدهد، حدسهای ساده ما نیز به حقیقت میپیوندد و در نتیجه انگار تصمیم میگیریم که چه شود و چه نشود.
ارباب با اِلمانهایی که در طول داستان مشاهده میکنیم، سعی در فرار از باتلاق کلیشه دارد ولی همچنان در حال غرق شدن است و در نهایت باتلاق او را میبلعد. گرچه با یک اثر غرق شده مواجه هستیم ولی قوانین بنیادی که هر فیلمی باید داشته باشد تا مخاطب از آن خسته نشود را دارد. سرگرم کنندگی که به مقدار زیادی به واسطه مبارزات خوش آب و رنگ و ریتم سریع رقم میخورد باعث کمرنگ شدن میزان کسالت باری فیلم شده است و مخاطب را جذب میکند. خب اکنون به سراغ داستان فیلم میرویم. داستان از این قرار است که نیروهای آمریکایی (متفقین) تحت دستور، به شکل دریایی و هوایی به نیروهای آلمانی (متحدین) یورش میبرند. داستان ما از داخل کابین یکی از این هواپیماهای جنگی روایت میشود. در این کابین همه نوع افرادی هستند. کسانی که اولین بار این برزخ را از نزدیک میبینند و افرادی که انگیزهها و نگرشهای متفاوتی به جنگ دارند. کسانی که نمیهراسند و از جنگ باکی ندارند و در مقابل آنها، افرادی که هیجان و ترس بر آنان غلبه کرده است. این حالت تک بعدی کارکترها باعث میشود که ما در همان چند سکانس اول همه افراد داخل کابین را بشناسیم. فیلم در شخصیت پردازی کارکترهای اولیه خود با شکست مواجه میشود و اصولا با چند دیالوگ، خیالش را از این بابت راحت میکند و فکر میکند همین حد کافی است. آنها پس از اصابت رگبارها و بمبهای نیروهای آلمانی، منهدم میشوند و فیلم روند ماجراجویی خود را سر میگیرد و همانند بازیهای ویدیویی به تماشاگر میفهماند که مراحل داستانی من شروع شده است و این روایت خطی طی میشود. سرباز بویس (با بازی جوان ادپو) همان شخصیت اول فیلم ما لقب میگیرد. در ادامه با تک تک کارکترهای داستانی آشنا میشویم و اولین آنها سرجوخه فورد با بازی وایت راسل (پسر کرت راسل معروف) میباشد. کسی که زنده ماندن و بقا در این ظلمات تنها هدفش است و برای رسیدن به آن دست به هر کاری میزند و سپس تمام کارکترها در جای خود قرار میگیرند. آنها با دختری آلمانی مواجه میشوند و به خانه ی آن دختر میروند. آن هم نه یک خانه معمولی بلکه یک خانه مرموز. ما به همراه شخصیت اصلی داستان، سرباز بویس ، ماجراجویی خود را در فیلم ادامه میدهیم. اولین ترس توام با چاشنی زامبی را با او تجربه میکنیم و نمایان شدن جامپ اسکر مانند خاله مریض آن دختر، به ما میفهماند که فیلم زامبی هم دارد و نه یک زامبی عادی بلکه یک موجود عجیب و غریب و رزیدنت اویل مانند (گریم چهره آن زن).
سپس فیلم تک تک المانهای خودش را خطیوار و بدون هیچگونه داستان فرعی و درگیر کننده ادامه میدهد که به ترتیب خاله مرموز و بیمار (که ما به آن زامبی میگوییم)، آنتاگونیست داستان و یک پروژه سری و … است. خب اکنون لازم است سراغ آنتاگونیست داستان برویم. کارکتری که با خودش دست و پنجه نرم میکند که آنتاگونیست خفن و افسار گسیخته داستان شود. او تا حدودی برای تبدیل به آن شخصیت دیوانهوار و کنترل نشده که انتظارش را داریم جلوه پیدا میکند ولی در یک سوم پایانی فیلم این امر تحقق پیدا میکند. در ابتدا و معرفی این کارکتر به عنوان یک فرد ابله و کسی که به دنبال هوسهای خودش است شناخته میشود. عموما در اینگونه از ژانرها، آنتاگونیست نقش به شدت کلیدی و حائز اهمیتی دارد. به عنوان مثال در فیلم نجات سرباز رایان، نهایت نفرت از آلمانیها در تک تک سکانسها و دیالوگهای فیلم موج میزد و همچنین در فیلم خط باریک سرخ، داستان به ما از ژاپنیهایی میگوید که تنفر از آنها با تمامی اِلمانهای فیلم حتی فیلمبرداری و جایگیری دوربین آمیخته شده است (سکانس تپه) و ما با تمام وجود خود غرق در خشم و انتقام از آنها بر میآییم. از آنتاگونیست همه چی تمام فیلم حرامزادههای لعنتی هم غافل نشویم. کریستوف والتز که در قالب فرمانده اس . اس (SS) به اسم هانز لاندا دوست داشتنی و خاکستری و در عین حال نفرت انگیز و حرص در بیار به مخاطب نشان داده میشود و با شخصیت پردازی بینقصی که ما را از همان ابتدا تشنه همچین آنتاگونیستهایی در این گونه روایتها میکند که حتی مقایسه آن با فیلم ارباب، چیزی جز اشتباه و پوچی نصیبمان نمیکند. آنتاگونیست داستان ما کند ذهن تر از آن است که ما او را به یک بَدمن همه چیز تمام حساب کنیم و نویسنده فیلم دقیقا آنتاگونیست داستان یک فیلم را با یک بازی اشتباه گرفته است و به شخصیت منفی داستان، فقط مجال مبارزه (فایت) نهایی آن هم در مرحله آخر داستان (که اصولا باس فایت نهایی بازی میگویند) داده است و از دیدگاه او و همانند تعدادی از ویدیو گیمها، نیازی به شخصیت پردازی در این کارکتر نمیبیند و فقط از آن استفاده میکند تا در پایان یک مبارزه دیوانه وار ارائه بدهد و در نتیجه به سادگی هر چه تمام تر، آنتاگونیست در همان یک سوم ابتدایی فیلم به دست سرباز بویس و دوستانش میافتد. همان طور که قبلا هم گفتم داستان فیلم همانند یک بازی ویدیویی خطی و سر راست روایت میشود بدون هیچ گونه مرحله فرعی که حداقل داستان ما را غنیتر کند و موجب تکمیل حفرههای این فیلم شود.
سرباز بویس از قضیه پروژه آلمانیها و آزمایشات آنها بر روی انسانها و تبدیل آنها به موجوداتی عجیب و غریب با ظاهری به فیلم The Thing طوری (فیلمی علمی تخیلی که اولین نسخهاش در سال ۱۹۸۲ اکران شد) با خبر میشود. یکی از ویژگیهای فیلمهای زامبی محور این است که ما اول با چگونگی به وجود آمدن این زامبیها آشنا میشویم و سپس با تبدیل اولین انسان به زامبی، که به نوعی در هر فیلمی تا حدودی متفاوت میباشد مواجه میشویم. در فیلم ارباب ما ابتدا پیدایش این زامبیها را بدون دلیل اینکه بدانیم برای چه چیزی اصلا به وجود آمدهاند مشاهده کردیم و اولین تغییر از حالت انسانی به موجودی بی کله را در تیم سرجوخه فورد و بلایی که بر سر چیس آمد میبینیم. چیس همانند دیگر کارکترهای یک بعدی داستان، فردی بود که تمام علاقه اش دوربینش بود. او به دنبال ثبت وقایع جنگ و اتفاقات رخ داده در میدان نبرد بود. (واقعا در همچین جنگ و نبردی ، چه کسی هدفش عکس گرفتن و استفاده از دوربینش هست) نحوه تبدیل شدن چیس به زامبی تا حدودی خوب کار شده بود و گرچه بازم تقلید و ارجاعات از فیلمای دیگر در آن موج میزد ولی بازم قابل قبول به نظر میرسید. صحنههای تیر اندازی و درگیریهای فیلم به طور نسبی جذاب و خوش آب و رنگ هستند و اولین چیزی که بیننده با دیدن آنها در ذهن خود میپندارد، بازیهای ویدیویی میباشد که فیلم نیز در نمایش آنها و دیوانه بازیهای دنیای ویدیو گیمی، کوتاهی نکرد و لذت بخش ظاهر شد. درگیریهایی که خون در آن فوران دارد و رنگ آمیزی های متالیک مانندی که در آن جلوه میکند. به نوعی اگر این فیلم همانند فیلم اول شخص (هاردکور هنری)، به صورت اول شخص فیلمبرداری میشد، قطعا فرقی با بازی ویدیویی چه از لحاظ داستانی و چه از لحاظ مراحل و درگیری ها و مبارزات نداشت. صدای شلیک تیر اسلحه های کوچک و بزرگ به شکلی واضح و گویا کار شده است که گرمی شلیک آن ها حس میشود و تجربه ی لذت بخشی از تیر اندازی را به مخاطب ارائه میدهد.
در یک سوم پایانی فیلم به همان آنتاگونیست خفنی که در بازیهای ویدیویی نمونهاش را زیاد دیدیم میرسیم. شخصیت منفی بیکله و روانی و از همه مهمتر غیر قابل کشتن. به نوعی ماشین کشتار جمعی که هر چیزی در مسیرش باشد نابود میکند و از آن ترسی ندارد. ولی اکنون او یک هدف دارد، انتقام از فورد و دوستانش که باعث همچین مشکلات شدهاند. گریم چهرهی فرمانده آلمانی به طرز زیادی به شکل تکامل نیافته گریم چهره هاروی دنت (دادستان سابق گاتهام سیتی) در فیلم شوالیه تاریکی شبیه شده است. انگار سازندهها نمیخواستند که با تقلید کورکورانه از این گریم، به آنتاگونیست خود شخصیت منفور و انتقام جویی بدهند و فقط به تقلید از نیمه پایین صورت هاروی دنت بسنده کرده و در نهایت همچین نمونه تکامل نیافته از آن گریم را تحویل مخاطبین دادند. همچنین گذری بزنیم به طراحی گریم زامبیهای فیلم ، میتوانیم بگوییم که به قدری موفق بودند که حداقل نکته منفی آن ها خیلی به چشم مخاطب نیاید. مبارزه سرجوخه فورد با فرمانده آلمانی هاروی دنت مانند ما همان باس فایت (مبارزه با شخصیت بد داستان) نهایی داستان میباشد. مبارزهای که با این وجود که خیلی اشکالات جزیی و کلی دارد ولی بازم قابل قبول و رضایت بخش است. گرچه فرمانده آلمانی نامیرا (غیر قابل کشتن) بود ولی انگار نویسنده داستان فراموش کرده بود که سرجوخه فورد زامبی نیست و او قابلیت مردن هم دارد! هر دو ی آن ها به مبارزه با هم میپردازند و این مبارزه تبدیل به مبارزه باستانی خیر در مقابل شر میشود و همانند فرمول فیلمهای کلیشه زده، با پیروزی موفقیت آمیز خیر بر شر تمام میشود و همه چیز به خوبی و خوشی پایان مییابد و این مبارزه ای که با درگیریهای فجیع (خشونت بالا) جریان دارد و در حالت فانتزی ترین شکل ممکن، پایان مییابد. در نهایت سرباز بویس و باقی مانده دوستانش توانستند مرحله پایانی این فیلم را تکمیل کنند و دقیقا کلیشههای که از اول گریبان گیر این اثر بود، در پایان نیز با او همراه میشود و در تکراری ترین حالت ممکن به سرانجام میرسد.
ما در فیلم به تک تک کارهای افسار گسیخته و دیوانهوار سر میزنیم. نازیهای زامبی، عملیات مخفیانه و سری، یک پروژه زامبی سازی و تشکیل یک ارتش جاودانه برای رایش هزار ساله. در نگاه اول میتوان از یکایک این ماجراها لذتهای زیادی برد ولی در بطن قضیه که نگاه میکنیم، میبینیم که فیلم از تمام پتانسیلهای خود بهره کافی نبرد و هیچ کدام از اهدافش را نیز کامل به سرانجام نرساند و همیشه در حال لغزش در مسیرش بود و حتی به ساده ترین هدف و غایت خودش که مبارزه با کلیشه بود، برنیامد. فیلم نمیداند که باید جنبه ی ترس و وحشت از زامبیها را به مخاطب ارائه دهد (همانند فیلمهای زامبی محوری چون قطاری به بوسان و جنگ جهانی زد) و یا جنبه ی قتل و کشتار و خون ریزی و به نوعی عشق و لذت مخاطب از این قتلها بپردازد (که می توان به فیلم شاون میمیرد و زامبی لند اشاره کرد). در دوراهی این عمل واقع میشود و در نتیجه از هر طرف باز میماند و در ایجاد یک تجربه دلنشین برای مخاطبان دستش بسته است. موسیقی فیلم نیز تنها چیزی است که به چشم نمیآید و به طور کلی وجود و عدم وجود آن، فرقی به حال فیلم نداشت. برای جمع بندی، ارباب یک اثر سرگرم کننده در عین حال دارای مشکلات بزرگ و کوچک که تک تک آنها بر فیلم تاثیر زیادی گذاشتند و بزرگترین مشکل آن کلیشه و عدم درک درست از هدفش بود که سرانجام به ضررش به پایان رسید ولی باز هم با این شرایط، ارزش یک بار دیدن را دارد.
نظرات