**هشدار اسپویل برای خواندن متن
اینکه هر فیلمسازی را دارای سینمای مخصوص به خود بدانیم و مثلا بگوییم «سینمایِ هیچکاک» قطعا نیاز به اثبات دارد چون این مسئله به راحتی تحقق پیدا نمیکند و تعداد کمی فیلمساز در تاریخ سینما پیدا میشود که صاحب «سبک» باشد و دارای سینما. زیرا سبک اساسا بعد از فرم تحقق پیدا میکند و در اثر تکرار آن در آثار. پس فیلمسازانی که جهانی ندارند و در آثارشان به فرم نرسیدهاند نمیتوانند دارای سبک یا سینمای مخصوص به خود باشند. اما هیچکاک در این بین یقیقنا سینمای خودش را دارد و میشود مولفههای فرمیک و سبکی را در آثارش بررسی کرد. همینجا باید بگویم «سینمای هیچکاک» بدون عنصری به نام «مخاطب» معنا پیدا نمیکند. اینطور نیست که اهمیت مخاطب چیزی باشد که از بیرون به سینمای او اضافه شده بلکه این مسئله از درون هیچکاک میجوشد و در مولفههای سبکی او بروز پیدا میکند. بررسی فیلم «مردی که زیاد میدانست» میتواند صحبتهای قبلی نگارنده را تشریح کند و بسط دهد.
«مردی که زیاد میدانست» یک اثرِ سرگرمکننده، سرراست و متعهد به سینماست که ردّپای هیچکاک سرزنده و سینمابلد به خوبی در آن مشهود است. هیچکاک در این اثر نیز بیشترین تلاش خود را برای سرگرمکردن مخاطب انجام میدهد و درعین حال امضای خود را پای اثر میآورد. بهترست سریعتر به اصل مطلب بپردازیم و از اولین ثانیههای اثر شروع کنیم.
فیلم با نمایی از یک گروه موسیقی آغاز میشود که تیتراژ برروی آن میآید. اکثر نوازنده ها ساز های کوبه ای دارند که التهاب موسیقی را بیشتر میکند. موسیقی ملتهبی که نوید یک قصهی تعلیقدار و میخکوبکننده را میدهد. تیتراژ ادامه مییابد و به انتها نزدیک میشود و با زوم بر روی یکی از نوازنده ها توجه ما را به او جلب میکند. مرد دو سنج برمیدارد و اسم هیچکاک برروی او و سنجها حک میشود. سنجها در نقطه اوج التهاب موسیقی به هم خورده میشوند و این متن درج میشود: «چطور بههم خوردن سنجها زندگی یک خانواده آمریکایی رو بههمریخت؟ ». بلافاصله سه نفر را در قاب میبینیم. زن و مرد و یک پسربچه در بینشان. این جواب اولین سوال ماست بعد از خواندن متن که «کدام خانوادهی آمریکایی؟» دوربین عقب میکشد و مینیبوسی را به تصویر میکشد که افرادی با ظاهر متفاوت نشستهاند. کات به بدنه اتومبیل که روی آن نوشته شدهاست: «کازابلانکا- مراکش». هیچکاک در این چند ثانیه بهسرعت سوژهی خود (همان خانواده آمریکایی) و محیط را معرفی میکند. حال، بههم خوردن سنجها و آن جملهی ابتدایی چه نقشی دارند؟ اسم هیچکاک بر روی مردی که دو سنج را به میزند نقش میبندد و این یعنی هیچکاک قرار است ما و آن خانواده آمریکایی را درون یک مخمصه بیندازد. جمله معرفیکنندهی تمامِ «چه» قصه است؛ یعنی قرار است زندگی این خانواده به هم بریزد و حال ما باید منتظر بمانیم که «چگونه» این اتفاق خواهد افتاد؟ این اساس تعلیق هیچکاکیست که مخاطب را از شخصیتهای قصه جلو میاندازد و حال مخاطب باید هرثانیه منتظر نحوه و زمان تحقق اتفاق برای شخصیتها باشد. این نوع شروع نیز متعلق به اوست و مخاطب را مستقیم به درون قصه پرتاب میکند.
اساس قصه برروی یکی از تمهای معمول فیلم های هیچکاک استوار است: بیگناهی که ناخواسته در موقعیت خاصی قرار میگیرد و زندگیاش تحت تاثیر شرایط. تمی که در بسیاری از آثار هیچکاک به چشم میخورد اما در این فیلم به نظر میآید به پختگیِ مورد نیاز نرسیده است. یعنی بیشتر از آنکه فرمیک در دل قصه جای بگیرد کمی مضمونی با آن برخورد شده است و تاکیدهای مناسبِ تصویریِ کمتری بر آن صحه میگذارد. کلّ مسئله در چند دیالوگ گفته میشود و تاثیر مناسب را روی مخاطب نمیگذارد. اما نمیتوان از هوش هیچکاک در شیوه روایت همین دخیل شدنِ ناخواستهی این خانواده آمریکایی در مسئله ای که به آنها مربوط نبود، چشمپوشی کرد. به طور مثال سریعا مخاطب از طریق مواجهه با شخصیتهای فرعیِ مرموز به این پی میبرد که در اطراف این خانواده اتفاقاتی در جریان است که عادی به نظر نمیرسد. مثلا حضور شخصیت «برنارد» که در همان ابتدا شک خانم «مک کنا» را بر می انگیزد یا وارد شدن یک زوج میانسال که فیلمساز با مکث دقیق خود بر روی چهرهی آنها در هنگام اولین ملاقاتشان با خانواده مککنا از یک قصهی مرموز در اطراف آنها خبر میدهد. یک لحظهی مرتبط با همین موضوع که احتمالا به خاطرمان میماند لحظهایست که برنارد در حالیکه چاقو خورده است به آقای مککنا نزدیک میشود و دست مککنا برروی چهره برنارد که با رنگ، سیاه شده است کشیده شده و ما شاهد انگشتان سیاه شده دکتر هستیم که به آنها مینگرد. به نوعی به یاد اثر جوهر روی انگشتان قهرمان فیلم دیگر هیچکاک «مرد عوضی» میافتیم که هردو نشان از مبتلا شدن شخصیتهای بیگناه به یک قصه غیرمعمول دارد. گویی این لکه ها نشانه ایست از این قصه جاسوسی که بر این خانواده آمریکایی مینشیند و آنها را ناخواسته درگیر این حوادث میکند.
یکی دیگر از نکات قابل اشاره دربارهی شیوه داستانگویی و کارگردانی هیچکاک که در آن اهمیت دادن به مخاطب و دوستداشتن او جلوه میکند، تاکیدهای به موقع و به اندازه بر روی نقاط مهم قصه و کاشتن بذرهایی در شخصیتها و روابط است که بعدا بتواند آنها را برداشت کند و مخاطب از این طریق از سردرگمی نجات یابد. به طور مثال ممکن است از خود در طول تماشای فیلم بپرسیم تاکید هیچکاک بر روی خواننده بودنِ خانم مککنا یا آن ترانه ای که در سکانس های ابتدایی به همراه پسربچهاش اجرا میکند چه ضرورتی دارد؟ در حالیکه هیچکاک از طریق آن ترانه نهتنها رابطهی مادر و پسر را تبیین میکند و از مادر یک موجود کنشمند (و نه منفعل) میسازد بلکه تاییدیست بر شیوه نجات یافتن پسر در سکانس انتهایی که اثرگذاریاش برروی مخاطب با برداشت کردن از همان بذرها (خواننده بودن مادر) تضمین میشود. یا تاکید فیلمساز برروی دلرحم بودن خانم دریتون که آن کمکش به پسر خانواده برای فرار را توجیه میکند و آن را به مخاطب میباوراند. یکی از لحظات مهم فیلم که تاییدی بر صحبتهای پیشین میشود سکانس توضیح دادن زمان شلیک گلوله برای قاتل است. قاتلی که او را نیز قبلا در یک شمایل تهدید آمیز در ابتدای اثر دیدهایم و حال، او و ما درحال آگاه شدن از زمان دقیق شلیک هستیم. موسیقی موردنظر دوبار به دقت برای تماشاچی و قاتل پخش میشود. زمانی که تروفو در مصاحبه خود با هیچکاک درباره این لحظه صحبت می کند هیچکاک میگوید: ” باید این کار را میکردیم که تماشاگر کاملا در موضوع شرکت میکرد. بین تماشاگران احتمالا عده زیادی هستند که حتی معنی سنج را نمیدانند. بنابراین لازم بود که فقط سنج را نشانشان میدادیم و حتی لغتش را هم برایشان هجی میکردیم. ضمنا مهم آن بود که تماشاگر نه فقط صدای سنج را تشخیص بدهد، بلکه در ذهن منتظر شنیدن صدا باشد و با علم به آنکه منتظر چیست، رخ دادن این چیز را انتظار بکشد. قرار دادن تماشاگر در شرایط مناسب و مهیا کردن واکنشهای او در پرورش دلهره لازم است. قطعه «کانتانا» روی آن صفحه دو بار پخش شد تا در بروز هر نوع آشفتگی در ذهن تماشاگر در مورد آنچه قرار است اتفاق بیفتد جلوگیری شود. غالبا دیدهام که یک وضعیت دلهرهآمیز ضعیف است چون که به اندازه کافی روشن نیست. اگر محل وقوع ماجرا خوب معرفی و تثبیت نشود، تماشاگر نمیفهمد قضایا در کجا دارد اتفاق میافتد. اگر درحالیکه تماشاگر هنوز در ذهن سرگرم سردرآوردن از آن نکات است، واقعه و صحنه احساسی رخ دهد، تاثیر عاطفیاش از دست خواهد رفت. بنابراین لازم است فیلمساز در هر لحظه روشنگو باشد.” این صحبتها علاوه بر آنکه بیشتر، نکات اشاره شده در این متن را درباب اهمیت مخاطب در سبک فیلمسازی هیچکاک شرح میدهد، قطعا کلاس درسی برای فیلمسازان است.
در اینجا لازم میدانم که کمی درباره مسئله محیط و فضا که در نیمه ابتدایی فیلم زیاد به چشم میآید سخن بگویم. اصولا «محیط» و «فضا» با یکدیگر متفاوتند و تفاوتشان در تعیّن و عمقِ حسیشان است. محیط صرفا یک «آشنایی» با جغرافیاست و نهایتا میتواند احساس «عام» را برانگیزد و برعکسِ فضا، درهمآمیختگیِ حسی با قصه را ندارد و همچنین تعین حسی را. فضا چیزی از محیط فراتر است و شخصیتپردازی جزء مهم آن است. یعنی در فضاسازی ما شاهد یک رابطه حسی بین محیط و شخصیت هستیم که نهتنها تجربه ای متعین و «خاص» را برای مخاطب به ارمغان میآورد بلکه در روند قصه نیز اهمیت اساسی دارد. به طور مثال در فیلم بسیار خوب «پرندگان»، شهرکوچک ساحلی از محیط فراتر میرود و بهواسطه هوای – غالبا – گرفته و ابری که سکوت و سکونِ متعلق به شهر را تشدید میکند در کنار شخصیتهای شهر که همان خمودی و بیحالی را دارند، به یک فضای حسی ارتقا مییابد که عنصر «روزمرّگی» را به جان مخاطب مینشاند. حال «ملانی» که دقیقا شور و سرحالیاش نقطه مقابل این روزمرّگیست با عناصر آشوب و تهاجم یعنی پرندگان به این شهر پا میگذارد و اینچنین این فضاسازی در خدمت قصه قرار میگیرد. اما در فیلم مورد بحث ما این اتفاق رخ نمیدهد و محیط مراکش کاملا منفک از قصه باقی میماند بهطوریکه از خودمان میپرسیم که چرا مراکش؟ اگر لوکیشنِ نیمه ابتدایی قصه کشور و قاره ای دیگر بود چه تفاوتی میکرد؟ متاسفانه دوربین فیلمساز هم کمی توریستی عمل میکند و حتی ارائهی آداب اجتماعی از مراکش (مثل شوخی با صندلیهای کوتاه و پاهای بلند مککنا یا نوع غذا خوردن با سه انگشت) هم وقتی محیط جزء جدانشدنی از قصه نشده است، به کار مخاطب نمیآید. حال که صحبت از شوخی ها و لحظات کمیک اثر شد به این نکته نیز باید اشاره کنم که این لحظات، تحمیلی شدهاند. انگار هیچکاک قصد دارد قصه ملتهب خود را کمی تعدیل کند اما شوخیها خوب از آب درنیامدهاند. مثل درگیری دکتر مککنا در «امبروز چپل» و گیر کردن دستش در دهان شیر یا میهمانان خانم مککنا در لندن و لحظاتی در مراکش که عرض شد. غیر از اینها، آن پشت پرده قدرت که قصد قتل نخستوزیر را دارند نیز موثر نیست چون هیچکاک مکث چندانی روی آن نمیکند و شخصیت توطئهگر هم خوب پرداخت نمیشود.
در ادامه خوبست بر روی «میزانسن هیچکاکی» که عنصر مهم سینمای اوست و در این فیلم نیز به شکل درجه یکی به چشم میآید مکث کرده و آن را به تفصیل در این اثر شرح دهیم. میزانسنی که دوربین در آن مهمترین نقش را دارد و اساسا قصه و موقعیت، اکثرا بدون نیاز به دیالوگ، تنها توسط تصویر و دوربین ساخته میشود. یکی از سکانس های مهم، رفتن دکتر مککنا به امبروز چپل است. دکتر از ماشین پیاده میشود و در خیابان به سمت دوربین حرکت میکند. تنها صدایی که میشنویم صدایِ قدم زدن است. چهره دکتر کمی مضطرب است چون درحال حرکت به سمت مکان مرموزیست که ممکن است آدمربا ها در آن باشند. با شنیدن صدای پای فرد دیگری نگران برمیگردد و پشت سر خود را میبیند. هیچکاک خیابان را از دید او با دوربین pov (که در آثارش پرتکرارست و یک تکنیک قابل توجه در شخصیت پردازی و ارائه احساس سوژه به تماشاچیست) به ما نشان میدهد. دکتر به راه می افتد و دوربین نیز در کنار او حرکت میکند. صدای پا نزدیک تر و شدیدتر شنیده میشود و دکتر که مردی را پشت سرش میبیند سرعتش را بیشتر میکند. سکوت خاص صحنه، افزایش ریتم و شدت صدای کوبنده پاها و بالارفتن سرعت تراولینگ دوربین التهاب صحنه را افزایش می دهد. دکتر سر خیابان میایستد و مرد مذکور با مکث مشکوک و خاصی از کنارش می گذرد و پس از نگاه خاصی به دکتر، وارد امبروز چپل میشود. دکتر به سمت ورودی حرکت میکند و وقتی به آنجا میرسد یک نمای عالی از ورودی امبروز چپل و دکتر داریم که دوربین یک قاب کج و شیبدار را ثبت میکند که نام امبروز چپل و سردر در سمت راست قاب و بالا و دکتر در سمت چپ و پایین جای گرفته اند. این نما علاوه بر اینکه به دلیل نامتعادل بودن، حس اضطراب و دردسر برای مخاطب ایجاد کرده و خطر احتمالی را گوشزد میکند، نوعی حس تسلط این مکان مرموز بر قهرمان ما را میرساند که به دل خطر زدهاست. دکتر در راهروی منتهی به درب راه می افتد و موسیقی و نماهای pov تعلیق صحنه را بالا میبرد تا زمانیکه به نزدیک درب میرسد.البته باید اشاره کنم که با وجود کارگردانی عالی و دقیقی که تشریح شد اما ادامه این سکانس کمی کار را خراب میکند چون اولا، همانطور که قبلا عرض شد شوخیهای صحنه به دل نمینشیند و ثانیه، ما متوجه میشویم که اصلا دکتر اشتباه آمده و این سکانس از آن جهت که حلقه جدیدی را به قصه اضافه نمیکند (در واقع درجازدن در یک نقطه از قصه است) در اندازهی یک هیجان کاذب باقی میماند.
یک سکانس مهم دیگر، سکانس اجرای ارکستر است و انتظار تماشاچی برای دیدنِ چگونگی ترور. خانم مککنا در صحنه حاضر است و با نگرانی اطراف را مینگرد. همزمان با دست زدن حضار قاتل را نیز میبینیم که در جایگاهش مینشیند. (انگار که نمایش هیچکاک نیز در این لحظه آغاز میشود!) چند نمای اکستریم لانگشات که محیط و ارکستر را معرفی میکند و موسیقی ای که نواخته میشود. کات های پشت سر هم از خانم مککنا به قاتل و از قاتل به نخست وزیر و بعد یک نمای مدیوم از مردی که کنار دو سنج نشسته است، کات به اینسرت از سنجها (که حال، اهمیت آنها را تماشاچی بهشدت درک میکند.) اینست میزانسن هیچکاکی که همه چیز را در چندثانیه بدون اضافهگویی برای مخاطب روشن میکند. در ادامه نماهای متعدد و متوالی از گروه، خانم مککنا (که استیصالش را متوجه میشویم)، قاتل (که با دوربین شرایط را کنترل میکند)، سنجها و صفحه نتها. تعلیق در اوج خودش قرار دارد و میزانسن در حال کش دادن زمان است و ما نتهایی را میبینیم که یک به یک طی میشوند تا نوبت به سنج برسد. نوازنده سنج ها را برمیدارد و قاتل تفنگ را درمیآورد.موسیقی به قسمت اوج خود نزدیکتر شده و نماها کوتاهتر و قطعها سریع تر میشوند. حرکت سریع دوربین روی نتهای موسیقی، کات به قاتل و حرکت از دست به اینسرت اسلحه. به این شکل فیلمساز از طریق تصویر، یک صحنه را ثانیه به ثانیه ملتهبتر میکند و انتظار تماشاچی برای تحقق «چگونگی» صحنه را برطرف. این خود و اوجِ سینماست!
و اما سکانس انتهایی که مرور چند نمای عالی از آن خالی از لطف نیست. خانم مک کنا شروع به نواختن و خواندن ترانه ای میکند که ما از قبل با آن آشناییم و میدانیم راه نجات پسربچه (که در اتاق بالای پلهها محبوسست) است. نمای اول از زن درحال خواندن و بعد نمایی از درب ورودی به سمت راهپله. انگار این ترانه و این صدا درحال شیوع و حرکت است از مادر به سمت فرزند. یک حرکت پن به سمت راهپله و بعد کات های متوالی به تصاویر ثابت از راهروها که هرثانیه به اتاق پسربچه نزدیکتر میشود. صدای خواندن نیز برروی تصویرها شنیده میشود بدون اینکه از شدت صدا کم شود. هیچکاک حرکت صدا از منبع به سمت پسربچه را مثل انتشار بو در یک اتاق به زیبایی به تصویر میکشد. در ادامه یک نما از دربِ بسته و قفل، کات به داخل اتاق که محیط کلی پسربچه در نمای لانگ دیده میشود و حال یک نمای مدیوم (که کمک میکند درونیات شخصیت را بهتر حس کنیم) از پسر که انگار صدای مادرش را شنیده است. تمرکز روی همین چند نما کافیست برای بهتر فهمیدن میزانسن و سینمای هیچکاک که در آن، خودِ ماهیتِ سینما و مخاطب بالاترین اهمیت را دارند.
در مجموع میتوان گفت اگرچه «مردی که زیاد میدانست» شاید به یکدستی و بینقص بودنِ شاهکار های کارنامهی هیچکاک نباشد اما یک فیلم خوب و سرگرمکننده است که مخاطب از آن لذت برده و در عین حال بیش از پیش به قدرت هیچکاک به عنوان یک «مولفِ» درجهیک پی میبرد.
نظرات