مطمئن هستم با دیدن اسم این فیلم به یاد آثار فاخر سینما مانند هفت سامورایی و هفت دلاور افتادهاید. آیا هفت روانی هم مانند فیلمهای نام برده شده، یک اثر فاخر حماسی و جریانساز است؟ و آیا هفت روانی نیز یک روایت از دلاوری و مردانگی میباشد؟
پاسخ هر دو سوال، قطعا خیر میباشد، چون ما داریم به بیراهه میرویم و این فیلم نه تنها قصد خلق حماسه ندارد بلکه به هیچ وجه روایت داستان یک غیرت و مردانگی نمیباشد. بگذارید آدرس درست آن را به شما بدهم. هفت روانی، تارانتینوییترین فیلم یک کارگردان به غیر از او میباشد. بله درست خواندید با یک اثر با ویژگیهای فوران خون و از هم پاشیدن مغزها، شلیک گلولهها، داستانگویی منحصر به فرد، دیالوگهای طولانی و جذاب و یک روایت غیر قابل حدس که تمامی آنها، ویژگی مخصوص تارانتینو در سینمای هالیوود میباشد. این کارگردان همان طور که گفتم تارانتینو نیست بلکه این فرد، مارتین مک دونا می باشد. این کارگردان بریتانیایی توانسته است با الگو از سبک خاص تارانتینو و داستانسرایی خاص خود در این اتمسفر، جلوه جدیدی به آن بدهد به طوری که ما پیشتر نیز هنرنمایی او را در فیلم “در بروژ” دیدهایم و اخیرا در سال ۲۰۱۷ با ساخت فیلم “سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری” توانست نامزد هفت جایزه اسکار شود و در نهایت دو جایزه را نصیب خود کند.
هفت روانی نیز مانند “سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری” (واقعا اسم طولانی و خسته کنندهای دارد از این به بعد میگویم سه بیلبورد) از نظر تیم بازیگری و نوع ایفای نقش بازیگرها به شدت خوب و رضایتبخش است. همانطور که گفتم سه بیلبورد دو جایزه اسکارش را از جوایز بهترین بازیگر مکمل مرد (سم راکول) و بهترین بازیگر زن (فرانسیس مک دورمند) و همچنین از نظر من بسیار به حقتر و لایقتر از فیلم “شکل آب” برای دریافت جایزه بهترین فیلم اسکار سال ۲۰۱۸ بود و از این نکته غافل نشویم که تیم بازیگری این فیلم یک نامزد دیگر در بهترین بازیگر مکمل مرد داشت (وودی هرلسون) که نشان دهنده قدرت بالای ایفای نقش این بازیگران است. هفت روانی نیز تا حدودی از همین بازیگرها بهره برده است. کالین فرل در نقش یک نویسنده سردرگم (در فیلم “در بروژ” با مارتین مک دونا همکاری داشته) و سم راکول در نقش یک سگ دزد (شغل عجیب و غریبی است) و وودی هرلسون در نقش خلافکار و آنتاگونیست داستان که من با دیدن آن به شدت به یاد آنتاگونیست فیلم لئون حرفه ای با بازی گری اُلدمن کار کشته افتادم که در ادامه در مورد آن بحث میکنیم.
هفت روانی یک روایت غیرخطی و متمرکز بر پایهی دیالوگ گوییهای طولانی و جذاب که با چاشنی کمدی سیاه (دارک کمدی) به زیبایی هر چه تمامتر، خودش را در دل مخاطب جا میکند و در نهایت یک تجربه لذتبخش را به بیننده ارائه میدهد. خب اکنون باید به سراغ داستان فیلم برویم.
خطر اسپویل
اول به سکانس آغازی یک گریزی بزنیم. از همان اول مک دونا به همه نشان میدهد که با یک فیلم تارانتینویی طرف هستیم. از سکانس ابتدایی که دو قاتل با شخصیت، با هم در حال بحث و گفتگو هستند و قصدشان کشتن شخص مورد نظرشان است که من را به یاد پالپ فیکشن و دو قاتل معروف آن فیلم (سموئل جکسون و جان تراولتا) انداخت. که آن دو نیز در سرتاسر فیلم، با فنون دیالوگ نویسی فوق العاده تارانتینو، لحظات خاطره انگیزی را به وجود آوردند و از همه مهمتر، نحوه معرفی روانی شماره اول که به شکل خاص فیلمهای کیو.تی (کویینتین تارانتینو) میباشد.
خب داستان به شکل خطی و یک روایت ساده نمیباشد ولی در نگاه اول داستان یک نویسنده سردرگم به اسم مارتی (با بازی کالین فرل) که دربهدر به دنبال یک سناریو و داستان اساسی برای فیلمنامه فیلم جدیدش است. دوستی به اسم بیلی (با بازی سم راکول) دارد که شغل آن به همراه همکار پیرش هانز (با بازی کریستوفر والکن) دزدیدن سگها از صاحبشان و تحویل آنها دوباره به صاحبشان است و فقط با یک فرق، آن هم در ازای تحویل دوباره، پولی به عنوان مژدگانی دریافت میکنند (چه شغل شریفی) و به طریقی منبع کسب درآمد آنان میباشد.
داستان از چند زاویه و دید روایت میشود و مسیر مستقیم را طی نمیکند و در همین حال به تنوع و تفاوت های خطوط داستانی پی میبریم.
بیلی قصدش کمک به مارتی برای تکمیل فیلمنامهاش است و در همین حال با دزدیدن سگ یک خلافکار، پا بر روی دم شیر میگذارد. آن خلافکار همانطور که گفتم وودی هرلسون در نقش چارلی میباشد و شباهتهای زیادی به کارکتر نُرمن استنزفیلد (با بازی گری اولدمن) در فیلم لئون حرفهای، دارد. هر دو آنها از یک حالت روانی خاص رنج میبرند و علائم عصبی آنها و نوع قالب شدن بر نقششان شبیه به هم است. همچنین هنر نمایی هرلسون در سکانسی که به ملاقات همسر هانز میرود بسیار تماشایی و حرفهای میباشد و من را بیش از پیش به یاد سکانسهای ابتدایی فیلم لئون حرفهای وقتی که گری اولدمن برای دریافت پولش به سراغ خانواده ماتیلدا (با بازی فراموش نشدنی ناتالی پورتمن) میآید و هنرنمایی محصور کننده اولدمن در آن صحنه، میاندازد.
حالا تک تک روانیها را بررسی میکنیم.
روانی شماره اول (سرباز خشت): فردی نقابدار که بدون هیچ رحمی، به کشتار انسانها میپردازد. کسی که فقط کافی است از سوی شخصی احساس خطر کند، او را دشمن خود میپندارد و به سرعت او را میکشد. ویژگی جالب و منحصر به فرد آن نیز هم این است که بعد از کشتن فرد مورد نظر، یک کارت سرباز خشت بر روی جنازه او میاندازد و به نوعی نشان مخصوصاش است (مانند زورو) و همه او را با نام مستعار سرباز خشت (شباهت با همان کارت) میشناسند. آن فرد کسی نیست جز بیلی. بیلی دوست صمیمی مارتی که برای او و فیلمنامه جدیدش کمک حالش بود و همان روانی شماره اولی است که فیلم به ما معرفی می کند. ما در شخصیت پردازی کارکتر بیلی، کم و کاستی نمیبینیم و این کارکتر به لطف بازی عالی سم راکول، به خوبی توانسته است به ایفای نقش یک فرد روانی که در بعضی مواقع نوع شخصیتی او عوض میشود و به نوعی دارای شخصیت های متعدد میباشد. فیلم به ما یک بار دیگر بیلی را معرفی میکند ولی با چهره بدون نقاب او (سرباز خشت) و به بیننده میفهماند که آن همان روانی شماره اول در قالب سرباز خشت و روانی شماره هفتم در قالب بیلی میباشد. در ادامه برای شماره هفتم یک روانی بهتر سراغ دارم که جایگزین بیلی کنم. (نمی شود یک فرد در دو جایگاه باشد و این نشان دهنده دو شخصیتی بودن بیلی در فیلم میباشد)
روانی شماره دوم (پیرمرد انتقامجو): به روانی شماره دوم رسیدیم که از ذهن مارتی نشات میگیرد. او برای داستان این پیرمرد از دوستانش کمک گرفت که باز هم اسم بیلی میدرخشد. پیرمرد به خاطر مرگ دخترش به دست یک قاتل، مرز جنون را طی میکند و همانند یک روانی و دیوانه ظاهر میشود.
پیرمرد بعد از مرگ دخترش و عدم جزای درست اعمال قاتل او، به فکر انتقام از قاتل دخترش میافتد. او با فشارهای روانی که به قاتل می آورد باعث دیوانگی آن فرد میشود و در نهایت، حتی کشتن قاتل به دست خودش هم برایاش راضی کننده نمیباشد و او دست به بریدن گلوی خود هم میزند. انتقام پیرمرد، یک انتقام همانند انتقام های دیگری که میشناسیم نمیباشد و او به نوعی با این عمل خود را نیز از زندگی ساقط میکرد. مارتی راه و بیراه و پیش هر کسی داستان را تعریف میکند و داستان پیرمرد چندین و چند بار در فیلم گفته میشود که من یا به شدت به یاد آن قسمت از انجیل انداخت که سموئل جکسون در فیلم پالپ فیکشن در هر صحنهای و به خصوص در حین کشتن یک فرد در فیلم، آن را میگفت. همه ی آنها به نوعی داستان واقعی یک اتفاق با همین شرایط بودند. آن پیرمرد ساکت و تو دار ما، هانز (همکار سگ دزد بیلی) میباشد که بیلی با طرح داستان آن برای مارتی به نوعی منبع الهام او بود و به خیال خودش کمک حال دوست عزیزش مارتی.
روانی شماره سه (آنتاگونیست داستان ما یعنی چارلی): آخرین فردی که دیدم به سگش وابسته بود و برای آن دست به هر کاری زد بیشک کسی نبود جز جان ویک. جان ویک برای سگش نصف مردم جهان را کشت (اغراقی بیش نیست ولی دور از واقعیت هم نیست) و چارلی نیز به سگش خیلی وابسته بود و آن سگی که از شانس بد بیلی و هانز و همانند کار همیشگی و ثابت آنان، دزدیده شده بود و آنها از خدا بیخبر نمیدانستند با چه آدم روانیای در افتادند. چارلی با بازی به شدت عالی وودی هرلسون علاوه بر روانی شماره سوم، یک آنتاگونیست کار بلد هم لقب میگیرد. فردی که برای سگش تا مرز جنون پیش میرود و برای رسیدن به سگ دلبندش، حاضر به انجام هر کاری است.
روانی شماره پنج و شش: احتمالا پیش خود میگویید پس روانی شماره چهارم چه شد؟ خب فیلم تعدادی از روانیها را به طور صحیح و واضح بیان نکرد و در آخر با رتبه بندی خودم بیان میکنم. روانی پنج و شش همان افرادی هستند که بیلی باز هم برای از خود گذشتگی که برای مارتی از خود نشان میدهد (مثلا از خود گذشتگی که بدتر از صد تا دشمنی است)، با چاپ تیتر مخصوص جذب روانی برای داستان نویسی فیلم نامه مارتی، روانیها را به سمت و سوی خود میکشد. آن دو مگی و زکریا هستند که داستان آنها به شدت فانتزی و غیر واقعی از زبان زکریا برای مارتی روایت میشود. دو معشوقهای که عشقشان با قتل و کشتار دوام پیدا میکرد و جزیی از زندگی این دو فرد شده بود. در داستان آنان یک گذر خیالی نیز به داستان زودیاک (قاتل سریالی) زده میشود که به زیبایی هر چه تمامتر این روایت بیرون آمده از ذهن نویسنده (همان مارتین مک دونا) بر دل مخاطب مینشیند و دلیل دیگری است برای شباهتهای غیر قابل انکار فیلم مک دونا با تارانتینو.
روانی شماره چهار: روانی شماره چهارم بیشتر از اینکه روانی باشد، فردی است که از دست دیگران به خصوص نامزدش (مارتی) به ستوه آمده است. او نامزد مارتی و همان کایا میباشد که به خاطر ویژگیهای اخلاقی مارتی، از او آزرده خاطر میشود و دیگر برایش اهمیتی ندارد. از دیالوگهای طنز و خاکستری بین مارتی و بیلی در مورد کایا هم غافل نشویم که تا حدودی در جای جای فیلم به بحث در این مورد میپردازند و جذابیتهای کمدی فیلم را در بعضی از مواقع پررنگتر جلوه دادند.
روانی شماره هفتم: گرچه بیلی روانی خطرناکی میباشد و برای همه اطرافیاناش یک خطر محسوب میشود ولی باز هم نمیشود به آن لقب دو شماره از روانیها را نسبت دهیم و خب نوبتی هم که باشد نوبت مارتی دوست داشتنی میباشد. مارتی به عقیده ما شاید یک روانی بیشاخ و دم نباشد و همچنان در دلش، کور سوی امیدی چشمک میزند. مارتی دوست صمیمی بیلی میباشد که هر مشکلی برایش پیش میآید، رد پایی از بیلی در آن وجود دارد. مارتی هنوز فردی خوش قلب و تا حدودی درست کار است و در جایگاه کاریاش (نویسندگی)، یک روانی لقب میگیرد. شخصیت پردازی و ایجاد جنبههای متفاوت شاید در مارتی تکمیل شده نباشد و نصفه کاره به مخاطب ارائه شود ولی کالین فرل همانند فیلم “در بروژ” بازی خوبی از خودش به نمایش میگذارد و در نهایت یک کارکتر رضایتبخش به بیننده ارائه میدهد.
روانی نیمکت نشین: این روانی هم میتواند به لیست اضافه شود و یا در بیرون از لیست در نیمکت بنشیند. آن فرد آنجلا میباشد. فردی که آنچنان همانند دیگر کارکترهای روانی ما از وجوهات غیر انسانیاش بهره نمیبرد جز خیانت به نامزدش. ما ابتدا در رابطه با بیلی او را میبینیم و سپس میفهمیم او نامزد چارلی (وودی هرلسون) میباشد. آنجلا همان فرد خیانت کاری است که به زندگیاش پایبند نمیباشد و در نتیجه آثارش را نیز میبیند.
خب حالا که تک تک روانیها را بررسی کردیم باید سراغ توضیح خود فیلم برویم.
فیلم دارای چندین و چند سکانس در لوکیشنهای متفاوت است و به نوعی از نیمه داستان، تفاوتهای زیادی با هم پیدا میکنند. زمینههای داستان به نوعی در دو لوکیشن روایت میشود. اولین بخش فیلم که به نیمه اول فیلم مربوط میشود به طرح ریزی داستان و شخصیتپردازی کارکترها و سیر روند داستان زندگی آنان میپردازد. هر کدام که مثل اعضای یک جامعه مشکلاتی در زندگیشان دارند و مک دونا به هیچ کارکتری حالت منفی و مثبت مطلق نمیدهد. تمامی کارکترهای این فیلم خاکستری میباشند و کارگردان با این ترفند، برای طرح ریزی داستان غیرواقعی و روایت تودرتو استفاده کرده است. بهتر است به این صورت بگویم، انسانهای واقعی در بستری از تخیل نویسنده که به درک هر چه بهتر این اثر کمک شایانی میکند. در این قسمت از فیلم که دقیقا نیمه اول فیلم هم میباشد، جلوهی قتل، خشونتها، خشم و انتقام را به وضوح می بینیم. کارکترها دست به کشتن هم دیگر میزنند و برای هم پاپوش میدوزند و به فکر اهداف خودشان هستند.
در لوکیشن دوم فیلم که همان بیابان میباشد، بحث متفاوت میشود. رنگهای به کار رفته در فیلم پر رنگتر و پویاتر کار میشوند و بیابان را دلپذیرتر از طرح همیشگیاش میکنند. این نیمه دقیقا همان روایت هاییست که این اثر را بیش از پیش همانند آثار کویینتین تارانتینو میکند. دیالوگهای طولانی، روایتهای غیرخطی، تعامل جذاب سه کارکتر بیلی و مارتی و هانز و شیمی به کار رفته در بین آنها از دلایل شباهت نام برد. داستان خیالی بیلی که برای دوستاناش تعریف میکند هم از دیگر وجههای این نیمه از داستان میباشد. داستان بیلی تعریف یک دلاوری و حماسه است. سناریو داستانی او همانند داستانهای اساطیری، جلوه مییابد و او در مغز خود تمام کارکترهای واقعی و غیرواقعی داستان را در یک دیگ بزرگ میاندازد و آن ها را هم میزند و بعد از اضافه کردن چاشنیهای مورد نظر، در نهایت با تحویل یک آش به مارتی و هانز، خیالش راحت میشود.
در تک تک سکانسهای فیلم نوعی از کمدی سیاه موج میزند. جنس این کمدی بسیار شباهت به اثری چون پالپ فیکشن دارد و نحوه روایی و گفتاری آنان، این شباهت را بیشتر و بیشتر میکند. به داستان فرد ویتنامی هم گریزی بزنیم. فردی که داستانش به طور کامل زاده ذهن مارتی است و در طول داستان بارها تکمیل و تکمیلتر میشود و به نوعی روایت فرعی داستان ما لقب میگیرد. از دیگر اصولی که فیلم با آن تلاش در شکستن تکرار و از بین بردن شباهت با دیگر آثار این سبکی دارد، اصل غیر قابل پیش بینی بودن میباشد. گرچه در بعضی از مواقع شوکه کننده ظاهر میشود و بیننده را متحیر میکند ولی در اغلب مسیر هدفش با شکست مواجه میشود و تلاشش، بی ثمر میماند.
صحنههای تیراندازی فیلم هم در عین ترکیب کمدی و هیجان، یک سبک متناسب با داستان فیلم نیز میباشد. شخصیت بیلی را میبینیم که به زیبایی هرچه تمامتر به دیگران رکب میزند و یاران چارلی را میبینیم که با رییسشان مخالفت میکنند و اراده خودشان را ارجعیت بیشتری میدهند و در آخر چارلی که با خودخواهی تمام و برای سگش دست به قتل میزند.
برای جمعبندی، با یک اثر قابل احترام و درگیرکننده مواجه هستیم که چندین و چند داستان را به سرانجامش میرساند و وجه سرگرم کنندگی این اثر نیز نه تنها کمرنگ نمیباشد بلکه با چالشها و ایفای نقشهای عالی تیم بازیگری، جذابیت دو چندانی به فیلم داده است و بیننده را تا آخر فیلم ، همراه خود نگه میدارد. پس اگر به دنبال یک فیلم با محوریت دیالوگ گویی ، روایت غیرخطی ، قتل و کشتار در پس زمینه آثاری همچون آثار تارانتینو هستید و عاشقانه آثار او را میبینید، از دیدن این اثر غافل نشوید.
نظرات