**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
«کاپیتان خارقالعاده» فیلم قابل توجه و مهمیست که میشود ردپای یک ایده ی خوب و جذاب را در آن مشاهده کرد. علاوه بر این به نظر بنده، بررسی و تحلیل این فیلم شاید بتواند در فهم هرچه بهتر راه تاثیرگذاری در مدیوم سینما و احیانا حرف زدن از طریق این مدیوم به ما کمک کند. «کاپیتان خارقالعاده» فیلمی هدررفته، کارنابلد و بلاتکلیفست که عدهای فریبِ ظاهرِ شیک و ایده ی خوبش را خوردهاند و البته ادعاهای دروغینش را. شاید بگویند فیلمساز، رادیکالست و قصد پیشروی خلاف جهت آب و زدن حرفهای عجیب و غریب را دارد اما باید بگویم که متاسفانه او توان هیچکدام از اینها را ندارد و راحت در برابر سینما مغلوب میشود. بهتر است از ایده ی یک خطیِ فیلم که دار و ندار آن است شروع کنیم و ببینیم فیلمساز با این ایده چه میکند. چون جدید و ناب بودن یک ایده ی اولیه به هیچ وجه فینفسه مایه ی رستگاری و موفقیت یک فیلم، نمیتواند باشد و مهم نوع نگاه فیلمساز به آن ایده و چگونگیِ پرداخت سینمایی آنست.
فیلم آغاز میشود با نمایی از یک جنگل و در ادامه یک گوزن که توسط یک جوان شکار میشود. این میشود ورود ما به دل یک خانواده ی عجیب و غریب که در جنگل زندگی میکنند: یک پدر و شش فرزند. از این جهت عجیب و غریب که در ابتدا شاید با دیدن آن گریم و لباسهای خاصِ بازیگران با خود فکر کنیم که داستان حول یک خانواده از انسانهای اولیه و ماقبل تمدن است اما به زودی متوجه میشویم که فرضمان اشتباه بوده و میبینیم این خانواده از هر حیث، در ظاهر نشانی از یک خانواده ی اولیه و به دور از فرهنگ و تمدن ندارند. آنها پایبند به مطالعهاند و میزان دانششان شاید از بسیاری از ما نیز بیشتر به نظر بیاید. به نظر بنده فیلمساز موفق نمیشود این خانواده را بهدرستی شکل دهد و کنشها، تصمیمات و انگیزههای آنان را برای ما ملموس کند. بله، در حد «دانستن و فهمیدن» به این خانواده نزدیک میشویم، اما فقط در همین حد و نه «درک و باور». فرق بین فهمیدن و درککردن از زمین تا آسمان است و اگر سینمایی بخواهد وجود داشته باشد باید بتواند بیننده را به باور برساند و اساسا «حس» در لمس و باور نهفته است، برعکس «احساس» که در دانستن و فهمیدن جای دارد. حال چرا اینگونه شده است و چرا خانوادهای ساخته نشدهاست که اگر میشد، فیلمساز کار بزرگی کرده بود؟ برای فهمیدن پاسخ این سوال باید اشاره کنم که هر خانواده دارای دو روح فردی و جمعیست. در واقع در هر خانواده ما با آدمها و کاراکترهای «خاص» طرفیم که هرکدام مستقلاند و متمایز از بقیه و همچنین با یک روح کلی که بعد از این فردیت و از پسِ آن معنا پیدا میکند. وقتی در فیلمی نگاه درونی به خانواده وجود نداشته باشد و فردیت و کاراکتری زیر ذرهبین فیلمساز قرار نگیرد، کلیت آنهم هرچقدر که فیلمساز تلاش کند، در حد یک ماکتِ پوک و میانتهی باقی میماند که با اندک بادی، از بین خواهد رفت. مشکل اساسیِ «کاپیتان خارقالعاده» نیز در همین عدم توجه به فردیت اعضای خانواده و شخصیتپردازیِ آنهاست. خانواده در مجموع از هشت نفر تشکیل شدهاست: پدر، مادر و شش فرزند. ابتدا بهتر است درباره فرزندان فیلم صحبت کنیم؛ فرزندانی که گویی هیچ تفاوتی با هم ندارند و چیزی معلق بین تیپ و کاراکتر ماندهاند. تنها تفاوتشان در سطحیترین و ظاهریترین موارد مثل جنسیت و سن و سال است. متاسفانه فیلم فقط ظاهرِ شیک دارد وگرنه از درون پوک است. بهطور مثال اگر کل مدت زمان اثر را زیر و رو کنیم چه تفاوتی را (صرف نظر از یکسری دیالوگ گذرا) بین این فرزندان و بقیه ی آدمهای شهری میبینیم. فرزندانی که همگی در موقعیتی کاملا متفاوت و در انزوا از سایر انسانها در جنگل، بزرگ شدهاند (که سبب میشود انتظارِ دیدنِ تفاوتهای جدی بین آنها و دیگران در ما به وجود بیاید) ولی این مسئله به هیچ وجه در روح فردی این بچهها دیده نمیشود. این مشکل به همان نگاهِ تودهای و نادرست فیلمساز به خانواده بازمیگردد؛ نگاهی که در آن، شخصیتپردازی جایِ خود را به گریم و لباس و دیالوگهای درلحظه داده است و خب، طبیعیست که وقتی فردیت شکل نگیرد، کلیتِ فرزندان هم میشوند ماکت و غیرقابل باور. میمانیم که آن رفتارِ عجیب پسر بزرگ خانواده با دخترها (که شبیه انسانهای اولیه است) را باور کنیم یا زبر و زرنگی و دروغهایِ جورواجورشان را. میشود فریبِ چاقوبازیها و تمرینات و فلسفیدنهایشان را خورد و به نازلترین چیزها راضی شد و در نقطه ی مقابل، میشود دید که کاراکتری در کار نیست و کلیتِ فرزندانی نیز. همینجا بهتر است اشاره کنم به بازیهای بسیار بدِ فرزندانِ فیلم که اگر گریم و لباسهایشان را ازشان بگیریم، هیچ تفاوتی با انسانهای شیکِ شهری ندارند و این نشان از فهم پایین فیلمساز درباره ی مقوله ی مهم کستینگ و بازیگیری و همچنین بازیگران از آدمهای فیلمنامه دارد.
دیگر کاراکتر مهم فیلم و خانواده که در اثر به لحاظ فیزیکی غایب است و به لحاظ پرداخت سینمایی و تبیین موقعیت در خانواده نیز مورد غفلت واقع شدهاست، مادر است؛ مادری که چیز زیادی از وی نمیدانیم و نوع رابطهاش با فرزندان و پدر خانواده نیز در «عام» ترین شکلِ ممکن رها شدهاست. این را باید دانست که در سینما مادرِ عام از آسمان نازل نمیشود و اگر میخواهیم به مفهوم مادر در معنای عامش برسیم باید از مادرِ خاص شروع کنیم و آن را به مخاطب بباورانیم و همچنین بایستی بدانیم غایب بودن یک شخصیت که نقش مهمی در طول قصه دارد بهانه ای برای رهاکردنِ او و رابطههای منتهی به او نیست. لحظاتی هم که در فضایی رویا-وار (که به لجاظ کارگردانی، پرداختِ بدی دارد) در مقابل همسرش ظاهر میشود، هیچ کمکی به ما در درک شخصیتها و روابط نمیکند بلکه، اتفاقا بیش از پیش مادر را در ابهام و تناقض فرو میبرد؛ از این جهت که دیگر حتی در حدِ دانستن هم متوجه نمیشویم که واقعا مادر از نوع زیستشان ناراضی بوده و به همین دلیل به پسر بزرگشان برای امتحان ورودی دانشگاهها کمک کرده یا آنطور که در رویاهای «بن» ظاهر میشود، از همه چیز راضیست و خشنود. حتی فیلمساز دربرابر نوع بیماریِ مادر و این سوال که این بیماری به دلیل انتخاب نوع زندگیِ خاصشان بوده یا خیر نیز هیچ جوابی ندارد. یعنی آنقدر مادرِ فیلم بلاتکلیف است که حتی او را نمیتوانیم بفهمیم، باورکه به جای خود و پیشکشِ فیلم. همینجا خوب است در راستای همین رابطه ی معلق و عام بین اعضای خانواده به اجرای دو لحظه ی فیلم نگاهی بیندازیم. ابتدا لحظه ی بعد از خبردار شدنِ بن از خودکشی همسرش: بن خبر را از پشت تلفن میشنود و بدون آنکه عکس العمل خاصی داشته باشد و مرگ همسرش برایش سخت و دردناک بنظر بیاید فقط چند ثانیه مکث میکند. کات به نمایی مدیوم از بن که نه چهرهای از او معلوم است و نه موقعیتِ روحیِ خاصی. نمایی که هیچ حسی از حالتِ الانِ او که از خودکشی همسرش آگاه شده ندارد. انگار تاکید، بیشتر بهجای آنکه بر انسان باشد، بر آبهای آبشارست که بر سرش میریزد. احتمالا این آبها که با تندی بر سر بن میریزند باید نشانهای از سختیها و مشکلات باشند که بن زیر بار آنها قرار گرفتهاست. اما فیلمساز گویی نمیداند که اصالت در این لحظات با حالِ خود انسان است و وقتی این حال در فیلم جاری نشده، این نشانهها مثل بقیه ی اثر، ماکت میشود و ما را از حس نابِ ناشی از ملموس شدن لحظات از طریق کارگردانی محروم میکند. از این جهت عرض کردم در فیلم این حسِ ناشی از فقدان جاری نیست که اگر فیلم را مرور کنیم میبینیم که فقط لحظاتی خانواده به یاد مادر میافتد و اشک و آه به سراغشان میآید، وگرنه در اکثر لحظات، این حس تداوم ندارد و گویی همه چیز بازیست و همه مادر را فراموش کردهاند. برگردیم به نمای مدیوم از بن زیر آب و کات به نمایی اکستریم لانگ از آبشار که بن نقطه ی کوچکی از قاب را اشغال کرده و حتی این نما از نمای قبلی نیز، بیاصولتر و بیحستر است. واقعا در نمایی به این دوری فیلمساز انتظار دارد ما چه ببینیم و چه تاثیری بگیریم؟ دوم، سکانسِ خبردادن بن از خودکشیِ مادر به فرزندان: بن وارد قاب میشود و خبر را بعد از مکثی چندثانیه ای میگوید. علی القاعده، صحنه باید حسِ شوک و غافلگیری را القا کند؛ شوکه شدن فرزندان از مرگ ناگهانی مادرشان در اثر خودکشی. اما اگر نماهای کلوز بعد از مطلعشدن فرزندان را بازبینی کنیم واقعا شاید خندهمان بگیرد از این حجم از بیمنطقی و سهلانگاری. بازیهای بدِ فرزندان بهکنار، واکنشهایشان آیا واقعا نشانی از شوکه شدن دارد؟ انگار همگی از قبل میدانستند که مادرشان مُرده، فقط منتظر بودهاند که پدرشان، اعلامِ عمومی کند. اینها همان بیحسیها و کارنابلدیهای فیلم است که هیچ چیز را برای تکیه کردنِ مخاطب باقی نمیگذارد.
و اما مهمترین شخصیتِ فیلم و خانواده یعنی پدر، که فیلمساز از ابتدا تا انتها طرفدار اوست و این مسئله که در جایجایِ فیلم مشهود است، عامل سمپاتیِ تماشاچی نسبت به او میشود. به نظر بنده، تنها آدم فیلم که کمی به یک کاراکتر قابل باور و مستقل نزدیک شدهاست، همین پدر است که شاید بیشتر از آنکه این مسئله به فیلمنامه و کارگردانی مربوط باشد، به بازیِ قابل قبول «مورتنسن» بازگردد. هرچند که شاید تا یک ساعت ابتدایی به لطف تواناییِ مورتنسن و تا حدودی فیلمنامه، شخصیت همچنان سرپا باشد (با وجود تناقضات و حفرههای فیلمنامه) و بتواند برای ما قابل لمس باقی بماند اما متاسفانه همین کاراکترِ نصفهنیمه نیز در نیمه ی دوم فیلم به کل دچارِ اضمحلال گشته و دفرمه میشود. یعنی پدر از یک آدمِ محکم، مستقل، حامی و پایبند به اصول به یک موجودِ ضعیف و منفعل تبدیل میشود. یقینا این مشکل به فیلمنامه ی پر حفره و کارگردانیِ بیاصول بر میگردد. قرار دادنِ یک تغییر مسیر در روایت و یک تحولِ بیمنطق از سویِ پدر همه ی رشتهها را پنبه میکند و فیلم را به کل، نابود. دقت کنیم که ما از ابتدا با شعارهایِ پدر و محکم بودن و اطمینانِ وی از نوع زندگی و تربیت فرزندانش مواجه بودهایم و حال چه میشود که از مواضعِ رادیکالش (که گویی مواضع فیلمساز نیز هست) پایین میآید و میپذیرد که باید فرزندانش را به دست پدربزرگشان بسپارد؟ فیلمساز برای آنکه بیش از حد هم این تحول، مضحک به نظر نیاید دو سکانس در اثر فرو کرده که بذرهای این تحول لقب بگیرند. سکانسِ اول، صحبت دو نفره ی پدربزرگ و بن که گویی باید بن را مجاب کند که او صلاحیتِ بزرگ کردنِ فرزندان در آن شرایط را ندارد. آیا واقعا چیزی که از بن دیدهایم آنقدر سست است که با یک سری جملات و تشرها واقعا فرزندانش را در انبوهی از مشکلاتِ شهری که خلاف اصول و خط قرمزهایِ اویند، رها کند؟ اگر اینطور بود که قبلتر شاید بارها همین صحبتها را افراد مختلف با او کردهاند، پس چرا مدتها قبل متأر نشده و این نوع زندگی را ترک نکردهاست؟ و اما تیر آخر بر پیکرِ نحیفشده ی بن، سقوطِ دخترش از سقفِ سفالیِ خانه ی پدربزرگش است. اولا که خود سقوط هم تحمیلیست و اگر آن را در کنارِ آن تمریناتِ طاقتفرسا و نوع زندگیشان بگذاریم، به شدت بیمنطق به نظر میآید. دوما آیا واقعا یک سقوط که جراحتِ شدیدی نیز بر دخترش نمیگذارد، میتواند تلنگری برای آن تحول اساسی باشد؟ اگر اینطور بود، چرا آن زمان که دست پسرش در صخرهنوردی آسیب دید (که با وجود آن تمرینات، احتمالا از این دست اتفاقات در زندگی این خانواده کم پیش نیامدهاست) کمترین تلنگری به او وارد نشد؟ میبینید که چقدر این تغییر مسیر و حرکت از یک موضع رادیکال و افراطی به جایگاهی منفعل و مغبون، بچگانه و غیرقابل باور گنجانده شدهاست. البته بنظر بنده، این تحول از ادعاهای دروغین و ترسِ فیلمساز نشأت میگیرد که به موقع اشاره خواهدشد.
حال بعد از بررسیِ دقیقتر نوع پرداخت خانواده از بُعدِ فردی، میتوانیم بهتر این مسئله را درک کنیم که چرا عرض کردم وقتی جزئیاتِ یک گروه (در اینجا، خانواده) شکل نمیگیرد، فیلمساز هرچقدر هم که سعی در ادامه دادن با خانواده به عنوان یک گروهِ عجیب، باسواد و خاص (که همگی صفاتی الصاقی، عام و کلی اند که پشتوانه ی فردی در خانواده ندارند) داشته باشد، باز هم میبینیم که چگونه این کلیتِ خام و پوشالی از هم فرو میپاشد. به طور مثال به یکی از فرزندان خانواده یعنی پسربچه ی کمی خشن دقت کنیم. آیا وقتی فردیت و استقلال در پرداخت خانواده نادیده گرفته میشود، ممکن است که رفتارهای عجیبِ وی مثل ناسازگاریها یا طغیانهایش دربرابر پدر باور شود؟ اصلا متوجه نمیشویم که این روحیه از کجا میآید و اصلا در این توده ی به تصویر کشیدهشده (یعنی فرزندان) چرا باید این یکی مثل بقیه نباشد؟ یا مثلا این سوال که چرا پسر بزرگ دور از چشم پدر در امتحانات ورودیِ دانشگاهها شرکت کرده و قصد تخطی از قوانین خانواده دارد؟ وقتی فیلمنامه تا این حد خام و سوراخسوراخ است، واقعا آیا انتظار داریم تا آن ایده ی خوبی که عرض کردم، بتواند به فرم برسد؟ علاوه بر این با تناقضاتِ بسیار زیاد بین شعارها و رفتارهایِ این خانواده چه باید بکنیم؟ دروغهایِ ماهرانه ی پسر بزرگ در برخورد با دختر جوان و یا پنهانکاریاش از پدر درباره ی تمایل به درسخواندن در دانشگاه چگونه با اصول رفتاریِ کلیتِ خانواده قابل توجیه است؟ یا خودِ بن که در یک دیالوگ میگوید :«من به بچههام دروغ نمیگم» و آنطور تبلیغِ صراحتِ رادیکالی میکند، اما به راحتی درباره ی دزدی از مغازه یا شکستن دست پسرش، به پدربزرگ دروغ میگوید. اصلا خودِ نفسِ کارِ دزدی از مغازه، آن هم به این بهانه ی غیر قابل باور که بچهها مرگِ مادرشان را فراموش کنند، چگونه با ادعاها و خطوط قرمز این پدر و این خانواده سازگار است؟ او که دم از آزادی و حقوق هرکس میزند چگونه کوچکترین احترامی برای نوع تربیتِ جاافتاده بین خانوادههای شهری قائل نیست و سر میز شام آنطور مادرِ خانواده ی دیگر را با صراحتش ناراحت میکند؟ متاسفانه این تناقضهای عجیب به هیچ وجه حلشدنی نیستند و به همین دلیل میگویم که خانواده، پوشالی به چشم میآید و شعارهایشان (و البته ادعاهای فیلمساز) درباره رادیکالبودن، همگی دروغ و بادِ هواست.
همانطور که در بندهای پیشین اشاره کردم، فیلم فقط و فقط یک ایده ی قابل توجه و دارای پتانسیلِ سینمایی دارد و از آن ذوق کردهاست به طوریکه واقعا این ایده به دار و ندارِ فیلم تبدیل شدهاست و اگر نگاهی به روایت آن بیندازیم، میبینیم که فیلمساز هیچ کار بخصوصی با این ایده نمیکند. درواقع هیچ حرکتی در سیر روایت رخ نمیدهد و فیلم در یک نقطه فقط به دورِ خود میچرخد. حدود چهل دقیقه از فیلم گذشته است و شاهد تکرارهایِ بیثمر از دقت برروی کنشهای خانوادهایم. هیچ موقعیت جدیدی وجود ندارد و تازه بعد از این چهل دقیقه است که به نظر میرسد بناست با این خانواده وارد یک موقعیت جدید شویم. موقعیتی که میتواند از جهت یک تضادِ قابل پیشبینی بین این خانواده و فضایی که به آن تعلقی ندارند، بسیار جذاب باشد اما جالب اینجاست که حتی این موقعیت هم شکل نمیگیرد و باقیِ زمان فیلم هم به سکون و درجازدن روایت میگذرد. یکی از نکاتی که فیلمساز بلد نیست، مسئله ی پرداختِ سینمایی در حرکت است. یعنی در عین حال که شاهد حرکت و سیرِ روایت هستیم، در اثنایِ این حرکت، با هر چیز که نیاز است، روبرو شویم و آن را باور کنیم. فقط به این شکل است که هر لحظه نبضِ اثر میزند و سرپا باقی میماند. نه آنکه در نقطهای بایستیم و بگوییم که میخواهیم خانواده را پرداخت کنیم، که ای کاش همان هم از دستش بر میآمد. همانطور که گفتم حتی فیلمساز در ادامه هم موفق نمیشود این موقعیتِ جدید (یعنی رودررویی خانواده با فضای شهری و تضادِ پیشآمده) را دراماتیزه کند و آن تحول را به ما بباوراند. نهایتِ کاری که در معرفیِ فضای جدید به ما انجام میشود، دیدنِ شکمهای چاقِ چند مرد و زن است. یا چند نما از چهره ی متعجب فرزندانِ بن که بازیِ اکشن و کامپیوتریِ دو پسرِ خانواده را تماشا میکنند. گویی دوربینِ ناتوانِ فیلمساز چیزی فراتر از این نمیتواند ببیند و اینچنین همه چیز را به نازلترین و دمِدستیترین حدِ ممکن تقلیل میدهد. هیچ تقابل و تضاد جدی ای هم بین خانواده و موقعیت شکل نمیگیرد. آشنا شدن پسر بزرگ با آن دختر جوان از تک مضرابهاییست که حتی آن هم بود و نبودش چندان تفاوتی نمیکند. تنها از طریق دراماتیزه کردن این تقابل ممکن بود که سیرِ روایت کامل شود و اینگونه تحول بن و خانواده برایمان ملموس میشد اما فیلمساز ناتوانتر از آنست که بتواند از این پتانسیل بهرهبرداری کند.
شاید تنها نکته ی مثبت فیلم، بازیِ خوب و حسابشده ی مورتنسن باشد که اشاره ی کوتاهی به آن شد. بازی ای که جور فیلمنامه و کارگردانی را در اثر میکشد و یکتنه پیکرِ نحیف کاراکترِ بن را به دوش کشیده و با مکثها، نگاهها، لحن ادای کلمات و زبان بدن باعث میشود کمی بیش از دیگر عروسکهایِ خیمه شببازیِ فیلم، قابل اعتنا جلوه کند. اگرچه همین نقطه ی قوت نیز پایدار نمیماند و درواقع مورتنسن دیگر زورش به فیلمنامه ی ناقص نمیرسد، اما همین نیز قابل توجه است که در جمعِ انبوهی از بازیهایِ بد که هیچ نشانی از شناخت بازیگران از سوژه و نقشِ خود ندارد، بازیِ مورتنسن جای بسی خوشحالیست و کمی تماشاچی را سرحال میآورد.
یکی از مهمترین نکات در تحلیل فیلم نوع نگاهِ فیلمساز به سوژه ی انتخابیِ خود یعنی یک سبک خاص زندگی و تربیت فرزندان است. همانطور که اشاره شد فیلم ادعای رادیکال بودن دارد و نوعی از زندگی را در برابر زندگیِ معمول علم میکند که بسیار غیر معمول است. نکته ی مهم اینجاست که در تمام مدت فیلم سمپاتیِ تماشاچی با بن به عنوان پدر و رهبر این خانواده و این نوع زندگیست و این یعنی فیلمساز نیز طرفدار و پیشنهاد دهنده ی این سبک از تربیت فرزندان است. اما همانظور که قبلا نیز عرض کردم این ادعا، دروغینست و تناقضهای بسیار زیاد در رفتار این خانواده و عدم توانایی فیلمساز در پرداخت آنها، نشان از آشنا نبودن فیلمساز با این نوع زندگی و سوژه ی خود دارد و همچنین اطمینان و اعتقاد نداشتن به رادیکال بودنش. از این جهت میگویم این ادعا دروغین است و فیلمساز پشتش پنهان میشود که نوع تحول بن و سرخوردگی او از انتخاب سبک زندگیاش به حدی ناگهانی و بیمنطق است که گویی فیلمساز که ترسیدهاست، دربدر به دنبال بهانه و موقعیتی بوده است که اعلام کند، درست است که رادیکالم اما باور کنید راهی برای این نوع زندگی نیست و باید از آن دست بکشیم. اینجا دیگر ادعاها و شعارهای فیلمساز در بابِ پیشنهادِ آلترناتیوِ زندگیِ شهری لو میرود و دستش رو میشود. البته این را هم باید گوشزد کرد که اگر میخواهیم در مدیوم سینما حرفی بزنیم، باید اولا این حرف را بلد بوده و با آن زندگی کرده باشیم، ثانیا باید برای آن، قصه ای منسجم با کاراکترها و فضایِ خاص داشته باشیم. حرف و پیامِ سینما فقط و فقط با قصه منتقل میشود نه بدونِ آن و در خلأ. مشکل اینجاست که فیلمساز حرفهایش را در ذهنش آماده کردهاست (اینکه چقدر حرفش را بلد است و از آن شناخت دارد هم خودش جایِ بحث دارد) ولی چون مدیوم سینما را بلد نیست، با این مدیوم نمیاندیشد و قصهای برای تعریف کردن ندارد. به این شکلست که حرفها میشود پرتابِ مستقیمِ شعار به سوی تماشاچی. پایان فیلم را به یاد بیاوریم: خانواده ی بن در خانه ای جمع شدهاند. دو دخترش تخم مرغ میآورند و با خود فکر میکنیم که احتمالا همان سبکِ زندگیِ سابق را در پیش گرفتهاند اما وقتی دیالوگهایی درباره ی مدرسه میشنویم متوجه میشویم، بن به خواسته ی پدربزرگ تن دادهاست و اکنون با داشتن مظاهری از زندگیِ پیشین دست به تلفیقِ دو نوع زندگی زدهاست. این پایان نیز در ادامه ی بقیه ی مدت زمان فیلم به شدت تحمیلی و بیمنطق است. فیلمساز دیگر به کل، کاری به روند قصه و شخصیتها ندارد و تصمیم گرفتهاست به هر قیمتی بگوید که تحقق آن نوع زندگی نشدنیست و باید نوع جدیدی از زندگی پیدا کرد که به نظر میآید از نظر او باید تلفیقی از زندگی سنتی و متمدن باشد. اما همه ی اینها در حکم بیانیه و شعار باقی میماند چون کاملا از قصه بیرون زدهاند و این انتخاب محصول نگاه و تحولِ آدمهای قصه نیست بلکه خواستِ فیلمساز و پاپسکشیدنِ وی از ادعاهای ابتداییاش است.
در کل باید گفت «کاپیتان خارقالعاده» میتوانست فیلمِ خوب و قابل تأملی باشد به این شرط که فیلمساز بیشتر از این اهل سینما میبود و بیشتر در برخورد با خود و مخاطب صداقت به خرج میداد. اما در حال حاضر با این وضع، فیلم هیچ تاثیری نمیتواند بگذارد چون از سینما خبری نیست و بهتر بود همین شعارها را در یک مقاله به چاپ میرساندند، شاید کمتر هم لو میرفتند!
نظرات